رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

زنی قدم به عرصه وجود گذاشت خنده ای زاده شد مردی به وجود امد لبی متبسم شد زندگی زاده شد اشکی چکید دلی شکست تحیرفریادزد ,واقعیت عریان ولخت وبی صاحب بود

چرا بی خط؟

عادت به تکرار عادت به دیدن روزمرگی عادت به بی هویتی...اصلی که درتاروپود نقش وجودمان تنیده شده

عادی بودن روال همیشگی"همینی که هست!"

خب چرانباید بی خط؟شاید متفاوت بودن یا احساس تفاوت دردنیایی از ادمهای خوب وزندگی های رنگارنگ

به تاسی از سبک وبلاگ نویسی بی خط وبی نقش ونگار مینویسم حریمی برای شکستن وجود نداردقیدی برای اسارت!

هرچه هست خوب وبدش ناله هایی ازیک فکر اسیر درکالبد تن ویک روح مجبور به بودن

شاید نوشتن برایش خوب باشد...

اصلا این روزها هیچ چیز خوب نیست نه وبلاگ نویسی نه فکر کردن نه احساس کردن نه با معنی بودن

به قول قیصر این روزها که میگذرد احساس میکنم نامم کمی کج است ونام خانوادگیم نیز

این روزها که قلم های هرجایی ارباب افکارند این روزها که قلم ها دیگر مقدس نیستند نوشتن هم خوب نیست

اما برای تو مینویسم برای تو!

نامه ای برای تو روی کاغذ بی خط ومیسپارمش به باد

شاید زمان ابستن شود از دلتنگی های من وتو شاید واقعیت برمزار حقیقت لبخندهایش را مویه کند!

اما توای دوست اینجا هدفم از نوشتن گفتن حرفهایی است از خیلی دورخیلی نزدیک,اگر خوشت امد دوباره دری از نور به تاریکخانه اشباحم باز کن وگرنه این لغزش لغات برروی کاغذ بی خط را به بزرگیت ببخشای!

امروز نوشتن خوب نیست ولی حرفها گاهی چون خونابه ای میچکد وجوهر قلمی میشود که روی کاغذ بی خط میرقصد

امروز هیچ چیز خوب نیست اما تو خوب باش

کاغذت خوش خط باشد:icon_gol:

لینک به دیدگاه

-مدیریت صحیح وقانونمند اساس پیشرفت سازمان هست

- ممنون استادولی درمورد قانونمندی توضیح میدید؟

- قانون فصل الخطاب هست وتو مدیریت اعمال شده درایران این یک اصل خلل ناپذیره

- مسلما فرمایش شما متین هست ولی اینایی که میگم ایراد نیستند......

-اقا بحث سیاسی راه ننداز بحث مربوط به درس هست!

- استاد هرکجای حرفهای من ربطی به سیاست داشت بفرمایید اصلاح کنم

- اقا موضوع همون چیزی هست که من میگم!

- ولی استاد این گفته هاتون ومعیارهاتون با هم درتناقض هستند ومثال سادش هم....

- شما با این نوع تحلیلتون درس منو پاس نمیکنید

- استاد مسئله پاس شدن یا نشدن نیست بالاخره همه ما اینو فهمیدیم که دانشگاه تو ایران شیپوره معکوسه!

-اقا وقت کلاس رو میگیرید شما

-استاد سوالم مربوط به درس وکلاس هست ممنون میشم توضیح بدید

- توضیح بیشتری وجودنداره همون چیزایی که گفتم

- امیدوارم خودتون حداقل قانع بشید

- چشم غره ای میره وشروع میکنه مبحث جدیدی رو تدریس کردن

.

.

.

.

.

جلسه امتحان برگزار میشه وهمون موضوع به عنوان سوال تحلیلی اومده

همون چیزایی رو که تو کلاس گفته بودم با ذکر تاریخ ها ومستندات کامل مینویسم

برگه رو که ازم میگیره سرشو تکون میده

میخندم ومیگم خودتون هم باوردارید که حرفتون بی اساس هست ولی باید بالاخره حقیقت گفته بشه

میگه برو من نمره پاس شدن رو بهت میدم ولی زیاد به این چیزا فکرنکن تو فقط یک نفری!!

لینک به دیدگاه

افسانه باد و سرگذشت

 

برف می بارد و يخ بسته هوا.

سخت بسته است در و پنجره ها.

نه فغانی است بجز ناله رعد.

نه خروشی است بجز غرش باد.

- ناله گر هست چنان کوتاهست

کايچ نتراود بيرون زاتاق-

دردل هر آواز

غرش باد چنان بيم و هراس افکنده ست

که عبث پندارد هر فرياد

دردل شام چنين سرد و سيه می ماسد.

باد ميغرد:

کيست کز وحشت سرمای چنين طاقت سوز »

« بتواند که برون آيد از کلبه خویش؟

پاسخ باد:

سکوت است ، سکوت!

باد از ترس که افکنده به دلها شاد است

نرم تر می گويد:

آی سرمازدگان »

مصلحت نيست دراين سرما شب

« . که برون آئيد از کلبه تان

پاسخش باز :

سکوت است ، سکوت!

منقل کرسی افتاده به يک گوشه ، هوا يکسره مسموم شده است

از دم و دود زغال.

کودکان رنجور

زير کرسی گرسنه در خواب.

فارغ از انديشه.

غمشان نيست : که بيرون سرماست.

غمشان نيست : پدرشان که زسرماست نشسته به اتاق.

در گمانشان نرود : اينکه هوا مسموم است.

غرش باد هرآنقدر زمخت

نفکند هيچ بدلشان وحشت.

وه ! چه زيباست هنوز:

شاخهء زرد هراس

سايه ننداخته بر چهره شان .

وه ! چه زيباست هنوز:

گردو خاکی ننشسته است به آئينهء انديشهِ شان .

وه ! چه زيباست هنوز:

يک عروسک همهء خوشبختی عالم بدلاشان ريزد.

وه ! چه زيباست هنوز:

هرچه را دوست بدارند ، بگويند که:

« ! می خواهيمش »

هرچه گر کينه برانگيزد در سينهء شان

-گر همه کس گويد : شيرين است ،

گر پدرشان بزند ،

گر که پاهاشان بر چوب فلک بسته شود ،

حرفشان ليک يکيست -

اشک مى ريزند ، اما می گويند:

« ! ما نمی خواهيمش »

.................................

اينهمه زيبائی

حيف ، صد حيف و دريغ

تا برون آيند از کلبهء شان:

باد ، غولی است هراس آور و شوم

افکند لرزه به جان و تنشان.

شاخهء زرد هراس:

سايه اندازد برچهرهء شان .

گردآلود شود : شيشهء اندبشهء شان.

آب خوشبختی شان : نقش سرابی گردد.

هرچه را دوست بدارند ، بگويند :

« . نمی خواهيمش »

- ياکه خاموش نشينند ، نگويند سخن -

هرچه گر کينه برانگيزد در سينهء شان ،

-گرهمه خون و رگ و پی شان گويد : تلخ است ،

گر پدرهاشان پرسد بامهر ،

گر بدانند شما نيز چو او تنهائيد-

در نهان اشک بريزند ، به ظاهر گويند:

«. ما که می خواهيم

داد از اين باد که درهم شکند

هر درو پنجره را.

ای بسا صخره جدا کرده ز کوه.

ای بسا شاخ تنومند درختان بشکست.

چه درختان بشکست!

وچه گلهای دل انگيز که پرپر کرده است.

وچه برگان نشاط آور سبز

که زخشمش شده زرد .

آسمان شفاف

شده است همچو مس زنگ زده .

هرچه گل بود و باغ ،

هرچه سبزی و درخت ،

زير پای غضبناک خزان خرد شده است.

آنهمه چلچله بوده است و پرستوی به باغ

هرطرف بنگری اکنون ، حتی:

اثری نيست به جای ؛

ليک ، اما ، اما...

روی هر شاخ درخت ،

روی هر دامن دشت ،

روی ديوار ، لب بام ، سر هر ايوان ،

سر هر کوی و گذار

تا بخواهی - دريغا ! - زياد است کلاغ.

پيرمردی می گفت:

دوش من برده بسی بار زمستانهارا. »

آه دبدم چه زياد:

شب و سرما و يخ و باران را.

ليک هرگز نديدم همه عمر:

باد ، اينگونه غضبناک و پليد و بی شرم

که بريزد بدينگونه درختان را ، برگ

که بکارد بدينگونه به دلها ، وحشت

بشکند بال پرستو هارا

سبز را زرد کند

زردها را بنماياند سرخ...

هرچه گوئيد به سرمازدگان:

باد ، تنها باد است

هيچی اش نيست بدست

سوزش باد کم از نيم دم است

غرش باد چو باد ... است

بدر آئيد از آن تيره اتاق

زآن هوای مسموم...

: « پاسخشان چه درد آلود است

گوشمان نشنود ايچ. » ]

چشممان ننگرد ايچ.

ما همينجا مانيم.

برف می بارد سخت.

باد می راند چست.

قايق وحشت بر درياها.

ما توانيم بمانيم در اينجا همه عمر

- آه ! گويند که بيرون سرماست -

ليک ، هرگز نپسندطم که باد

برسر خشم بيايدو بکوبد مارا

بردرو بر ديوار

اعتمادی به چه چيز ؟

اعتقادی به چه کس ؟

چون همه تنهائيم

خنجر باد شکافد تن تنهامان را.

ما بمانيم در اين وحشت و بيم

چاره ای نيست جز اين:

که بمانيم و بميريم در اين تيره اتاق

ما بمانيم در اينجای که شايد روزی

مژده آرند : بهار آمده است.

ليک ، اما ، اما...

تا نبينيم گل و سبزه به باغ

تانگيريم زهر دشت سراغ

تا نپرسيم زهر چشمه درست

تا نخواند بلبل

[ «. باورمان نشود اينکه : بهار آمده است

گر بغريد زخشم: - »

آی سرمازدگان

ترستان از سرما بيهوده است!

گر بيائيد همه تان بيرون

از بخار نفس گرم شما

برف و طخ آب شود

سنگ ها نرم شود

آب ها گرم شود

بادها می شود آنگاه نسيم سحری

می نيابيد ز سرما اثری

آنچه بينيد نسيم است ، نه باد

آنچه يابيد اميداست ، نه بيم

باد ديگر نمی لرزاند

اشک در چشم نمی گرداند

آنچه خواهيد بگوئيد که:

« ! می خواهيمش »

آنچه که دلخواتان نيست

می سرائيد که:

« ! می رانيمش »

آی سرمازدگان!

ترستان از سرما بيهوده است!

آنچه را باد بگوشتان خوانده است

قصه ای سخت دروغ است ، دروغ!

ماکه ديديم و چشيديم چنين پنداريم:

باد افسانهء بی فرجامی است

غرشش نعرهء يک طبل تهی است

باد و سرماست نه امروز تمام

-گرنشینيد در اين گوشه مدام-

« ! شب ، همه شب سرماست

: ( « اينهمه نعره کشيديد چنين می نالند » )

[ « . ما همين جائيم امشب ، همه شب - » ]

لب فرو بست ، چپق روشن کرد

- پيرمردی که کشيده است بسی بار زمستانها را -

درد از چهرهء او می باريد

چهره اش - زآنچه نمی گفت - حکايتها داشت

مدتی خيره به دود چپقش می نگريست

ناگهان ديد مرا خيره به چشمش نگران

گفتی از خواب گران برمی خاست

او چه در آينهء خاطره اش ديد ؟

- نمی دانم هيچ!

ليک ، ديدم که تنش می لرزيد

لرزشش بود نه از باد ، نه از سرما بود

شايد از از ريختن کاخ تصور ما بود...

........................................

بسخن آمدو با درد افزود:

کس دگر نيست در اين شام پليد »

که زانديشهء خود پنجره ای بگشايد.

هرگز اميد نمی بايد داشت

"بقعه " را نيست دگر معجزه ای.

وای بر عمر تبه گشتهء ما!

وای برکشتهء ما!

بوز ای باد ، بوز!

برف ای برف ، ببار!

تاکه هر طاق اتاق

که فرو ريزد بر سرهاشان

که فرو پوشاند

« ..................... تن

برف می بارد و بخ بسته هوا.

سخت بسته است در و پنجره ها.

نه فغانی است به جز نالهء رعد.

نه خروشی است به جز غرش باد.

لینک به دیدگاه

جرم این است جرم این است...

 

 

دراینجا چهار زندان است/ به هر زندان دو چندان نبش در هرنبش چندین حجره/در هر حجره چندین مرد در زنجیر

ازین زنجیریان یک تن زنش را /در تب تاریک بهتانی/ به ضرب دشنه ای کشتست

ازین مردان/یکی در ظهر تابستان سوزان نان فرزندان خود را بر سر برزن /به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشتست

 

ازینان چند تن در خلوت یک روز باران ریز/بر راه رباخواری نشستند کسانی در سکوت کوچه /از دیوارکوتاهی به روی بام جستند کسانی نیمه شب در گورهای تازه دندان طلای مردگان را می شکستند

 

من اما هیچکس را در شی تاریک و طوفانی نکشتم من اما راه بر مرد ربا خواری نبستم

 

درین جا چهار زندان است/ به هر زندان دو چندان نبش در هرنبش چندین حجره/ در هر حجره چندین مرد در زنجیر

ازین زنجیریان هستند مردانی/ که مردار زنان را دوست می دارند

 

در این زنجیریان هستند مردانی / که در رویاهایشان هر شی زنی از وحشت مرگ از جگر برمی کشد فریاد

 

من اما در زنان چیزی نمی یابم /گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان خاموش

من اما در دل کوهسار رویاهای خود / جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی که می رویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند /

با چیزی ندارم گوش

مرا گر خود نبود این بند/شاید بامدادی همچون یادی دور و لغزان می گذشتم از فراز خاک پست جرم این است /

 

جرم این است

لینک به دیدگاه

...نمیتوانستم بنویسم .این روزها نوشتن سخت است .نه به دلیل اینکه روزنامه و تلویزیون و سینما خوراک روزانه اشان مایه های کار نویسندگان است .نه . نه به دلیل اینکه جامعه شناسی و روانشناسی

در دکان نویسنده ها را تخته کرده است .نه.این روزها نوشتن سخت است زیرا خواننده ای نیست .یا

هست و من نمی توانم آنها را در نظر بیاورم . نمی توانم تصور کنم برای چه کسی می نویسم . ده

پانزده سال پیش می توانستم کسی را تصورکنم . کسی که حالا تا او را در نظر می آورم می بینم دارد

پیر می شود . چینهای پیشانی اش زیاد می شود .چرت می زند . به هنر بی اعتنا شده است . نکند

زندگی شگفتی اش را ؟بد نیست . جمله و کلمه ی بدی نیست :وقتی زندگی شگفتی اش را از دست

داده است وقتی همه ی آنچه به صورت ممکن جلوه می کرد حالا محال شده است وقتی رویا کابوس

است و خاطره درد آور و اندیشه اصرار به فراموش کردن چطور می توان نوشت ؟یا خواند ؟بد نیست . با

همین شروع می کنم :چطور می خواهی بنویسی ؟یا بخوانی ؟ادبیاتی نیست .یا هست و کسی دیگر

آن را قبول ندارد .چطور می شود قبولش داشت ؟ چطور ؟...

*«شب هول ».نشر زمان. چاپ اول. ۱۳۵۷شمسی .

گاهی فکر می کنم زمان آن رسیده که پیران هم به جوانان احترام بگذارند و شاید بشو د در این فضای تحقیر شده جایی برای احترام متقابل باز کرد وگرنه در کمال حیرت زودتر از زمانی که فکر می کنند

فراموش خواهند شد پیران قوم و البته این یک موقعیت نسبی است .

لینک به دیدگاه

-سلام

-سلام بهنام جان خوبی؟

- مخلصیم داداش چه خبرا؟

- زنده باشی انگار زیاد اذیتت کردنا خیلی لاغر شدی!

-خب دیگه دوران اموزشی ودوره کد وتهران وکلی برنامه برات بعدا تعریف میکنم چه بلاهایی سرمون اومد...(خاصیت اونایی که سرباز هستند اینه میخوان سیرتا پیاز همه چی رو برا بقیه تعریف کنن انگار بقیه خدمت نرفتن!:banel_smiley_4:)

- حسن رو دیدی؟

-نه تازه امروز صبح رسیدم خونه یه ده روز پایان دوره دادن بهمون منم تبعید شدم مشهد...

-چرا؟

-بعدا برات تعریفش میکنم

-راستش تو با حسن خیلی رفیقی خواستم بهت بگم باهاش یخورده صحبت کنی

-چطور؟

-تازگیا سیگار میکشه...

-حسن؟بیخیال بابا اون که بوی سیگار من میخورد بهش نزدیک بود بالا بیاره شوخی میکنی

-نه به جان بهنام اخه یه مدته با رضا ساندویچی اینا ایاق شده پیش اونم کار میکنه

-غلط کرده هزار بار بهش گفتم دوروبر جمع اونا نپلکه

- خب از من گفتن بود

- قربونت داداش کار وبار چطوره؟

-هیچی بابا این چینیا همه کارهارو کسادش کردن

- اره ما هم تو کار کفش کلا با این پدیده نو مشکل داشتیم یه جفت کفش رو میدادیم برا ارمنستان واذربایجان سه دلار اونا اومدن با هفتاد سنت قرارداد بستن

- خب دیگه سیم پیچیا هم همشون کارشون کساد شده جنس مفت ریختن تو بازار همه جا پرشده

-ای بابا

- من برم دیگه داداش ولی حواست به حسن باشه این چهارماه تو نبودی اونم که از کار اومده بیرون با ادمای درستی نمیگرده

- چشم بهنام جان یخورده بعد میرم ببینمش میدونی که خوش خواب تشریف داره حضرت اقا

- میبینمت

- فدات

 

 

ادامه دارد...

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

امروز وقتی برای اولین بار روی تخت درمانگاه زیرسرم خوابیدم نه به معنای سلامتی وصحت تن(که دیرزمانیست به داشتنش شاکرم وازافزون بودنش مطمئن!!)فکر میکردم نه به دردهای کشنده ای که لحظه به لحظه وجودم را ازار میداد وروحم را میخراشید

بیشتر یاد نیچه افتادم(خب شاید هم خنده داربه نظر برسه!)

زمانی که درهتل محقرش براثر حمله های عصبی ناشی از سردرد به بیهوشی گرفتارامد وخودرا اسیردام چنگال پزشک دید

از پزشکان با همه احترامی که بهشون داشتم ودارم وحتی چندرفیق پزشکی که همیشه نیشتر اعتقادم درمورد حرفه شان را با جان دل پذیرایند متنفرم

رفقای فابریک عزراییل!

البته اگر چنین موجودی وجود داشته باشد یا به هردلیل تلقینیی ما ان را پذیرفته باشیم...

تجربه نو وجالب درنوع خودش بود!!

بیشتر زمانم صرف سربسرگذاشتن دخترک مسئول من گذشت با ان چشمهای تیله ای وصراحت بیش ازحدش

البته شاید به نوع کارش هم وابسته باشد این برخورد ولی درکل برای پرکردن زمان موضوع ژرفی به نظر میامد!

بهترین بیمه تکمیلی کشور را داروخانه ها با گفتن یک کلمه:قرارداد نداریم از سرخودشون بازمیکنند تا دراین اشفته بازار بچاپ بچاپ مجبور شویم درضیق وقت ونیاز به قیمت ازاد بخریم

چقدر ما انسانها همنوع دوست وانسانیم!

بقول نیچه:انسانی زیادی انسانی!

راننده تاکسی میگه تو کلت درد نمیکنه فکرت درد میکنه به درک که پول قبضامون هفت هشت برابر شده مهم اینه که ما هنوز هم شوق دریافت یارانه داریم وملتمسانه دنبال سدجوع وگذران زندگی وفرار از شرمندگی اهل وعیالیم

!

لینک به دیدگاه

جرم تو این است "دانستن"

و مجازاتت اینگونه زندگی در میان "جاهلان"

و ارزشت "توان نوشتنت است که از فهمیدن هایت می بارد"

 

باعث افتخاری:ws44:

لینک به دیدگاه

میگه کلاغ...میگم پر...

میگه کبوتر...میگم پر...

میگه رفیق...دستم هنوز روی زمین مونده...

میگه هی با تو هستم...باز میگه رفیق...

میگه رفیق پر پر ...پ ... ر ... پ... ر

انگشتم هنوز روی زمین مونده...همه یه ذره امید این دوسال را زیرش پنهون کردم

هنوز داره نجوا میکنه : پر...پر...پر...پر

و من صدای تو را میشنوم:عجب دنیای غداریه!

لینک به دیدگاه

چقدر مردم زیادی جمع شده اند!

اشتیاق مردم درمیان همهمه وصداهای مبهم گفتگوهای ابلهانه وروشنفکر مابانه انها گم میشود...

صدای غریو جمعیت بالا میرود واین نوسان با هررفلکتی از حرکات نوسانیتر میشود

پاهایش بهم قلاب شده اند

یاد چنگک قصابی سر محلشان میافتد...همیشه از ساطور بزرگ وسنگین قصابی میترسید ولی الان دیگر نمیترسد

به چپ وراست حرکت میکند مثل بیدی که دربرابر نسیم میرقصد!

هیاهوی مردم مثل زمزمه اب دربستر رود درگوشش نوا میداد

پیچ وتابی به بدنش داد واحساس بالااوردن به او دست داد...حس مبهمی مثل دردی عمیق از اولین زمین خوردنش وشنیدن صدای اشنا وهمیشگی عیبی نداره بزرگ شدی ببین قدت هم اندازه من شده

چقدر دوست داشت الان مادرش را بغل کند.

مادری که درزندگی سگی سنگ زیرین شد ودق کرد...

قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین غلتید ولی درتب وتاب هیجان کسی ان را ندید

همزمان قطره اشک بی خاصیتی از اسمان به زمین افتاد وهیچ اتفاقی نیفتاد!

بدنش دچاررعشه ولرزه شده بود

فریادها سقف فلک را میشکافتند وناگهان پاهایش مثل میخی که برزمین ناپیدا کوبیده شده باشند درمیان زمین واسمان بی حرکت ماندند...

بغض بی صدایی به عنوان اخرین فریاد از گلویی که طناب اذینش بسته بود بیرون جست

کالبدش دیگر جانی با خود به همراه نداشت

روحی دیگر سرگردان شد

مراسم اعدام تمام شد...

مردم با هیاهویی گم درحال پراکنده شدن بودند...!

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

نقطه صفر

 

به تو ، که میشناسمت، که میشناسیم. که هیچی و خالی برای من و خالی ترم برای تو. که پوچیم برای هم.

 

به تو، برای تویی مینویسم که بیش از هرکسی میشناسمت. کوچکی ات را ، خلأت را و بیهودگیت را میشناسم. و تو میشناسیم. آری جهنم آغاز شده است به خیال تو که هنوز آنقدر خوش خیالی که میپنداری دنیا آنقدر پر است که میتواند جهنمی داشته باشد. من تو را صدا میزنم ندا ندا و تو دنبال طنین مهربان صدای من به خواب میروی انگار. و من اینبار خشمگین ندایت میدهم تا تو از خواب برجهی. از آغاز آشناییمان چقدر گذشته است؟ دو سال؟ کمی بیشتر شاید حتا دو سال و نیم. آرام آغاز کردیم با چشمانمان فقط، با حسی خوشایند. بله در آنروزها که هنوز به قدر لازم از هم دور بودیم شاید... حسی خوب و گنگ، بعد اعتمادی آنقدر که رؤیاهایمان را با هم شریک شویم ، رؤیاهایمان را که سخت خریداری برایش لازم داشتیم تا باورشان کنیم و اینگونه شد که دوستیمان آغاز شد.

 

اکنون به نقطه صفر رسیده ایم. چرخ وفلک به نقطه پایینش رسیده است میتوانیم پیاده شویم هر کدام که میخواهیم. ما دوستیمان را یکبار دوره کرده ایم. میدانم دیگر هیچگاه به آنچه قبلا به آن رسیده بودیم دست پیدا نمیکنیم. ما زمانی رؤیاهای هم را باور کرده بودیم و این چیزی بود که ما را برای هم آنچنان شورانگیز و خواستنی میکرد. هیچکس بیشتر و بهتر از من نمی توانست رؤیاهای تو را باور کند، دوست بدارد و به آنها بال و پر بدهد. یادم هست من نیز بهترین خریدار رؤیاهایم را یافته بودم اما ... اما دوست من بیهوده میکوشیم اگر بخواهیم رؤیاها را تا همیشه نگاه داریم. زندگی بیهوده است شاید اما رؤیاها بیهوده ترند ؛ ما زندگی خالیمان را بیهوده با آنها پر میکنیم. آنها دیر یا زود تبدیل به کابوسی میشوند وقتی وارد زندگی واقعی میشوند و آنوقت است که بالاخره جایی با دست خودمان رؤیایمان را میکشیم تا از شر کابوسی خلاص شویم و اگر در آن حالت درد قادر به دیدن باشیم می بینیم این کابوس همان رؤیایمان است.

 

اکنون به نقطه صفر رسیده ایم، رؤیاهایمان تمام شده اند. تو دیگر به قول خودت – و میدانم اینبار میتوان به قولت اعتبار کرد – نمیخواهی رؤیایی داشته باشی و من به پایان داستانم رسیده ام، آنچه برای پر کردن ده سال از زندگیم کافی بوده است. به پایان رؤیاهایمان رسیده ایم ، آنها را با هم دوره کرده ایم، با درد و جان کندن از دست آنها خلاص شده ایم؛ از دست کابوسهایمان.

 

و حالا تو مانده ای و من. خودمان، خود خودمان. جسممان و روح کوچک ونافربه مان. عشق یک خودخواهی بزرگ است. آدمها دیگران را برای خودشان دوست دارند برای پر کردن زندگی خودشان، برای معنا دادن به زندگی خودشان. برای آنکه کسی باشد تا در کنارش فراموش کنند، به بودنش دل خوش کنند. آری عشق یک خودخواهی بزرگ است، آدمها کسی را می جویند تا دوستش داشته باشند تا عشق را ، عشقشان را دستمایه ای برای پر کردن زندگیشان بکنند. و کارشان درست شبیه کسانی است که خدا را، پول را، قدرت را دستمایه زندگیشان میکنند؛ تفاوت تنها در رنگ و بوست اما چرخش همیشگی است و انسانها همیشه دیر یا زود به نقطه آغازین میرسند همانگونه که ملتها و جوامع. نقطه صفر راز وحشتناکی است، راز بقای انسانیت، راز تداوم زندگی انسانها در طول دورانها. مسیری که هیچگاه به پایان نمیرسد یک مسیر بسته است وما اکنون یک دور کامل در دوستیمان زده ایم. میتوانیم پیاده شویم.

 

به نقل ازیه جای خیلی خوب!

لینک به دیدگاه

ایا ملت شریف ایران بافرهنگ هستند؟

مطمئنا شاید شما دربرخورد با ادمای که روزمره باهاشون درارتباطید چه اشنا باشند وچه غریبه به نکات ریزودرشتی برخورد میکنید که حاکی از عدم انطباق رفتارها با معیارهای مورد مدعای این افراد باشند

نکته ای که حائز اهمیت است اینکه استثنایی را دراین میان قائل نمیشوم!

جدا کردن یکسری ادم یا خودم یا شما از این امر مطمئنا شاید فقط جنبه خودشیفتگی یا تعارف را به ذهن متبادرمیسازد

اما موضوع از چه قرار است

درکشور گل وبلبل ما چیزی که به عینه وتجربه برایم اثبات شده این است که متاسفانه همواره یک پروسه یک فرایند یک تکنولوژی وارد کشورمامیشود بدون انکه بسترسازی فرهنگی مناسب با این امرصورت پذیرفته باشد یا متناسب با فرهنگ ما ومنطبق با معیارهای رفتاری جامعه ما مدون شده باشد

مثالهای بسیار فراوانی دراین زمینه میتوان برای اثبات ذکرکرد درحالی که متاسفانه هنوز نتوانسته ام مثال نقضی براین پدیده تاریخی به طور کامل پیدا کنم!!

امیدوارم دراین زمینه من اشتباه کرده باشم!

ساده ترین وملموس ترین مثال اتومبیل

همه مابرای تردد یا رفتن به دانشگاه یا سرکارمون از این وسیله استفاده میکنیم وتصور دنیایی بدون حمل ونقل شاید برایمان بسیار سخت باشد

اما فرهنگ استفاده از این وسیله چه؟

ایا معضل ترافیک فقط به نداشتن فرهنگ طراحی شهری ما برمیگردد؟

ایا عقده لایی کشیدن با ماشینی که به هیچ عنوان استاندارد نیست به اختلافات فکری مردم برمیگردد؟

ایا فرهنگ بوق زدن درنصف شب برای صدا کردن یک دوست یک فرهنگ نهادینه شده جهانی است؟

ایا مسدود کردن راه امبولانس با این تلقی که ماشین اداره رو برای استفاده شخصی میرونن یک تفکر بین المللی است؟

وهزاران مثال از این دست دراین زمینه

هاه

موبایل

یک وسیله ارتباطی بسیار مفید که ضریب نفوذ خوبی هم درکشور ما داره

هنوز ابروریزی یاهو360 درجه وکارت شارژایرانیان صاحب عظیم ترین فرهنگ جهانی رو ازیاد نبرده ایم!!

روی درودیوار دستشویی ها وباجه های تلفن شماره موبایل وتلفن به اسم خانمی نوشته میشه ویه برچسب وحشتناک درادامش

واین است فرهنگ ایرانی

ساعت سه نصف شب است...با صدای زنگ موبایلتان ازخواب میپرید...یا عده ای از دوستان بیخواب وسرمست از شادی گذرا یایک روانی واقعا بیکار...جنسیت هم که دخیل نیست دراین مسایل

الو خانم؟.....

خجالت بکش اقاواین داستان مزاحمتهتا همچنان ادامه دارد

لاجرم اینها نشان ازشعور بالای ملت هست

نگویید عده ای بیسواد این کارهارو میکنند که بارها وبارها از افراد متشخص وتحصیلکرده هم این مسایل را دیده ام!!

بگذریم

دارید تو خیابون راه میریدوتو عوالم خودتون غرق شده اید

صدایی کریه که حس بالااوردن رو مهمون افکارتون میکنه

فیخخخخخخخ خوخخخخخخخخخ....فین...تف!!

چندبار این صحنه چندش اوررا درانظار عمومی دیده اید؟

ایا میدانستید طبق قوانین مدنی سوئیس تف انداختن روی زمین حتی تا سه ماه زندان دارد؟

ایا میدانستید طبق فرهنگ مملکت یانکی ها تف انداختن نوعی توهین رکیک محسوب میشود؟

وما صاحبان وخدایان اندیشه باستانی وامروزین هستیم!!

نهادینه شدن یک مسئله عمومی ورعایت اداب اجتماعی منوط به داشتن سطح تحصیلات بالا نیست که بسیار اثر گذار است این امر وابستگی عمده به تربیت واموزش ورعایت شخصی هنجارها وبایدها دارد

 

اما مسئله ای بسیار پیچیده وغامض ودرعین حال عمومی وعیان!!!

ارتباطات اجتماعی

از نحوه برخورد پدرومادر با فرزندان وبچه ها با والدین بگیر تا روابط بین دوستان وبرخوردهای اجتماعی بین دختروپسر واز همه مهمتر برخوردهای رسمی بین ارباب رجوع وکارمند یا مراجع رسمی با مردم عادی

کدامیک از این روابط دارای فرهنگ نهادینه شده وازقبل تعریف شده است؟

یک مثال ساده برایتان بزنم که بسیار هم عمومی شده وشاید دراین مسئله زیاد دخیل نباشد

لباس رسمی

از کت وشلوار ساده تا پالتو وفراک وازاین دست

ترکیبات قابل توجهی درنحوه پوشش میتونید ببینید که شاخ غول شاهنامه از شاخی که شما شاید دربیاورید کوچکتر باشد!!

برگردیم به مسئله ارتباطات اجتماعی

ایا اصلا جامعه ومفهوم ان برای ایرانی جماعت تعریف شده هست؟

یا ما فقط با ترجمه تحت اللفظی تمدن وانطباق ان با جامعه مدرن وارد هیاهوی جهان وجهانی سازی شده ایم؟

ایا روابط ما درخانواده هنوز متاثر از سنت وسنن قدیمی وتربیت پدرسالارانه هست یا احترام به حقوق کودک ووالدین وشاید نگاهی کمی عمیقتر به دوروبرمان جواب های ساده ای برای این مسایل داشته باشد

بتازگی که باب شده درسردر هراداره ای مینویسند منشوراخلاقی فلان اداره

ایا این اخلاق تازه اختراع شده یا ما نمیدانستیم؟

جواب بسیارساده هست ولی از گفتن حقیقت معذوروعاجزیم

گفتنی دراین باب به قدر هفت مثنویست ولی وقت تنگ وسواد کم!

شاد باشید

لینک به دیدگاه

زنگ ها برای که به صدا درمی اید

 

ارزش دیدن چیست؟اصلا خود ارزش چیست؟

ایا نگاه هایمان مقدسند؟صحنه هایی که میبینیم چطور؟

دیدن صحنه دراز شدن دستی برای گدایی!

دیدن لبخند کودکی بی خبر از عالم وادم از همنشینی با یک پروانه!

دیدن اشک شوق جوانی از شنیدن خبر استخدام درکارخانه ای با حقوق ومزایای بهتر!

دیدن لحظه جان سپردن جانی بیمروتی که جان انسان سترده هست واکنون به دارمکافات اویخته شده!

دیدن لحظه شکستن پدری عاجز از براوردن خواهش فرزند!

دیدن اشک مادری درتب کودکش!

دیدن ناعدالتی های دنیای خدای عادل!

دیدن محبت های صادقانه وپاک انسانها به هم!

دیدن انسانتر بودن حیوان یا حیوانتر بودن یک انسان!

دیدن گذرزمان درایینه صورتگری انسانها!

دیدن تکاپوی تهی برای ماندن یا تلاشی عاشقانه برای ماندگاربودن!

دیدن عریانی تن ودیدن عریانی فکر وتلاش برای فهمیدن دلیلی که هیچوقت به سرانجام نمیرسد!

دیدن ادعا ومدعی بی انکه مدعی از ادعایش خبری داشته باشد

دیدن عکس سهراب اعرابی کنار مادرش وچکیدن دایمی قطره اشکی یا شکفتن گل بغضی برای برادری با همان تصویر درکنارمادرم!

دیدن اشک صادقانه کودکی برای بی ارزشترین مسئله از دید ادم بزرگای لعنتی وحسرتی ابدی برای دنیایی پاک وصادقانه!

دیدن دنیایی پرازتضادها،مهربانی ها،رذالت ها،صداقت ها،ادمای رنگی،ادمای خطی،ادمای ادم!

دیدن برگ خشک شده ای لای کتاب قدیمی که سنگینی گردوغبارپیرش کرده!

دیدن خاطرات خاکستری درمیان خوابهای رنگی!

دیدن دخترک فال فروش سرچهارراه درمیان عجله مردمی شاد برای خرید ماهی قرمز!

دیدن تن عریان فاحشه ای بی اسم ونشان اسیردرچنگال بایدهای روزگار!

دیدن دستان پینه بسته ورنجوروزخمی کارگری شاکی ازادمی وشاکر از خدای!

دیدن چشم های منتظر!

دیدن افکار زنگارگرفته درهزارتوی زمان

براستی ما چه چیزی را میبینیم؟

 

زنگ ها برای که به صدا درمی ایند...

لینک به دیدگاه

توی ترافیک انسانی پیاده رو که گم میشی یه چشمت به جلوت هست تا دست وپای یکی رو لگد نکنی اون یکی به جیبت مبادا محل تاراج هنرمندان جیب بری دم عید بشه

این شهر یعنی اینقدر ادم توش بود؟

چه حس غریبیست اینکه برخلاف باورت رفتارکنی

هاه

ملت چقدر بیخیال میرن وایمیسن نگاه میکنن میخرن چونه میزنن وزندگی میکنن

جلوی ایستگاهی که برای خرید میوه زدن صف درست شده از کجا تا ناکجا

خب ملت حق دارن بخورن بنوشن شادی کنن کارکنن زندگی کنن ولی کاش یکدهم همین رفتارشون کمتر غرمیزدن وبیشتر عمل میکردن!

صف درست کردن چون صدتومن ارزونتر از میوه فروشی محلشون دارن میدن ولی هرچی بدن نه نمیارن توش

مهم نیست دارن چی میفروشن همین که میفروشن وماهم میخریم ومیبریم جلو مهمونامون با به به وچه چه غر میزنیم کافیه

دخترک یه بسته دعا گرفته دستشو واویزونم میشه اقا توروخدا یکی بخر

عجب حکایتیه

عجب ادمی رو برای فروش کالای خودت انتخاب کردی

اقا بخر تورو خدا ببین این دعای گشایش کارهست

خجالت نمیکشیدم همونجا میزدم زیر گریه که ای ملت بدبخت این اینده شماست که داره با این باورهای کاغذی بزرگ میشه

یه پونصد تومنی درمیارم ومیدم بهش میگم اینم بده به اونی که بعدا ازت میخره به عنوان جایزه من یه حرف تازه میخوام یه نفس تازه که بتونم باهاش فکرکنم

من دعا نمیخوام

سوارتاکسی میشم قبل نشستن راننده میگه اقا کرایه برای خطی ها فلان قدر شده واینجوریه

میگم عیب نداره من تا اخر مسیر میرم فرقی بین خطی وغیر خطیش برام نیست ولی تا کی میخوایم ازمون وخطارو ادامه بدیم؟

مگه همه این روشها قبلا تست نشدن؟مگه همشون ردنشدن چرا با عوض شدن یه مدیرتاکسیرانی همه چیز باید عوض بشه؟

نمیشه خوبی هارو ادامه داد واشکالات رو اصلاح کرد؟

همه جا شلوغه

همه دارن میخرین میدون میرن میان ولی همه چهره ها انگار طوفان زده هست

بقول شفیعی کدکنی طفلی به اسم شادی گم شده است

ازیابنده درخواست میشود ان را به صندوق پست به نشانی ناکجااباد بیاندازد...!

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

در دهان ِ تو ارسطوی کوچکیست که وقتی لب می‌گشایی بوی ناف و روده‌ی چند دور پیچیده در پیچک ابروانت از فلسفه‌ی شخص شخیص فیلسوف زودتر بیان می‌کند که منحنی نگاه چشمان را بارها آویخته‌ام به جایی شبیه دل. و دل سودای ناقص چشمان تو بود که در چشمانت لیلای باکره از مجنون و چاهش می‌سراید و تو هر دم زور می‌زنی که بازوانت را حتی و زاویه‌ی لای انگشتانت را پشت این چشم نه که به پشت هر چشم بی لیلایی هم که کشیده می‌شوی و من هم از تو کشیده تر می‌شوم و هیچ بصیرتی را معنایی که در فشار دست تو بود انبساط رگ بود در من و من همان منبسطی که رگ را در چشمانت فرو می‌کردم به امید مجنونت و مجنونش که در قعر چاه آرام آرام به پایین فرو می‌رفت. آن پایین همیشه تاریک است. آن پایین از خورشید دورتر و هیچ مردی در هیچ بارانی با هیچ چتری به سراغ هیچ ابرویی نمی آید. دندانهایت تجربه ای ست که باران اگر بیاید و چرخ آسیاب تو تندتر هم که بچرخد یا نچرخد و چرخ ِ چرخش نگاه من در دندان ِ آسیاب تو له بشود یا نشود باز هیچ آرامی در اقیانوس ِ آرام تو آرام نمی‌گیرد.

 

من می‌شوم. و شدن را در لای ِ بودنهایی که در لای ِ می‌بودم‌هایت‌ چند دور پیچیده‌ای می‌پیچم و آرام می‌پیچانم لاله‌ی گوشم را که هی فلانی!

 

آدمی را دیدم.

 

و به سرعت دیدم.

 

و در خواب ِ آدمی، آدمی دیگر را که از فرط ِ آدم به شوق می‌آید

 

و من شوق را

 

و تو را

 

و ارسطوی کوچک دهانت را

 

می شنیدم با گوشی که لاله‌اش از فرط ِ سرخی داد می‌زد: هی فلانی!

لینک به دیدگاه

فتاده تخته سنگ آنسوی تر٬ انگار کوهی بود

و ما این سو نشسته٬ خسته انبوهی

زن و مرد و جوان و پیر٬

همه با یکدگر پیوسته٬ لیک از پای .... و با زنجیر .

اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی

به سویش می توانستی خزیدن ٬ لیک تا آنجا که رخصت بود ... تا زنجیر

* * *

ندانستیم

ندایی بود در رؤیای خوف و خستگیهامان٬

و یا آوایی از جایی ٬ کجا ؟ هرگز نپرسیدیم.

چنین می گفت :

« فتاده تخته سنگ آنسوی٬ وز پیشینیان پیری

بر او رازی نوشته است٬ هر کس طاق ... هر کس جفت ... »

چنین می گفت چندین بار

صدا؛ و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی

می خفت ...

و ما چیزی نمی گفتیم ،

و ما تا مدتی چیزی نمی گفتبم ...

* * *

شبی که لعنت از مهتاب می بارید ٬

و پاهامان ورم می کرد و می خارید ٬

یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود ٬

لعنت کرد گوشش را و نالان گفت : « باید رفت »

و ما با خستگی گفتیم : « لعنت بیش بادا

گوشمان را ... چشممان را نیز ٬ باید رفت »

و رفتیم و خزان رفتیم و تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.

یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ٬ بالا رفت ٬ آنگه خواند :

« کسی راز مرا داند

که از این رو به آن رویم بگرداند . »

و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را

مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم.

و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.

* * *

هلا٬ یک... دو... سه... دیگر بار

هلا ٬ یک ٬ دو ٬ سه ٬ دیگر بار .

عرق ریزان٬ عزا٬ دشنام ـ گاهی گریه هم کردیم.

هلا٬ یک٬ دو٬ سه٬ زینسان بارها بسیار.

چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.

و ما با آشناتر لذتی٬ هم خسته هم خوشحال٬

ز شوق و شور مالامال.

* * *

یکی از ما که زنجیرش سبک تر بود٬

به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.

خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند

و ما بی تاب

لبش را با زبان ، تر کرد ... ما نیز آنچنان کردیم ...

و ساکت ماند ...

نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند.

دوباره خواند ٬ خیره ماند ٬ پنداری زبانش مُرد ...!

نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری٬ ما خروشیدیم:

« بخوان! » او همچنان خاموش.

« برای ما بخوان ! » خیره به ما ساکت نگا می کرد .

پس از لختی

در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد٬

نشاندیمش.

به دست ما و خویش لعنت کرد.

« چه خواندی ٬ هان؟ »

مکید آب دهانش را و گفت آرام :

« نوشته بود

همان٬

کسی راز مرا داند٬

که از این رو به آن رویم بگرداند. »

* * *

نشستیم

و

به مهتاب و شب روشن نگه کردیم ...

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

آیا نشنیده اید حکایت آن مرد ِ دیوانه ای را که در روز ِ روشن فانوسی برافروخت ، به میان بازار شتافت و پی در پی بانگ بر می آورد " در جستجوی خدایم! در جستجوی خدایم! چون در آن حال بسیاری از آنان که به خدا باور نداشتند به دورش حلقه زده بودند او بسیار مضحک می نمود .کسی پرسید آیا او گم شده است؟ دیگری پرسید آیا همچون کودکان راهش را گم کرده است؟ یا پنهان شده و از ما می ترسد؟ به سفری دراز رفته یا ترک دیار گفته است؟ سپس هیاهو کردند و خنده سر دادند.

 

مرد ِ دیوانه به میانشان پرید و چشم هایش را به آنها دوخت . بانگ زد خدا کجاست؟ من به شما خواهم گفت. ما او را کشته ایم، شما و من . همگی قاتلان اوییم . اما چگونه چنین کردیم؟ چگونه توانستیم دریا را تا آخرین جرعه بنوشیم؟ چه کسی به ما دستمالی داد تا تمام افق را پاک کنیم؟ چه می کردیم آن هنگام که این زمین را از بند خورشیدش رها می کردیم؟ اکنون کجا سرگردان است؟ اکنون ما دور از همه ی خورشید ها در کجا راه می پوییم؟ آیا بی وقفه در همه ی جهات ، در پس و پیش و پهلو غوطه ور نیستیم؟ آیا هنوز فراز و فرودی باقی مانده است؟ آیا ما در یک هیچی ِ بی انتها آواره نیستیم؟ آیا نَفَس فضای تهی را احساس نمی کنیم؟ آیا سردتر نشده است؟ آیا شب دم به دم به ما نزدیک تر نمیشود؟ و آیا محتاج آن نیستیم که در صبحدم فانوس بر افروزیم؟ آیا هنوز هیچ چیز از سر و صدای ِ گور کنانی که خدا را دفن می کنند نمی شنویم؟ آیا هنوز بوی تجزیه ی خدا را استشمام نمی کنید؟ آری خدایان نیز متلاشی می شوند. خدا مرده است . و مرده خواهد ماند . و ما او را کشته ایم.

 

ما سرآمد ِ قاتلان چگونه خود را آرامش خواهیم بخشید؟ مقدس ترین و با شکوه ترین دارایی جهان زیر ِ چاقوهای ما جان سپرد : چه کس این خون را از دست های ِ ما خواهد شست؟ کدام آب می تواند پاکیزه مان کند؟ چه آیین های کفاره و کدام بازی های ِ مقدس را باید اختراع کنیم؟ اما آیا بزرگی این کار برای ما بیش از اندازه بزرگ نیست؟ آیا نباید خودمان بدل به خدایان شویم تا شایسته ی آن جلوه کنیم؟ هرگز عملی بزرگ تر از این نبوده است و هر آن کس که پس از ما زاده می شود ، به برکت ِ این عمل به تاریخی برتر از همه ی تاریخ های تاکنون تعلق خواهد داشت.

 

در اینجا مرد دیوانه ساکت شد و نگاهی دوباره به شنوندگانش انداخت ، آن ها نیز ساکت بودند و با حیرت به او می نگریستند . سرانجام او فانوس را بر زمین انداخت و فانوس تکه تکه و خاموش شد . سپس گفت: "بسیار زودهنگام آمده ام" هنوز زمان من فرا نرسیده است . این حادثه ی شگفت انگیز هنوز در راه و سرگردان است و به گوش مردمان نرسیده است . رعد و برق نیازمند زمان است . نور ستارگان نیز : اعمال اگر چه انجام یافته ، اما برای دیده شدن و شنیده شدن محتاج زمان اند. این عمل از دور ترین ستارگان نیز دور تر است و با اینهمه انها خود این عمل را انجام داده اند.

 

بعدها نقل شد که در همان روز مرد ِ دیوانه به زور وارد چند کلیسا شده و برای خداوند دعای ِ آرامش ابدی خوانده است . وقتی که بیرونش رانده و از او باز خواست کردند همیشه فقط یک پاسخ گفته است: "آیا کلیساها(و مساجد) اکنون جز مدفن ها و گور هایی برای خداوندند؟

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

ته شانس

دیدین میگن یارو ته شانسه!

خب من یه قدم ازاین ته ته میرم جلوترومیگم شانس اصلا با من تعریف میشه ونسبت به من سنجیده میشه!!

من بخوام برم لب دریا اب تنی باید یه افتابه اب هم با خودم ببرم

دی:

هرکاری میریم دنبالش یا شروع میکنیم (البته اینو بگم من به شانس وقضا وقدر وسرنوشت واینا اعتقاد ندارم صرفا درحد پذیرش اجتماع!)باید منتظر ظهور اتفاقات عجیب وغریبی توش باشیم

اون روز بعد کلی زمان وحساب کتاب واین حرفا زنگ زدیم به بانکی که حقوقمون اونجا واریز بشه تا یه دونه ازاین وامهای ابکی به ماهم بدن(ما که ازاون خواص با بصیرت نیستیم که میلیارد میلیارد وام بگیرن طوری که کرام الکاتبین هم توش بمونن که یارو چطور 550 میلیارد وام میگیره با ضمانت 50 میلیاردی اونم با گردن کلفتی پس نده!)

رییس بانک بعد کلی سین جیم کردن برگشته میگه ما با ادارتون هماهنگ کردیم بهتره برین با اونجا هماهنگ کنین بهتون اینجوری وام نمیدیم

ای بابا ای اقا ای برادر ای احاد ای ملت دردمونو به کی باید بگیم!

خلاصه پرس وجو میکنیم وشست مبارک ونازنینمون باخبر میشه که کمیته رفاه شرکت مسئول بررسی درخواستها وثبت اسمهاست وازقضا اخرین روز برای ارائه درخواست وام هست

ای بابات خوب ای ننه جونت خوب بیخیال شو اخه

خلاصه با هزار ویک مصیبت یه درخواست ازدور شبیه این نامه های آی من به فدای دوچشمون سیاهت بشم براشون فاکس میکنیم که جون عمه نداشتم ونداشتتون مارو هم بازی بدید

ای بسوزه پدر احتیاج که مادر اختراع هست ولی پدرش رفته ازاکسفورد مدرک دکترای قلابی دشت کنه!

خلاصه اسممون میره تو لیست سیاه ومنتظر وقوع حادثه میمونیم

بعد کلاغهای خبرچین خبرمون میکنن که ای بالام جان اینجا هم مثل اونجا (کجا؟)برادر بزرگی هست که حاکمیت دوگانه رو لسانا قبول داره اما عمرا بهش تن بده وفقط وفقط ولایت قدرمطلق مدیر رو طبق احکام تاریخی وده +1 فرمان قبول داره!

حالا بشین بیرون بگو لنگش کن...

خلاصه زنگ میزنیم به مقام عظمای مدیریت وبعد کلی ننه من غریبم بازی دراوردن یه موافقت ضمنی(ازاون گوشه چشمهای ملس)با درخواستمون میگیریم

من میرفتم یه غاری جایی بست میشستم یه چیزی ازاسمون برام نازل میشد عوض اینکارا!

خلاصه اینکه اسممون ازاون گوی جادویی بیرون میاد وما موفق به دریافت یک فقره وام زرشکین طلایی میشویم ولی هنوز دوقورت ونیم ماجرا باقیه

چیه فک کردین یه کارچنددقیقه ای تو دوخط داستانش تموم میشه؟

بشین بخون بابا میخوای بری چیکار؟

میری اخبار سیاسی میخونی که این داره زیراب اونو میزنه وبا رمال وجن گیر همدستش میکنه واون یکی پته اینو میریزه رو اب که تو چاپخونت جزو ثروتهای طوفان اوردست یا لایک های صفحه تمسخر اینو میبینی یا با پروپاگانداهای مصلحتی دلتو خوش میکنی؟

اخرشم اینه که قیمت اب وبرق وگاز وبنزین وکرایه منزل ومیوه ونون هوا ونورخورشید وانرژی هسته ای شده خدا تومن

بیا بشین دورمنبر میخوام یه دهن ببرمت فضا

خلاصه جونم براتون بگه مثل اجل کله سحر خراب شدم سررییس بانک که بده بیاد اون وام خوشگله رو!

اونم با یه چشم غره رفتن وختم سوره بقره بعد از گفتن بسم اللهش میگه هنوز لیستتون به دست من نرسیده

ای بالام جان

الهی دورت بگردم ای لیست کجایی؟

اینور زنگ اونور زنگ خبر میدن که لیست دست یکی از دوستان خدماتیمونه که اسم ایشون هم تو لیسته!

شمارشو میگیرم وزنگ میزنم ولی حضرت اجل جوابگو نمیباشند...استاد محترم درخواب تشریف دارند

ای خدا کارمون ببین کجا گیرکرد!

اخه شما که نمیدونین 48 ساعت اواره جاده ها شدن وبیخوابی کشیدن برای گرفتن یک وام زپرتی که نگرفته سرشو زدن ومثل سهم الارث یتیم هزارتا صاحاب داره چه دردی داره!

خلاصه بعد یه ساعت حضرت همایونی با یک دست کت وشلوار شیک وپیک وموهای ژل زده وکفشهای واکس خورده برگه به دست وارد بانک میشه

چنددقیقه دیراومده بود ازبیخوابی بیهوش میشدم

خلاصه مارو میدن دست متصدی ویه برگه که از برگه ازدواج مادربزگمون تا سوالات تفتیش عقاید گالیله توش هست وباید که این شیرمرغ رو ازناصرخسرو تهیه کنیم ...

ملالی نیست

میریم همه مدارک لازمه رو جور میکنیم ومیاییم خدمت متصدی محترم

ایشون هم یه زونکن برگه میزارن جلوی بنده وضامنمون که بفرمایید پرکنید

ازمشق ابتدایی هم سخت تربود

اه

بعد اینکه این جام زهررو رییس بانک بعد ازفاصله چندین روزه مینوشه با سری بلند ومفتخر بهمون اعلام میکنه که برین بعد استعلام وانجام کارهای اداری که مثل روده دراز گوسفندان محترم میمونه خبرتون میکنیم تا بیایید وامتون رو بگیرید

ماهم اعلام میکنیم ما مدرن شدیم وبجای بع بع میگوییم بیب بیب پس لطفا واریز کنید به حسابمون که کلی قلقلکمون بیاد!

القصه

اینم مثل داستانهای حسین کرد شبستری میمونه که تو ایران کاری انجام بدی!

اما برگردیم سراغ قسمت اولیه ماجرا وبحث شانس

ما که مثل ازمابهترون دارای چند فقره اشنا اینجا واونجحا نیستیم تا اینجور موقع ها با یه تلفن کارمونو راه بندازن پس مجبوریم با این شانسمون که ملکه زیباییه(یه چشمش چپه یه پاش لنگ میزنه زبونشم که الکنه وگوشاشم سنگین میشنوه)بسازیم وبسوزیم

اما یادتون باشه چیزی که تودنیای واقعی نتیجه میده نه معیارهای خوش شانسی وبد شانسی که میزان تلاشتون واعتقادتون به باورهای خودتونه

پس هیچوقت ناامیدنباشید ولبخندرو هم فراموش نکنید

موفق باشیم:icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

روزی درگرماگرم روز کسی چراغی روشن در دست فریاد براورد ای ملت بیدار جماعت هشیار مردم همیشه درصحنه ! ما نیچه را کشتیم ما نیچه را با دستان خودمان کشتیم ... ولی این حرف به ذات تاریخی خود بازگشتی شکوهمندانه داشت واگرچه در سابقون تاریخ بر طبل انکار هویت پست مدرنیسم عقلی کوبیدند که ای ملحد تو خدای نتوانی کشت امروزه روز هلهله میکنند که خدای را باز افریدیم وباز یافتیم

شعر مگو صاحب سخن ، استماع دیالکتیک تضاد تو خنده دار است

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...