رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

پيش فرض

 

زني هم زير لب گويد

 

گريزانم از اين خانه

 

ولي از خود چنين پرسد

 

چه کس موهاي طفلم را

 

پس از من مي زند شانه؟

 

زني آبستن درد است

 

زني نوزاد غم دارد

 

زني با تار تنهايي

 

لباس تور مي بافد

 

زني در کنج تاريکي

 

نماز نور مي خواند :sigh:

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 218
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

زني خو کرده با زنجير

 

زني مانوس با زندان

 

تمام سهم او اينست

 

نگاه سرد زندانبان

 

زني را مي شناسم من

 

که مي ميرد ز يک تحقير

 

ولي آواز مي خواند

 

که اين است بازي تقدير

 

زني با فقر مي سازد

 

زني با اشک مي خوابد

 

زني با حسرت و حيرت

 

گناهش را نمي داند:hanghead:

لینک به دیدگاه

زني واريس پايش را

 

زني درد نهانش را

 

ز مردم مي کند مخفي

 

که يک باره نگويندش

 

چه بد بختي چه بد بختي

 

 

زني را مي شناسم من

 

که شعرش بوي غم دارد

 

ولي مي خندد و گويد

 

که دنيا پيچ و خم دارد

 

زني را مي شناسم من

 

که هر شب کودکانش را

 

به شعر و قصه مي خواند

 

اگر چه درد جانکاهي

 

درون سينه اش دارد:sigh:

لینک به دیدگاه

زني مي ترسد از رفتن

 

که او شمعي ست در خانه

 

اگر بيرون رود از در

 

چه تاريک است اين خانه

 

 

زني شرمنده از کودک

 

کنار سفره ي خالي

 

که اي طفلم بخواب امشب

 

بخواب آري

 

و من تکرار خواهم کرد

 

سرود لايي لالايي

 

 

زني را مي شناسم من

 

که رنگ دامنش زرد است

 

شب و روزش شده گريه

 

که او نازاي پردرد است:hanghead:

لینک به دیدگاه

زني را مي شناسم من

 

که ناي رفتنش رفته

 

قدم هايش همه خسته

 

دلش در زير پاهايش

 

زند فرياد که بسه

 

 

زني را مي شناسم من

 

که با شيطان نفس خود

 

 

 

هزاران بار جنگيده

 

و چون فاتح شده آخر

 

به بدنامي بد کاران

 

تمسخر وار خنديده

 

 

زني آواز مي خواند

 

زني خاموش مي ماند

 

زني حتي شبانگاهان

 

ميان کوچه مي ماند

 

 

زني در کار چون مرد است

 

به دستش تاول درد است

 

ز بس که رنج و غم دارد

 

فراموشش شده ديگر

 

جنيني در شکم دارد:hanghead:

زنی در بستر مرگ است

 

زنی نزدیکی مرگ است

 

سراغش را که می گیرد؟

 

نمی دانم، نمی دانم

 

شبی در بستری کوچک

 

زنی آهسته می میرد

 

 

 

زنی هم انتقامش را

 

ز مردی هرزه می گیرد

 

زنی را می شناسم من .....

لینک به دیدگاه

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟

 

خداوند پاسخ داد : دستور کار او را ديده ای ؟

 

او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکی نباشد.

بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينی باشند.

بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذاي شب مانده کار کند.

بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جايش بلند شد ناپديد شود.

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشيده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.

و شش جفت دست داشته باشد.

 

فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد.

 

گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

 

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نيستند. مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته باشند.

 

-اين ترتيب، اين می شود يک الگوي متعارف برای آنها.

 

خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.

 

يک جفت برای وقتی که از بچه هايش می پرسد که چه کار می کنيد، از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان.

يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!

و جفت سوم همين جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،

بتواند بدون کلام به او بگويد او را می فهمد و دوستش دارد.

فرشته سعی کرد جلوي خدا را بگيرد.

 

اين همه کار براي يک روز خيلی زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد .

 

خداوند فرمود : نمی شود !!

چيزی نمانده تا کار خلق اين مخلوقی را که اين همه به من نزديک است، تمام کنم.

 

از اين پس می تواند هنگام بيماری، خودش را درمان کند، يک خانواده را با يک قرص نان سير کند و يک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگيرد.

 

فرشته نزديک شد و به زن دست زد.

 

اما ای خداوند، او را خيلی نرم آفريدی .

 

بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

 

فرشته پرسيد : فکر هم می تواند بکند ؟

 

خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .

 

آن گاه فرشته متوجه چيزي شد و به گونه زن دست زد.

ای وای، مثل اينکه اين نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در اين يکی زيادی مواد مصرف کرده ايد.

 

خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نيست، اشک است. :hanghead:

لینک به دیدگاه

دست خودت نیست زن که باشی

 

گاهی دوست داری تکیه بدهی،پناه ببری

 

...زن که باشی

 

گهگاه بومیکنی دستهایت راشایدعطرتلخ وگس مردانه أش

 

لابه لای انگشتانت باقی مانده باشد!

 

زن که باشی گاهی رهایش میکنی وپشت سرش آب میریزی

 

وقناعت میکنی به رویای حضورش به این امید که او خوشبخت باشد!

 

زن که باشی

 

همه ی دیوانگی های عالم رابلدی

من زنم

 

نگاه به صداو بدن ظریفم نکن ,اگربخواهم

 

با یک نگاه تمام هویت مردانه ات رابه آتش خواهم کشید:banel_smiley_4:

لینک به دیدگاه

هنگامي كه خداوند مشغول خلق كردن زن بود، شش روز مي گذشت.

فرشته اي ظاهر شد و گفت: چرا اين همه وقت صرف اين يكي مي فرماييد ؟

خداوند پاسخ داد : دستور كار او را ديده اي ؟

او بايد كاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيكي نباشد.

بايد دويست قطعه متحرك داشته باشد، كه همگي قابل جايگزيني باشند.

بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شكر و غذاي شب مانده كار كند.

بايد دامني داشته باشد كه همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتي از جايش بلند شد ناپديد شود.

بوسه اي داشته باشد كه بتواند همه دردها را، از زانوي خراشيده گرفته تا قلب شكسته، درمان كند.

و شش جفت دست داشته باشد.

فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد.

گفت : شش جفت دست ؟ امكان ندارد ؟

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نيستند. مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته باشند.

-اين ترتيب، اين مي شود يك الگوي متعارف براي آنها.

خداوند سري تكان داد و فرمود : بله.

يك جفت براي وقتي كه از بچه هايش مي پرسد كه چه كار مي كنيد،

از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان.

يك جفت بايد پشت سرش داشته باشد كه آنچه را لازم است بفهمد !!

و جفت سوم همين جا روي صورتش است كه وقتي به بچه خطاكارش نگاه كند،

بتواند بدون كلام به او بگويد او را مي فهمد و دوستش دارد.

فرشته سعي كرد جلوي خدا را بگيرد.

اين همه كار براي يك روز خيلي زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد .

خداوند فرمود : نمي شود !!

چيزي نمانده تا كار خلق اين مخلوقي را كه اين همه به من نزديك است، تمام كنم.

از اين پس مي تواند هنگام بيماري، خودش را درمان كند، يك خانواده را با يك قرص نان سير كند و يك بچه پنج سال را وادار كند دوش بگيرد.

فرشته نزديك شد و به زن دست زد.

اما اي خداوند، او را خيلي نرم آفريدي .

بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام. تصورش را هم نمي تواني بكني كه تا چه حد مي تواند تحمل كند و زحمت بكشد .

فرشته پرسيد : فكر هم مي تواند بكند ؟

خداوند پاسخ داد : نه تنها فكر مي كند، بلكه قوه استدلال و مذاكره هم دارد .

آن گاه فرشته متوجه چيزي شد و به گونه زن دست زد.

اي واي، مثل اينكه اين نمونه نشتي دارد. به شما گفتم كه در اين يكي زيادي مواد مصرف كرده ايد.

خداوند مخالفت كرد : آن كه نشتي نيست، اشك است.

فرشته پرسيد : اشك ديگر چيست ؟

خداوند گفت : اشك وسيله اي است براي ابراز شادي، اندوه، درد، نا اميدي، تنهايي، سوگ و غرورش.

فرشته متاثر شد.

شما نابغه ايد اي خداوند، شما فكر همه چيز را كرده ايد، چون زن ها واقعا" حيرت انگيزند.

زن ها قدرتي دارند كه مردان را متحير مي كنند.

همواره بچه ها را به دندان مي كشند.

سختي ها را بهتر تحمل مي كنند.

بار زندگي را به دوش مي كشند،

ولي شادي، عشق و لذت به فضاي خانه مي پراكنند.

وقتي مي خواهند جيغ بزنند، با لبخند مي زنند.

وقتي مي خواهند گريه كنند، آواز مي خوانند.

وقتي خوشحالند گريه مي كنند.

و وقتي عصباني اند مي خندند.

براي آنچه باور دارند مي جنگند.

در مقابل بي عدالتي مي ايستند.

وقتي مطمئن اند راه حل ديگري وجود دارد، نه نمي پذيرند.

بدون كفش نو سر مي كنند، كه بچه هايشان كفش نو داشته باشند.یك دوست مضطرب، با او به دكتر مي روند.

بدون قيد و شرط دوست مي دارند.

وقتي بچه هايشان به موفقيتي دست پيدا مي كنند گريه مي كنند و و قتي دوستانشان پاداش مي گيرند، مي خندند.

در مرگ يك دوست، دل شان مي شكند.

در از دست دادن يكي از اعضاي خانواده اندوهگين مي شوند،

با اينحال وقتي مي بينند همه از پا افتاده اند، قوي، پابرجا مي مانند.

آنها مي رانند، مي پرند، راه مي روند، مي دوند كه نشانتان بدهند چه قدر برايشان مهم هستيد

قلب زن است كه جهان را به چرخش در مي آورد

زن ها در هر اندازه و رنگ و شكلي موجودند مي دانند كه بغل كردن و بوسيدن مي تواند هر دل شكسته اي را التيام بخشد

كار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است، آنها شادي و اميد به ارمغان مي آورند. آنها شفقت و فكر نو مي بخشند

زن ها چيزهاي زيادي براي گفتن و براي بخشيدن دارند

خداوند گفت : اين مخلوق عظيم فقط يك عيب دارد

فرشته پرسيد : چه عيبي ؟

خداوند گفت : قدر خودش را نمي داند

 

لینک به دیدگاه

زن همیشه زیباست

گاهی انتقــام جو و گاهی عـاشق پیشه

می آفرینــد و گاهی می میرانــــد !

با هر خطایی دلگیر و با پرســتش آرام می گیرد

گویا ، " زن " نیز طبع خــدایی دارد......

لینک به دیدگاه

امروز زنی که مردش را گم کرده است

حتی ته جیب هاش را نمی گردد

کفشش را واکس می زند

کوچه را زمزمه می کند

و پیاده روهای بطالت آشفته اش نمی کند

یک شاخه گل برای همین امروز

یک دفتر سفید

و یک رؤیا

کلید می رقصد

پله دوتا یکی می رود

و بعد از ظهری آسوده

ورق می خورد.

لینک به دیدگاه

می توانی حرف بزنی

برای هر کسی دست تکان دهی

دست بدهی به هر کس

که دوستت ندارد مثل من

به گنجشک ها بیشتر از من فکر کنی

به من دورتر از مرگ

گوشی ات پر از اسم هایی باشد که من نیستم

همیشه پس از صدایم عذر بیاوری

به جایم نیاوری هیچوقت

بخندی که روبرویت نیستم

خط بزنی لب هایم را

از روزهایی که بوسیده ای

از من کنار تر بکشی

خودت را

جمع کنی

پشت توری که عروس می شدم

پشت گوش بیاندازی حرف هایت را

موهایم را که توی صورتت بود

بالا بیاندازی قرص های فراموشی مرا

آب را

و دکمه های هماغوشی ام را

اصلا فراموش کنی نوشیدنم را

مثل شیر مادرت حرامم کنی

توی چهار خانه ای که پیراهن تو نیست

توی خانه ای که

هم خانه ام نیستی !

لینک به دیدگاه

زن که باشی درباره‌ات قضاوت می‌کنند؛

 

درباره‌ی لبخندی که بی‌ریا نثارهراحمقی کردی!

 

درباره‌ی زیبایی‌ات ... که دست خودت نبوده و نیست!

 

درباره‌ی تارهای مویت که بی‌خیال از نگاه شک‌آلوده‌ی احمق‌ها از روسری بیرونریخته‌اند!

 

درباره‌ی روحت، جسمت، درباره‌ی تو و زن بودنت قضاوت می‌کنند!

 

تو نترس و زن بمان

 

احمق‌ها همیشه زیادن!!!!

 

نترس از تهمت دیوانه‌های شهر

 

که اگر بترسی رفته رفته زنِ مردنما می‌شوی!!!!!

لینک به دیدگاه

دخترک برگشته بود

چه بزرگ شده بود

پرسیدم پس کبریت هایت کو؟

پوزخندی زد گونه اش اتش بود

سرخ. . .زرد

گفتم میخواهم امشب با کبریت هایت

این سرزمین را به اتش بکشم

دخترک نگاهی انداخت

تنم لرزید

گفت کبریت هایم را نخریدند

سالهاست تن میفروشم

میخری؟

okt20xbgmnhuimpvazb.jpeg

لینک به دیدگاه

زن سینه‌های برجسته نیست

 

موی مش کرده

 

ابروی برداشته

 

لبانِ قرمز نیست

 

زن لباسِ سفید

 

... شب با شکوه عروسی

 

بوی خوشِ قرمه سبزی

 

هوسِ شب‌های جمعه

 

قرار‌هایِ تاریکی‌ ، کوچه پشتی‌، تویِ یک ماشین نیست

 

زن خون ریزی

 

کمر دردِ ماهانه

 

پوکی استخوان

 

یک زنِ پا بماه

 

حال تهوع

 

استفراغ

 

درد‌های زایمان

 

مادر بچه‌ها نیست

 

زن عصایِ روز‌های پیری

 

پرستار ، وقتِ مریضی

 

رفیقِ پای منقل

 

مزه بیار عرق دوره‌های دوستانه نیست

 

زن

 

وجود دارد

 

روح دارد

 

قدرت

 

جسارت

 

پا به پای یک مرد ، زور دارد

 

عشق

 

اشک

 

نیاز

 

محبت

 

یک دنیا آرزو دارد

 

زن ... همیشه ... همه جا ... حضور دارد

 

و اگر تمام اینها یادت رفت

 

تنها یک چیز را به خاطر داشته باش

 

که هنوز هیچ مردی پیدا نشده

 

که بخواهد در ایران

 

جایِ یک زن باشد

لینک به دیدگاه

شما كه به وجود آورده‌ايد ساليان را

قرون را

و مرداني زده‌ايد كه نوشته‌اند بر چوبه دار

يادگارها

و تاريخ بزرگ آينده را با اميد

در بطن كوچك خود پروريده‌ايد

و به ما آموخته‌ايد تحمل و قدرت را در شكنجه‌ها

و در تعصب‌ها

چنين زناني حتي زيبايي خود را وامدار مردان هستند:

شما كه زيباييد تا مردان

زيبايي را بستايند

و هر مرد كه به راهي مي‌شتابد

جادويي نوشخندي از شماست

و هر مرد در آزادگي خويش

به زنجير زرين عشقي‌ست پاي بست

اگرچه زنان روح زندگي خوانده مي‌شوند، ولي نقش آفرينان واقعي مردان هستند:

شما كه روح زندگي هستيد

و زندگي بي شما اجاقي‌ست خاموش:

شما كه نغمه آغوش روحتان

در گوش جان مرد فرحزاست

شما كه در سفر پرهراس زندگي، مردان را در آغوش خويش آرامش بخشيده‌ايد

و شما را پرستيده است هر مرد خودپرست،

عشقتان را به ما دهيد.

شما كه عشقتان زندگي‌ست!

و خشمتان را به دشمنان ما

شما كه خشمتان مرگ است!

 

 

دوستان پستهای من در این بخش چرا نیست ؟

لینک به دیدگاه

 

چه حریصانه مرا بوسیدی

 

و چه وحشیانه رختم را دریدی

 

و من چه عاشقانه دست بر هوسهایت کشیدم

 

اما کاش میفهمیدی که زن

 

تا عاشق نباشد

 

نمی بوسد …

 

نمی بوید …

 

و تسلیم نمی کند رویاهای عریانیش را

لینک به دیدگاه

دو تا شاعر که یکیشون مجرد و اون یکیشون متاهل بودن

شروع میکنن به شعر گفتن درباره زن

شاعر متاهل میگه :

 

‫ﺳﺨﻦ از زن ﻣﮕﻮ ﻣﻦ ﺳﯿﺮم از زن

‫ﺧﺪا داﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ دﻟﮕﯿﺮم از زن

‫ﺧﻮش آن ﻣﺮدی ﮐﻪ اﺻﻼ زن ﻧﺪارد

‫ﺑﻼی ﺧﺎﻧﮕﯽ ﭼﻮن ﻣﻦ ﻧﺪارد

‫اﻟﻬﯽ زن اﺳﯿﺮ درد ﮔﺮدد

‫ﺑﻼ ﮔﺮدان ﺟﺎن ﻣﺮد ﮔﺮدد

‫اﻟﻬﯽ ﭼﻮن ﺑﺒﺎﻟﯿﻦ ﺳﺮ ﮔﺬارد

‫دﮔﺮ ﺳﺮ را ز ﺑﺎﻟﯿﻦ ﺑﺮ ﻧﺪارد

‫ﻫﺰاران زن ﻓﺪای ﻣﻮی ﯾﮏ ﻣﺮد

‫ﻓﺪای ﮔﻮﺷﻪ ی اﺑﺮوی ﯾﮏ ﻣﺮد

‫ﻧﻤﯿﺪاﻧﻢ ﺧﺪا ﺑﺮ ﺟﻨﺲ ﻣﺎده

‫ﭼﺮا ﻣﻬﺮ و وﻓﺎ اﺻﻼ ﻧﺪاده

‫اﻟﻬﯽ ﻏﺮق ﻣﺎﺗﻢ ﺑﺎﺷﯽ ای زن

‫ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﺪم ﻏﻢ ﺑﺎﺷﯽ ای زن

‫ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ زن ﺷﺮﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﻣﺮده؟

‫ﻣﮕﺮ زن ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺗﺨﻢ دو زرده؟

‫زن ار ﺑﺎﺷﺪ ﭼﻮ ﺣﻮری ، ﻧﺰد ﺑﻨﺪه

‫ﺑﻮد ﺑﺪﺗﺮ ز ﻫﺮ ﻣﺎر ﮔﺰﻧﺪه

‫ﻫﺮ آن ﺷﺮی ﮐﻪ اﻧﺪر اﯾﻦ ﺟﻬﺎن اﺳﺖ

ﺑﺪون ﺷﮏ زﺗﻔﺘﯿﻦ زﻧﺎن است

‫ﻣﺸﻮ آﻟﺖ ﺑﺮای ﺑﺎزی زن

‫ﺑﺤﺮف و ﭘﺸﺖ ﻫﻢ اﻧﺪازی زن

‫ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﮑﺮ و ﻓﺮﯾﺐ،اﯾﻦ ﺟﻨﺲ ﻣﺮﻣﻮز

‫ﺑﻪ ﯾﮏ ﻏﻔﻠﺖ ﺗﺮا ﺳﺎزد ﺳﯿﻪ روز

‫ﺑﺒﺮد ﮔﺎﻫﯽ و ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺪوزد

‫ﺑﻨﺎ ﮔﻪ ﺟﺎن و ﻣﺎﻟﺖ را ﺑﺴﻮزد

‫ﺑﺪون ﺷﮏ ﺑﻮد ﻧﻨﮓ ﺑﺸﺮ زن

‫ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻟﻌﻨﺖ ﺣﻖ ﺑﺎد ﺑﺮ زن

شاعر مجرده هم در جوابش میگه :

 

‫ﺗﻮ ای ﺑﯿﻬﻮده ﮔﻮ، ای ﻣﺮد زن دار

‫ﻣﺘﺎع ﻓﺎﺳﺪ آوردی ﺑﻪ ﺑﺎزار

‫ﺟﺴﺎرت ﮐﺮده ای ﺑﺮ ﺟﻤﻠﻪ زﻧﻬﺎ

‫ﺑﺴﻮزاﻧﺪی دل ﺳﯿﻤﯿﻦ ﺑﺪن ﻫﺎ

‫ﺗﻮ ﻣﺮدی ﻣﻬﻤﻞ و ﺑﯿﻬﻮده ﮔﻮﯾﯽ

‫وﻗﯿﺢ و ژاژﺧﺎ و ﻫﺮزه ﭘﻮﯾﯽ

‫ﻏﻠﻂ ﮐﺮدی ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ زن ﺷﺮور اﺳﺖ

‫ﮐﻪ زن ﺧﻮب اﺳﺖ و ﭼﺸﻤﺎن ﺗﻮ ﮐﻮر اﺳﺖ

‫ﺑﺮو ای ﺑﯽ ﺣﯿﺎ ﺣﺮف ﺗﻮ ﻣﻔﺘﻪ

‫اﻟﻬﯽ درد ﺑﺮ ﺟﺎﻧﺖ ﺑﯿﻔﺘﻪ

‫اﻟﻬﯽ روی ﺷﺎدی را ﻧﺒﯿﻨﯽ

‫ﺛﻤﺮ از ﺣﺎﺻﻞ ﻋﻤﺮت ﻧﭽﯿﻨﯽ

‫ﻓﺪای زن ﺷﻮد ﺟﺎن و ﺗﻦ ﺗﻮ

‫ﻓﺘﺪ ﺑﺮ ﺟﺎن ﺗﻮ درد زن ﺗﻮ

‫ﺑﺮو ای ﺷﺎﻋﺮ ﺑﯽ درد و ﺑﯽ رگ

‫ﺧﺮ ﺑﯽ ﺗﺮﺑﯿﺖ،ﮔﻢ ﺷﻮ ﭘﺪرﺳﮓ!

‫ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ زن ﺑﻮد ﺷﺮ ﻣﺴﻠﻢ

‫ﭼﻪ ﭼﯿﺰا! وا ﭼﻪ ﺣﺮﻓﺎ! ﺧﺎک ﻋﺎﻟﻢ!

‫ﺗﻮ ﮔﺮ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ را ﺑﯿﻨﯽ ﻧﻈﯿﻒ اﺳﺖ

‫ﺑﺪان از ﻫﻤﺖ ﺟﻨﺲ ﻟﻄﯿﻒ اﺳﺖ

‫ﻧﺒﻮدی در ﺟﻬﺎن ﮔﺮ ﻣﺎدر ﺗﻮ

‫ﻧﺒﻮد اﮐﻨﻮن رخ ﭼﻮن ﻋﻨﺘﺮ ﺗﻮ

‫ﺧﻮرد ﺑﺮﺟﺎن ﻣﺮدان ﻫﺮﭼﻪ درده

‫ﺧﺪا ﻟﻌﻨﺖ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﺮده

‫ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ زن ﺷﻮد داﺋﻢ ﺧﺮ ﻣﺮد؟

‫ﺑﻮد ﺧﺎک دو ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﺮد

‫ﺑﻮد زن ﻣﯿﻮه ی ﺑﺴﺘﺎن ﻋﺎﻟﻢ

‫ﺑﭙﺎ ﺑﺎﺷﺪ ز زن ﺑﻨﯿﺎن ﻋﺎﻟﻢ

‫وﻃﻦ از اﯾﻦ زﻧﺎن آﺑﺎد ﮔﺮدد

‫ز ﻗﯿﺪ درد و ﻏﻢ آزاد ﮔﺮدد

‫ﺑﻮد زن از ﺑﺮای ﻣﺮد ﻫﻤﺪم

‫ﺟﻬﺎن ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺪون زن ، ﺟﻬﻨﻢ

‫اﮔﺮ ﺑﺎر دﮔﺮ ﺑﺮ زن ﺑﺘﺎزی

‫ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺟﺎن ﻧﺤﺲ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺎزی!

شاعری که متاهل بود داغ میکنه :

‫ﺗﻮ ای ﺑﯽ ﻋﻘﻞ و ﻫﻮش ای ﻣﺮد ﺑﯽ زن

‫ﭼﺮا ﺑﺪ ﮔﻔﺘﻪ ای درﺑﺎره ی ﻣﻦ؟

‫ز اﺷﻌﺎر ﺗﻮ ﻣﻌﻠﻮم اﺳﺖ ای ﻣﺮد

‫ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﺷﺎﻋﺮی ﺑﯽ ﻓﻬﻢ و ﺑﯽ درد

‫ﺑﻪ ﺷﻌﺮم ﮔﺮ ﺑﻪ زن ﺑﺪ ﮔﻔﺘﻪ ام ﻣﻦ

‫در ﻓﻬﻢ و ﺧﺮد را ﺳﻔﺘﻪ ام ﻣﻦ

‫ﺗﻮ ﮐﻪ در ﺧﺎﻧﻪ ی ﺧﻮد زن ﻧﺪاری

‫ﺧﺒﺮ از درد و رﻧﺞ ﻣﻦ ﻧﺪاری

‫ﺗﻮ ﮐﯽ داﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﻨﺲ زن ﭼﻪ ﺟﻮر اﺳﺖ؟

‫ﻣﻨﻢ ﺑﯿﻨﺎی زن، ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﮐﻮر اﺳﺖ

‫اﻟﻬﯽ ﻋﻤﺮ زن ﯾﮑﻬﻮ ﺳﺮ آﯾﺪ

‫ﮐﻪ ﻫﺮ روزی ﺑﻪ ﯾﮏ رﻧﮕﯽ در آﯾﺪ

‫ﮔﻬﯽ ﺑﺮ ﭘﺎی او ﺷﻠﻮار ﺗﻨﮕﺴﺖ

‫ﮔﻬﯽ ﭘﯿﺮاﻫﻨﺶ آل و ﭘﻠﻨﮓ اﺳﺖ

‫ﮔﻬﯽ ﺷﻠﻮار را از ﭘﺎ در آرد

‫ﮐﻼه ﯾﮏ وری ﺑﺮ ﺳﺮ ﮔﺬارد

‫ﮔﻬﯽ آن ﺣﻀﺮت ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻧﻮ

‫ﺑﺮد داﻣﺎن ﺧﻮد ﺑﺎﻻی زاﻧﻮ

‫ﮔﻬﯽ داﻣﻦ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ زﯾﺮ ﭘﺎﯾﺶ

‫ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺸﻤﺮم ﻋﻮر و اداﯾﺶ؟

‫ﺷﻮد ﭘﯿﺮاﻫﻦ اﯾﻦ ﺟﻨﺲ ﺑﯽ درد

‫ﮔﻬﯽ ﺳﺮخ و ﮔﻬﯽ ﺳﺒﺰ و ﮔﻬﯽ زرد

‫ﮔﻬﯽ ﺑﺮ ﻧﺎﺧﻦ ﺧﻮد ﻣﯿﺰﻧﺪ ﻻک

‫ﮔﻬﯽ ﭼﺸﻤﺎن ﺧﻮد را ﻣﯿﺪﻫﺪ ﭼﺎک

‫زﻣﺎﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻮی ﺧﻮد ﻓﺮ

‫ﮔﻬﯽ ﺷﻮﻓﺮ ﺷﻮد ﮔﺎﻫﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮ

‫ﮐﻨﺪ ﮔﯿﺴﻮی ﺧﻮد را ﮔﺎه، دم ﮐﻞ

‫زﻣﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺧﻮد ﻣﯿﺰﻧﺪ ﮔﻞ

‫ﻏﺮض آﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﻫﺮ دم ﭼﻨﺪ ﺟﻮر اﺳﺖ

‫ﺑﺪون ﺷﮏ وﺟﻮدی ﺑﯽ ﺷﻌﻮر اﺳﺖ

‫ﭘﺲ ای ﻣﺮد ﻧﻔﻬﻢ و رذل و اﻟﺪﻧﮓ

‫ﭼﺮا ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺮا ﺑﺎ ﻣﻦ ﺳﺮ ﺟﻨﮓ؟

‫ﺗﻮ اﺣﻤﻖ ﻣﺎﯾﻪ ی ﻧﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ

‫ﮐﻪ از ﺟﻬﻠﺖ ﻃﺮﻓﺪار زﻧﺎﻧﯽ

‫ﻧﺪاری ارزش ﯾﮏ داﻧﻪ ارزن

‫ﺑﺮو ای ﺑﯽ ﺷﻌﻮر ؛ ای ﮐﻤﺘﺮ از زن!

شاعر مجرد :

 

‫ﺗﻮ ای ﮐﻮﺗﻪ ﻧﻈﺮ ای ﻣﺮد زن دار

‫زﺑﺎﻧﺖ را ز ﺣﺮف ﺑﺪ ﻧﮕﻬﺪار

‫ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ ﭼﻮﻧﮑﻪ ﻣﻦ را ﻫﻤﺴﺮی ﻧﯿﺴﺖ

‫ﺑﺮوﯾﻢ ﺑﺎز از ﺣﺎﻟﺶ دری ﻧﯿﺴﺖ

‫درﺳﺖ اﺳﺖ اﯾﻨﮑﻪ ﭼﺎﮐﺮ زن ﻧﺪارم

‫ﺻﻔﺎی ﺟﺎن و روح و ﺗﻦ ﻧﺪارم

‫وﻟﯽ از ﺟﻨﺲ زن آﮔﺎه ﻫﺴﺘﻢ

‫زﺑﺲ ﺧﻮﺑﺴﺖ او را ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺘﻢ

‫ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻣﻦ ﻧﺨﻮردم ﻧﺎن ﮔﻨﺪم

‫وﻟﯿﮑﻦ دﯾﺪه ام در دﺳﺖ ﻣﺮدم

‫ﺑﺪان اﯾﻦ را ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺑﯽ زﻧﻢ ﻣﻦ

‫زﻫﺠﺮش دﺳﺖ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻣﻦ

‫وﻟﯽ در ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﭘﯿﺶ ﻣﻦ را

‫دو ﺗﺎ زن ﺑﻮد ﻣﺤﺒﻮب و دﻻرا

دو ﺗﺎ ﯾﺎری ﮔﺮﻓﺘﻢ در ﺟﻮاﻧﯽ

یکی رﺷﺘﯽ؛ ﯾﮑﯽ ﻣﺎزﻧﺪراﻧﯽ!

‫ﻣﻦ از آن ﻣﺎﻫﺮوﯾﺎن ﺑﺪ ﻧﺪﯾﺪم

‫ﺧﻮدم از ﺟﻬﻞ ﺧﻮد زاﻧﻬﺎ ﺑﺮﯾﺪم

‫ﮐﻨﻮن ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺑﯿﻨﻢ روی زن را

‫دﻫﻢ در راه وﺻﻠﺶ ﺟﺎن و ﺗﻦ را

ﺳﺮ راﻫﺶ ﻧﺸﯿﻨﻢ ﮔﻞ ﺑﺮﯾﺰم

‫اﮔﺮ ﺧﻨﺠﺮ ﺑﺒﺎرد ﺑﺮ ﻧﺨﯿﺰم

‫ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ ﻋﻤﺮ زن ﯾﮑﻬﻮ ﺳﺮآﯾﺪ

‫ﮐﻪ ﻫﺮ روزی ﺑﻪ ﯾﮏ رﻧﮕﯽ درآﯾﺪ

‫اﻟﻬﯽ آﺗﺶ اﻓﺘﺪ ﺑﺮ دﻫﺎﻧﺖ

‫اﻟﻬﯽ ﻻل ﮔﺮدد آن زﺑﺎﻧﺖ

‫ﺑﺮو ای اﺣﻤﻖ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ و ﻻت

‫ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﮔﺸﺘﻪ ای ارواح ﺑﺎﺑﺎت!

‫ﺑﻮد اﺷﻌﺎر ﺗﻮ از روی ﻣﻌﺪه

‫ﺑﺮو ﮔﻤﺸﻮ ﺑﺰن ﺑﺮ ﭼﺎک ﺟﻌﺪه!

‫ﺗﻮ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﯽ شعور و ﺑﯽ ﺳﻮادی

‫ﮐﻪ ﻧﺎم ﺷﺎﻋﺮی ﺑﺮ ﺧﻮد ﻧﻬﺎدی

‫ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ زن ﺑﻮد ﻫﺮ دم ﺑﻪ رﻧﮕﯽ

‫ﮔﻬﯽ ﺳﺮخ و ﮔﻬﯽ آل و ﭘﻠﻨﮕﯽ

‫ﮔﻬﯽ ﺑﺮ ﺗﻦ ﮐﻨﺪ ﭘﯿﺮاﻫﻦ ﺷﯿﮏ

‫ﮔﻬﯽ ﻣﺎﻟﺪ ﺑﻠﻌﻞ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﺎﺗﯿﮏ

‫ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ زﻧﻬﺎ ﮔﻮاﻫﺴﺖ

‫ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﻓﮑﺮ ﺗﻮ در اﺷﺘﺒﺎﻫﺴﺖ

‫زﻧﺎن را ﻫﺴﺖ ﻻزم زﯾﺐ و زﯾﻮر

‫ﺗﻮ اﯾﻨﻬﺎ را ﻧﺪاﻧﯽ ﺧﺎک ﺑﺮ ﺳﺮ!

‫ﻫﻤﯿﻦ زن ﻗﺒﻠﻪ ﮔﺎه ﺷﺎﻋﺮاﻧﺴﺖ

‫رﺧﺶ ﺧﻮرﺷﯿﺪ و ﻣﺎه ﺷﺎﻋﺮاﻧﺴﺖ

‫دل ﺷﺎﻋﺮ رود ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻫﺶ

‫زﻧﺪ آﺗﺶ ﺑﻪ دل رﺧﺴﺎر ﻣﺎﻫﺶ

‫زﻟﺒﺨﻨﺪش ﺷﻮد ﻫﺮ ﺷﺎﻋﺮی ﻣﺴﺖ

‫دﻫﺪ ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ اش ﺟﺎن ﺧﻮد از دﺳﺖ

‫ﮔﻬﯽ ﺷﺎﻋﺮ ﺳﮓ ﮐﻮی زﻧﺎﻧﺴﺖ

‫ﮔﻬﯽ ﮐﺸﺘﻪ ز اﺑﺮوی زﻧﺎﻧﺴﺖ

‫ﺗﻮ ﻫﻢ روزی ﺷﻮی ﺷﯿﺪای زﻧﻬﺎ

‫ﺷﻮی ﻗﺮﺑﺎن ﺧﺎک ﭘﺎی زﻧﻬﺎ!

لینک به دیدگاه

جلویم را می گیری. با خشونت نگاهم می کنی. دستت را دراز می کنی و مقنعه ام را به جلو می کشی می گویی آفرین اینطور بهتر است...بعد با نگاهت مانتوم را وجب می کنی نه این دیگر نمی شود مانتوی تو نیم بند انگشت از حد مجاز کوتاهتر است باید عوضش کنی...

 

بعد می روی به سراغ شلوارم...این مظاهر غرب چیست که به پا کردی؟ چرا جلوی شلوارت پاره است؟ تو رپی؟ باید تعهد بدهی که دیگر اینگونه به خیابان نیایی و الا می بریمت وزرا...

حالا نوبت صورتم است...وا اسلاما..این همه آرایش برای چیست دختر ؟ مگر به عروسی می روی تازه به عروسی هم اگر می روی نباید آرایش کنی...برای چه ابروهایت را برداشتی مگر تو ازدواج کردی؟ تو در کدام خانواده بزرگ شدی که گذاشتند در این سن و سال موهایت را رنگ کنی؟ تو مظهر فسادی با آن بینی عمل کرده ات. عینکت را ببین...مثلا فکر کردی من نخواهم فهمید که این را برای جلب نظر پسرها می گذاری؟ همین الان اگر دکتر چشم پزشک اینجا بود به تو می گفتم که چشمانت ضعیف نیست و تو فقط به دنبال بی حجابی هستی...وای این را ببین....چرا دستکش دستت نیست؟ چرا ساعت مارک دار دستت است...دختر جان تو مال کدام خانواده ... هستی که این چنین تو را ... بار آورده اند...و من فقط نگاهت می کنم. باید موهایت را بگذاری زیر روسری و الا باید از ته بزنیشان...تو اصلا از ذات مشکل داری...

تو خیلی زنی...اندامت خیلی زنانه است...نه نه اینجوری نمی شود. تو باید خودت را تغییر بدهی و الا تبعیدت می کنیم به جایی که هیچ مردی نباشد...

تو عامل فسادی می فهمی؟ همه بدبختی های این مملکت از توست...

از تویی که اینگونه راه می روی و لباس می پوشی...تو اصلا نباید زن باشی...باید درشت باشی. باید مردانه راه بروی و مردانه لباس بپوشی و مردانه زندگی کنی ...مثل ما...اصلا نباید ظرافت های زنانه ات پیدا باشد...

دیگر جایی از وجودم را نمی یابی که به آن انگ بزنی پس مقنعه ام را کنار می زنی و فریاد می زنی وا تو اصلا جایت در وزراست راه بیوفت و من نمی دانم پوشیدن یک لباس با یقه هفت آن هم زیر مانتو آن هم زیر مقنعه کجای مردانگی این مردان را به وجد می آورد.

تو وجودم را می کاوی و من فقط نگاهت می کنم...تو مرا می بویی و با خشم یک سطل آب بر سرم خالی می کنی که من خود خود فسادم...من فقط نگاه می کنم...همین...حرف می زنی داد می زنی تحقیرم می کنی تهدیدم می کنی و من فقط نگاه می کنم...

دلم می خواهد همین اینجا در همین لحظه خدایی که می گویی هست بیاید به قضاوت بنشیند...حرفهایت تمام نمی شود..از همه وجودم از همه هستیم انگ فساد می زنی انگ بی دینی انگ بی حرمتی انگ بی حجابی...

حرفهایت تمام نمی شود. و من فقط نگاهت می کنم...وقتی سکوتم را می بینی به وجد می آیی زن فریب خورده که مرا امر به معروف کرده ای و نهی از منکر زن مسخ شده...دستمالی از جیبم در می آورم...به صورتم می کشم...ببین سفید است...هیچ رنگی روی آن نیست که من صورتم را به آن آذین داده باشم...

این عطر وجود من است نه کنزو لاگست و دیور...این عطر زن بودن من است

ببین این رنگ موی من است نه رنگ مویی که تو فکر می کنی...مانتویم را ببین هیچ جایی از بدنم را به نمایش نمی گذارد که بدنم را اسیر یک مشت خرافه و حقارت می کند...

من یک زنم مثل تو او با همه خصایص زنانگی...من آفریده اویم...چه کنم که زنم؟ در خانه حبس شوم؟ وجودم را به تحقیر ببرم؟ برای چه؟ اگر چادر سرم کنم و زیر آن هیچ نپوشم خوب است؟ زن هایی از خودتان دیده ام که لباس های آنچنانی می پوشند روی چادر به سر می کنند آنها خوبند؟

می دانی همچنس من تو با من مشکل نداری

تو با زن بودن من مشکل داری...همه جرم من اینست که زنم...یک زن با همه زنانگیش...

با همه ظرافت های زنانگی...با همه عطر وجود زنانگی...تو مشکلت اینست نه حجاب من نه یک تار موی من نه دستان بدون دستکشم...

می دانی مشکل تو اینست که مسخ شدی...مسخ یک مشت مرد

...مردهایی که خواستند و خواستند و خواستند که حکومت کنند...که ریاست کنند...که زن را این موجود لطیف را در پستو های خانه حبس کنند...می دانی زن مسخ شده تو ابزاری...تو آلت دستی برای ریاست آنها...اگر همسرت یا بهتر است بگویم مردت را فردا با زنی دیگر ببینی نمی توانی اعتراض کنی چون خودت چون خود خودت این حق را به او دادی که تحقیرت کند و به اسارت بردت...

تو مادری ولی به فرزند یعنی به فرزند پسرت این اجازه را می دهی که تو را به اسارت خانه بکشد...باور کن یک تار موی من یا بوی عطر من یا رنگ لبهای من باعث فساد نیست...باعث بی حجابی نیست...دنبال فساد در جایی بگرد که خود عامل فساد است...من عامل نیستم...

مــن زنــــم...یک انسان...یک آفریده خدای تو...درست مثل تو...ولی معتقدم به حق انتخاب به آزادی و به حقوق برابر...

من معتقدم به آزادی و تو معتقدی به اسارت...خوب وجودم را گشتی ولی هیچ نیافتی که نشانی از بی شرمی باشد...تو مشکل با وجود من است...با رنگ وجودم با عطر وجودم با طرح وجودم نه با نوع لباسم و نوع آرایشم...

ولی این را باور کن که من یک زنم با همه ظرافت های زنانه و با همه حقوق انسانی...

 

لینک به دیدگاه

مـن یـکـــــزنــ ـــ ــم...

هـــر چـقــدر هـــم که ادای محـکــم بــودن را دربـیــاورم!

هـــر چـقــدر هـــم که ادای مسـتـقــل بـــودن .

ایـنــکه " مـمـنـ ــون" ! خـــودم از پـسـش بــرمی آیــــم .

بـاز هـــم تـه تهـــش... بـه آن سـیـنــه پـهــن مــردانـه اتـــــــ

نـیــاز دارم! بـه دسـتـــــهــایــت حـتــی .

نـمــی دانـی چـه لــذتــی دارد ...

وقـتــی " تـ ــ ـو" از خـیــابــان ردم مـی کـنــی!!!

لینک به دیدگاه

قوي ترين زن جهان هم که باشي...

وقت هايي هست ...

که دستي بايد لمس ات کند...

تني ...

تنت را داغ کند...

و لبي...

طعم لبت را بچشد ...

مستقل ترين زن جهان هم که باشي...

وقت هايي هست...

... که دلت پر ميزند براي کسي که بگوید...

تو مال منی .. ..

 

مسافرترين زن دنيا هم ...

دست خطي مي خواهد که بنويسد برايش...

" زود برگرد "...

طاقت دوري ات را ندارم...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...