رفتن به مطلب

خاطرات میتینگ نمایشگاه کتاب 95


ارسال های توصیه شده

به نام خدا هستم

یک میتینگی

:ws3::ws3::ws3::ws3:

 

خب بریم از صب شرو کنیم

 

که بعد مجادله فراوان و زمان ندادن دوستان :banel_smiley_4:

 

صبح زود رفتیم ترمینال ساعت 6 که سمت ازادی حرکت کنیم

سوار خطی ها ک شدیم دیدیم یه ماشین داد میزنه نمایشگاه:ws3:

 

منم که ذوق مرگ شدم زفتم و سوار شدم و دم نمایشگاه پیاده شدم

و هشت و نیم رسیدیم نمایشگاه

 

اولین چالشمون عبور از باتلاق گل بود که از بارون دیروز به جا مونده بود

 

بعد از عبور از باتلاق گل خودم به نمایشگاه رسوندم

 

به جز خودم و گرگ ها هیچی نبود :sad0::sad0::sad0::sad0:

 

کم کم غرفه دارا سر میرسیدن و مردمم میومدن تا ده شد و نمایشگاه باز شد و ما هم به گردش خودمون رسیدبم

ساعت 12 به لطف درایرت اقایون کلا موبایل از دست رس خارج شد و به زور ساعت 1 و نیم بچه هاتماس گرفتن که کجایی:ws37:

امیدم کجایی:ws37:

دقیقا کجایی:ws37:

کجایی تو بی من :ws37:

 

ماشاللله بیست تا مهندس دور هم جمع شده بودن یه ادرس درست نتونستن بدن:ws3:

خلاصه با بدبختی تونستیم به مع نواندیشانی ها بپیوندیم

و بعد سلام چاق سلامتی

جای شیرین ماجرا رسید که چی میخورید:whistle::whistle::whistle::whistle:

 

خلاصه یکی گفت بختیاری یکی گفت خرچنگ یکی گفت صدف دریایی یکی گفت جوجه

 

لیست جمع اوری شد و محمد و حمید و ایمان رفتن شکار تا برای ما غذا تهیه کنن:ws3:

 

با کلی مشقت و سختی تونستن هر کس رو به سفارشی که داده بودن برسونن

و به همه سانودیج سرد کالباس رسید:ws3:

 

دو سه تا هم همبرگر بود که جاوید جاروبرقی به هیچکی رحم نکرد:whistle:

 

پ ن : تشکر از دوستان بابت ناهار :5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

بعد رفتیم سراغ سین جیم شدن توسط مدیر انجمن که چرا نمیاین انجمن

یکی میگفت ناخن هام میشکنه

یکی میگفت دوس پسرم نمیزاره

یکی دوست دخترش نمیزاره

یکی که گفت پناهنده شدم زاهدان:w58::w58::w58:

 

و اخر همه مدیر پیچوندن و مدیر موند و حوضش:sigh:

 

یواش یواش دوستان خسته شده بودن که یه پیشنهاد بیشرمانه شد به اسم پانتومم

تیم دخترا یه طرف

تیم پسرا یه طرف

یکی از کلماتی که دخترا انتخاب کرده بودن کلمه ورورجادو بود که نده خدا سجاد رو تو فکر فرو برد که چطوررررر اجرا کنه

به سجاد میگفتی برو برجام به د ل و ا پ س ا ن توضیح بده راحت تر بود

مدارکشم موجوده بخواین ارائه میشه:ws3::ws3::ws3:

 

خلاصه چهار شد و زمان جدایی از دوستان رسید و ما رفتیم سراغ خرید کتاب هایمان

 

روز خیلی خوبی بود تشکر از دوستانی که اومدن

 

لینک به دیدگاه

خب بریم سر نکات این دیدار

 

1- اخر ما نفهمیدیم عروس داماد کی هستن:ws3:

 

2- پناهنده زاهدانمون شکلات پخش میکرد که کارشناسان احتمال وجود مواد مخدر در شکلات ها رو تایید کردن:ws3:

 

3- یکی بود حاظر بود هر بلایی سر خودش بیاد سر کیف اش نیاد

 

4- چندین نفر از احتکار کنندگان مواد غذایی شناسایی شد

 

5- اسم پاستیل بود اما خودش ندیدیم

لینک به دیدگاه
خب بریم سر نکات این دیدار

 

1- اخر ما نفهمیدیم عروس داماد کی هستن:ws3:

 

2- پناهنده زاهدانمون شکلات پخش میکرد که کارشناسان احتمال وجود مواد مخدر در شکلات ها رو تایید کردن:ws3:

 

3- یکی بود حاظر بود هر بلایی سر خودش بیاد سر کیف اش نیاد

 

4- چندین نفر از احتکار کنندگان مواد غذایی شناسایی شد

 

5- اسم پاستیل بود اما خودش ندیدیم

 

:ws28::ws28::ws28::ws28:

لینک به دیدگاه
به نام خدا هستم

یک میتینگی

:ws3::ws3::ws3::ws3:

 

خب بریم از صب شرو کنیم

 

که بعد مجادله فراوان و زمان ندادن دوستان :banel_smiley_4:

 

صبح زود رفتیم ترمینال ساعت 6 که سمت ازادی حرکت کنیم

سوار خطی ها ک شدیم دیدیم یه ماشین داد میزنه نمایشگاه:ws3:

 

منم که ذوق مرگ شدم زفتم و سوار شدم و دم نمایشگاه پیاده شدم

و هشت و نیم رسیدیم نمایشگاه

 

اولین چالشمون عبور از باتلاق گل بود که از بارون دیروز به جا مونده بود

 

بعد از عبور از باتلاق گل خودم به نمایشگاه رسوندم

 

به جز خودم و گرگ ها هیچی نبود :sad0::sad0::sad0::sad0:

 

کم کم غرفه دارا سر میرسیدن و مردمم میومدن تا ده شد و نمایشگاه باز شد و ما هم به گردش خودمون رسیدبم

ساعت 12 به لطف درایرت اقایون کلا موبایل از دست رس خارج شد و به زور ساعت 1 و نیم بچه هاتماس گرفتن که کجایی:ws37:

امیدم کجایی:ws37:

دقیقا کجایی:ws37:

کجایی تو بی من :ws37:

 

ماشاللله بیست تا مهندس دور هم جمع شده بودن یه ادرس درست نتونستن بدن:ws3:

خلاصه با بدبختی تونستیم به مع نواندیشانی ها بپیوندیم

و بعد سلام چاق سلامتی

جای شیرین ماجرا رسید که چی میخورید:whistle::whistle::whistle::whistle:

 

خلاصه یکی گفت بختیاری یکی گفت خرچنگ یکی گفت صدف دریایی یکی گفت جوجه

 

لیست جمع اوری شد و محمد و حمید و ایمان رفتن شکار تا برای ما غذا تهیه کنن:ws3:

 

با کلی مشقت و سختی تونستن هر کس رو به سفارشی که داده بودن برسونن

و به همه سانودیج سرد کالباس رسید:ws3:

 

دو سه تا هم همبرگر بود که جاوید جاروبرقی به هیچکی رحم نکرد:whistle:

 

پ ن : تشکر از دوستان بابت ناهار :5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

بعد رفتیم سراغ سین جیم شدن توسط مدیر انجمن که چرا نمیاین انجمن

یکی میگفت ناخن هام میشکنه

یکی میگفت دوس پسرم نمیزاره

یکی دوست دخترش نمیزاره

یکی که گفت پناهنده شدم زاهدان:w58::w58::w58:

 

و اخر همه مدیر پیچوندن و مدیر موند و حوضش:sigh:

 

یواش یواش دوستان خسته شده بودن که یه پیشنهاد بیشرمانه شد به اسم پانتومم

تیم دخترا یه طرف

تیم پسرا یه طرف

یکی از کلماتی که دخترا انتخاب کرده بودن کلمه ورورجادو بود که نده خدا سجاد رو تو فکر فرو برد که چطوررررر اجرا کنه

به سجاد میگفتی برو برجام به د ل و ا پ س ا ن توضیح بده راحت تر بود

مدارکشم موجوده بخواین ارائه میشه:ws3::ws3::ws3:

 

خلاصه چهار شد و زمان جدایی از دوستان رسید و ما رفتیم سراغ خرید کتاب هایمان

 

روز خیلی خوبی بود تشکر از دوستانی که اومدن

 

قسمت ادرس دهی که فوق العاده بود :ws28:

در ادامه هم بگم که در عین ناباوری همه کارا طبق برنامه ای که تنظیم شده بود پیش رفت :w58:

از محل قرار گرفته:hanghead: تا غذا:sigh: و بستنی:icon_razz: و ....

به من که غریبه ترم بودم نهار ندادن گفتن باید رضایت نامتو میوردی ...غریب کشی :sad0:جلوم آی خوردن آی خوردن :5c6ipag2mnshmsf5ju3

بعدشم ادمین با دستان لرزان به سمت کیفش رفت و تقویم رو میزی رو با دستان لرزان با قوله اینکه بیاید فعالیت کنید بهمون داد:mrsbeasley:

...

 

.

.

ولی من خیلی خوشحال شدم از دیدن دوستان:icon_gol::w02:

امیدوارم تونسته باشم ناراحتشون کنم با حضورم:gnugghender:(هنوزم احساس خفگی میکنم انقد اون روز حرف نزدم:ws28:)

لینک به دیدگاه
به نام خدا هستم

یک میتینگی

:ws3::ws3::ws3::ws3:

 

خب بریم از صب شرو کنیم

 

که بعد مجادله فراوان و زمان ندادن دوستان :banel_smiley_4:

 

صبح زود رفتیم ترمینال ساعت 6 که سمت ازادی حرکت کنیم

سوار خطی ها ک شدیم دیدیم یه ماشین داد میزنه نمایشگاه:ws3:

 

منم که ذوق مرگ شدم زفتم و سوار شدم و دم نمایشگاه پیاده شدم

و هشت و نیم رسیدیم نمایشگاه

 

اولین چالشمون عبور از باتلاق گل بود که از بارون دیروز به جا مونده بود

 

بعد از عبور از باتلاق گل خودم به نمایشگاه رسوندم

 

به جز خودم و گرگ ها هیچی نبود :sad0::sad0::sad0::sad0:

 

کم کم غرفه دارا سر میرسیدن و مردمم میومدن تا ده شد و نمایشگاه باز شد و ما هم به گردش خودمون رسیدبم

ساعت 12 به لطف درایرت اقایون کلا موبایل از دست رس خارج شد و به زور ساعت 1 و نیم بچه هاتماس گرفتن که کجایی:ws37:

امیدم کجایی:ws37:

دقیقا کجایی:ws37:

کجایی تو بی من :ws37:

 

ماشاللله بیست تا مهندس دور هم جمع شده بودن یه ادرس درست نتونستن بدن:ws3:

خلاصه با بدبختی تونستیم به مع نواندیشانی ها بپیوندیم

و بعد سلام چاق سلامتی

جای شیرین ماجرا رسید که چی میخورید:whistle::whistle::whistle::whistle:

 

خلاصه یکی گفت بختیاری یکی گفت خرچنگ یکی گفت صدف دریایی یکی گفت جوجه

 

لیست جمع اوری شد و محمد و حمید و ایمان رفتن شکار تا برای ما غذا تهیه کنن:ws3:

 

با کلی مشقت و سختی تونستن هر کس رو به سفارشی که داده بودن برسونن

و به همه سانودیج سرد کالباس رسید:ws3:

 

دو سه تا هم همبرگر بود که جاوید جاروبرقی به هیچکی رحم نکرد:whistle:

 

پ ن : تشکر از دوستان بابت ناهار :5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

بعد رفتیم سراغ سین جیم شدن توسط مدیر انجمن که چرا نمیاین انجمن

یکی میگفت ناخن هام میشکنه

یکی میگفت دوس پسرم نمیزاره

یکی دوست دخترش نمیزاره

یکی که گفت پناهنده شدم زاهدان:w58::w58::w58:

 

و اخر همه مدیر پیچوندن و مدیر موند و حوضش:sigh:

 

یواش یواش دوستان خسته شده بودن که یه پیشنهاد بیشرمانه شد به اسم پانتومم

تیم دخترا یه طرف

تیم پسرا یه طرف

یکی از کلماتی که دخترا انتخاب کرده بودن کلمه ورورجادو بود که نده خدا سجاد رو تو فکر فرو برد که چطوررررر اجرا کنه

به سجاد میگفتی برو برجام به د ل و ا پ س ا ن توضیح بده راحت تر بود

مدارکشم موجوده بخواین ارائه میشه:ws3::ws3::ws3:

 

خلاصه چهار شد و زمان جدایی از دوستان رسید و ما رفتیم سراغ خرید کتاب هایمان

 

روز خیلی خوبی بود تشکر از دوستانی که اومدن

 

 

 

یاد سالی که بودم افتادم ، ممنون امید :a030:

لینک به دیدگاه

ماشالا بچه ها چقدر اومدن تعریف کردن :banel_smiley_4:

بازم دست امید تعریف نکنه، اومد یه چیزی تعریف کرد.

 

نبودم 2،3 روز، الان فرصت نیست، بعدا میام تعریف میکنم.

فقط اینو بگم که بعضیا که گفته بودن میان و نیومدن، دستشون درد نکنه واقعاً، خیلی زحمت کشیدن :banel_smiley_4:

 

اونایی هم که اونجا بودن و نیومدن که دیگه خیلی بیشتر دستشون درد نکنه :ws3:

لینک به دیدگاه

اومدن واسه من میسر نشد

ولی تو این دو سه دوره ای که تاپیک های بعد نمایشگاه رو خوندم به نظرم این دوره اونایی که رفتن خیلی سوت و کور دربارش نوشتن

لینک به دیدگاه

سلام

کاربرجدیدی هم امده بود یاهمه دوستان قدیم؟

نظراتشون چی بود؟

اگه بنویسیدمیتینگ ( گردهمایی ...)بهترنیست ؟

می تونم بپرسم چراتواین بخش

فرهنگ و هنر>گردشگری>گردشگری نواندیشان>میتینگ نمایشگاه کتاب 1395

بنظرم بخش کتاب این تاپیکو ایجاد می کرد بهتربود.ن؟

مثلاخیلی کتابخونیم:ws3:

لینک به دیدگاه

آقا من تا یادم نرفته گفتم بیام تشکر کنم از ادمین و دوستانی که هیچکدومشون نمیشناختم جز ادمین و حمید سی اف دی(اونم تازه اسمی یادم مونده بود:ws3:)

اومدنم داستان داشت . تو مترو تو ایستگاه باقرشهر من یه سوال ساده کردم از یه یارو حالا مگه ول میکرد همینجوری مغز مارو خورد یه یارو دیگه هم اضافه شده بود میخواست بیاد علموص و اپلای کنه ولی باباش از خادمین با شرف و با عزت این مرز و بوم بود که هرچی سعی کردم چندتا نمونه بهش بگم که پسرعمه فلان داییش از خادمین بود ولی سر ویزا واسه دانشگاه اورگون بهش گیر دادن باز حرف خودشو میزد :hanghead: هیچی همیجنوری گوشیمو با ناامیدی بالا پایین میکردم به پیغام آقای عارف برخوردم همونجا از تنها روزنه استفاده کردم اومدم سمت غرفه کودکان :ws3:

در انتها امیدوارم انجمن همیشه رو به جلو باشه و خسته نباشید به کسانی که تا الان رو پا نگهش داشتن :icon_gol:

( اینو جا انداختم : لنگی یادت باشه استقلال سرورته:vahidrk:)

لینک به دیدگاه

از دوري نمايشگاه و گرمي محوطه كه بگذريم بسيار روز خوبي بود و جاي همه دوستاني كه نبودن واقعا خالي بود rainbowf.gif

 

محمد و مهدي هم بسيار زحمت كشيدند و علاوه بر پذيرايي ناهار و هويج‌بستني و آب طالبيbeersmiley1.gif يادگاري‌هاي باسليقه‌اي با آرم نوانديشان :w63:هم كه قبلا تهيه كرده بودند رو به بچه‌ها هديه دادند كه واقعاً ازشون متشكريم. 2chw5mg.gif305.gifclapping.gif

لینک به دیدگاه

تقریباً با یه هفته تأخیر، بیام بتعریفم دیگه :ws3:

 

خب اولین چیزی که میشه گفت، آقا خیلیییییییی دور بود :imoksmiley:

بعد مسیر مشقت بار و طولانی و له شدن حسابی در مترو ساعت 11:20 به نمایشگاه رسیدیم. :1238: قبل ما (من و مهدی و مهدی eng و حمیدشهرساز و ایمان و هدا و سوده) وحید هیپوداموس، مینا یوسفی و یوحنا و نسیم184 رسیده بودن.

 

زنگ زدم به وحید پرسیدم کجایی؟ سایه اینا چیزی هست گیر بیار داریم میایم :w02: وحیدم جواب داد، آقا همه جا آفتابه، یه سایه گیر آوردم بیا. یه نیمکته، روش سایه افتاده. یه نیمکت، 10،20 نفر آدم؟! :179:

 

با اتوبوسای جلوی مترو رفتیم سمت نمایشگاه و پیاده شدیم و عین 6،7 تا پت و مت مونده بودیم که الان کجا هستیم :ws28: بعد یه ربع، 20 دقیقه کش و قوس بالاخره فهمیدیم کجا هستیم و رفتیم زیر یه رواقی چیزی که سایه باشه. لامصب آفتابش خیلی آفتاب بود :mpr:

 

نشسته بودیم که وحید و دوستش و بعدش مجید بهره مند و نسیم و بعد اونم یوحنا و مینایوسفی به جمع اضافه شدن. لامصب آدرس دهی به هرکس هم مصیبت بود. اینکه بگیم کجا هستیم. دقیقاً همون چیزی که پسرایرانی گفت :ws28:

 

من و حمیدشهرساز بعدش رفتیم به سمت خرید کتاب و یه سری کتاب که میخواستیم رو خریدیم و بچه ها هم هی زنگ میزدن بیاین گشنمونه، ناهار میخوایم :banel_smiley_4: ایلیا هم با یه گوشی دیگه زنگید، نشناختمش، فکر کردم از بچه های جدید هستش. بعدش که برگشتم تو جمع دیدم، بسی ذوق زده گشتم :ws3: دیگه بیشتر اسم نمی برم که یه وقت کسی رو جا نندازم :5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

اومدم سلام و احوال پرسی کردم با نفرات جدید، از زیر سایه بلندشون کردم بردم مثلاً یه جا بهتر واسه ناهار، دیدیم اصلاً رستوران نیست اونجا، دست از پا درازتر برگشتیم و جای سایه هم از دست دادن :ws28:

 

خلاصه که بعدش لیست سفارشا رو گرفتم و با حمیدشهرساز و ایمان رفتیم تو صف غذا وایسادیم. لامصبا تنوع غذاییشون خیلی بالا بود. دست رو هرچی میذاشتیم، نداشتن :banel_smiley_4: یه کارتخون هم نداشتن :icon_pf (34):

بعد 5،6 بار رفت و برگشت و حدود یه ساعت معطلی بالاخره فرآیند طولانی گرفتن غذا تموم شد :confused:

بعد غذا نیم ساعت یه ساعت داشتیم با یه تعداد بچه ها خداحافظی میکردیم :w58: یه سری هم نفرات جدید اضافه شدن به جمع و مراسم بازی پانتومیم هم با کلمه وروره جادو :th_scratchhead:شروع شد :obm:

لامصب تو پانتومیم هم در حال رفت و آمد بودم و نصفه تو جریان بازی بودم :ws51:

بعد بازی یه سری دیگه دوباره رفتن و ما هم رفتیم به سوی خوردن نوشیدنی یا بستنی :ws3:

آقا اونجا هم بعد کلی رفت و برگشت بالاخره سفارشا مشخص شد :w127: آب طالبی، هویج بستنی، آیس پک. آب طالبی و آیس پک آماده شدن و بچه ها خوردن و 3،4 بار هم هضمش کردن کامل، ولی هویج بستنیا مگه آماده میشدن؟ :shame: خلاصه اونجام یه ساعت نیم ساعتی منتظر وایساده بودم تا سفارشای هویج بستنی رو بگیرم w768.gif

 

هویج بستنیا رو هم خوردیم و عزم برگشت گرفتیم و اون مسیر نابودکننده رو دوباره برگشتیم :icon_pf (34):

 

 

----------------------------

و اما در کل شیفته عقل کل هایی شدم که نمایشگاه کتاب رو منتقل کردن به اونجا با اون شرایط، با اون نوع دسترسی و با اون نحوه طراحی :banel_smiley_4:

با توجه به شرایطی که نمایشگاه جدید داره، این میتینگ نمایشگاه، آخرین میتینگ نمایشگاه کتاب انجمن بود و ایشالا تو سالهای بعد تو اون ایام برنامه دیگه ای رو واسه دوستان میذاریم. :a030:

لینک به دیدگاه

آیس پکو میگفتی شاید برناممو کلا تغییر میدادم:cryingf:

من صدمه وحی دیدم بعد میتینگ:sad0:

نتیجه گیریمو بگم بلکه سبک شم :

در میتینگ های انجمن خیلی قوی تا وقتی مدیر بره خونه...یعنی خیالتون راحت شه که رفته خونه بمونید(اصا خودتون برید بزاریتش تو خونه):ws28:....حتی ثانیه ایی رها نکنید جمعو:vahidrk:

لینک به دیدگاه

سلام

 

خیلی خوش گذشت، جای دوستانی که نیومدن خالی، البته به غیر از دوستانی که گفتن میایم و نیومدن و یا بودن و نیومدن پیشمون:whistle::ws3:

 

صبح تو ایستگاه امام خمینی پیاده شدم که با بچه ها با هم بریم، حالا مگه میشه دوباره سوار شد، مجبور شدیم با چند تا قطار بعدیش بریم.:ws3:

 

همینجا جا داره از راننده قطارم تشکر کنم:whistle:، که هر ایستگاه کلی نگه میداشت و با بیانای مختلف می گفت که این قطار میره شهر آفتاب، اگه می خوای بری کهریزک پیاده شو با قطار بعدی رو سوار شو. بعید می دونم تو اون قطار کسی اشتباهی تا شهر آفتاب اومده باشه، انقدر که راننده قطار پیگیر بود.:ws3:

 

قطارم که خب شلوغ بود دیگه، البته نزدیکای ایستگاه آخر حداقل یه خورده آزادی حرکت داشتیم. من و حمیدم کنار هم ایستاده بودیم به یکی از درهای قطار توی سمتی که باز نمیشه تکیه داده بودیم، نزدیکای مقصد به این فکر می کردیم که چجوری این جمعیتی که جلومونه رد کنیم از در بریم بیرون، که یه دفعه راننده قطار گفت "مسافرین گرامی درهای سمت مخالف قطار باز می شود"، اینو که گفت اصلا اشک شوقو تو چشم حمید دیدم، واسه محمد اینا دست تکون میدادیم، که در سمت ما می خواد باز شه، فکر کنم تا چند روز دیگه کلیپمون بیاد بیرون.:ws28:

 

از مترو که اومدیم بیرون، مدیران شهری و شهرداری رو برای اسمی که روی این منطقه گذاشتن ("شهر آفتاب") تحسین کردیم، واقعا اسم بهتری نمیشد روش گذاشت.:w02: به قول مطلب طنزی در موردش نوشته بودن، نمایشگاه رو برده بودن وسط بیابون. انصافا چه آفتابی داشت.:whistle:

 

خب ادامش هم که محمد تعریف کرد، فقط محمد اون 6 - 7 تا پت و متو چجوری حساب کردی، فروتنیت منو کشته، فکر کنم تعدادش خیلی کمتر از این حرفا بودا.:ws3:

راستی محمد نقشه رو باید چجوری می گرفتیم؟:w02:

 

 

ادمن برا بچه ها شکلات آورده بود، دادش دست مهدی eng که کسی بیشتر از یکی نخوره:ws3:، البته بعضی بچه ها از جمله وحید تواناییشون بالا بود، خیلی بیشتر از این حرفا خوردن با اینکه مهدی eng خیلی مقاومت می کرد.:ws3:

81ft3ll2oyranz3mwpmf.jpg

 

دوستان دیگه ای که اومده بودن، سجاد (SF)، جاوید (JUJU)، فائزه و پسر ایرونی بعد از ظهر هم حامد و سارا و حمید CFD، آخر از همه هم سمانه و عاطفه خودشونو به ما رسوندن، البته زودم جدا شدن.

نهارم به پیشنهاد من جاتون خالی رفتیم دور حوض نشستیم، خوشبختانه آب نداشت، سایه هم بود.:ws28:

 

یه نیم ساعتی هم تو صف پیتزا وایسادم، فکر می کردم صف ساندویچم همونه، بعد فهمیدم ساندویچ صف نداره.:ws28:

 

 

نمایی از بچه ها دور حوض با دست سوگند:ws3:

a2i149qww9y75ht44r2.jpg

 

البته موقع نهارم شخصی به گفته خودش قبلش چیزی خورده بود، همچین زیر نظرمون گرفته بود که چیزی از گلومون پایین نرفت:whistle:، شاهد این ادعا هم بخشی از سادویچ باقی مونده بود که چند نفری بین خودشون تقسیم کردن، همینطور شنیده شده که یکی یه ساندویچم با خوش برد.:ws3:

 

بعد از ظهرم یه چند دقیقه ای چند تا ابر جلوی خورشید رو گرفته بودن، رفتیم رو چمنا بشیم، ولی به لطف بارون روز قبلش هنوز گل بود.:banel_smiley_4:

 

آهان این یکی هم محمد تو صف و در حال سفارش بود در جریان نیست:ws3:، موقع سفارش آبمیوه و بستی خیلی شلوغ بود، جا واسه نشستن نبود، یه چند تا صندلی کنار یه عده خالی شد، یه اجازه گرفتیمو چند تامون نشستیم، دیگه خودشون دیدن تعدادمون زیاده بلند شدن و رفتن جای دیگه نشستن، ولی خب یه میز خیلی برامون کم بود، بچه ها همین که میزای کناری می خواستن بلند شن، میز و صندلیشون رو برمیداشتن و کنار میز خودمون میذاشتن، دیده شده طرف هنوز نیم خیز نشده از رو صندلیش تلاش بچه ها برای تصاحب صندلی شروع میشد:ws28:، دیگه تا سه تا میز ادامه دادیم، طرف اومد تذکر داد که بعد رفتن برگردونیمشون سر جاش.:whistle:

 

بیا نسرین واست آوردم، بچه ها به تعداد هست تعارف نکنین:w02:

83bjwl5uin9cx9acy98.jpg

 

hwpi0x105f8sf2iyxrxd.jpg

 

ای بابا آیس پک از دسم در رفت، خورنده ش بیاد تعریف کنه:ws3:

دیگه بقیه ش رو هم که محمد تعریف کرد، نکته خاصی به ذهنم نمی رسه.:ws3:

 

 

ممنون از همه دوستانی که اومدن، جای بقیه هم خالی، کاش تو هم پیشمون میومدی ستاره.:icon_gol::a030:

لینک به دیدگاه
سلام

 

خیلی خوش گذشت، جای دوستانی که نیومدن خالی، البته به غیر از دوستانی که گفتن میایم و نیومدن و یا بودن و نیومدن پیشمون:whistle::ws3:

 

 

 

 

 

 

81ft3ll2oyranz3mwpmf.jpg

 

 

 

 

 

 

 

a2i149qww9y75ht44r2.jpg

 

 

 

 

 

 

 

83bjwl5uin9cx9acy98.jpg

 

hwpi0x105f8sf2iyxrxd.jpg

 

 

 

 

ممنون از همه دوستانی که اومدن، جای بقیه هم خالی، کاش تو هم پیشمون میومدی ستاره.:icon_gol::a030:

 

 

منم از اینا میخوامTAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gifTAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

 

منم اینجا بودم

lff2rcj4ndbg1ij0fij6.jpg

لینک به دیدگاه
منم از اینا میخوامTAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gifTAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

 

منم اینجا بودم

lff2rcj4ndbg1ij0fij6.jpg

 

خب ما هم همون نزدیکیا بودیم دیگه، سمت راست عکست یه پل هست، ما زیر یه همچین جایی بودیم، امتداد اون حوض باریکه، البته اینی تو گذاشتی ممکنه سمت غربی باشه، ما طرف شرقیش بودیم، ولی خب در اون صورت هم خیلی فاصله نبود.:w02:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...