رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 218
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

زن زیبـاســت ...

چه آن زمان که از فرط خستگی چهره اش در هم است...

چه آن زمان که خود را می آراید از پس همه خستگیهایش..

 

چه آن زمان که فریاد می زند بر سرت

... و تو فقط حرکت زیبای لبهایش را مبینی...

 

چه آن زمان که کودکی جانش را به لبانش رسانده

و دست بر پیشانی زده و لبخند می زند...

 

زن زیباست...

آن زمانی که خسته از همه تُهمتها و نابرابریها

باز فراموشش نمی شود؛

مادر است، همسر است،راحت جان است ...

زن زیباست ...

زمانی که لطافت جسم و روحش را توأمان درک کردی ...

زمانی که خرامیدنش را بین بازوانت فهمیدی ...

 

زمانی که نداشته های خودت را به حساب ضعفش نگذاشتی ...

 

آری زن زیبـــــاست...

لینک به دیدگاه

نپرس

از دل واپسی های زنانه ام چیزی نمی گویم

از انتظار و کسالت نیز

از تو اما

تبلور رؤیاهای منی

و پرهای کبوتران آینده در آستین تو است

بی تو اما

هوای پر گرفتن

توهمی است

و عشق

از انتظار و کسالت و دلتنگی

فراتر نمی رود..

شاعر:رویا زرین

لینک به دیدگاه

زن که باشی ترسهای کوچکی داری !

 

از کوچه های بلند، از غروب های خلوت

 

از خیابان های بدون عابر می ترسی

 

از صدای موتور سیکلت ها و دوچرخه هایی که بی هدف در کوچه پس کوچه ها می چرخند

 

از بوق ماشین هایی که ظهرهای گرم تابستان جلوی پاهایت ترمز می کنند

 

و تو فقط چهره ی آدم هایی را می بینی که در چشم هایشان حس نوع دوستی موج میزند

 

زن که باشی

 

عاقبت یک جایی ... یک وقتی ...

 

به قول شازده کوچولو : دلت اهلیه یک نفر میشود و دلت برای نوازهایش تنگ میشود ...

 

حتی برای نوازش نکردنش

 

تو می مانی و دلتنگی ها

 

تو می مانی و قلبی که لحظه های دیدار تندتر می تپد، سراسیمه میشوی ،

 

بی دست و پا می شوی ، دلتنگ میشوی ، دلواپس میشوی، دلبسته میشوی ،

 

می فهمی نمیشود ...

 

نمیشود زن بود و عاشق نبود

 

دست خودت نیست ، زن که باشی گاهی دوست داری تکیه بدهی ، پناه ببری

 

ضعیف باشی

 

دست خودت نیست

 

گهگاه حریصانه بو می کنی دست هایت را

 

شاید عطر تلخ و گس مردانه اش ، لابه لای انگشتانت باقی مانده باشد

 

دست خودت نیست

 

زن که باشی گاهی رهایش میکنی و پشت سرش آب میریزی و

 

قناعت میکنی به رویای حضورش

 

به امیداینکه خوشبخت باشد

 

دست خودت نیست زن که باشی همه ی دیوانگی های عالم را بلدی.

لینک به دیدگاه

زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پُر شور است دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است

چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد چه کس موهای طفلم را

پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است زنی نوزاد غم دارد

زنی می گرید و گوید به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست: نگاه سرد زندانبان!:icon_gol:

 

لینک به دیدگاه

تو را زنانه می خواهم

 

زیرا تمدن زنانه است

 

شعر زنانه است

 

ساقه ی گندم

 

شیشه ی عطر

 

حتی پاریس زنانه است

 

و بیروت با تمامی زخم هایش زنانه است

 

تو را سوگند به آنان که می خواهند شعر بسرایند،زن باش

 

تو را سوگند به آنان که می خواهند خدا را بشناسند،زن باش

 

 

نزارقبانی

لینک به دیدگاه

کلاغ ها بر روی متــــرسک نشستند

او را بوســــیدند

مترسک را فاحــــ ـــشه کردند

حالا دیگر کــــسی از مترســـک

نمی پرسد چرا؟ ......فقط او را با انگشــــت نشان میدهند

 

... و مترسک از درد بـ ـــکارت پاره شد اش چشمانش ســــرخ است.... !

 

71580765398598937550.jpg

لینک به دیدگاه

طرح اندام تو انگیزه ی معماری هاست

 

دلت آیینه ی ایــــوان طلاکاری هاست

 

باید از دور به لبخند تـو قانع باشــــم

 

اخم تو عاقبت تلخ طمعکاری هاست

 

جای هر دفتر شعری که در آن نامت نیست

 

توی تاریک ترین گوشــــه ی انباری هاست

 

نفس بادصبا مشک فشــان هم بشود

 

باز بوی خوش تو رونق عطاری هاست

 

باتو خوشبخت ترین مرد جهان خواهــــم شد

 

گرچه این خواسته ی قلبی بسیاری هاست

 

گــاه آرامـم و گاهی نگران ، دنیـــــــــــایـــــم -

 

شرح آشفته ای از مستی و هشیاری هاست

 

نیمه ی خالی لیوان مرا پُـــــــــــر نکنید

 

دل من عاشق اینگونه گرفتاری هاست

رضا نیکوکار

لینک به دیدگاه

[h=6]ای مرد هویت واقعی من نام من نیست!

[/h][h=6]من خودم هویت می دهم به تو ... تو زاده منی مرد خدا نامم را حوا نامید تا نبیند روزی را که مانند ادم خطا کار باشم .

تا بحال از خود پرسیده ای چرا من باید پوشیده باشم و توی مرد نه؟

چون من هزاران گوهر در وجودم دارم و.... همیشه اشیا گرانبها باید دور از دسترس همگان باشد سرزنشتت نمی کنم مرد... زیرا هضم این همه زیبایی در تاب و توان تو نیست ! در شناسنامه من و تو همه چیز مشترک است پس در ان جا دنبال هویتم نگرد....

اگر در کنارت می ایستم نه این است که توان رودر رویی با تو را ندارم می خواهم با فروتنیم با گذشتم به تو غرور هدیه کنم... زیرا تو به عشق من قید بهشت را زدی و با من به زمین امدی ... تنها به خاطر با من بودن... این است هویت من... من یک زنم نگاه به صدا و بدن ظریفم نکن اگر بخواهم تمام هویت مردانه ات را به اتش خواهم کشید و بدان ای مرد هیچ وقت غرور و شخصیت یک زن را نشانه نگیرچون هستی ات را نشانه خواهد گرفت[/h]

لینک به دیدگاه

مردي ...؟

هر چقدر مغرور! هرچقدر صادق!هر چقدر ساده! هرچقدر جذاب!

هر چقدر مکار....!

درست...

اما گاهی برای فتح یک وجب از جغرافیای زن بايد به زانو بيفتي ...!!!!

لینک به دیدگاه

ای مرد من هم با احساسم فکر می کنم و هم با منطقم پس تو که فقط با منطقت فکر می کنی مرا کمتر از خود ندان. من به آنچه که تا کنون تو به آن فکر نکرده ای،می اندیشم به همین خاطر در تصمیم گیری هایم تامل می کنم، مرا کمتر از خود نخوان. تو وسعت اندیشه و احساس مرا درک نکرده ای پس آنقدر زود قضاوتم نکن.

لینک به دیدگاه

چه حریصانه مرا بوسیدی

 

و چه وحشیانه رختم را دریدی

 

و من چه عاشقانه دست بر هوسهایت کشیدم

 

اما کاش میفهمیدی که زن

 

تا عاشق نباشد

 

نمی بوسد ...

 

نمی بوید ...

 

و تسلیم نمی کند رویاهای عریانیش را.

لینک به دیدگاه

یک مــــــــــــــرد

 

هر چقدر هم مغـــــــــرور

بلاخره در برابر زنـــــــــــــی

 

 

به زانــــو خواهد افتــــــــاد ... !!!

لینک به دیدگاه

تفاوت "فاحشه" و "باکره"

 

پرده ایست نازک,به ضخامت یک دنیا!

 

دنیایی که مردان, برای رسیدن به آن,

 

از دریدن تمامی پرده های انسانیت ابایی ندارند!

 

و شگفتا!!!

 

.........که این دنیا...

 

توسط جامعه ای خلق میشود,

 

که "بکارت ذهنش" را عقاید وحشیانهء

 

همین مردان, دریده است!!!

لینک به دیدگاه

در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست می دارم.

آينه ها و شب پره های مشتاق را به من بده؛

روشنی و شراب را...

در فراسوی مرزهای تن ام تو را دوست می دارم.

که در آن دور دست بعيد؛

که رسالت اندامها پايان می پذيرد

و شعله و شور تپش ها و خواهش ها به تمامی فرو مینشيند

و هر معنا قالب لفظ را وامیگذارد

در فراسو های عشق

تو را دوست ميدارم.....

در فراسوهای پرده و رنگ.

در فراسوی پیکرهایمان...

 

- احمد شاملو

لینک به دیدگاه

نامه ای ب یک فاحشه:

 

راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است !

مگر هردو از یک تن نیست؟

بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین.

(( فریدون فرخزاد ))

من دقیقا نمیدونم این مطلب از جناب فرخ زاد هست یا نه ولی خود متنو دوس دارم........

لینک به دیدگاه

باور کنید زیبایی یک زن به لباسهایی که میپوشد ،

به صورتش

به تنش

و یا به مدل مویش بستگی ندارد ;

زیبایی یک زن در چشمانش پدیدار میشود

چرا که آنها دروازه های باز قلبش هستند جایی که عشقش جای دارد !

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...