رفتن به مطلب

اعتراف...


zx1

ارسال های توصیه شده

نمی دونم...

ولی میدونم

اون رفت که من بمونم...

اگه دیدیدش بهش بگید من اشتباه کردم ...

بگید تقصیر من بود ...

من نتونستم بهش بگم ...

ولی اعتراف می کنم به جرمم...

به جرم اینکه بودنش با نبودنش برام فرق داشت ...

خیلی ...

.

.

.

میگی چرا اینجا اعتراف میکنی...

آخه اینجا بود که همو شناختیم ...

با سیاه و سفید و خاکستری یه دنیای رنگی ساختیم ...

اینجا جایی بود که با شعر با هم حرف میزدیم ...

اینجا بود که ...

اما ...

حالا که رفت ...

منم میرم ...

چقدر تلخند این ثانیه ها ...

گفته بودند برمیگردند...

رفتند و بر نگشتند ...

 

حالا آخرین جمله اون شد آخرین جمله من...

.

.

.

خداحافظ براي هميشه ...

 

:icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...
  • پاسخ 254
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

به قدر هر چه گل دیدم مرا آزار کردی تو

خیانت را دوباره در دلم تکرار کردی تو

عجب دیوانه بودم من که بستم دل به چشمانت

و کار قلب این دیوانه را دشوار کردی تو

چقدر از التماسم پیش مردم آبرویم رفت

چقدر این چشم ها را پیش مردم خوار کردی تو

شنیدم بارها با دیگران بودی ولیکن حیف

شهامت مال هرکس نیست پس انکار کردی تو

چقد اشعار زیبایی برایم خواندی و گفتی

و بازی با دل بیمار من بسیار کردی تو

شبی که دیدمت با دیگری در کوچه­ جا خوردی

و ناچار این طلوع تازه را اقرار کردی تو

نمی­بخشم تو را، او را و هرکس را که بد باشد

خدایم خود تلافی می کند هر کار کردی تو

نمی­بایست نفرین آخر پیمان ما باشد

مرا اما به این کار غلط ناچار کردی تو

دلم را دیگر از هر چه نگاه و آرزو کندم

تمام پنجره­های مرا دیوار کردی تو

چه حسنی داشت درد این شکست تلخ می دانم

مرا از خواب عشق و عاشقی بیدار کردی تو

مریم حیدرزاده

لینک به دیدگاه

.

.

.

به جای نقاشی مرا خط خطی کرد و به سطل پرتاب کرد ! آنقدر آنجا گریستم که ندانسته خرده های تراشیده مداد رنگی ها در اشکهایم غوطه ور شدند و مرا نقاشی کردند ...

لینک به دیدگاه

میمیرم...

به جرم بی کسی ...

به جرم غربت ...

دیدی گاهی چقدر سخت میشه تنهایی...

پر از غم میشه حسی که به هم داریم ...

که شب میشه و حتی ...

حتی ستاره ای نداری...

.

.

.

دیدی؟

لینک به دیدگاه

آفتاب خیال تابستان را

راحت کرده بود

به اندازه ای که روزی هزار اسب بخار

از چشم هایم آتش می بارید

و تو فولادی که آب دیده می شدی

حالا آنقدر سردم

که تنها باد برایم دست تکان می دهد

غروب حس غم انگیزی ست

که گاهی به خورشید دست می دهد

فاطمه اخوان

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...