رفتن به مطلب

اعتراف...


zx1

ارسال های توصیه شده

  • 2 هفته بعد...
  • پاسخ 254
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

تمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند که

ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت

اندازه می گیری ...!

حساب و کتاب می کنی...!

مقایسه می کنی....!

و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آن جا که زیادتر دوستش داشته ای

که زیادتر گذشته ای

که زیادتر بخشیده ای

به قدر یک ذره

یک ثانیه حتی...!

درست از همان جاست که توقع آغاز می شود

و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که به نام عشق می بریم.

لینک به دیدگاه

خوبم

باور کنید تمام اشک ها را ریخته ام

غصه ها را خورده ام

نبودن ها را شمرده ام

....

این روزها که می گذرد

خالی ام

خالی ام از خشم‌، دلتنگی ، نفرت

و حتی از عشق

خالی ام از احساس.....

لینک به دیدگاه

تنها آن ها که مرده اند

 

از مرگ نمیترسند

چون من که بارها

مردانه مرده ام

 

تابوت خویش را همه عمر

بر دوش برده ام

بازی کنیم

از باختن نهراسیم

پیروزی است باخت.

دیگر_هر تک گلوله ای

قرص مسکنی است

بازی کنیم...

 

نصرت رحمانی

لینک به دیدگاه

عـشـق هـیـچـگـاه نـمـی مـیـرد !

تـنـهـا از لـبـخـنـد بـه اشـک،

از اشـک بـه خـاطـره ،

و از خـاطـره بـه لـبـخـنـد تـغـیـیـر مـاهـیـت مـیـدهـد !!!

 

میلاد تهرانی

لینک به دیدگاه

آن روزها قوی بود، سری پر غرور و دلی شاد شاد داشت کسی نمی توانست جلوی خوشبختی او را بگیرد ولی اعتراف می کند آنقدر بلند پرواز بوده است که اصلا تو را ندیده است چه برسد به درک احساس عمیقت.

ولی یک چیز را بدان او بیش از آنکه به خود فکر کند به موقعیت خود و تو فکر کرده بود چون حس میکرد نباید به چیز دیگری فکر کند.

اعتراف میکند اگر آن روزها قوی نبود حالا تو باید اعتراف می کردی که شاید اشتباه کردی. هیچ کدام در موقعیت مناسبی نبودید تو در اوج احساس و او در اوج منطق.

حالا شاید وقتی دگر اعتراف کرد آن روز که تو را می شکست در گوشه ای از قلبش زخمی از تو بجای ماند....

 

لینک به دیدگاه

اعتراف میکنم دیگر از شور و عشق سابقم خبری نیست

 

آتش عشقمان دارد به خاکستر تبدیل میشود

 

سرد شدم درست مثل تو......

با یک تفاوت

تو مرا به خاطر دیگری فراموش کردی و من به خاطر خیانتت

 

یکی طلبت:icon_gol:

لینک به دیدگاه

ميشه با زبون خودمون اينجا اعتراف كنيم؟نه شعر...نه جمله...نه عبارت ادبي....

اعتراف مي كنم كه مثل سابق دست و دلم به درس خوندن نميره:hanghead:نمي دونم چرا!افكارمو نمي تونم رو يه موضوع متمركز كنم...حس درموندگي بدجور داره اذيتم مي كنه:sigh:خسته ام...خيلي خسته:sigh:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...