رفتن به مطلب

اشعار بلند


moh@mad

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 483
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

یک شبی مجنون نمازش را شکست......... .. ..بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود......... فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او .................... .....پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای .......... .... ...بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای ................. .... ..وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم میزنی ............ . ..... ..دردم از لیلاست آنم میزنی

خسته ام زین عشق مجنونم مکن ..... .. .......من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازی دگر من نیستم............. ...... .....این تو و لیلای تو من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم .............. ..... .... ..در رگ پیدا و پنهانت منم

سالها با جور لیلا ساختی ............... ..... . ......من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم ............. ...... ... ...صد قمار عشق یکجا باختم

کردمت آواره صحرا نشد .................. . ... ......گفتم عاقل میشوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت .......... .. ..... ...غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی ...... .... ........دیدم امشب با منی کفتم بلی

مطئن بودم به من سر میزنی........ ............ ..بر حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود ....... . .... ....درس عشش بیقرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم.......... ... . ........صد چو لیلا کشته در راهت کنم

لینک به دیدگاه

زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها ..........مستم از ساغر خون جگر آشامیها

بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت ...............شادکامم دگر از الفت ناکامیها

بخت برگشته‌ی ما خیره سری آغازید ...........تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها

دیر جوشی تو در بوته‌ی هجرانم سوخت ......ساختم اینهمه تا وارهم از نامیها

تا که نامی شدم از نام نبردم سودی ............گر نمردم من و این گوشه‌ی ناکامیها

نشود رام سر زلف دل‌آرامم دل ...................ای دل از کف ندهی دامن آرامیها

باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن ........خرم از عیش نشابورم و خیامیها

شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی ..........تا که نامت نبرد در افق نامیها

لینک به دیدگاه

بی روی دوست دوش شب ما سحر نداشت ........سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت

مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود............................ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت

آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک......................فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید.................آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند................بار دگر امید رهائی مگر نداشت

بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد.........................این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت

پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت....................میدید شعله در سر و پروای سر نداشت

من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام.................دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت

لینک به دیدگاه

ای دل ساده بکش درد که حقت این است ...........از زمانه بشو دلسرد که حقت این است

هر چه گفتم مشو عاشق نشنیدی حالا ..............همچو پائیز بشو زرد که حقت این است

دیدی آخر دم مردانه بجز لاف نبود .......................بکش از مردم نامرد که حقت این است

آنچه بر عاشق دلخسته روا دانستی....................فلک آخر سرت آورد که حقت این است

لینک به دیدگاه

آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود

چشم خواب‌آلوده‌اش را مستی رویا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره‌ی دل شسته بود

عکس شیدایی در آن آیینه‌ی سیما نبود

لب همان لب بود اما بوسه‌اش گرمی نداشت

دل همان دل بود اما مست و بی‌پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت

گر چه روزی همنشین جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود

برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف

گوهر اشکی که من می‌خواستم پیدا نبود

برلب لرزان من فریاد دل خاموش شد

آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ

آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود

ای نداده خوشه‌ای زان خرمن زیبایی‌ام

تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود

لینک به دیدگاه

کاش می شد هیچ کس تنها نبود

كاش مي شد ديدنت رويا نبود

گفته بودي با تو مي مانم ولي

رفتي و گفتي كه اينجا جا نبود

ساليان سال تنها مانده ام

شايد اين رفتن سزاي ما نبود

من دعا كردم براي بازگشت

دست هاي تو ولي بالا نبود

بازهم گفتي كه فردا مي رسي

كاش روز ديدنت فردا نبود

لینک به دیدگاه

من خدا را دارم....

یک اتاق ،اندکی نور،سکوت

من خدایی دارم که همین نزدیکی است ...

در امتداد لحظه هایم،هر روز

در سایه هایی قرمز شناور می شوم

می خندم به عشق فنا شده ی زمینی مان ...

معنی اشک ... کبودی ،درد رامی دانم

بغض سنگین خاطره را، از نزدیک لمس کرده ام

من در این تاریکی،دور از همه...خدا را می خوانم

خدا را که صدا می زنم...همه ی ذره ها آرام می شود...

یک اتاق ،اندکی نور ، ...

من خدا را دارم

لینک به دیدگاه

جوانی بگذرد یارب به کام دل جوانی را

که سازد کامیاب از وصل پیر ناتوانی را

به قتلم کوشی ای زیبا جوان و من درین حیرت

که از قتل کهن پیری چه خیزد نوجوانی را

تمام مهربانان را به خود نامهربان کردم

به امیدی که سازم مهربان نامهربانی را

چه باشد جادهی ای سرو سرکش در پناه خود

تذرو بی‌پناهی قمری بی آشیانی را

مکن آزار جان هاتف آزرده جان دیگر

کزین افزون نشاید خست جان خسته جانی را

لینک به دیدگاه

یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست.......................یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست

در خلوتی چنان که نگنجد کسی در آن............... یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست

من رفته از میانه و او در کنار من .........................با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست

جانا ز آرزوی تو جانم به لب رسید .......................بنمای رخ که قوت دل و جانم آرزوست

گر بوسه‌ای از آن لب شیرین طلب کنم ................طیره مشو که چشمه حیوانم آرزوست

یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام ..........................یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست

ور لحظه‌ای به کوی تو ناگاه بگذرم ......................عیبم مکن که روضه رضوانم آرزوست

وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست .............دایم نظاره رخ خوبانم آرزوست

بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل .....................پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست

سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است ...خوشتر ازین و آن چه بود آنم آرزوست

ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست ...........در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست

لینک به دیدگاه

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صدنامه فرستادم و آن شاه سواران

پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

سوی من وحشی صفت عقل رمیده

آهو روشی کبک خرامی نفرستاد

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست

وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد

فریاد که آن ساقی شکر لب سرمست

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات

هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد

لینک به دیدگاه

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش ..........گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند .........خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

جای آن است که خون موج زند در دل لعل..........زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود..........این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری...............بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست ..... هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

 

شعریرو که نوشتین خیلی دوس دارم واقعا مرسی تینا عزیز.

لینک به دیدگاه

آمده​ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم

آمده​ام چو عقل و جان از همه دیده​ها نهان

تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم

آمده​ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن

گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند

پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود

تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد

و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته​ام

وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

گفت بخور نمی​خوری پیش کسی دگر برم

لینک به دیدگاه

ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما

ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

اتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای

لینک به دیدگاه

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

 

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

 

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

 

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

 

بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

 

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

 

گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو

ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

 

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

 

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

 

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست

اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

 

بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من

بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من

 

ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا

بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من

 

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

ای ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

 

 

:ws37:

لینک به دیدگاه

ای دل شکایت​ها مکن تا نشنود دلدار من

ای دل نمی​ترسی مگر از یار بی​زنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من

نشنیده​ای شب تا سحر آن ناله​های زار من

یادت نمی​آید که او می کرد روزی گفت گو

می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان

ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان

تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من

خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر

وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او

گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان

خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی​جام تو

بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

لینک به دیدگاه

با من صنما دل یک دله کن

گر سر ننهم آنگه گله کن

 

مجنون شده‌ام از بهر خدا

زان زار تو مرا یک سلسله کن

 

آخر تو شبی رحمی نکنی

بر رنگ و رخ همچون زر من

 

تو سرو و گل و من سایه تو

من کشته تو تو حیدر من

 

تازه شد از او باغ و بر من

شاخ گل من نیلوفر من

 

رحمی نکند چشم خوش تو

بر نوحه و این چشم تر من

 

روي خوش تو دين و دل من

بوي خوش تو پيغمبر من

 

باده نخورم ور زآن که خورم

بوسه دهد او بر ساغر من

 

آن کس که منم پابسته او می‌گردد او گرد سر من:icon_redface:

لینک به دیدگاه

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست..................بیار نفحه ای ز گیسوی معنبر دوست

به جان او که به شکرانه جان برافشانم...............اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست

دل صنوبریم همچو بید لرزان است.......................زحسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را...............به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

من گدا و تمنای وصل دوست هیهات...................مگر به خواب ببینم خیال و منظر دوست

لینک به دیدگاه

حق پدید است از میا ن دیگران

همچو ماه اندر میان اختران

 

گر نبینی این جهان معدوم نیست

عیب جز انگشت نفس شوم نیست

 

دو سر انگشت خود بر دو چشم نه

هیچ بینی از جهان انصاف ده

 

روسر در جامه ها پیچیده ای

لاجرم با دیده و نا دیده ای

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...