رفتن به مطلب

به نام پدر


masi eng

ارسال های توصیه شده

حامد در حال رانندگی بود،سیاوش،مهرداد،آندرانیک و مهدي باهاش تو ماشین بودن،شب خوشی را گذرونده بودن.دو سالی بود که تقریباً هر شب بین ساعت هفت تا نه تو کافی شاپ کنار سینما فردوسی همدیگه رو میدیدن.

طرز آشناییشون با هم البته به سالها قبل بر می گشت،اینطور که حامد وسیاوش با هم تمام دوران مدرسه را گذرونده بودن و مهرداد و آندرانیک هم از بچگی به واسطه ي همسایگی اون زمانشان رابطه ي عمیقی تا حالا با هم داشتن و از طرف دیگر حامد پسر عمه ي مهرداد و البته سیاوش هم پسر خاله ي مهدي بود.

یه ارتباط عجیب و غریب که همشون رو به هم وصل کرده بود.

برف سنگینی رو زمین نشسته بود و حواس حامد کامل به رانندگی بود،البته نمی تونست به جوك هاي مهرداد گوش نده و بلند بلند نخنده. کم کم به خونه هاشون می رسیدن و از هم جدا میشدن.

حامد رحیمی بیست و شش ساله ودیپلمه بود،چند سالی بود که با پدرش مشغول کارهاي ساختمانی و آپارتمان سازي بود و از این بابت به رفاه مالی خوبی رسیده بودن،حامد سه تار نواز فوق العاده اي بود و این هنرشو هم مدیون عموي هنرمندش بود که تو بچگی یادش داده بود.

اول به خونه ي مهدي رسیدن، پیاده شد،مهدي محمدي بیست و پنج ساله که تازگی مدرك مهندسی عمرانش رو گرفته بود،پدرش کارمند ساده ي وزارت بازرگانی بود،مهدي قبل از تحصیل به سربازي رفته بود.

نفر بعدي که پیاده شد آندرانیک بود، سی ساله بود و سه سال پیش مدرك کارشناسی ارشدشو تو رشته ي مدیریت گرفته و بعد از اون هم خدمت رو گذرونده،اما حالا بیکار مونده بود،هراز چندگاهی هم که موقعیت کار پیش می آمد به خاطر نمرات پایین مدرکش رد می شد،پدرش هم دکتر اقبالیان

استاد بازنشسته ي دانشکده ي ادبیات دانشگاه تهران بود.

آندرانیک که نوازنده ي بی نظیر پیانوست از دو سال پیش به شدت دچار اعتیاد شده بود و از بین جمع حاضر مهرداد نیز همراه او در اعتیاد بود.

مهرداد ضیایی بیست و هشت ساله که بعد از آندرانیک پیاده شد،مثل پدرش کارمند وزارت نفت و استاد دانشکده ي نفت دانشگاه صنعتی امیر کبیر بود،فوق العاده با نمک و البته زیرك و با هوش و دکتراي خودشو با معدل بالایی کسب کرده بود. پدرش جز افراد عالی رتبه ي وزارت نفت بود و البته این نفوذ نیز در کسب مدارج بالاي مهرداد بی تاثیر نبود.

مهرداد همراه آندرانیک اسیر اعتیاد بود.

آخرین نفري که حامد او را به خانه رساند سیاوش فروتن بود،بیست و شش سال سن داشت،تا مقطع کارشناسی ارشد در رشته ي تئاتر درس خونده بود و حالا همراه چند تا از هم دانشگاهیهایش گروه تئاتر کوچیکی تشکیل داده و هر روز از ساعت چهار تا شش مشغول تمرین بودن.

پدر سیاوش یکی از نمایندگان با نفوذ مجلس بود. قرار بچه ها براي فردا مثل تمام جمعه هاي گذشته ساعت هشت صبح در باغ شخصی سیاوش در جاده چالوس بود که البته هیچکس از وجودش خبر نداشت.

.

..

قسمتی از داستان به نام پدر نوشته علی باقری را مشاهده کردید. متن کامل به صورت فایل پی دی اف برای دانلود در اختیار شما قرار گرفته است .

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

پسورد : Daneshju.ir

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...