رفتن به مطلب

peyman sadeghian

ارسال های توصیه شده

طرف واسه خواهرم که از من کوچیکتره اومده خواستگاری...

اولش بنده درو باز کردم زرتی تشریف فرما شدن داخل...مادر و خواهرش...:gnugghender:

بالاخره گف که واسه چی اومده...

مامان منم هی میگه حاج خانوم دختره بزرگم هنو درس میخونه و دانشجو و...:4564:

اونم گیر داده که نه و...بهش نمیخوره و بزرگه و دیگه بسشه...

هی از شادوماد تعریف میکنه...

هیچی دیگه...

بالاخره فهمید من بزرگم...

خواهرم چون از من درشت تره فک میکرده اون بزرگه...

به من بدبخت گیر داد...:ws28::ws28:

 

منم که از یه طرف از خنده داشتم میمردم از یه خانم رو مخم بود...:w000:

 

سرتون درد نیارم پاشد بره باز برگشت گفت تو بزرگ بودی...

لینک به دیدگاه

آقا خواستگاریای من همشون سوژه بودن....

50% تو ماه رمضون میان ...خوشبحال من میشه اکثرا .....50%بقیه هم دقیقا دقیقا تو امتحانا....icon_pf%20(34).gif

 

اولین بارپیش دانشگاهی بودم.... ماه رمضون بود... چادرم لیز بود لا مصب همش سر میخورد خونواده پسرم مذهبی .....

آبروم میرفت هی....TAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif تازه از اتاق بیرون اومدنی چادرم گیر کرد زیر کفشم از سرم درومد.:ws28: بازم تابلو شدم

 

یبار دیگه رفته بودیم تو اتاق من صحبت کنیم ...1 ساعت شده بود دیگه حرفامونم تموم شده بود..خواستم بلند شم دیدم پام خواب رفته w58.gif دیگه هیچی اینقد چرت و پرت از خودم در آوردم گفتم تا پام خوب بشه پاشیم بریم بیرون...

.

اولین بار که چایی آوردم برا خواستگار...(چون اکثرش ماه رمضونه) گرفتم جلوی پسره دستام داشت میلرزید داغون...صدای استکانا میومد...آبرو برام نموند.icon_pf%20(34).gif

 

یبار دیگه تابستون بود...ما شربت نداشتیم تو خونه اونام تقریبا سرزده اومده بودن وقت نبود بریم شربت آماده بخریم من فقط تونستم بخودم برسم...

آقا این خجستگان جلسه اول باباشونم آورده بودن....اونم نظامی و بازنشسته:whistle:

خستتون نکنم...مامانم از ین شربت دست سازای خونگی درست کرده بود همونو ریخت تو لیوان بعدم یخ ریخت توشو گفت صدات کردم آب بریز توش بیار....

من رفتم آب ریختم توش آوردم دیدم همه لیواناشونو گرفتن هی هم میزنن اما هیشکی نمیخوره :ws52:

لیوان خودمو برداشتم دیدم شربته ته لیوان چسبیده بود از بس یخ بود ...همه داشتن میخندیدن ...:ws28:خلاصه کلی آبرومون رفت بعد بابای پسره گفت دست سازه؟مامانم گفت اره ...باباشم برگشت گفت شکرش زیاده...

همه فقط آب خوردن....دیگه همه ازخنده مرده بودیم..ولی باباش خیلی بیتربیت بود...w000.gif

لینک به دیدگاه

من که اندازه خانم سما تجربه خواستگاری ندارم ولی یک موردش رو میگم...

 

یکجا رفته بودیم خواستگاری ، بعد همون اول کار دختره پررو پررو با یک وضع زننده اومد روبرومون نشست ، با یک تی شرت و شلوار جین و سر و صورت هم اصلاح کرده و خلاصه یک وضع زننده.. ما هم که خانواده با حیا و محجوبی هستیم ، از همون اول کار یکسره من داشتم عرق میریختم ، هی یک نگاه به مامانم میکردم یک نگاه به زمین ، هر چی من سرختر و خجالتزده تر میشدم هی نیش دختره بازتر میشد...مامانم هم داشتم یکسره زیر لب غرغر میکرد، خلاصه یک بیست دقیقه ای به همین وضعیت گذشت یکدفعه دیدم مامان دختره برای اینکه سکوت توی جلسه و سردی جلسه شکسته بشه صدا زد ، دخترم ، سمیه جان همون سینی چای رو از تو اشپزخونه بیار ... وقتی اینو گفت یک نفس راحتی کشیدم که این دختریه بی حیا که روبروی ما نشسته عروس نیست و احتمالا خواهری چیزیش هست ، تا دختره داشت از تو اشپرخونه چایی میاورد یکدفعه زنگ در خونشون رو زدن ، بعد مامان دختره رو کرد به همون دختر بی حیایی که روبروی ما نشسته بود بهش گفت ، مسعود جان برو در رو باز کن ببین کیه.. بعد فهمیدیم اون موجود روبروی ما داداش عروس بوده ... خلاصه این بود خاطره ما ، مدیونید اگه فکر کنید این خاطره ، جوک بود که براتون تعریف کردم :ws3:

لینک به دیدگاه
  • 9 سال بعد...

اخري بگم😅

عصر زنگ زدن خونمون از آشناها بودن كه بيان

گفتم خب اول عكس بده بعد من فكر كنم ببينم خوبه يا نه

عكس مامانش فرستاد 

يه پسر سفيد قدبلند ورزشكاري خيلي خوشگل 

خب از نظر خانواده كه عالي بودن و شغل و تحصيلات و ...همه عالي 

عكس ديدم گفتم اوكيه بياد واس اشنايي خانواده ها و يه مدت ما باهم باشيم

 

٢ روز بعد اومدن

من از آيفون ديدم گفتم اوه داداششم اومده

اومدن داخل ديدم نه!!!!

خودش و مادرش دو نفر!

امااااا اون عكس كجا اين آدم كجا!!!!!!!

قد كوتاه به شدت سياه و ....

اصلا نميتونستم نگاه كنم بهش

فقط ميگفتم برن🤣

مادرش گفت خب بريد اتاق يه اشنا بشيد

رفتيم ديدم انگار نشسته تو قهوه خونه هاي قديمي و اصلا طرز برخورد صفر

اومديم بيرون مامانم گفت خب شماره هاتون ميداديد كه باهم باشيد

روم نميشد كه بگم نه🤣

اشاره ميكردم همش ميگفتم باشه رفتني😂

سه ساعت دقيق نشستن 

بابام ميپرسيد خب از خودتون بگيد يهو ميگفت بپرس بگم چي بگم😒بي ادب😒

رفتني هم زدم به پاي مامانم كه نميخوامش😁

رفتن ولي هممون گفتيم غير ممكنه اون عكس اين آدم باشه!!!

سه هفته هر دو روز زنگ ميزد كه چرا رد كرديد🤣

روم نميشد بگم لامصب عكس با فيلتر اينستا انداختي فرستادي يه پسر داغون آوردي خواستگاري انتظار بله داري😂

----

دست گلشم خيلي زشت بود😏خسيس😁

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...