رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

بــــــــــــــــــــــــــلاخــــــــــــــــره طلسم گواهینامه گرفتن من بعد از 2 سال شکست و امروز امتحان دادم :w31:Laie_28.gifw155.gif

 

 

 

اما قسمت جالب داستان .....

 

سرهنگ یه فسیل بد اخلاق بود که حتی باهاش نمی شد هم کلام بشی در کل اصلا صحبت نمی کرد و فقط با خودکارش در حال تعیین سرنوشت بود :banel_smiley_4:

اگر هم خدایی نکرده می خواست صحبت کنه یا عملی انجام بده یه روزی طول می کشید :icon_pf (34):

ما چون همین امروز امتحان آیین نامه داده بودیم و قبول شدیم اولویت با کسانی بود که امتحان داده و رد شده بودن :ws37:

بنابر این من نفر آخر بودم و کلی سوژه خنده دیدم :4chsmu1:

 

 

و جالب ترین صحنه ای که دیدم .....

 

نوبت خانوما بود و 4 نفر سوار شدن

خانومی که پشت فرمون بود این قدر هول شده بود که لرزش بدنش کاملا محسوس بود (انگار روی ویبره نشسته بود ) :banel_smiley_52:

روشن نکرده خاموش کرد و ماشین 6 متر پرید جلوتر

اومد دور دو فرمون بزنه که 2 بار هم اون جا خاموش کرد w58.gif

رفت پارک دوبل کنه که آینه اش گیر کرد به آینه ماشین بغلی :persiana__hahaha:

و خلاصه که خودش دستی رو کشید و اومد پایین

افسر هم از خدا خواسته 3 جلسه براش نوشت :banel_smiley_4:

 

حالا نفر بعد .....

 

این خانوم کلا خدای استرس بود و جوری برای ما از افسر صحبت می کرد که انگار عزرائیله w58.gif

این قدر دست فرمونش خوب بود که خدایی یه دست انداز و چاله رو هم جا نمی نداخت :ws44:و ما کلا بین زمین و هوا معلق بودیم و این قدر سرم خورد به سقف و پنجره که از این ستاره ها دور سرم می چرخید imoksmiley.gif

افسر بهش گفت دور دو فرمون بزن

این هم نامردی نکرد بدون راهنما و آینه و مکث چنان پیچید که نزدیک بود دو تا دختری که عابر بودن رو زیر بگیره :ws28:

حالا افسر کلی دعواش کرده و غر می زد که بار ترافیکی ایجاد کردی و زود باش و ...... vahidrk.gif

افسر داشت بغل دستش ردیش رو می زد و اون خانومه هم حواسش به افسر بود و ماشین های بغل دستش که داشتن بوق میزدن .... :banel_smiley_52:

زد دنده عقب و چون شیب خیابون به یه سمت بود ماشین خود به خود رفت عقب

این هم به جای این که ترمز کنه پاش رو گذاشت رو گاز و ماشین هم دنده هوایی از جدول رد شد و رفت توی جوی پر آب و گل :ws28: :ws28: :ws28:

افسر تا 10s مات مونده بود که چی شد ؟! :jawdrop: :ws52:

ما هم کلا همگی ستون فقراتمون Game over شده بود :whistle:

 

حالا نوبت نفر بعدی بود .....

 

دختره با کلی اعتماد به نفس نشست پشت فرمون و اول با دنده عقب شروع کرد که پشتش یه تل بزرگ برف رو ندید و با دنده هوایی ردش کرد :ws47:

بعد گفت پارک دوبل کن که کلا ماشین جا نرفت و موند وسط خیابون :ws3:

در نهایت بهش گفت دور دو فرمون بزن

این هم کل خیابون رو ول کرد و دور نزد تا رسید به آخر خیابون دید دیگه چاره ای نداره آماده شد که دور بزنه به محض این که رفت جلو پاش رو گذاشت رو گاز و زد به ماشین پخش لبنیات :persiana__hahaha:

افسر بهش گفت عیب نداره داره ماشین میاد زود جمعش کن تا ترافیک درست نکنی :banel_smiley_4:

از عقب هم رفت و زد به جدول

افسره کم مونده بود بگیره هممون رو بزنه :w74: :ws18::4564:

زد دنده یک گفت زود حرکت کن دوباره رفت زد به ماشین پخش لبنیات :ws28:

بیچاره راننده ماشینه جرات نمی کرد بره سوار ماشینش بشه که بره :ws47:

افسر هم عصبانی ، تمام موارد رو براش تیک زد :icon_pf (34):

آخرش هم گفت همین شماها هستین که با این رانندگی هاتون باعث تصادف می شینین .... آخه شما رو چه به رانندگــــــــــــــــــی :vahidrk:

بعد نوبت من شد که خدارو شکر به خیر گذشت :ws21:

خلاصه که امروز به اندازه تمام عمرم خندیدم از دست این راننده های زبده :ws28: :ws3:

 

:smiley-gen165: :smiley-gen165: :smiley-gen165:

خیلی با حال بود:ws47:،کاش منم اونجا بودم.

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 354
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

مراد برقی رو نه یادم نمیاد اما سه نفر توی یه میز و مداد قرمزها یادمه

برای اینکه مراد برقی یه سریالی بود که زمان شاه پخش میشد :girl_yes2:

مامان من میگه اونایی که تلوزیون نداشتن می رفتن خونه کسایی که تلوزیون داشتن مراد برقی ببینن:lol:

لینک به دیدگاه
  • 7 ماه بعد...
  • 3 ماه بعد...

منم یکی میگم:

یادمه کلاس سوم بودم بلد نبودم بند کفشمو ببندم به خاطر همین از کفش بندی متنفر بودم هر روز صبح مامانم بند کفشمو میبست تا یه روز که توی مدرسه رفتیم نمازخونه واسه یه مراسمی وقتی برگشتیم تازه وقت عزا گرفتن من بود یکی از دوستام بدون اینکه مسخرم کنه بند کفشمو بست اون روز کلی خجالت کشیدم و سعی کردم خودم یاد بگیرم که داییم یادم داد چطوری پاپیونشو بزم از اون روزا خیلی میگذره ولی خاطره یه دوست واقعی برام مونده امیدوارم هر جا هست موفق باشه.:a030:

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...
منم یکی میگم:

یادمه کلاس سوم بودم بلد نبودم بند کفشمو ببندم به خاطر همین از کفش بندی متنفر بودم هر روز صبح مامانم بند کفشمو میبست تا یه روز که توی مدرسه رفتیم نمازخونه واسه یه مراسمی وقتی برگشتیم تازه وقت عزا گرفتن من بود یکی از دوستام بدون اینکه مسخرم کنه بند کفشمو بست اون روز کلی خجالت کشیدم و سعی کردم خودم یاد بگیرم که داییم یادم داد چطوری پاپیونشو بزم از اون روزا خیلی میگذره ولی خاطره یه دوست واقعی برام مونده امیدوارم هر جا هست موفق باشه.:a030:

 

 

خوش به حالتون که یه دوست واقعی داشتین.

حسرت داشتن یه دوست واقعی به دلم مونده.:sigh:

لینک به دیدگاه

من کلاس سوم بودم یه روز بچه ها جلد کتاب علوممو پاره کردن. منم شروع کردم گریه کردن. در حدی که انگار کسی رو از دست دادم. یه دوست داشتم اسمش اکرم بود بوسیدتم بعد از مدرسه منو برد خونشون کتابمو جلد گرفت. اون روز این قد خوشحال شدم باروتون نیمشه انگار کتاب نو گرفته بودم. هنوز بعد از این همه سال تمامشو یادمه. یادش بخیر

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

می خوام یه قصه فرومی بگم .... شاید قصه هر کدوم از ما !

یه کم طولانیه .... پس اگه حوصله داری ادامه اش رو بخون و گرنه که این پست رو رد کن و برو بعدی :ws37:

 

___________________________________

 

هر کدوم به بهانه ای ، یا بعد از یه وبگردی خسته کننده یا با معرفی دوستانمون یا ..... با یه جایی به نام انجمن آشنا میشیم

اولش یه کم لیست بچه ها رو نگاه می کنیم . بعد توی تاپیک "معرفی اعضای جدید " خودمون رو معرفی می کنیم . چند تا تاپیک بالا رو نگاه میکنیم

"خب برای امروز بسته ... حوصلم رو سر برد "

فردای اون روز چند تا تاپیک بیشتر باز می کنیم و چند تایی هم پست می دیم

پیام های خوش آمدید مدیرا رو باز می کنیم و یه لبخند کج روی لب ظاهر می شه

 

خب حالا دو حالت داره یا می ری و دیگه نمیای توی انجمن

یا فردا هم باز اینجا هستی

باز چند تا تاپیک دیگه باز می کنی و حتی توی گفتگوهای چند نفر هم شرکت می کنی

در حین گشتن بین بیج ها می گی "حالا تا هستم بذار یه کم پروفایلم رو تکمیل کنم "

 

روز بعد چند نفری به پستات جواب دادن تو هم کم کم راه می افتی

پسر باشی درخواست دوستی هم به چند نفری می دی ؛ اما اگه دختر باشی که یه کم دیگه زمان می خواد تا یخت آب بشه !

 

فردا و فردا و فرداهای دیگه ..........

روز اول به 10 دقیقه هم نکشید که توی انجمن بودی اما سر ماه چشم روی هم می ذاری می بینی 3 ساعته فقط توی انجمن داری چرخ می خوری !

مدتی می گذره چند تا شخصیت توجهت رو جلب می کنن پیش خودت می گی "آدم جالبی به نظر میاد (یه لبخند) "

و یه سری هم به پروفشون می زنی و اگه پیجشون باز باشه شاید پیامی هم بدی و پشت سرش درخواست دوستی !

 

گفتگو با آدمای مختلف در زمینه های مختلف ، پستای تشکر ، ارتقا مقام ..... همه باعث می شه بیشتر و بیشتر وابسته بشی تا جایی که نیمی از روزت رو اینجا می گذرونی

اما رفته رفته علاوه بر این همه اینا دلیل محکم تری هم پیدا می شه : حضور یه شخص خاص !

اول پست هاش رو دنبال می کنی آخه از طرز تفکراتش خوشت میاد اما بعد می بینی نه یه چیزی فرا تر از این حرفاست

یه پیام و یه جواب و هر روز و هر روز ادامه این راه تا این که حس می کنی همه فکر و ذهنت شد انجمن و صد البته اون شخص خاص!

اول صحبت ها دوستانه است اما کم کم می شه اون قدر صمیمانه می شه که کار به "دوست داشتن" می رسه ! (ندیده و نشناخته ؟! )

حالا دیگه کل روزت رو پای انجمنی در اون حد که شام و ناهارت پای کامپیوتره و اگه 2 دقیقه هم بری بیرون با موبایل کانکت می شی!

 

"آه........ میتینگ حتما باید شرکت کنم "

با این میتینگ همه چیز به اوج خودش می رسه دیگه رابطه از نت خارج می شه و کار به تلفن و قرار های بیرون می رسه

وقتی هم که توی انجمن هستن یه سره با پیام خصوصی روی پیج همدیگه هستن البته هنوز هم گفتگوی انجمن جایگاه خودش رو داره همین جاهاست که به خاطر فعالیت بالا عنوان کاربر فعال و همکار مدیر و مدیر رو می گیری

یه مدت به همین منوال می گذره تا این که ........ انگار یه اتفاقاتی داره می افته آتیش اون عشقه انگار داره سرد می شه و اختلاف عقیده ها داره پر رنگ می شه

عصبی هستی . حالت بده . انگار این رابطه به آخرش رسیده ! اما چه کار کنم با وابستگیم ;(

بعد از یه مدت کشمکش و جر و بحث ، تماس و پیام آخر خارج از نت

اونایی که توی انجمن می دونن حالا میان که دلداریت بدن اما ضربه کاری بوده ......

پستا رنگ و بوی دیگه ای گرفته انگار غیر مستقیم برای هم شمشیر می کشن!

وضع غیر قابل تحمله می گی فعلا نمیام انجمن و برای مدتی خداحافظی می کنی

اما یه سره به عنوان کاربر مهمان توی انجمنی که ببینی فلانی کی (چه زمانی) میاد و کی میره ، مرتب پست هاش رو چک می کنی که ببینی اون حالش در چه وضعه

از انجمن که نمی تونی دل بکنی آخه این اواخر شب و روزت توی این جا گذشته و حالا معتادشی!

با یه نام کاربری دیگه میای ؛ اول می گی دیگه باهاش کاری ندارم اما بعد می گی اون که من رو نمی شناسه بذار برم پیجش ببینم چه خبره (!)

اگه پیجش باز باشه می گی بذار یه پیام هم بهش بدم ببینم حالا که نمی دونه من هستم به کس دیگه ای هم پا می ده ؟!

خلاصه که همش توی این وادی داری سیر می کنی تا این که ...

می بینی دلت برای خودت و کاربریت و امتیازات و دوستات تنگ شده ... می گی ولش کن اون لیاقت من رو نداشت ؛ اما باز خودت رو گول می زنی آخه اونی که الان داره توی انجمن چرخ می خوره یه روزایی روز و شبش توی صفحه زندگی تو چرخ می خورده حتی نمی دونی دلت براش تنگ شده یا ازش متنفری

 

فعالیتت رو زیاد می کنی که بهش ثابت کنی برات مهم نیست اما هنوز حتی حساب ساعت رفت و آمدش رو هم داری

اینجاهاست که به خاطر فعالیت 24 ساعته ات (!) مقام بالاتری هم می گیری تا جایی که شاید مدیر ارشد باشی (مدیر ارشدا به خودشون نگیرن ;) )

 

یه مدت به همین منوال می گذره اون آتیش تند انگار داره فرو کش می کنه انجمن هم دیگه اون جذابیت اولیه رو نداره آخه تو حالا هم یه عالمه امتیاز داری هم یه مقام توی انجمن و دسترسی به خیلی چیزا اما یه دل شکسته هم برات موند

اما همه این ها بهانه است چون آدما ظریفتی دارن که بلاخره یه روز اشباع می شن

الان تو هم اشباع شدی ، فعالیتت کم می شه ، سرت رو بر می گردونی می بینی کلی از زندگی عقب موندی "لعنتی ... بهتره یه کم دور بشم از این نت !"

خب اوایل برات سخته حالا 1.2 یا 3 ساله که شب و روزت توی انجمن گذشته با کلی خاطره تلخ و شیرین از آدماش اما رفته رفته دل می کنی

به محض این که راه جدیدی برای زندگیت باز بشه اون مسیر رو انتخاب می کنی و می ری

 

پ.ن : نمی گم این قصه ، قصه همه است اما قصه خیلی هامونه

راستی گفتم که حوصله نداری نخون ولی غر هم نزن ؛ نوشتم برای دل خودم و امثال خودم :banel_smiley_4:

"آی شما ... حالا نشین پیش خودت فکر کن که همه اینا برای من اتفاق افتاده ها vahidrk.gifولی زیادن دور و برت آدمایی که این ها رو از سر گذروندن "

لینک به دیدگاه
چقدر بادقت نوشتی!

 

آخه قصه رو باید یه جوری بگی:

 

اونایی که تجربه اش کردن بتونن قشنگ لمس کنن

اونایی که اول خطن لااقل براشون در حکم لالایی باشه که خوابشون ببره :Ghelyon:

لینک به دیدگاه
آخه قصه رو باید یه جوری بگی:

 

اونایی که تجربه اش کردن بتونن قشنگ لمس کنن

اونایی که اول خطن لااقل براشون در حکم لالایی باشه که خوابشون ببره :Ghelyon:

 

تعریف کردم از نوشته ات

عالیه که اینقدر با ذکر جزییات مینویسی (کاری که من نمیتونم بکنم)

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

پارسال بهار، انتخابات بود و امتحانا زودتر شروع شده بود و خیلی هم فشرده بود. جوری که هر روز امتحان داشتیم

پنجشنبه بود امتحان حقوق محیط زیست داشتیم. منم بقدری خسته بودم که اون امتحان رو نخونده رفتم

کاری ندارم که امتحان رو گند زدم 14 شدم

بعد امتحان با 3 تا دیگه از دوستام از جمله همین سما و آذین اومدیم جلوی دانشگاه منتظر یه اتوبوسی تاکسی چیزی وسط ظهر گرما و ظل آفتاب. خسته داغون که الحمدلله پرنده پر نمیزد. ماشین پیشکش

که ییهو خانم استاد اومد جلو ما ترمز کرد و بچه ها خوشحال آخجون استاد ما رو میرسونه

منم خسته رفتم در ماشین رو باز کردم نشستم

استاد گفت "تا میدون استاندارد میرما. گفتم نه استاد ما میریم مترو"

بیچاره گفت بیاید میرسونمتون

خوشحال بودیم عین چی.

رسیدیم مترو. دیدم استاد دور زد و برگشت

گفتم " چقدر مهربونه فقط به خاطر ما تا اینجا اومد"

اوج فاجعه رو وقتی درک کردم که این سما گفت" استاد از ما میپرسه امتحان چطور بود یهو دیدیم عاطفه در ماشین رو باز کرد و سوار شد "

فک کنم از اون به بعد دیگه جلوی پای هیچ دانشجویی ترمز نکرد:ws3:

لینک به دیدگاه
amin 202 مهمان

خدمت سربازی آموزشی رو مشکین شهر بودم....یه فرمانده داشتیم هیتلر تمام!

ادعاش میشد که خیلی با مرامه و مهربون ولی کارش فقط تضعیف روحیه و تنبیه بچه ها بود...تو میدون بودیم و کلاس صف جمع.

من اصولاً تو اینجور محیط هایی که به افرادی که زیادی تو چشش کار زیاد میدن،همیشه وسط بودم...هم ردیف وسط و هم ستون وسط.:ws3:

تقریباً نامرئی بودم....تو میدون هم اونقدر تمرینمون داده بودمون که همه آش و لاش بودیمو اعصابمونم خورد.

منو دوستام دیدیم چیکار کنیم بلکه کمی تفریح داشته باشیم...یهو دیدم زیر پوتینمامون پره از سنگ ریزه....سنگ ریزه هارو مینداختیم هوا...شانسی میخورد تو سرو کول یکی:w02:

بیچاره یکی از بچه ها صداش درومدو اعتراض کرد...فرماندهمونم که کلاً اعصابش خورد...گرفتتش گفت بیا رو سنگ ریزه ها غلت بخور...:icon_pf (34):

هیچی دیگه...از فرداش هدفمون فقط شده بود فرمانده...دیدیم هرکاری کنیم این مارو تنبیه میکنه...گفتیم اینجوری حداقل قدری تفریح هم کردیم...نکته جالبش اینجاس که هیشکی بغل دستیش رو نمیفروخت :icon_redface:

لینک به دیدگاه
amin 202 مهمان

میگنا طرف میره خدمت با یه کول بار خاطره برمیگرده همینه ها!:ws3:

تو همون آموزشی اواخر دوره بودو همه دفتر خاطرات میچرخوندنو برا هم شعر و غزل مینوشتن :ws28:

یه رفیق تپل داشتیم...تو دفتر خاطرات بچه ها هرچی از دهنش دراومده بود درباره فرمانده گروهانمون مینوشت...بدبختی اینجا بود که اسمو شماره تماسشم مینوشت زیر خاطراتش!

هیچی دیگه....فرماندهمون رفته بود آسایشگاه بغلی و با پر رویی تمام دفتر خاطرات یکی از بچه هارو گرفته و خونده و عنایات این دوست تپلمونم دیده...

فردای اون روز مارو جمع کرده بود و جریانو تعریف کرد...هزارتا منتم گذاشت سرمون که آی من اینهمه به شما محبت کردم نتیجش شد این...کم مونده بود گریه کنه :w02:

اون تپله هم عین خیالش نبود....یعنی فرماندهمون کاری از دستش برنمیومد...طرف نظر شخصیش بوده...این فضولی کرده...اگرم به فرمانده گردان میگفت ، بدرتر ضایع میشد...ولی فرماندهمون عوضشو تو مرخصی پایان دوره درآورد...2روز از اونیکی گروهانا کمتر رفتیم مرخصی...تو 3روز اردوی پایان دوره هم همه چادرارو ما برپا کردیمو جمع کردیم....:banel_smiley_4:

لینک به دیدگاه

دارم خاطرات دانشگاهم رو برا خودم می نویسم که یادم بمونه تنها قسمتیش که قابل عنوان کردن بود :

یکی از بهترین استادام کاووس حسنلی بود خودش شاعر بود کلاسش از اول تا آخرش خوش می گذشت با رفیقم 1ورفیقم 2 همکلاس بودیم آخر کلاس می گفت اسما رو روی یه کاغذ بنویسین بدین یه مدت که گذشت اون کاغذ رو هم ننوشتیم چون کلاسش 7.5 صبح و چهار راه ادبیات بود بعد مین ترم هم نرفتم

یه بار تعریف کرد زمانی که جوون بوده یکی از کلاس هاش که درمورد حافظ بوده رو با بچه ها هماهنگ کرده و کلا تو آرامگاه حافظ برگزار کرده و می نشتن سر مزار حافظ و درس می داده

خوشبختانه اکثرا به جای اینکه درس بده برامون شعر می خوند و سریع درسا رو مرور می کرد کلا عالی بود همیشه می گفت من به عنوان رئیس حافظ شناسی سعدی رو بیشتر قبول دارم یه جلسه کلا درباره ی سعدی حرف زد یه دختری تو کلاس بود و رفیقم تو نخش بود و می گفت روزی یه رنگ می پوشه توجه کردم دیدم درست می گه (ناخون هاش رو هم روزی یه رنگ می کرد)

رفیقم آخرش کار خاصی هم نکرد به قول خودش اون موقوع ما دهاتی بودیم:ws38:

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

برای آنانی که از دهه شصت چیزی نمی دانند یا آن را به یاد ندارند

ممنون از تاپیک جالبت...:a030: مگه ما دهه شصتی ها به فکره خودمون باشیم کسی که مارو یادش نمیاد..:sigh:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...