رفتن به مطلب

حرف هایی از اینجا و از آنجا !!


ارسال های توصیه شده

زندگی، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی

زندگی، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چون گل، که بنوشی اش چون شهد

زندگی، بغض فـروخورده نیست

زندگی، داغ جگــــر گـــوشه نیست

زندگی، لحظه دیدار گلــی خفته در گهــــواره است

زندگی، شوق تبسم به لب خشکیده است

زندگی، جـــرعه آبی است به هنگامه ظهـــر در بیابانی داغ

زندگی، دست نوازش به ســر نوزادی است

زندگی، بوسه به لبهای گلی است که به شوقت همه شب بیدارست

زندگی، شـــوق وصال یار است

زندگی، لحظه دیدار به هنگامــــــه یاسزندگی، تکیه زدن بر یــار است

زندگی، چشمه جــوشان صفا و پاکـــی است

زندگی، مـــوهبت عرضه شده بر من انسان خاکـــی است

زندگی، قطعه سرودی زیباست که چکاوک خواند که به وجدت آرد به سرشاخه امید و رجا

زندگی، راز فـروزندگی خورشید است

زندگی، اوج درخشندگــــــی مهتــاب است

زندگی، شاخه گلی در دست است که بدان عشق سراپا مست است

زندگی، طعــم خوش زیستن است، شور عشقی برانگیختن است

زندگی، درک چرا بودن است، گام زدن در ره آسودن است

زندگی، مزه طعم شکلات به مذاق طفل است. به، که چقدر شیـــرین است

زندگی،خاطره یک شب خوش،زیر نور مهتاب،روی یک نیمکت چوبی سبز،ثبت در سینه است

زندگی، خانه تکانی است. هر از چندگاهی از غبار اندوه

زندگی، گـوش سپردن به اذان صبح است که نوید صبـح است

زندگی، گاه شده است خوش نیاید به مذاق

زندگی، گاه شده است که برد بیراهم

زندگی، هر چه که هست، طعـــم خوبی دارد، رنگ خوبــــی دارد

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.5k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

گفت: سلام!

گفتم: سلام!

معصومانه گفت: می مانی؟

گفتم : تو چطور؟

محکم گفت: همیشه می مانم!

گفتم: می مانم.

روزها گذشت. روزی عزم رفتن کرد. گفتم: تو که گفته بودی می مانی؟!

گفت: نمی توانم! قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم!

لینک به دیدگاه

غریبه ای بود.....

آمد و نگاهی کرد......

با خودش برد هر آنچه داشتم......

نگاهی کردم دیدم چیزی ندارم.....

حالا او آشنای من بود ولی من هیچ چیزی نداشتم........

ولی......

لینک به دیدگاه

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد, نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد, راهی نروم که بیراه باشد, خطی ننویسم که آزار دهد کسی را, یادم باشد که روز و روزگار خوش است, همه چیز روبه راه و بر وفق مراد است و خوب تنها تنها دل ما دل نیست

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

تمام خيالم درد گرفته است خوابهام حتي از اين شعر نيز زخمي ترند

انگار كه درد با خيالم هم خوابه مي شود

تمام واژه ها هارند

تمام روياها سرطاني

اين ذهن را چه مي شود

لینک به دیدگاه

معلم پای تخته داد می زد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی ‌آخر کلاسی ها

لواشک بین خود تقسیم می کردند

وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد

برای آن که بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان

تساوی های جبری را نشان می داد

خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک

غمگین بود

تساوی را چنین بنوشت:

یک با یک برابر هست

از میان جمع شاگردان یکی برخاست

"همیشه یک نفر باید به پا خیزد"

به آرامی سخن سر داد

تساوی اشتباهی فاحش و محض است!

معلم مات بر جا ماند

و او پرسید:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز

یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهوشی بود و سؤالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد:

آری برابر بود

و او با پوزخندی گفت:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آن که زور و زر به دامن داشت

بالا بود

و آن که قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت

پایین بود

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آن که صورت نقره گون

چون قرص مه می داشت

بالا بود

وان سیه چرده که می نالید

پایین بود

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

این تساوی زیر و رو می شد

حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود

نان و مال مفت خواران

از کجا آماده می گردید؟

یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟

یک اگر با یک برابر بود

پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟

یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟

یک اگر با یک برابر بود

پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟

معلم ناله آسا گفت:

بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:

یک با یک برابر نیست!

لینک به دیدگاه

مرا باور نکن!

زمانی که از بودن یا نبودن و فرار خویشتن به هزار سو سخن می رانم

مرا باور نکن!

وقتی از خداحافظی با تو و سلام یار نورسیده صحبت می کنم

مرا باور نکن!

وقتی تنهائیم را به ازای صلاحت حراج می کنم

مرا باور نکن!

زمانی که هنگام سرکشی ات به خاطره هایمان خود را به خواب زدم

مرا باور نکن!

وقتی لحظه های به تو اندیشیدن را به غرور شکسته ام می فروشم

مرا باور نکن!

وقتی که از محو خاطره هایت سخن می گویم

پس مرا باور کن!

زمانی که آواز رسیدن برایت خواهم نواخت، تا زمانی که از قلبت هنوز چیزی باقی باشد...

اگر مرا باور داری قلبت را یکپارچه نگهدار...

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

ديرگاهيست كه تنها شده ام

 

قصه غربت صحرا شده ام

 

وسعت درد فقط سهم من است

 

باز هم قسمت غم ها شده ام

 

دگر آيينه زمن بي خبر است

 

اسير شب يلدا شده ام

 

من كه بي تاب شقايق بودم

 

همدم سردي يخ ها شده ام

 

كاش چشمان مرا خاك كني

 

تا نبينم كه چه تنها شده ام...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...