رفتن به مطلب

وصف حالتان با زبان شعر


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

دست عشق از دامن دل دور باد!

 

می توان آیا به دل دستور داد؟

 

می توان آیا به دریا حکم کرد

 

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

 

موج را آیا توان فرمود : ایست!

 

باد را فرمود : باید ایستاد؟

 

آنکه دستور زبان عشق را

 

بی گزاره در نهاد ما نهاد

 

خوب می دانست تیغ تیز را

 

در کف مستی نمی بایست داد

لینک به دیدگاه

ای ابر، ابر خفته در آغوش آسمان

 

بشكن سكوت و مثنوی تازه ای بخوان

 

شعری بخوان به وزن خروشان رودها

 

سرشار از تخیل سّیال بی امان

 

شعری كه در عروق هوا منتشر شود

 

شعری شهاب گونه، شكافنده، ناگهان

 

لبریز از شكوه تصاویر دلپذیر

 

جاری به ژرفنای زمین، سطر سطر آن

 

آغاز كن مكالمه ای وحشیانه را

 

بیزارم از طبیعت آرام واژگان

 

در جست و جوی كشف زبانی تپنده ام

 

هم ریشه با زبان تو، همذات آسمان

 

آن سان كه كودكان تخیل روان شوند

 

دنبال بادبادك شعرم دوان دوان

 

ای كاش این غزل، غزل آخرین شود

 

باران فرود آید و برخیزم ازمیان

لینک به دیدگاه

سکوتت را بشکن

عاشقانه هایم را تعطیل میکنم

تبعید نگاهم را ،

بی کم و کاستی به اجرا میگذارم

لبانم را به دندانهای پیشین میسپارم

 

آهم را بی وقفه

به خاطرات نگاهت گره میزنم

 

نیمه دیگری از بازی زمان را

به فرستاده هایت وقف میکنم

اما تو میتوانی ،

کشتنم را بی کم و کاستی

سنگ دلانه به اجرا بگذاری .

من بازیچه ای بیش نبودم

و تو عروسک گردانی

چیره دست .... گویا برهان

 

فرستاده شده از SM-G355Hِ من با Tapatalk

لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

بی تو، مهتاب‌ شبی ، باز از آن کوچه گذشتم

 

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

 

در نهانخانة جانم ، گل یاد تو درخشید

 

باغ صد خاطره خندید،

 

عطر صد خاطره پیچید :

 

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

 

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

 

من همه، محو تماشای نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

 

بخت خندان و زمان رام

 

خوشه ماه فرو ریخته در آب

 

شاخه ‌ها دست برآورده به مهتاب

 

شب و صحرا و گل و سنگ

 

همه دلداده به آواز شباهنگ

 

یادم آید ، تو به من گفتی : از این عشق حذر کن

 

لحظه ‌ای چند بر این آب نظر کن ،

 

آب ، آیینه عشق گذران است

 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است ،

 

باش فردا ، که دلت با دگران است !

 

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن

 

با تو گفتم :‌ حذر از عشق !؟ – ندانم

 

سفر از پیش تو؟

 

هرگز نتوانم نتوانم

 

روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد

 

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

 

تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم …

 

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

 

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

 

حذر از عشق ندانم ، نتوانم !

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

 

مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت …

 

اشک در چشم تو لرزید ،

 

ماه بر عشق تو خندید !

 

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

 

پای در دامن اندوه کشیدم

 

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

 

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

 

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم …

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

یاد ایام جوانی بخیر :sigh:

لینک به دیدگاه

تـمـام شـهـر را هـم کـه قـدم بـزنـم

بـاز بـه #بـازوهـایـت مـحـتـاجـم

بـه یـک بـغـلـت کـه درد را بـه فـرامـوشـی بـسـپــارد!

 

خـیـلـی مـیـخـواهـمـت...

آنـقـدر کـه لـب خـشـکـیـده آب را

خـیـلـی مـیـخـواهـمـت...

آنـقـدر کـه پـرنـده پـــرواز را

 

هـر صـبـح بـا سـلام تـو آغـاز مـیـشـود

و چـه شـیــریـن اسـت بـوسـیـدن چـال چـونـه ات ..

 

و ایـن قـشـنـگـتـریـن بـهـانـه بـرای سـلام هـر صـبـح مـن اسـت

 

و مـن هــر روز "تـــ♥ـــو" را

در درون لـیـوان روی مـیـز صـبـحـانـه بـه هـم مـیـزنـم

و سـر مـیـکـشـم هـمـه ی دوسـتـت دارم هـایـمـان را

 

هـمـیـشـه بـاش و بـمـان

کـه تـنـهـا تـو #آرام-جــان-مـنــی

لینک به دیدگاه

چه دنیای ست این دنیای مجازی!

مجازی است و درعین حال مملو از انسان های واقعی

اما….

خنده هامان ، شکلک ..

گریه هامان شکلک…

وخودمان تنها یک عکس…

بی صدا حرف می زنیم..!

بی صدا فریاد می زنیم…!

بی صدا زار می زنیم …!

وبی صدا می شکنیم!

گاهی ندیده رفاقت می کنیم

لینک به دیدگاه
  • 5 هفته بعد...

لبخندی کوچک ...:icon_redface:

 

مهمان همیشگی...

 

حال و فال و صورت من...

لبخند ی کوچک...:icon_redface:

 

میزبانِ توامان مهمانِ خانه ی دل من...

 

لبخندی کوچک...:icon_redface:

 

خلاصه ی همه ی وصف های احوال من...

 

لینک به دیدگاه

تن داده ام در این نبرد از پا بیفتم

حتی اگر از چشم خیلی ها بیفتم

 

دیگر نمی خواهم برای با تو بودن

چون بختکی بر جانِ این دنیا بیفتم

...وقتی نمی فهمد کسی گنجشکها را

زخمی بزن بر بالهایم تا بیفتم

 

تا سرنوشتِ ماه در دستانِ برکه ست

هی می پلنگم تا از این بالا بیفتم

 

ترسی نخواهم داشت از بازیِ تقدیر

از اینکه روزی امتحانم را بیفتم

 

اصلا چه فرقی می کند وقتی نباشی

بر روی پاهایم بمانم یا بیفتم

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

[h=1]نمی دانم چه می خواهم بگویم

زبانم در دهان باز بسته ست

در تنگ قفس باز است و افسوس

که بال مرغ آوازم شکسته ست

نمی دانم چه می خواهم بگویم

...غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم گه می نوازد

گهی در خاطرم می جوشد این وهم

ز رنگ آمیزی غمهای انبوه

که در رگهام جای خون روان است

سیه داروی زهرآگین اندوه

فغانی گرم وخون آلود و پردرد

فرو می پیچیدم در سینه تنگ

چو فریاد یکی دیوانه گنگ

که می کوبد سر شوریده بر سنگ

سرشکی تلخ و شور از چشمه دل

نهان در سینه می جوشد شب و روز

چنان مار گرفتاری که ریزد

شرنگ خشمش از نیش جگر سوز

پریشان سایه ای آشفته آهنگ

ز مغزم می تراود گیج و گمراه

چو روح خوابگردی مات و مدهوش

که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردی ست خونبار

که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی ‌آشفته دردی گریه آلود

نمی دانم چه می خواهم بگویم[/h]

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...