رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'سرنوشت'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی
  • مکانیک در صنعت مکانیک در صنعت Topics
  • شهرسازان انجمن نواندیشان شهرسازان انجمن نواندیشان Topics
  • هنرمندان انجمن هنرمندان انجمن Topics
  • گالری عکس مشترک گالری عکس مشترک Topics
  • گروه بزرگ مهندسي عمرآن گروه بزرگ مهندسي عمرآن Topics
  • گروه معماری گروه معماری Topics
  • عاشقان مولای متقیان علی (ع) عاشقان مولای متقیان علی (ع) Topics
  • طراحان فضای سبز طراحان فضای سبز Topics
  • بروبچ با صفای مشهدی بروبچ با صفای مشهدی Topics
  • سفيران زندگي سفيران زندگي Topics
  • گروه طرفدارن ا.ث.میلان وبارسلونا گروه طرفدارن ا.ث.میلان وبارسلونا Topics
  • طرفداران شياطين سرخ طرفداران شياطين سرخ Topics
  • مهندسی صنایع( برترین رشته ی مهندسی) مهندسی صنایع( برترین رشته ی مهندسی) Topics
  • گروه طراحی unigraphics گروه طراحی unigraphics Topics
  • دوستداران معلم شهید دکتر شریعتی دوستداران معلم شهید دکتر شریعتی Topics
  • قرمزته قرمزته Topics
  • مبارزه با اسپم مبارزه با اسپم Topics
  • حسین پناهی حسین پناهی Topics
  • سهراب سپهری سهراب سپهری Topics
  • 3D MAX 3D MAX Topics
  • سیب سرخ حیات سیب سرخ حیات Topics
  • marine trainers marine trainers Topics
  • دوستداران بنان دوستداران بنان Topics
  • ارادتمندان جليل شهناز و حسين عليزاده ارادتمندان جليل شهناز و حسين عليزاده Topics
  • مکانیک ایرانی مکانیک ایرانی Topics
  • خودرو خودرو Topics
  • MAHAK MAHAK Topics
  • اصفهان نصف جهان اصفهان نصف جهان Topics
  • ارومیه ارومیه Topics
  • گیلان شهر گیلان شهر Topics
  • گروه بچه های قمی با دلهای بیکران گروه بچه های قمی با دلهای بیکران Topics
  • اهل دلان اهل دلان Topics
  • persian gulf persian gulf Topics
  • گروه بچه های کرد زبان انجمن نواندیشان گروه بچه های کرد زبان انجمن نواندیشان Topics
  • شیرازی های نواندیش شیرازی های نواندیش Topics
  • Green Health Green Health Topics
  • تغییر رشته تغییر رشته Topics
  • *مشهد* *مشهد* Topics
  • دوستداران داريوش اقبالي دوستداران داريوش اقبالي Topics
  • بچه هاي با حال بچه هاي با حال Topics
  • گروه طرفداران پرسپولیس گروه طرفداران پرسپولیس Topics
  • دوستداران هامون سینمای ایران دوستداران هامون سینمای ایران Topics
  • طرفداران "آقایان خاص" طرفداران "آقایان خاص" Topics
  • طرفداران"مخربین خاص" طرفداران"مخربین خاص" Topics
  • آبی های با کلاس آبی های با کلاس Topics
  • الشتریا الشتریا Topics
  • نانوالکترونیک نانوالکترونیک Topics
  • برنامه نویسان ایرانی برنامه نویسان ایرانی Topics
  • SETAREH SETAREH Topics
  • نامت بلند ایـــران نامت بلند ایـــران Topics
  • جغرافیا جغرافیا Topics
  • دوباره می سازمت ...! دوباره می سازمت ...! Topics
  • مغزهای متفکر مغزهای متفکر Topics
  • دانشجو بیا دانشجو بیا Topics
  • مهندسین مواد و متالورژی مهندسین مواد و متالورژی Topics
  • معماران جوان معماران جوان Topics
  • دالتون ها دالتون ها Topics
  • دکتران جوان دکتران جوان Topics
  • ASSASSIN'S CREED HQ ASSASSIN'S CREED HQ Topics
  • همیار تاسیسات حرارتی برودتی همیار تاسیسات حرارتی برودتی Topics
  • مهندسهای کامپیوتر نو اندیش مهندسهای کامپیوتر نو اندیش Topics
  • شیرازیا شیرازیا Topics
  • روانشناسی روانشناسی Topics
  • مهندسی مکانیک خودرو مهندسی مکانیک خودرو Topics
  • حقوق حقوق Topics
  • diva diva Topics
  • diva(مهندسین برق) diva(مهندسین برق) Topics
  • تاسیسات مکانیکی تاسیسات مکانیکی Topics
  • سیمرغ دل سیمرغ دل Topics
  • قالبسازان قالبسازان Topics
  • GIS GIS Topics
  • گروه مهندسین شیمی گروه مهندسین شیمی Topics
  • فقط خودم فقط خودم Topics
  • همکار همکار Topics
  • بچهای باهوش بچهای باهوش Topics
  • گروه ادبی انجمن گروه ادبی انجمن Topics
  • گروه مهندسین کشاورزی گروه مهندسین کشاورزی Topics
  • آبروی ایران آبروی ایران Topics
  • مکانیک مکانیک Topics
  • پریهای انجمن پریهای انجمن Topics
  • پرسپولیسی ها پرسپولیسی ها Topics
  • هواداران رئال مادرید هواداران رئال مادرید Topics
  • مازندرانی ها مازندرانی ها Topics
  • اتاق جنگ نواندیشان اتاق جنگ نواندیشان Topics
  • معماری معماری Topics
  • ژنتیکی هااااا ژنتیکی هااااا Topics
  • دوستداران بندر لیورپول ( آنفیلد ) دوستداران بندر لیورپول ( آنفیلد ) Topics
  • group-power group-power Topics
  • خدمات کامپپوتری های نو اندیشان خدمات کامپپوتری های نو اندیشان Topics
  • دفاع دفاع Topics
  • عمران نیاز دنیا عمران نیاز دنیا Topics
  • هواداران استقلال هواداران استقلال Topics
  • مهندسین عمران - آب مهندسین عمران - آب Topics
  • حرف دل حرف دل Topics
  • نو انديش نو انديش Topics
  • بچه های فیزیک ایران بچه های فیزیک ایران Topics
  • تبریزیها وقزوینی ها تبریزیها وقزوینی ها Topics
  • تبریزیها تبریزیها Topics
  • اکو سیستم و طبیعت اکو سیستم و طبیعت Topics
  • >>سبزوار<< >>سبزوار<< Topics
  • دکوراسیون با وسایل قدیمی دکوراسیون با وسایل قدیمی Topics
  • یکم خنده یکم خنده Topics
  • راستی راستی Topics
  • مهندسین کامپیوتر مهندسین کامپیوتر Topics
  • کسب و کار های نو پا کسب و کار های نو پا Topics
  • جمله های قشنگ جمله های قشنگ Topics
  • مدیریت IT مدیریت IT Topics
  • گروه مهندسان صنایع گروه مهندسان صنایع Topics
  • سخنان پندآموز سخنان پندآموز Topics
  • مغان سبز مغان سبز Topics
  • گروه آموزش مهارت های فنی و ذهنی گروه آموزش مهارت های فنی و ذهنی Topics
  • گیاهان دارویی گیاهان دارویی صنایع غذایی شیمی پزشکی داروسازی
  • دانستنی های بیمه ای موضوع ها
  • Oxymoronic فلسفه و هنر

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. masi eng

    سرنوشت

    اسطوره‌ای از یوگوسلاوی روزگاری دو برادر در خانه‌ای كه از پدر به ارث برده بودند با هم به سر می‌بردند. یكی از آن دو مردی سخت كوش و پركار بود؛ همه‌ی كارهای خانه و مزرعه را انجام می‌داد و از پگاه تا پاسی از شب كار می‌كرد. لیكن دیگری بسیار تنبل و كاهل بود و همه‌ی روز را به بی‌عاری و تن‌پروری می‌گذرانید و با خوردنی‌ها و نوشیدنی‌هایی كه با دسترنج برادرش فراهم شده بود، شكم خود را می‌انباشت. خداوند سایه‌ی لطف خود را بر سر آن دو گسترده و از همه گونه وسایل راحت و آسایش برخوردارشان كرده بود. آن دو رمه‌ی بزرگی گوسفند، اسب زیاد، گله‌ای گاو و خوك، تعداد بسیاری كندوی عسل و بسیاری چیزهای دیگر داشتند. روزی برادری كه بام تا شام در كشتزاران كار می‌كرد و می‌كوشید و عرق می‌ریخت با خود گفت: «چرا همه‌اش من كار بكنم و زحمت بكشم و این تنبل بی‌كاره‌ی بی‌عار راحت و آسوده بخورد و بخوابد و دست به سیاه و سفید نزند؟ بهتر این است كه ارث پدر را میان خود تقسیم كنیم و هریك پی كار خود برویم.» او چند روزی در این باره اندیشید. سرانجام تصمیم خود را گرفت. به نزد برادر رفت و به او گفت: -هیچ درست نیست كه من برای دو نفرمان كار بكنم و تو دستی زیر بال من نگیری و كوچك‌ترین كمكی به من نكنی. همه‌اش بگیری بنشینی و بخوری و بنوشی. من دیگر نمی‌توانم این وضع را تحمل كنم. بیا ارث پدر را میان خود تقسیم كنیم و هریك پی كار خود برویم. برادر تنبل كوشید كه برادر خود را از انجام دادن این تصمیم باز دارد. به او گفت: -برادر چرا این كار را بكنیم؟ آیا بدین ترتیب خوش و خرم نیستیم؟ تو در حقیقت مالك ثروت ما هستی. سهم من و تو نداریم. تو می‌توانی هر كاری را كه خوب و سودمند بدانی، بی‌آنكه نظر مرا بپرسی، انجام بدهی و من همیشه تصمیم‌های تو را بی چون و چرا می‌پذیرم. برادر خواهش می‌كنم بگذار زندگی خود را، همچنان كه تا به حال می‌گذرانیدیم، ادامه بدهیم. بیا و از تقسیم ارث چشم بپوش! اما برادر پركار تسلیم نشد. برادر تنبل به او گفت: -خوب، حال كه تصمیم گرفته‌ای از من جدا بشوی هر طور دلت می‌خواهد ثروت پدری را تقسیم كن. تو هر كاری بكنی من چیزی نخواهم گفت و تسلیم نظر تو خواهم بود. برادر پركار مردی درست بود و ثروت پدر را به تساوی میان خود و برادرش تقسیم كرد و بدین ترتیب هریك مالك سهم خود شد. برادر تنبل، كه هیچ كارش به كار برادر فعال شباهت نداشت، چوپانی برای گوسفندان خود، گاوداری برای گله‌ی گاوانش، بزچرانی برای بزهایش، مهتری برای اسبانش و مراقبی برای كندوهای عسلش اجیر كرد. آنگاه همه‌ی آنان را به نزد خود خواند و گفت: -من هرچه دارم به شما و شما را به خداوند می‌سپارم، هر كاری را خوب و سودمند دانستید انجام بدهید. زیرا من حوصله‌ی كار كردن ندارم. آنگاه آنان را مرخص كرد و مانند سابق رفت تا در كنار آتش روزها را به بطالت بگذراند. برادر پركار نیز مانند پیش سخت می‌كوشید و كار می‌كرد و از همه‌ی دارایی خود مراقبت می‌نمود؛ اما دیگر موفقیتی در كارهای خود نمی‌یافت و روز به روز كار و بارش خراب‌تر می‌گشت چندان كه همه‌ی مال و املاك خود را از دست داد و كارش به جایی كشید كه دیگر توانایی خرید یك جفت كفش كم بهای روستایی را هم نداشت. و ناچار بود با پای برهنه راه برود. روزی با خود اندیشید كه: «خوب است بروم ببینم برادر تنبلم چه كار می‌كند و حال و روزگارش چطور است؟» برخاست و به دیدن او رفت. چون به چمنزاری كه در جوار كشتزار برادرش بود رسید، رمه‌ای از گوسفند فربه و پرپشم را سرگرم چرا یافت. شبانی از رمه نگهبانی نمی‌كرد، به جای او دختر زیبایی در سایه‌ی درختی نشسته بود و نخی زرین در فرموك خود می‌رشت. مرد در برابر دختر ایستاد و گفت: -روزتان بخیر، دختر خانم. دختر در جواب گفت: «روز شما هم بخیر، آقا». مرد از وی پرسید: «این گوسفندها مال كیستند؟» دختر در جواب او گفت:‌«این‌ها مال مردی هستند كه من نیز مال او هستم.» مرد كه كنجكاوی‌اش بیشتر شده بود پرسید: «آن كسی كه شما به او تعلق دارید كیست؟» دختر كه به بالا می‌نگریست در پاسخ او گفت: «برادر شما! من اقبال او هستم.» مرد خشمگین شد و بدرشتی به دختر زیبا گفت: «خوب، دخترخانم، بگویید بدانم اقبال من كجاست؟» -مرد، اقبال تو از تو بسیار دور است. مرد با حرارت بسیار از او پرسید: «آیا می‌توانم او را پیدا كنم؟» دختر با جمله‌ای كوتاه پاسخش داد كه: «بلی كه می‌توانی. برو دنبالش تا پیدایش كنی.» برادر پركار پس از شنیدن این سخنان و دیدن گوسفندان پرپشم و فربه برادرش دیگر زحمتی به خود نداد تا بفهمد كه چارپایان برادرش چگونه رشد می‌كنند و افزایش می‌یابند و یكراست به سوی او رفت. برادر تنبل وقتی برادر پركارش را با جامه‌ی ژنده و پاره و در حالی زار یافت سخت اندوهگین گشت و اشك تأثر در چشمانش حلقه زد. در آغوشش كشید و بوسه‌های گرمی بر رخش زد و سپس از او پرسید: -برادر جان، مدت درازی است تو را ندیده‌ام. در این مدت كجا بودی؟ آنگاه در صندوق بزرگی را باز كرد و جفتی كفش نو و كیسه‌ای پر از زر از آن بیرون آورد و به وی داد. برادر پركار چند روزی در خانه‌ی راحت برادر ماند. با هم غذاهای خوب خوردند و شربت‌های گوارا نوشیدند. كم كم آبی زیر پوست به استخوان چسبیده‌ی برادر لاغر رفت و چهره‌ی زردش دوباره ارغوانی گشت، سرانجام به برادر خود گفت ناچار است او را ترك گوید. پس دو برادر به مهربانی از یكدیگر جدا شدند. برادر پركار پس از آنكه به خانه‌ی خود رسید خورجینی برداشت، مقداری نان در آن نهاد و آن را بر دوش افكند، چوبی به جای عصا به دست گرفت و به جست و جوی بخت و اقبال خود رفت. همه‌ی روز را راه رفت. نزدیكی‌های شامگاهان به جنگلی بزرگ رسید و در جای خالی از درختی پیرزن زشت روی ژولیده مویی را دید كه در زیر بوته‌ای به خواب رفته بود. چهره‌ی او چنان هراس انگیز بود كه مرد نتوانست خودداری كند و فریاد نفرت و انزجار برنیاورد. عجوزه از خواب برجست و نشست. همه‌ی استخوان‌هایش صدا می‌دادند. زلفانش آشفته شده و به روی چشمانش ریخته بود و به دشواری می‌توانست ببیند. چهره‌اش پوشیده از گرد و خاك و كثافت بود. با خشم بسیار به مرد گفت: -تو باید از خداوند بسیار سپاسگزار باشی كه وقتی كفش‌های تازه‌ای به دست آوردی من خواب بودم. اگر بیدار بودم ممكن نبود بتوانی صاحب آنها بشوی! مرد پرسید: «تو كیستی كه تصمیم می‌گیری من چه داشته باشم و چه نداشته باشم؟» پیرزن زشت‌رو در جواب او گفت: «من بخت و اقبال تو هستم.» مرد بیچاره به شنیدن این سخن مشتی از روی تأثر و تأسف بر سینه كوفت و گفت: «تو بخت و اقبال منی؟ دلم می‌خواهد نیست و نابود بشوی! كه تو را نصیب و قسمت من كرده است؟» -سرنوشت مرا به تو داده است. -سرنوشت كجاست؟ -خودت برو بگرد و پیدایش كن! -پیرزن پس از گفتن این جمله در میان مهی ناپدید گشت. مرد فقیر بر آن شد كه برود و سرنوشت را پیدا كند. شب در جنگل خوابید و بامداد روی به راه نهاد. رفت و رفت تا به دهكده‌ای رسید. به هنگام گذشتن از كنار دهكده خانه‌ی بزرگی را دید كه معلوم بود به مرد توانگری تعلق دارد. او از لای پنجره‌ی گشوده‌ی آشپزخانه دید كه آتشی بزرگ در اجاق زبانه می‌كشید. با خود گفت: «بی‌گمان در اینجا جشنی برپاست!» آنگاه وارد آشپزخانه شد. در آنجا چشمش به پاتیل بزرگی افتاد كه در آن شام می‌پختند. صاحبخانه در كنار پاتیل نشسته بود و در انتظار پختن شام بود. مرد فقیر به او گفت: «عصرتان بخیر!» -عصر شما هم بخیر! خدا پشت و پناهت باد! سپس به او گفت: «بیا در كنار من بنشین! از كجا می‌آیی؟» مرد بینوا داستان خود را به تفصیل به او شرح داد و گفت كه چگونه ثروتی بزرگ اندوخته بود و آن را چگونه كم كم از دست داد و تهیدست گشت و اكنون در پی سرنوشت می‌گردد. صاحبخانه نیز با حس همدردی به حرف‌های او گوش می‌داد. بوی خوشی كه از پاتیل برمی‌خاست دماغ مرد بینوای خسته و گرسنه را نوازش می‌داد. او در اثنای گفت و گو از وی پرسید: -این همه غذا را برای كه می‌پزید؟ صاحبخانه با قیافه‌ای حیرتزده گفت:‌«من مرد توانگری هستم و از هر چیزی بسیار دارم؛ لیكن هرگز نتوانسته‌ام كارگران و خدمتكاران خود را سیر كنم. آنان بقدری غذا می‌خورند كه من گاهی با خود فكر می‌كنم كه غول از دهان آنان غذا می‌خورد. تو خود در موقع خوردن غذا این را خواهی دید.» پس از چند دقیقه كارگران وارد آشپزخانه شدند و دور سفره نشستند تا شام بخورند. غذا خوردن آنان بسیار حریصانه بود؛ خود را به روی غذا انداخته بودند و لقمه را از دست یكدیگر می‌ربودند. رفتاری بسیار آزمندانه و نفرت انگیز داشتند و بزودی هرچه را كه در پاتیل بود خوردند و ته آن را هم لیسیدند. سپس دختری وارد آشپزخانه شد و استخوان‌های خالی را جمع كرد و در پشت اجاق ریخت. در این هنگام دو پیر لاغر و نزار، كه بیشتر به روح شباهت داشتند تا انسان، وارد آشپزخانه شدند و استخوان‌ها را با حرص و ولعی عجیب شكستند و مكیدند. مرد فقیر، كه از دیدن این وضع سخت به حیرت افتاده بود، از صاحبخانه پرسید: -میزبان گرامی، اینان كیستند؟ میزبان با لحن تحقیرآمیزی گفت: «اینان پدر و مادر من هستند. اینان مثل این است كه تا پایان جهان عمر خواهند كرد. بظاهر مرگ اینان را فراموش كرده است.» مرد پركار تنگدست نمی‌دانست چه بگوید. او درباره‌ی رفتار عجیب آنها سخت به فكر فرو رفته بود. آن شب در آشپزخانه ماند و در همان جا خوابید. بامداد فردا كه می‌خواست از آنجا برود میزبانش از او خواهش كرد كه: -برادر اگر روزی سرنوشت را پیدا كردی مرا هم به یاد بیاور و از او بپرس كه چرا من به چنین بدبختی بزرگی گرفتار شده‌ام؟ چرا هیچ گاه نمی‌توانم كارگرانم را سیر كنم و از دست پدر و مادر خلاص شوم؟ مرد به او قول داد كه خواهشش را برآورد. آنگاه به راه خود برای جست و جو و پیدا كردن سرنوشت ادامه داد. او ساعت‌ها راه رفت. رفت و رفت تا به دهكده‌ای رسید. هوا تاریك شده بود. دری را كوفت و از مردی كه آن را به رویش گشود درخواست كرد تا بگذارد آن شب را در آن خانه بخوابد. مرد او را به خانه‌ی خود برد. سر شام مرد تهیدست سرگذشت خود را نقل كرد. اهل خانه‌ی میزبان از او خواهش كردند كه: -ای مرد خوب، تو كه به جست و جوی سرنوشت می‌روی اگر او را پیدا كردی برای ما هم كاری بكن. از او بپرس كه چرا چارپایان ما بیمار می‌شوند و روز به روز از شمارشان كاسته می‌شود؟ اگر وضع بدین گونه ادامه یابد بزودی رمه‌ی خود را از دست خواهیم داد. مرد پركار به آنان نیز قول داد كه خواهششان را برآورد. صبح روز بعد دوباره برخاست و به راه خود ادامه داد. با پایی خسته راه می‌رفت؛ اما از رفتن باز نمی‌ماند. رفت و رفت تا به كنار رودخانه‌ای رسید. آواز برآورد كه: -ای رود، مرا به ساحل روبه رو ببر! رود از او پرسید: «ای مرد به كجا می‌روی؟» -ای رود بزرگ، من در پی سرنوشت می‌گردم. رود او را به ساحل دیگر خود رسانید. چون مرد پای بر خاك نهاد رود به او گفت: -ای مرد، خواهش می‌كنم وقتی سرنوشت را پیدا كردی از او بپرس كه من چرا شاخه‌ای ندارم؟ آیا می‌پرسی؟ مرد جواب داد: «آری، حتماً می‌پرسم.» مرد از ساحل رود دور شد. رفت و رفت تا به جنگل تاریكی رسید. زاهدی را در آنجا دید و از او پرسید كه برای پیدا كردن سرنوشت به چه سمتی برود؟ زاهد در پاسخ او گفت: -از این كوه بلند كه بگذری به كاخ او می‌رسی؛ لیكن مواظب باش كه چون با او روبه رو شدی كلمه‌ای هم نباید حرف بزنی، زیرا ممكن است این كار سبب مرگت بشود. نگاه كن او هركاری كرد تو هم آن كار را بكن. تا او خود پرسشی از تو نكند حرف مزن! مرد گفت: «ای زاهد پاكیزه سرشت، سپاسگزارت هستم. خدانگهدار!» آنگاه از سربالایی تند كوه بالا رفت. همه‌ی روز را از كوه بالا می‌رفت و از هیجانی كه داشت هیچ به فكر آن نمی‌افتاد كه دمی بایستد و بیاساید. شامگاهان كوه را پشت سر گذاشته بود. اكنون در برابر او كاخی بزرگ و پرشكوه قرار داشت كه پنجره‌های بسیار و پرنورش چشمان او را خیره كرد. او از دروازه‌ی كاخ گذشت و به درون آن رفت و وارد تالار بزرگی شد كه تالار كاخ شاهان را به یاد می‌آورد. خدمتكاران بسیار پس و پیش می‌دویدند و ظرف‌ها و سینی‌ها را می‌بردند و می‌آوردند. در آن تالار سرنوشت پشت میز ناهارخوری نشسته بود و به تنهایی غذا می‌خورد. مرد تهیدست می‌خواست شب بخیر بگوید، ناگهان به یاد سفارش زاهد افتاد و حرفش را فروخورد و خاموش ماند. در پشت میز نشست و شروع به خوردن غذا كرد. سرنوشت پس از خوردن غذا چند بار خمیازه كشید. سپس برخاست به بستر خواب رفت. مرد نیز چون او كرد. نیمه‌های شب بود كه صدایی هولناك او را از خواب شیرین بیدار كرد؛ گفتی كه به یك دم هزاران تندر می‌غرید. در میان این سر و صداهای كركننده یكی می‌گفت: -سرنوشت، سرنوشت، امروز پانصد تن پای به عرصه‌ی زندگی نهاده‌اند. هرچه می‌خواهی به آنان ببخش! سرنوشت از بستر خود بیرون آمد و رفت و در صندوق بزرگی را باز كرد. صندوق پر از پول بود. سرنوشت دو دست خود را در آن فرو می‌برد و مشت مشت سكه‌ی زر برمی‌داشت و بر كف اتاق می‌ریخت و می‌گفت: «همان طور كه من امروز گذرانیدم آنان نیز تا پایان عمر بگذرانند!» در این دم غرش رعد فروخوابید و سرنوشت و مرد تهیدست نیز رفتند و دوباره خوابیدند. بامداد روز بعد چون مرد از اتاق بیرون آمد از تغییراتی كه در اطرافش روی داده بود، در شگفت شد. نه از كاخ باشكوه اثری بود و نه از آن همه ثروت كه روز پیش دیده بود. آن روز مرد تهیدست خود را در خانه‌ی مردی یافت كه نه توانگر بود و نه فقیر؛ اما در آن خانه نیز از همه‌ی وسایل آسایش و راحت كم و بیش یافت می‌شد. مرد سرنوشت را تا شب ندید. شب، سرنوشت پیدایش شد و آن دو برای شام بر سر سفره نشستند. هیچ یك از آن دو حرفی نمی‌زد. برای مرد تهیدست بسیار سخت و دشوار بود كه خاموش بنشیند. دلش می‌خواست داستان خود و میزبانانش را كه در سر راهش دیده بود برای او نقل كند؛ لیكن سفارش زاهد پیر را به یاد آورد و دهانش را بست و آن را جز برای نهادن لقمه باز نكرد. پس از خوردن شام سرنوشت بی‌درنگ به بستر خواب رفت. مرد نیز از او تقلید كرد. نیمه شبان باز هم همان غریوهای شب پیش برخاست و در میان آنها صدایی بلندتر چنین گفت: -سرنوشت، سرنوشت، امروز هفتصد تن پای به جهان زندگی نهاده‌اند، هرچه دلت می‌خواهد به آنان ببخش! سرنوشت برخاست و بر سر صندوق چوبین رفت و در آن را گشود. در صندوق بیش از چند سكه‌ی زر باقی نمانده بود. او پول‌ها را از صندوق درآورد و بر كف اتاق ریخت. سكه‌های نقره با چند سكه‌ی طلا این سو و آن سو می‌چرخیدند و می‌افتادند و سرنوشت می‌گفت: «همان طور كه من امروز خود را گذرانیدم آنان نیز تا پایان عمر خود بدین گونه زندگی خواهند كرد.» بامدادان مرد تهیدست در خانه‌ای دیده از خواب گشود كه ظاهری ساده‌تر و محقرتر از خانه‌ای داشت كه شب در آن خوابیده بود. شب باز هم حوادث شب‌های پیش تكرار شد. چند روز پیاپی این وضع ادامه داشت تا سرانجام مرد تهیدست خود را در كلبه‌ای بسیار كوچك و محقر یافت. آن روز صبح سرنوشت بیل و كلنگی برداشت و به كشتزار رفت تا در آنجا كار بكند. مرد تنگدست نیز، كه به سفارش زاهد پیر هر كاری سرنوشت می‌كرد آن كار را می‌كرد، آن روز تا غروب آفتاب در كشتزار كار كرد. شامگاهان خسته و گرسنه و با گام های آهسته به كلبه بازگشتند. شامشان عبارت بود از گرده‌ی نانی و كوزه‌ای آب خنك كه روی میز نهاده شده بود. سرنوشت گرده نان را به دو نیم كرد و بی‌آنكه كلمه‌ای بر زبان براند یكی از آن دو نیمه را به مهمانش داد. آنان نان را خوردند و سپس هر دو روی حصیری كه بر كف اتاق افتاده بود دراز كشیدند تا استخوان‌های دردمندشان بیارمد. نیمه شب باز هم صدایی در میان غرش‌های رعد آسا آن دو را از خواب برانگیخت كه می‌گفت: -سرنوشت، سرنوشت، امروز نهصد تن پای به جهان هستی نهادند. برخیز و هرچه دلت می‌خواهد به آنان ببخش! سرنوشت در صندوق را باز كرد. در درون آن جز چند پول سیاه و مقداری گرد و خاك چیزی دیده نمی‌شد. او خاك و پول‌های خرد را بر كف كلبه ریخت و گفت: «همان طور كه من امروز زندگی كردم آنان نیز باید تا آخر عمر زندگی همین طور بكنند!» مرد تنگدست همه‌ی اینها را با خاموشی و سكوت تمام تماشا می‌كرد. بامداد فردا چون از خواب بیدار شد كلبه ناپدید شده بود. مرد خود را در همان كاخی یافت كه در نخستین برخورد خود با سرنوشت دیده بود. شامگاهان چون برای خوردن شام پشت میز نشستند، سرنوشت سكوت را شكست و از او پرسید: -برای چه به اینجا آمدی؟ مرد كه كاسه‌ی صبرش لبریز شده بود، لب به سخن گشود و داستان خود را برای وی نقل كرد. سپس چنین افزود: -آمده‌ام از سرنوشت بپرسم كه چرا بختی چنین سیاه نصیب من كرده است؟ سرنوشت سر خود را فیلسوفانه تكان داد و گفت: «تو خود دیدی كه من چگونه سكه‌های زر را در نخستین شب ورودت به خانه‌ی من پخش كردم. شب‌های دیگر را هم دیدی و حالا باید بدانی كه سرنوشت هر انسانی در سراسر زندگی‌اش به آنچه در روز زادنش در صندوق هست، بستگی دارد. تو در شبی به دنیا آمدی كه در صندوق چیزی نبود. از این روی باید تا پایان عمرت در فقر و تنگدستی به سر ببری؛ اما برادرت در شب خوشبختی به دنیا آمده و تا پایان عمر خوشبخت و كامیاب خواهد بود. مرد تهیدست از شنیدن این سخن سخت نومید و افسرده شد، چنان كه دل سرنوشت بر او سوخت و پس از اندك تأملی به او گفت: -چون تو برای پیدا كردن من رنج بسیار برده‌ای و با كمال تعجب، سرانجام توانسته‌ای مرا پیدا بكنی دلم می‌خواهد كمكی به تو بكنم. برادرت دختری دارد به نام میلیتا (1) كه او نیز مانند پدرش خوشبخت است. برو آن دختر را به خانه‌ی خود ببر. مثل همیشه كارت را بكن و هرچه به دست می‌آوری و یا صاحب می‌شوی بگو كه به میلیتا تعلق دارد. مرد، كه این طرح را بسیار خوب یافته بود، شادمان شد. از سرنوشت سپاسگزاری كرد و گفت: -من در راه خود شبی در كشتزاری دوردست، در خانه‌ی دهقانی ثروتمند به سر آوردم. او از هر چیزی بسیار دارد، لیكن از دو موضوع سخت در رنج و عذاب است. اول اینكه كارگرانش هرگز سیر نمی‌شوند و همیشه گرسنه‌اند؛ حتی اگر پاتیلی پر از غذا هم بخورند. دوم اینكه پدر و مادرش سخت پیر و فرسوده‌اند و چون ارواح بی‌احساس و رنگ پریده گشته‌اند؛ اما نمی‌توانند بمیرند. آن شب كه من در خانه‌ی او بودم از من خواهش كرد كه دلیل این وضع را از تو بپرسم. سرنوشت گره بر ابروان خود انداخت و گفت: «سبب آن وضع این است كه او پدر و مادر خود را پاس نمی‌دارد و گرامی نمی‌شمارد. او استخوان‌های خالی پیش آن دو می‌اندازد كه بردارند و بخورند. اگر او پدر و مادرش را در سر میز و بالادست خود بنشاند و نخستین لیوان شربت را به آن دو تعارف كند، روان آن دو آرامش خود را بازمی‌یابند و می‌میرند و استخوان‌های پوسیده‌ی آنان تا ابد باقی می‌ماند. اگر او پدر و مادرش را گرامی بدارد كاركنانش نیز با خوردن نیمی از آنچه اكنون می‌خورند، سیر خواهند شد.» مرد از سرنوشت تشكر كرد و با شوق بیشتری دوباره دهان به سخن گشود و چنین گفت: -شب بعد، در دهكده‌ای كه بر سر راهم بود، در خانه‌ی یك روستایی به روز آوردم. میزبان من شكایت داشت كه روز به روز چارپایانش بیمار می‌شوند و می‌میرند و از من درخواست كرد كه سبب این امر را از شما بپرسم. سرنوشت در پاسخ او گفت: «سبب آن وضع این است كه او لاغرترین و مردنی‌ترین گوسفندانش را در عید قربان می‌كشد. اگر فربه‌ترین گوسفندش را قربانی كند بیماری از میان چارپایانش ناپدید می‌شود.» مرد به یاد خواهش رودخانه افتاد و از سرنوشت پرسید: «چرا آن رود شاخه‌ای ندارد؟» -برای اینكه او تاكنون كسی را در خود غرق نكرده است؛ اما بهوش باش كه پیش از گذشتن از رودخانه این حرف را به او نزنی وگرنه نخستین كسی را كه غرق خواهد كرد تو خواهی بود. مرد از سرنوشت صمیمانه تشكر كرد و راه بازگشت در پیش گرفت. نخست به رودخانه رسید. رود از او پرسید: -آیا سرنوشت را پیدا كردی؟ -آری پیدا كردم. -آیا به تو گفت كه من چه دردی دارم؟ -آری گفت؛ اما پیش از آنكه مرا به ساحل روبه رو برسانی نمی‌توانم آن را به تو بگویم. رودخانه او را شتابان به ساحل دیگر خود برد. مرد دوان دوان از رودخانه دور شد و خود را به بالای تپه‌ای رسانید. در آنجا برگشت و پشت سر خود را نگاه كرد و فریاد زد: -ای رود، علت این كه تو شاخه‌ای نداری این است كه تو تا به حال انسانی را غرق نكرده‌ای. رود طغیان كرد و از بستر خود بیرون ریخت و روی ساحل گسترده شد و تا زیر پای او رسید؛ لیكن مرد شتابان از آنجا گریخت و خود را از چنگ مرگ رهانید. مرد تهیدست پس از دور شدن از رودخانه رفت و رفت تا به مردی رسید كه چارپایانش بیمار می‌شدند. روستایی با اشتیاق بسیار از او پرسید: -آیا سرنوشت را دیدی؟ آیا درباره‌ی من از او سؤال كردی؟ چه گفت؟ -بله، دوست من، درباره‌ی تو از او پرسیدم. سرنوشت گفت كه تو لاغرترین و مردنی‌ترین گوسفندانت را در عید قربان می‌كشی و به همین سبب بیماری در میان چارپایانت افتاده است. اگر فربه‌ترین گوسفندانت را بكشی بیماری از میان آنان رخت بر خواهد بست. روستایی از او تشكر كرد و گفت: «مدتی در خانه‌ی من بمان! سه روز دیگر عید قربان است. من در آن روز گفته‌ی تو را انجام می‌دهم. اگر درست باشد هدیه‌ی گرانبهایی نیز به تو می‌دهم.» مرد در خانه‌ی روستایی ماند. روستایی در عید قربان فربه‌ترین گوساله‌اش را سر برید. گفته‌ی سرنوشت راست بود. پس از آن روز بیماری از میان رمه‌ی چارپایان او ناپدید شد. روستایی از دوست خود سپاسگزاری كرد و روزی كه مرد فقیر با او خداحافظی می‌كرد تا به خانه‌ی خویش بازگردد پنج گوسفند از بهترین گوسفندانش را به او داد. مرد تهیدست از دهقان تشكر كرد و روی به سوی خانه‌ی خود نهاد. همچنان كه پیش می‌رفت به دهكده‌ای رسید كه كارگران دهقان توانگر در آن همیشه گرسنه بودند. چون چشم دهقان به او افتاد به پیشبازش شتافت. او را به خانه‌ی خود برد و پرسید: -سرنوشت به من گفت كه سبب همه‌ی بدبختی‌های تو این است كه به پدر و مادرت احترام نمی‌گذاری. تو استخوان‌های خشكیده را به آنها می‌دهی بخورند. اگر آنها را در پشت میز و بالادست خود بنشانی و نخستین جام را به آنان تعارف بكنی و هر چیز خوب دیگر را به آنان بدهی كارگرانت با نصف آنچه اكنون می‌خورند سیر خواهند شد و ارواح پدر و مادرت آرام خواهند گرفت و بزودی خواهند مرد و به آسایش ابدی خواهند رسید. میزبان از شنیدن این سخن در شگفت افتاد. با این همه زن خود را صدا كرد و دستورهایی به او داد. زن دست و روی پدر شوهر و مادرشوهرش را شست، لباس‌های نو و تمیز بر تنشان كرد و آنان را در بالای میز نشانید. پسر نیز نخستین جام را به آنان داد و بهترین قسمت هر غذایی را در برابرشان نهاد و با ادب بسیار با آنان رفتار كرد. بعد با تعجب بسیار دید كه كارگرانش زود سیر شدند و بیش از نصف غذایی كه همیشه می‌خوردند نتوانستند بخورند. فردای آن روز پدر و مادر پیر افتادند و مردند. در چهره‌ی آنان آرامش روحی خوانده می‌شد، گفتی به خوابی آرام فرو رفته بودند و رؤیایی خوش و فرح بخش می‌دیدند. روزی كه مرد تهیدست خانه‌ی دهقان توانگر را ترك می‌گفت، دهقان دو گاو نر نیرومند به او بخشید. مرد پس از مدتی به دهكده‌ی خود رسید. هركس رمه‌اش را كه در پیش انداخته بود و می‌آورد می‌دید به تحسین و تعریفش برمی‌خاست و از او می‌پرسید كه آن چارپایان از آن كیست؟ مردی كه تا دیروز تهیدست و بی‌چیز بود در جواب آنان می‌گفت: «دوستان، این‌ها به برادرزاده‌ام میلیتا تعلق دارد.» مرد یكسر به خانه‌ی برادرش رفت. برادرش از بازدید او بسیار شادمان شد. ساعتی با هم نشستند و از هر دری سخن گفتند. مرد پركار دریافت كه برادر تنبلش حتی از زمانی كه او را ترك گفته است توانگرتر هم شده است. چند روز بعد، وقتی خواست به خانه‌ی خود بازگردد روی به برادرش كرد و گفت: -بگذار دخترت میلیتا را با خود به خانه‌ام ببرم. تو دوستان بسیار داری اما من تنهای تنها هستم. بگذار او بركت خانه‌ی من باشد. برادر تنبل خواهش برادر پركار را پذیرفت و به او گفت: «میلیتا را با خود ببر! امیدوارم بخت یارتان باشد!» آنگاه دو برادر از یكدیگر جدا شدند. عمو و برادرزاده به شادی و خرمی زندگی می‌كردند. مرد پركار دوباره توانگر گشت، اما وقتی كسی از او می‌پرسید كه این یا آن چیز از آن كیست هرگز فراموش نمی‌كرد كه بگوید: «مال میلیتا است.» روزی به كشتزار رفته بود تا خوشه‌های گندم را تماشا كند. خوشه‌های گندم از دانه پربار بودند و تماشای آنها دل را شاد می‌كرد. مرد در كشتزار ایستاد و مست بوی دلاویز گندم گشت. اتفاق را در آن دم مردی كه از آنجا می‌گذشت از او پرسید: -این كشتزار گندم از آن كیست؟ مرد كه غافلگیر شده بود، بی‌آنكه برگردد و به او نگاه بكند، گفت: -از آن من. چون این كلمه از دهان او بیرون شد، آتشی از زمین برجست و در كشتزار افتاد. مرد زود اشتباه خود را پذیرفت و در پی عابر دوید و او را با دو دست خود گرفت و فریاد زد: -اشتباه كردم؛ این كشتزار از آن برادرزاده‌ام میلیتا است، نه من. بزودی آتش فرونشست و خاموش شد. مرد دیگر درسش را آموخت و از آن پس اشتباه نكرد. مدتی دراز به خوشی و خرمی زیست. هر چیزی را كه آرزو می‌كرد به آسانی فراهم می‌آورد و كشتزارش روز به روز بزرگ‌تر می‌گشت. میلیتا هم همیشه در خانه‌ی او بود. پی‌نوشت‌: 1.Milita منبع مقاله : چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستان‌های یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم
  2. EOS

    سرنوشت مان را خودمان می نویسیم

    تصور کنید که بعنوان نوزادی ناخواسته و حاصل یک رابطه جنسی بی سر و ته، در روستایی بسیار فقیرنشین و در دامن یک مادر بدبخت که کلفت خانه های مردم است، دیده به جهان بگشایید، بدون آنکه وجود پدر را دور و برتان احساس کنید...؛ تصور کنید که در بچگی مادرتان آنقدر فقیر است که حتی توان خرید یک لباس ساده را برایتان ندارد و مجبورید گونی سیب زمینی بپوشید، طوری که بچه های همسایه دائم شما را مسخره کنند و به شما بخندند...؛ تصور کنید که در سن کودکی، مادربزرگتان مجبورتان کند کارهای سخت انجام دهید و همیشه بخاطر ساده ترین اشتباهات شما را کتک بزند و شما هم هیچ پناهی نداشته باشید که در دامنش گریه کنید...؛ تصور کنید که از سن نه سالگی دائم مورد تجاوز اطرافیان قرار بگیرید، دایی ها، پسر دایی ها، دوستان خانوادگی و کلاً همه. طوری که اولین فرزندتان را در سن چهارده سالگی و پس از نه ماه مشقت بدنیا آورید، آن هم یک نوزاد مرده...؛ تصور کنید که خواهر و برادری دارید که سرگذشتی کمابیش مشابه شما دارند، خواهرتان از اعتیاد زیاد به کوکایین بمیرد، و برادرتان از ابتلا به ایدز...؛ تصور کنید که مادرتان آنقدر فقیر است که نمیتواند شما را بزرگ کند و از پس هزینه های اندک شما برآید، و مجبور شود شما را به یک مرد غریبه بسپارد تا بزرگتان کند...؛ تصور کنید که آن مرد غریبه، یک ارتشی بسیار سخت گیر باشد که تصمیم دارد از همان بچگی به شما نظم و ترتیب را یاد بدهد و دائم تنبیه کند و دستور دهد، ولی شما مجبورید او را بابا صدا کنید...؛ تصور کنید که در میان این همه بدبختی، سیاه پوست هم هستید، یک آمریکایی-آفریقایی، آن هم در حدود چهل پنجاه سال پیش که اوج نژادپرستی و نفرت از سیاه پوستان است...؛ تصور کنید که حدود چهار دهه از آن روزگار گذشته باشد...؛ الان چه کار می کنید؟ چه بر سرتان آمده است؟ بله درست حدس زدید؛ الان قدرتمند ترین زن جهان هستید! محبوب ترین، پولدار ترین، با نفوذ ترین، و تنها میلیاردر سیاه پوست!؛ همه شما را بعنوان صاحب بزرگترین خیریه جهان، پر طرفدار ترین مجری تلویزیون، و برنده جوایز متعدد سینما و تلویزیون می شناسند...؛ سیاستمداران، هنرپیشگان، ثروتمندان و همه آدمهای بزرگ و معروف فقط دوست دارند با شما مصاحبه کنند...؛ در دانشگاه ایلینوی، زندگینامه شما تدریس می شود، در قالب یک درس با عنوان خودتان...؛ یک قصر در کالیفرنیا دارید به مساحت هفده هکتار که از یک طرف به اقیانوس ختم می شود و از طرف دیگر به کوهستان. همچنین ویلایی دارید در نیوجرسی، آپارتمانی در شیکاگو، کاخی در فلوریدا، خانه ای در جورجیا، یک پیست اسکی در کلورادو، پلاژهایی در هاوایی و ...؛ با درآمد سالانه حدود سیصد میلیون دلار، و دارایی حدود سه میلیارد دلار، بعنوان ثروتمند ترین زن خودساخته جهان شهرت دارید...؛ آنچه خواندید خلاصه ای بود از سرگذشت مجری بزرگ تلویزیون، اپرا وینفری (Oprah Winfrey)...؛ خداحافظی اپرا وینفری پس از ۲۵ سال آخرین برنامه اپرا وینفری، مجری پرسابقه تلویزیونی پس از ۲۵ سال پخش، روز چهارشنبه ۲۵ مه پخش شد. این مجری ۵۷ ساله، که به عنوان یکی از اثرگذارترین زنان جهان شناخته می شود، در این برنامه از پیش ضبط شده، در سخنانی که آن را نامه عاشقانه به مخاطبان خواند، به حاضران در استودیو و بیننده های برنامه اش گفت که چقدر برایش اهمیت دارند. آخرین قسمت این برنامه پس از یک ویژه برنامه دوروزه در یونایتد سنتر شیکاگو با حضور مدونا و بیانسه ضبط شده بود. طرفداران اپرا که آخرین برنامه او را دیده اند می گویند که هنگام آخرین خداحافظی، در چشمان او اشک جمع شده بود. اپرا گفت: "این خداحافظی نیست. این فقط تا وقتی است که ما باز یکدیگر را ببینیم." برنامه "اپرا" که در ۱۴۵ کشور پخش می شد، تغییرات بنیادینی در ژانر گفت و گوهای تلویزیونی ایجاد کرد و سبب شد که وینفری یکی از اثرگذارترین زنان در آمریکا و نیز ثروتمندترین زن سیاهپوست در جهان شود. این ستاره تلویزیونی که اخیرا در فهرست موثرترین شخصیت های سرشناس، جای خود را به لیدی گاگا داده بود، در نوامبر ۲۰۰۹ اعلام کرد که به برنامه خود پایان خواهد داد. او در بیست و پنجمین و آخرین سری برنامه های خود، روی صحنه با جان تراولتا رقصید و تمام حاضران در آن برنامه را به سفر به استرالیا مهمان کرد. از دیگر لحظه های به یاد ماندنی در این سری برنامه ها، گفت و گوی او با باراک و میشل اوباما، جورج بوش، رییس جمهور سابق آمریکا و خانواده مایکل جکسون بود. در آخرین برنامه که در مقابل چشم ۱۳۰۰ نفر برگزار شد، بخش هایی از سخنان تام کروز، آرتا فرانکلین، تام هنکس و استیوی واندر درباره اپرا وینفری پخش شد.
×
×
  • اضافه کردن...