رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

روزي يك كشاورز سالخورده چيني، در حالي كه مقداري سوپ را در ظرفي به انتهاي چوبي حمل مي كرد، از جاده اي مي گذشت. بعد از مدتي كاسه ترك برداشت و شكست و سوپ درون ظرف به زمين ريخت. كشاورز پير بي توجه به اتفاقي كه افتاده بود به راهش ادامه داد. مردي كه ماجرا را مشاهده كرده بود رو به پيرمرد كرد و گفت:" متوجه نشدي كه همه سوپت به زمين ريخت ؟" كشاورز پاسخ داد:" چرا، صداي شكستنش را شنيدم. تمام سوپ هم از بين رفته است. اما چه كاري از دست من ساخته است؟"

نتيجه: بر اتفاق گذشته، اندوه مخور تأسف نيز مسئله اي را حل نمي كند.

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 122
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

يكي بود يكي نبود. روزي گنجشكي تصميم گرفت، تا براي كوچ زمستاني به سمت جنوب پرواز نكند. اما بزودي هوا سرد شد و او هم با بي ميلي شروع به پرواز به سمت جنوب كرد. چند لحظه بعد، بالهايش شروع به يخ زدن كردند و او در حالي كه داشت از سرما مي مرد، در حياط مزرعه اي افتاد. گاوي كه از آنجا مي گذشت، فضله اي روي او انداخت. گنجشك كه تصور مي كرد كارش تمام است، ناگهان بالهايش دوباره گرم شدند. گرم و خوشحال از اين كه مي تواند نفس بكشد، شروع به آواز خواندن كرد. لحظه اي بعد گربه اي بزرگ كه آن طرف پرسه مي زد، مسير صدا را دنبال كرد. گربه فضولات را هبلعيد.

و اما نتايج داستان:

1 - هر كسي كه روي شما فضولات انداخت. لزوماً دشمنتان نيست .

2 - هر كسي كه شما را از آن فضولات رهايي داد، لزوماً دوستتان نيست.

3 - و اگر در آن فضولات گرم و خوشحاليد، دهانتان را بسته نگه داريد.

لینک به دیدگاه

در روزگاران قديم تاجري زندگي مي كرد. يك روز او متوجه شد كه محلي در زير فرش اتاق پذيرايي، بالا آمده است. او به فكر فرو رفت و بعد تصميم گرفت تا روي محل ورم كرده بپرد.برآمدگي در يك لحظه ناپديد شد، اما لحظه اي بعد در محل ديگري سر بر آورد. مرد مجدداً به روي آن پريد، برآمدگي از ميان رفت و بلافاصله از محل ديگري سر در آورد. به همين ترتيب اين كار چندين بار تكرار شد. تا اين كه مرد مطمئن شد كه چيزي زير فرش اتاق است. بنابراين شروع به جمع كردن فرش كرد كه ناگهان ماري بزرگ و خشمگين از زير آن به بيرون جهيد.

نتيجه: بهترين راه براي حل يك مشكل، يافتن منشأ ان است.

لینک به دیدگاه

ابراهيم لينكن به معلم پسر خود نامه جالبي نوشته است كه قسمتي از آن چنين است: او بايد دريابد كه همه انسان ها عادل و همه آن ها راستگو نيستند. اما به پسرم ياد بدهيد كه در ازاء هر انسان حيله گر، انسان هاي صادق و درستكار نيز وجود دارند. به او بياموزيد كه در ازاء هر سياستمدار خود خواه، رهبري مدبر و كوشا نيز وجود دارد. به او يادآور شويد كه در ازاء هر دشمن نيز دوستي وجود دارد. به او بياموزيد كه اگر با كار و تلاش خود يك دلار بدست آورد بهتر از اين است كه اتفاقي پنج دلار روي زمين پيدا كند. به او ياد بدهيد كه از شكست ها درس بياموزيد، از پيروزي ها لذت ببريد و به خاطر گذشته افسوس نخورد به او بگوييد كه كتاب مي تواند چه نقش مهمي در زندگي او ايفا كند. به او تفكر عميق ياد آور شويد و اين كه پرندگان در حال پرواز در آسمان بنگرد، به گل هاي باغچه، به تلاش زنبورها و ... . به پسرم ياد بدهيد مردود شدن در يك امتحان بسيار بهتر از تقلب كردن است. همچنين با انسان هاي آرام به آرامي و با سركش ها با سركشي برخورد نمايد. به او بگوييد كه به اصول و عقايدش پايبند باشد، حتي اگر همه با او مخالف كنند. . اين كه سخن همه را بشنود و آنچه را به نظرش درست مي رسد برگزيند. ... و در پايان به پسرم ارزش هاي زندگي را بياموزيد.

لینک به دیدگاه

پادشاهی از وزیرش خداپرستش پرستش پرسید:

بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه میپوشد و چه کار می کند؟ اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی. وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ و او حکایت بازگو کرد. غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد!وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو؛

اول آنکه خدا چه میخورد؟ غم بندگانش را، که می فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمی گزینید؟- آفرین غلام دانا. -

خدا چه میپوشد؟- رازها و گناه های بندگانش را- مرحبا ای غلام.

وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.

غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی. - چه کاری ؟- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم. وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند. پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟

و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید. پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد...

روش هاي گوناگون و سازگاري براي درک و توصيف رخدادها در محيط و بازار کسب و کار وجود دارد. ديدگاههاي متفاوت مي تواند به عنوان اساسي براي شکل گيري ايده ها و مقاصد گوناگون مورد استفاده قرار گيرد. همان ايده هائي که گاه به موفقيت هاي بيشتر مي انجامد. زيرا مشاهدات جديد مي تواند نحوه درک ما را از محيط يا کسب و کار تغيير دهد و اين تغيير مي تواند منجر به اقدامات تازه اي گردد. اين نکته شبيه نگاه کردن به درون منشور است. يک تغيير و حرکت کوچک مي تواند تمامي تصوير را تغيير دهد و چيز جديدي را آشکار سازد، زيباتر و هيجان انگيزتر از آنچه قبل از تغيير بوده است.

نتيجه: سعي کنيد براي اخذ تصميم از نقطه نظرات گوناگون بهره مند شويد زيرا همان موارد به ظاهر کوچک و کم اهميت از ديد ما، گاه مي توانند تاثير قابل توجهي در نتيجه تصميم داشته باشند. (با الهام از کتاب هنر برنامه ريزي کوانتومي)

لینک به دیدگاه

مي خواهم صحنه اي از يك فيلم را كه در خاطرم مانده، برايتان تعريف كنم. دوربين مرغي را نشان مي دهد كه پشت حصار توري ايستاده و با حسرت به دانه هاي گندمي كه در آن سو ريخته شده است مي نگرد. او هر چقدر تلاش كرد نتوانست تا از ميان حصار به دانه ها برسد. آن مرغ همين طور كه بالا و پايين مي پريد و اطراف را برانداز مي كرد. چشمش به انتهاي حصار خورد. بله، حصار تنها شش فوت طول داشت. بنابراين به

راحتي حصار را دور زد و به دانه ها دست يافت. نتيجه: وقتي كه به مسئله اي مي انديشيم، در حقيقت حوزه ديد خود را نسبت به آن گسترش مي دهيم، پس هر تلاشي كه بي ثمر مي ماند علتي جز محدود بودن حوزه افكار و نگرش ما نخواهد داشت.

لینک به دیدگاه

روزي آبراهام لينكن رئيس جمهور سابق ايالات متحده، در بحبوبه يكي از جنگ ها فراغتي يافت تا به خانم بيكسبي نامه اي بدين مضمون بنويسيد:" خانم عزيز! در ميان اسناد و مطالب موجود در وزارت دفاع دولت ايالات متحده، نامه يكي از ژنرال ها را يافتم كه در آن ذكر شده بود، شما مادر پنج فرزند هستيد كه همگي آنها در ميدان جنگ كشته شده اند. مي دانم كه با اين كلمات نمي توانم از شدت غم و اندوه شما بكاهم، با اين وجود نمي توانم از جانب دولتي كه فرزندانتان به خاطر آن جان باخته اند، از شما قدرداني ننموده و برايتان آرزوي صبر و استقامت ننمايم. شما بايد به واسطه داشتن چنين فرزنداني بر خود بباليد. نتيجه: اگر يك رئيس جمهور در نهايت دل مشغولي مي تواند چنين نامه اي را بنويسيد. بنابراين شما هم خواهيد توانست كه فرصتي را براي پرداختن به مسائل و مشكلات خود بيابيد.

لینک به دیدگاه

يكبار در ارتش فرانسه طرح تعويض فرم كلاه سربازها تصويب شد. ژنرال از سرهنگ مسئول اين طرح، تعداد كلا ه هاي مورد نياز را خواست. سرهنگ نيز با جديت تمام شش روز روي مسئله كار كرد. وقتي كه او گزارش خود را به ژنرال ارائه داد. ژنرال گزارش را در فايل پرونده هاي رسيدگي شده قرار داد. سرهنگ ابتدا جا خورد اما بعد فهميد كه بايد ابتدا از ژنرال سؤال مي كرد:"شما اين اطلا عات را با چند درصد تخمين مي خوانيد؟ "احتما لا" او مي توانست بلا فاصله بر اساس تجارب پيشين خود حدودي را براي ژنرال تعيين نمايد. نتيجه:همواره در شرايط خود مسئله تخمين و اصلاح " قريب به يقين"را بگنجاند.

لینک به دیدگاه

پدر و پسري از جاده اي مي گذشتند. در راه فيلي را ديدند. پسر قصد داشت تا آن فيل را بخرد. اما پدرش، مخا لفت كرد. بعد از گذشت ده سال، پدر و پسر سوار بر اتومبيل شخصي خود از جاده اي مي گذشتند. پسر از پدر پرسيد كه آيا مي توانند يك فيل بخرند؟ اين بار پدر به او اجازه خريد يك فيل را داد. پسر از او پرسيد كه چرا ده سال پيش به او اجازه نداد تا آن فيل را كه ارزان تر از حالا نيز بود، بخرد؟ پدر گفت: "پسرم، به خاطر بياور كه آن زمان ما فقير بوديم و تهيه بسياري از چيز ها بر خريد فيل مقدم نبود. اما حا لا استطاعت خريد آن را داريم. به همين سادگي!" نتيجه : به ياد داشته باشيد كه معمولا هيچ كس نمي خواهد به ديگران پاسخ منفي بدهد.

لینک به دیدگاه

2500 دلار جايزه بهترين پندي كه به او بگويد چگونه بهترين استفاده را از منابع گران بها و ، كارلوس چاوب، از ميليونر هاي آمريكايي ، در سال 1936 غير قابل باز گشتش بكند، تعيين نمود. هزاران جمله و نصيحت به او پيشنهاد گرديد و در نهايت اين پند برگزيده شد : روزتان را با ليست كردن كارها و امور اساسي كه مي خواهيد انجام دهيد. انجام دهيد، آغاز كنيد، البته بعد از آنكه موارد ناچيز و پيش و پا افتاده را از آن حذف گرديد.

لینک به دیدگاه

داستان پیرزن و مناره کج مسجد

 

ميگويند حدود ٧٠٠ سال پيش، در اصفهان مسجدي ميساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها را انجام ميدادند.

پيرزني از آنجا رد ميشد وقتي مسجد را ديد به يکي از کارگران گفت: فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه!

کارگرها خنديدند. اما معمار که اين حرف را شنيد، سريع گفت : چوب بياوريد ! کارگر بياوريد ! چوب را به مناره تکيه بدهيد. فشار بدهيد. فششششششااااررر...!!!

و مدام از پيرزن ميپرسيد: مادر، درست شد؟!!

مدتي طول کشيد تا پيرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعايي کرد و رفت...

کارگرها حکمت اين کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسيدند ؟!

معمار گفت : اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت ميکرد و شايعه پا ميگرفت، اين مناره تا ابد کج ميماند و ديگر نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم...

اين است که من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم !

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

آورده اند که ....

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!!

 

نتیجه اخلاقی:

بعضی از ما ،زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدنهستیم که خودمون عملا هیچ کاری انجام نمی دهیم...

لینک به دیدگاه

پير مردي در يكي از مسابقات تلويزيو ني شركت كرد و توانست جايزه اول مسابقه را به خود اختصاص دهد. مجري برنامه از او پرسيد:" شما انسان بسيار شاد و سرزنده اي هستيد، اما راز شاد بودنتان چيست؟"پيرمرد پاسخ داد:" چرا خوشحال نباشم پسرم؟خوب اگر درست و دقيق بيانديشيم مثل روز روشن است. وقتي كه صبح از خواب بر مي خيزيم، دو انتخاب پيش رو دارم، اول اين كه گرفته و آشفته باشم و ديگر اين كه سرزنده و شاد.اما دوست دارم بداني من آنقدر هم كه به نظر مي رسد احمق نيستم و بر عكس آن قدر زيركم تا شاد بودن را برگزينم. من ذهنم را براي شاد بودن آماده كرده ام، فقط همين!"بنابراين هر روز صبح ، پيش از اين كه از رختخوابتان بيرون بياييد اين جملات را در ذهنتان مرور كنيد:

-1 امروز روز انجام كار بزرگي است.

-2 من امروز بيش از آنچه كه تصور مي كنم كارهاي مفيد انجام خواهم داد.

-3 من مي خواهم امروز را شاد سپري كنم.

-4 نتيجه تمام گذاشتن كار ها اصلا خوب نيست.

-5 زندگي زيباست. بنابراين بايد آن را زيبا بسازيم.

-6 مي خواهم امروز كا ملاً كار ساز باشم.

-7 در انجام هر كاري مي توان همواره به خوشي ها و لذت هاي آن انديشيد.

لینک به دیدگاه

هنگامي كه از گروهي از افراد اين سؤال پرسيده شد. آن ها جواب هايي اين چنين دادند:

1- موتور ماشين مي تواند خنك تر شود.

2- در اين حالت تجهيزات و لوازم مورد نياز به راننده نزديك تر بوده و رانندگي آسان تر مي شود.

3- در اين حالت اگر موتور دچار مشكلي شود اننده به راحتي متوجه مي شودو جلو خسارت را مي گيرد.... و خيلي جواب هاي ديگر. شايد بعضي از آن ها درست بگويند، اما دليل اصلي اين امر را بايستي در تاريخچه اختراع اتو مبيل يافت. وقتي هنر فورد موتور اتومبيل را اختراع كرد در ذهن خود كالسكه اي تصور كرد كه طبيعتاً براي اين كه بتواند رو به جلو حركت كند بايد اسب جلوي آن بسته مي شد. از آن زمان به بعد موتور در قسمت جلو ماشين تعبيه مي شود.

لینک به دیدگاه

سال ها قبل مردي هر روز مجبور بود مدت زمان زيادي از وقتش را به بستن دكمه هاي لباس خودش صرف نمايد. بستن آن همه دكمه ازپايين تا بالا كاري خسته كننده و تكراري بود كه باعث اوقات تلخي مرد مي شد. او بالاخره توانست با استفاده از خلا قيتش زيپ را اختراع كند. مخترع زيپ توانست با بهره گيري از موقعيت و زيركي خود از زحمت بستن آن همه دكمه خلاصي يابد.

لینک به دیدگاه

نورمن وينسنت در خاطرات خود چنين آورده است كه: روزي ، مديري به من گفت كه قصد دارد تا يكي از كارمندانش را به خاطر كندي و تنبلي در كار، اخراج نمايد. من گفتم :" چرا بجاي اين كار او را به بيرون پرتاب كني، او را در مسير تجارت خود پرتاب نمي كني ؟" مدير گفت: منظوره شما اين است كه زير او مواده منفجره كار گذاشته و فيتيله اش را براي پرتاب روشن كنم ؟!! من گفتم :" نه ، تو تنها بايد فيتيله او را روشن كني ، مواد پرتاب كننده در وجود خود اوست. فقط بايد به او انگيزه بدهي."بعد از چند سال آن كارمند يكي از بهترين كارمندان آن شركت مبدل گشت. تنها به خاطر اينكه فيتيله او را روشن نمودند.

لینک به دیدگاه

راهبي در حال عبادت بود كه ناگهان سربازي بالاي سر او رسيد و با عجله گفت:" اي راهب: سريع به من بگو كه گوزن طلايي به كدام سمت رفت؟"راهب چشمانش را گشود و با دست مسير را به سرباز نشان داد. لحظه اي بعد سر و كله وزيري پيدا شد. به راهب گفت: لطفا به من بگوييد كه از كدام سمت بايد به دنبال گوزن طلايي بروم؟"راهب نيز همان مسير را به او نشان داد و دوباره مشغول عبادت شد. آخرين نفري كه به سراغ راهب آمد، پادشاه بود. او رو به راهب كرد و گفت آيا شما مي توانيد به من لطفي نموده و مسيري را كه بايد به دنبال گوزن طلايي بروم را نشان دهيد؟ البته اين كه مزاحم عبادتتان مي شوم عذر خواهي مي كنم. "راهب بدون اينكه چشمانش را بگشايد، گفت: بله اي پادشاه گرانقدر، لطفا اين مسير را دنبال كنيد. هنوز خيلي دور نشده است.: پادشاه با تعجب گفت :" شما بدون اين كه چشما نتان را باز كنيد، چگونه دريافتيد كه من پادشاه هستم ؟ راهب گفت :" بسيار ساده است. همين كه فردي زبان به حرف زدن مي گشايد مي توان دريافت كه او كيست."

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

یک پیرزن چینی دوکوزۀ آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد.

یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همۀ آب را در خود نگه می داشت .

هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها ، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود ، آب از کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد و زمانی که زن به خانه می رسید ، کوزه نیمه پر بود.

دو سال تمام ، هر روز زن این کار را انجام می داد و همیشه کوزه ای که ترک داشت، نیمی از آبش را در راه از دست می داد .

البته کوزۀ سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید.

ولی بیچاره کوزۀ ترک دار از خودش خجالت می کشید . از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ای را که برایش در نظر گرفته بودند ، می توانست انجام دهد ..

پس از دوسال سرانجام روزی کوزۀ ترک دار در کنار جویبار به زن گفت :من از خویشتن شرمسارم . زیرا این شکافی که در پهلوی من است ، سبب نشت آب می شود و زمانی که تو به خانه می رسی ، من نیمه پر هستم .

پیر زن لبخندی زد و به کوزۀ ترک دار گفت : آیا تو به گل هائی که در این سوی راه ،

یعنی سوئی که تو هستی ، توجه کرده ای ؟ می بینی که در سوی دیگر راه گلی نروئیده است.

من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم ، و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که از جویبار به خانه بر می گردم تو آنها را آب بدهی.

دو سال تمام ، من از گل هائی که اینجا روئیده اند چیده ام و خانه ام را با آنها آراسته ام .

اگر تو این ترک را نداشتی ، هرگز این گل ها و زیبائی آنها به خانۀ من راه نمی یافت.

 

نتیجه:

هر یک از ما عیب ها و کاستی های خود را داریم .

ولی همین کاستی ها و عیب هاست که زندگی ما را دلپذیر و شیرین می سازد .

ما باید انسان ها را همان جور که هستند بپذیریم و خوبی را که در آنهاست ببینیم .

برای همۀ شما کوزه های ترک برداشته آرزوی خوشی می کنم و یادتان باشد که گل هائی را

که در سمت شما روئیده اند ببوئید.

از کاستی های خود نهراسیم زیرا خداوند در راه زندگی ما گل هائی کاشته است که کاستی

های ما آنها را می رویاند

لینک به دیدگاه

از اشباهات درس بیاموزیم

 

داستان معروفی از تام واتسون، بنیان گذار شرکت « آی . بی . ام » نقل می کنند که یکی از کارکنانش اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد. این کارمند به دفتر واتسون احضار شد و پس از ورود گفت:« تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم.» تام واتسون گفت:«شوخی میکني ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم.»

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند.ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد.يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد.ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود.مرد اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم...

و اینگونه شد که شاخه ای از مدیریت بنام مدیریت بحران شکل گرفت !

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...