رفتن به مطلب

شازده کوچولو...


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

می‌دانی؟... گلم را می‌گویم... آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطیف است و چه قدر هم ساده و بی‌شیله‌پیله. برای آن که جلو همه‌ی عالم از خودش دفاع کندهمه‌ اش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...
  • پاسخ 40
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

یه حادثه واقعی در زندگی آنتوان دوسنت اگزوپری:

 

دقیقا حضور ذهن ندارم که در کدام جنگ بوده اما فکر می کنم جنگ جهانی بوده.

آنتوان دستگیر شده و به زندان می افتد.در شبی که فردای آنروز قرار بوده اعدام شود در زندان یک نخ سیگار داشته و قصد روشن کردن آن را داشته اما وسیله ای برای این کار نداشته.

ناگهان چشمش به زندان بان می افتد او را صدا می زند.

زندانبان نزدیک می شود: چه می گویی؟

آنتوان می گوید در آن لحظه من به طور ناخودآگاه لبخندی زدم و به مدت چند ثانیه به صورت هم خیره شدیم.

گفتم: فندک داری؟

او سیگار را روشن کرد و پرسید:

اهل کجایی؟

زن و بچه داری؟

من هم اطلاعاتی در مورد خودم دادم.

ناگهان زندانبان در را باز کرد و گفت برو!!!

من در شرایطی که از تعجب حرفی نمی توانستم بزنم فقط به او نگاه می کردم.

گفت:برو دیگه؟!!

و اینگونه من از اعدام نجات پیدا کردم.

 

آنتوان از این اتفاق به عنوان معجزه لبخند یاد می کند و می گوید چیزی که باعث شد آن زندانبان آن کار را انجام دهم لبخندی بود که من به طور ناخودآگاه زدم.

 

 

کتاب شازده کوچولو هم از بهترین آثار اوست.

من اولین بار که این کتابو خوندم به محض اینکه کتاب تمام شد دوباره از اول شروع کردم به خوندن.

فوق العادست.:hanghead:

لینک به دیدگاه

شهریار کوچولو در دل گفت :گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهار تا خار هیچی ندارد،و آنوقت مرا بگو که او را تو اخترکم تک و تنها رها کرده ام!:hanghead:

لینک به دیدگاه

موهای طلايی طلائيش تو باد می‌جنبيد.

-اخترکی را سراغ دارم که يک آقا سرخ روئه توش زندگی می‌کند.

 

او هيچ وقت يک گل را بو نکرده، هيچ وقت يک ستاره‌را تماشا نکرده

 

هيچ وقت کسی را دوست نداشته هيچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همين است که بگويد: «من يک آدم مهمم! يک آدم مهمم!» اين را بگويد و از غرور به خودش باد کند. اما خيال کرده: او آدم نيست، يک قارچ است!

 

-يک چی؟

 

-يک قارچ!

شازده کوچولو

لینک به دیدگاه

 

کتاب شازده کوچولو هم از بهترین آثار اوست.

من اولین بار که این کتابو خوندم به محض اینکه کتاب تمام شد دوباره از اول شروع کردم به خوندن.

فوق العادست.:hanghead:

 

 

دقیقا همین کاری رو که من کردم

 

کتاب رو که بستم نتونستم از روی صندلی بلند شم دوباره بازش کردم و ...

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...
  • 4 ماه بعد...

شازده کوچولو گفت: سلام.

گل گفت: سلام.

شازده کوچولو با ادب پرسید: آدم ها کجان؟

گل، روزی روزگاری عبور کاروانی را دیده بود. این بود که گفت: آدم ها؟گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد. سال ها پیش دیدم شان. منتها خدا می داند کجا می شود پیدایشان کرد. باد این ور و آن ور می بردشان، نه اینکه ریشه ندارند! این بی ریشه گی حسابی اسباب دردسرشان شده...

 

شازده کوچولو - آنتوان دو سنت‌اگزوپری

لینک به دیدگاه

هروقت شازده کوچولو رو میخونم...مخصوصا اخرش رو چند دقیقه ای گریه میکنم.

اگر پا داد و گذرتان به کویر صحرا افتاد به التماس ازتان می خواهم که عجله به خرج ندهید و درست زیر ستاره چند لحظه ای توقف کنید.

آن وقت اگر بچه ای به طرف تان آمد، اگر خندید، اگر موهایش طلائی بود، اگر وقتی ازش سوالی کردید جوابی نداد لابد حدس می زنید که کیست.

در آن صورت لطف کنید و نگذلرید من این جور لفسرده بمانم: بی درنگ بردارید به من بنویسید که او برگشته

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

آدم بزرگ ها همیشه نیاز به توضیح دارند!

 

 

آدم بزرگ ها همین طورند. نباید از ایشان رنجید. بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ ها خیلی گذشت داشته باشند!

 

 

گل ها ضعیفند...ساده دلند...و هرطور هست برای خود قوت قلبی دست و پا می کنند...خیال می کنند که با آن خارها ترسناک می شوند...

 

 

من یک روز چهل و سه بار غروب خورشید را دیدم!...تو که می دانی... آدم وقتی دلش زیاد گرفته باشد، غروب خورشید را دوست دارد...

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

وقتی با آدم بزرگی از دوست تازه‏ ای‌ حرف بزني، هيچ وقت درباره‌ی چيزهای اساسی‌اش ازت سؤال نمی‌کند، هيچ‏وقت نمی‌پرسد: «آهنگ صداش چه‌طور است؟ چه بازی‌هايی را بيشتر دوست دارد؟ پروانه جمع می‌کند يا نه؟» می‌پرسد: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزن‏ش چه‌ قدر است؟ پدرش چه‌ قدر حقوق می‌گيرد؟» و تازه بعد از اين سؤال‌ها است که خيال می‌کند طرف را شناخته.

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

 

آدم پیش آدم ها هم احساس تنهایی می كند.

 

 

 

 

 

آدم ها ریشه ندارند و به دردسر می افتند. باد آنها را با خودش به این طرف و آن طرف می برد.

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 5 ماه بعد...

کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟… هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...
  • 4 ماه بعد...
  • 9 ماه بعد...

سیاره ششم ستاره ای بود ده برابر فراخ تر. در آنجا خانه آقای پیری بود که کتابهای بزرگ می نوشت.او وقتی شازده کوچولو را دید به صدای بلند گفت :

 

- به! این هم یک کاشف!

 

شازده کوچولو روی میز نشست و قدری نفس تازه کرد. چون خیلی راه رفته بود. پیرمرد پرسید :

-

از کجا می آیی؟

 

شازده کوچولو گفت :

 

این کتاب بزرگ چیست و شما اینجا چه می کنید؟

 

من جغرافی دانم.

جغرافیدان چیست؟

 

جغرافیدان کسی است که می داند دریاها و رودها و شهرها و کوه ها و بیابان ها در کجا واقع شدند.

 

شازده کوچولو گفت :

این خیلی جالب است! این شد یک کار حسابی!

 

و نظری به اطراف خود انداخت. تا کنون سیاره ای با این عظمت ندیده بود. گفت :

سیاره شما بسیار زیبا است. آیا اقیانوس هم دارد؟

 

جغرافیدان گفت :

 

من از کجا بدانم؟!

 

شازده کوچولو که ازاین پاسخ بسیار جا خورده بود پرسید:

کوه دارد؟

 

من بی خبـرم!

 

شهر و رودخانه و بیابان چطور؟

 

 

از آنها هم اطلاعی ندارم!

 

ولی شما که جغرافیدان هستید.

 

 

جغرافیدان گفت :

 

 

صحیح است. ولی من که کاشف نیستم! متاسفانه حتی یک کاشف هم در این سیاره وجود ندارد. جستجو و شمردن شهرها و رودخانه ها و کوه ها و دریاها و اقیانوسها و بیابانها کار جغرافیدانان نیست. مقام جغرافی دان بالاتر از این است

 

که راه بیافتد و بگردد. اواز اتاق کار خود خارج نمیشود. بلکه کاشفان را در آنجا می پذیرد.از آنها سوال میکند و خاطراتشان را یادداشت می کند و اگر خاطرات یکی از آنها جالب به نظرآمد درباره خصوصیات اخلاقیش هم تحقیق میکند.

چرا این کار را می کند؟

 

 

چون اگرکاشف دروغگو باشد٬اشتباهات اسفباری در کتابهای جغرافیا پدیدار می شود. همچنین اگر کاشفی شرابخوار باشد.

 

 

شازده کوچولو پرسید:

 

این دیگر برای چه؟

 

 

چون مست ها یکی را دوتا می بینند. آن وقت جغرافیدان در جایی که یک کوه بیشتر نیست در مورد دو کوه مینویسد!

 

 

من کسی را می شناسم که می توانست کاشف بدی باشد.

 

ممکن است... به هر حال اگر خصوصیات اخلاقی کاشف خوب بود راجع به کشف او هم تحقیق می کنند.

 

یعنی می روند و به چشم خود می بینند؟

 

نه. رفتن و دیدن کار سختی است. از کاشف می خواهند که مدارکی ارائه دهد. مثلا اگر کشف کوهی در میان باشد از

 

کاشف می خواهند که سنگ های بزرگی از کوه بیاورد.

 

zemepisec.jpg

 

 

جغرافیدان ناگهان فکری کرد و گفت :

 

- خب تو هم از راه دوری می آیی! بنابراین کاشفی. حالا تو در مورد سیارات دیگر برایم بگو.

 

جغرافیدان دفتر یادداشت خود را باز کرد و مداد خود را تراشید. اظهارات کاشف را ابتدا با مداد می نویسند و بعد از اینکه دلایل خوبی ارائه کرد٬ با جوهر پاکنویس میکنند.

 

جغرافیدان گفت :

 

- شروع کن.

 

- شازده کوچولو گفت :

 

- سیاره من چندان جالب توجه نیست. خیلی کوچک است. من سه تا آتشفشان دارم. دو تا روشن و یکی خاموش است ولی آدم چه میداند که چه پیش می آید.

 

- بله آدم چه می داند!

 

- من یک گل هم دارم.

 

 

- ما گل ها را ثبت نمی کنیم.

 

 

- چرا؟ گل که زیباترین چیز است.

 

- چون گل "فانی" است.

 

 

"فانی" یعنی چی؟

 

جغرافیدان گفت :

 

- کتابهای جغرافی ارزنده ترین کتاب ها هستند و هرگز اعتبار خود را از دست نمی دهند. به ندرت ممکن است جای کوهی تغییر کند و بعید است اقیانوسی آبش ته بکشد. ما چیز های جاودانی را ثبت می کنیم.

 

شازده کوچولو پرید وسط حرف جغرافیدان و گفت :

 

- اما آتشفشان های خاموش ممکن است دوباره روشن شوند. نگفتید "فانی" یعنی چی؟

 

 

- آتشفشان چه روشن باشد و چه خاموش در نظر ما فرقی ندارد. برای ما اصل همان کوه است٬ چون تغییر نمی کند.

 

شازده کوچولو که اگر سوالی را پیش می کشید تا جواب نمی گرفت دست بردار نبود٬ پرسید :

- "فانی" یعنی چی؟

- "فلنی" یعنی چیزی که زود از بین برود.

 

- پس گل من هم زود از بین می رود؟

 

- البته.

 

شازده کوچولو با خود گفت :

 

- طفلکی گل من "فنا شدنی" است و برای دفاع خود در برابر دنیا چهار تا خار بیشتر ندارد. و مرا ببین که او را تنها رها کردم.

 

این نخستین ابراز تاسف او بود. با این همه سعی کرد تا ناامید نباشد. پرسید :

 

- شما پیشنهاد می کنید من از کجا دیدن کنم؟

 

جغرافیدان گفت :

 

- از زمین. این سیاره شهرت زیادی پیدا کرده است.

 

 

شازده کوچولو در همان حال که به تنهایی گل خود فکر می کرد سیاره جغرافیدان را ترک کرد.

image020.jpg

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...