رفتن به مطلب

شعـری بـرای تـو...


ارسال های توصیه شده

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی

 

دلم به غمزه ربودی دگر چه می‌خواهی

 

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی

 

ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی

 

 

به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد

 

جفا ز حد بگذشت ای پسر چه می‌خواهی

 

 

ز دیده و سر من آن چه اختیار توست

 

به دیده هر چه تو گویی به سر چه می‌خواهی

 

 

شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست

 

تو کان شهد و نباتی شکر چه می‌خواهی

لینک به دیدگاه

ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﺏ... ﯾﺎ ﺑﺎﺩ

ﺑﺎ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﻣﯿﻼ‌ﺩﯼ ﯾﺎ ﻫﺠﺮﯼ

ﺑﺎ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺷﺪ ﻣﻮﺝ ﺩﺭﯾﺎ

ﺑﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺴﻮﻑ ﻭ ﺧﺴﻮﻑ ﻗﯿﺎﺱ ﮐﻨﻢ

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻓﺎﻝ ﺑﯿﻨﺎﻥ

ﯾﺎ ﺧﻄﻮﻁ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺭ ﺗﻪ ﻓﻨﺠﺎﻥ

ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﮔﻮﯾﯽ ﺍﺳﺖ

ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﻧﻐﻤﻪ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ

 

نزار قبانی

لینک به دیدگاه

زیباتر از تو نیست که زیباتر از منی

باید دعا کنم که از این حیث نشکنی

وقتی تو نیستی به جهان خیره می شوم

از دست می روم و تو کاری نمی کنی

معلوم نیست که با من تو دوستی

یا این که دلبرانه در این بین دشمنی....

لینک به دیدگاه

پسر نوح شده ام برای تو...

تو مثال نوح..دست دراز کرده برای نجاتم...

 

ولی...

ولی...

ولی...

 

دستت را دیدم و چشمانت رو ندیدم....

دست رد زدم بر سینه ات

و تو..

 

تو باز ماندنی شدی و من رفتنی....

لینک به دیدگاه

¯¯””/(””¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯””/(””¯

زیر این طاق کبود.یکی بود یکی نبود.

مرغ عشقی خسته بود.که دلش شکسته بود.

اون اسیر یک قفس شبو روزش بی نفس.

همه ی آرزوهاش پر کشیدن بودو بس.

تا یک روز یه شاپرک نگاهشو گوشه ای دوخت.

چشش افتاد به قفس دله اون بجوری سوخت.

زود پرید رویه درخت تو قفس سرک کشید.

تو چشه مرغه اسیر غمه دلتنگیو دید.

دیگه طاقت نیاورد رفت تویه قفس نشست.

تا که از حرفهای مرغ شاپرک دلش شکست.

شاپرک گفت که بیا تا با هم پر بکشیم.

بریم تا اون بالاها سوار ابرا بشیم.

یه دفعه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد.

بارون از برق چشاش رویه گونش جاری شد.

شاپرک دلش گرفت وقتی اشکه اونو دید.

باخودش یه عهدی بست نفس سردی کشید.

دیگه بعد اون قفس رنگ تنهایی نداشت.

تویه دوستی شاپرک ذره ای کم نمیذاشت.

تا یک روز یه باد سرد میونه قفس وزید.

آسمون سرخابی شد سوز برف از راه رسید.

شاپرک یخ زدو یخ مردو موندگار نشد.

چشاشو رو هم گذاشت دیگه اون بیدار نشد.

_..)/..________________..)/..__

لینک به دیدگاه

دستم بگیر ، دستم را تو بگیر ...التماس دست هایم را بپذیر ...

 

درمانی باش پیش از آنکه بمیرم

 

آوازی باش ..... همدردی باش .....

 

آغازی باش تا پایان نپذیرم

 

آغوشی باش تا عطر نفس هایت گرمم کند ...

 

لبخندی باش در روز و شب من

 

درهم شکست از گریه لب من ....

 

بارانی باش در این کویر تشنه ام...

لینک به دیدگاه

در قید غمم، خاطر آزاد کجایی؟

تنگ است دلم، قوت فریاد کجایی؟

با آنکه ز ما یاد نکردی..

ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟

لینک به دیدگاه

به گوشتـ میرسه روزیــــــــــــ

که بعد از تـــــــــو چیـ شد حالمــــــــ

چجوریـ گریه میکردمــــــــــ

 

که از تـــــــــو دستـ بردارمـــــــــــــ

نشد گریه کنمـ پیشتــــــــــ

نخواستمـ بد شه رفتارمـــــــ

نمیخواستمـ بفهمیـ تـــــــو

که من طاقت نمیارمــــــــ

دلمـ واسه خودمـ میـ سوختـــــــــــ

برایـ قلبـ درگیرمـــــــــــ

یه روز تو خندهـ هاتـ گفتیــــــــــ

تــــــــو میمونیـ و منـ میرمــــــــــ

سرمـ رو گرمـ میکردمــــــــــــ

که از یادمـ برهـ اینـ غمــــــــــــــ

ولیـ بازمـ شبا تا صبحــــــــــ

تـــــــورو تو خوابـ میدیدمــــــــــ

نمیدونستیـ اینارو

چرا باید میفهمیدیــــــــــ

منـــــــو دیدیـ ولیـ یکبار

ازمـ چیزیـ نپرسیدیـــــــــــــ

لینک به دیدگاه

ترن دیگه داره می ره، چراغ پیش رو دیگه سبزه

یه مرد تنها تو کوپه‌س که شونه‌ش داره می لرزه

تو رو سکوی ایستگاهی، تنت یه پالتوی قرمز

نه تو میگی سفر کوتاه نه من می گم خداحافظ

 

تو می مونی و من می رم، به سمت دربه‌در بودن

چشات می مونن و بغضی که جا می مونه بعد از من

تمام ریلا بعد از این به غربت می رسن با هم

داره پنجره ی کوپه ازت خالی می شه کم کم

ترن می ره ولی قلبم توی این شهر می مونه

کسی جز تو نمی فهمه کسی جز تو نمی دونه

که راه آهن برای من یه جاده رو به بن بسته

من و این راه بی برگشت من و این بغض پیوسته

لینک به دیدگاه

دختری ایستاده بر درگاه

چشم او بر راه

در میان عابران چشم انتظار مرد خود مانده ست

چشم بر می گیرد از ره

باز

می دهد تا دوردستِ جاده مرغ دیده را پرواز

از نبرد آنان که برگشتند

گفته اند

او بازخواهد گشت

لیک در دل با خود این گویند

صد افسوس

بر فراز بام این خانه

روح او سرگرم در پرواز خواهد گشت

جاده از هر عابری خالی ست

شب هم از نیمه گذشته ست و کسی در جاده پیدا نیست

باز فردا

دخترک استاده بر درگاه

چشم او بر راه!

 

حمید مصدق

لینک به دیدگاه

پیـشــ از آنکهــ دربـارهــ زندگیـــ

 

,گـذشـتهـ و شخصیتـــ منــ قضاوتــ کنیـــ ...

 

خودتـــ را جایـــ خودتــ بگــذار

 

ازمســیریــ کهـ منــ گذشتهــ امـــ عبــور کنـــ

 

بـا غصـهـ هـا , تـریـدها , تــرسـ هـا ,دردهـا و خنـدهایمـ زندگیــ کنــ ...

لینک به دیدگاه

دیگر واژه ندارم تا برایت پیراهن شعر بر آن بدوزم...

 

دهانم را پاک کردم از واژه...

 

می خواهم مهر سکوت بزنم بر آن...

 

شاید سکوتم با معنا تر باشد از شعرهایم...

لینک به دیدگاه

بیا با هم یک تصویر زیبای دیگر از عشق بکشیم ،

 

تصویری مثل آن نقاشی دیروز

 

تا به یادگار بماند

 

و این یادگاری مثل یک خاطره بماند

 

، تا ما نیز مثل خاطره ها باشیم ،

 

نه خاطره ای از گذشته ،

 

خاطره هایی شیرین از هر روز زندگی مان

 

که همیشه تا ابد در قلبمان به یادگار بماند!

لینک به دیدگاه

ای شبانگاه نوازشگر تو

تا سحر چشم تو در خواب ولی

به تما شای تو من بیدارم

به سفر باید رفت

من ولی منتظر حادثه ی دیدارم

 

همسفر پشت سر من اشک مریز

من برای شب تنهائی تو

گل شب بو

گل سرخ

قاصدک می چینم

 

تا بیائی به كنارم هر روز

من برایت گلی از باغ خدا خواهم چید

چیست دلتنگی تو؟

روز دیدار كه از راه رسد

بین صدها گل شب بو ، گل سرخ

من تو را خواهم یافت

من تو را خواهم دید

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...