رفتن به مطلب

نـامـه هـای خـط خطـی...!


ارسال های توصیه شده

آخرین بار که من از تهِ دل خندیدم

علتش پول نبود...

انعکاسِ جُوک هر روز نبود...

علتش، چهره‌یِ ژولیده‌یِ یک دلقک, یا زمین خوردن یک کور نبود ...

من بهِ «من » خندیدم!

که چو یک دلقکِ گیج

نقش یک خنده به صورت دارم

و دلم میـــــگرید...!

لینک به دیدگاه

حق خوری می کند قسمت سیاهِ نامه ام از قسمت سفید...

 

انگار این بار سیاه زمینه ی سفید است تا سفید زمینه ی سیاه...

 

خط به روی خط....دیگر شد زمینه....

لینک به دیدگاه

شعر گفتن برای زنی زیبا

اصلا سخت نیست

ترانه ساختن برای چشمانش

که میخندند

ساده ترین کار است

اما ...

به زبان آوردن یک جمله

حتی یک کلمه...

برای زنی که قلبی زیبا

اما پردرد دارد

زنی که...

عشق میخواهد

و در دلش دنیایی از جنس سکوت دارد

و چشمانش ...

که بغض هزار آسمان ابری دارد

سخت ترین کارهاست

شعر او ناب ترین شعر دنیاست.

لینک به دیدگاه

بگــذار بشــنوم صــدای اذان را ...

 

صدایی از قلـب گنبــدهای نیلوفــری ...

 

خدایــــا!

 

بگذار بشنـــوم ... تو هنـــوز در من خوانــده می شوی !

 

این شـــــــور باز هم در من نواخته شود و من ..... باز هم مســـــت شوم از حضورت! ...

 

بدانم ... نگاهـــــم می کنی ....... بـــبـــینی... صــــدایت می کنم !

 

خدایــــــا! ایــــــــــــن ... مـــــــــــنـــم ! .... پژواک بودنت از گلدسته های اشتیاق .....

 

بگــــذار باز هـــــم بخوانـــــم مهربانیــــت را !

 

"نیلوفر مشفق"

لینک به دیدگاه

آره این منم -.-.-.-.-

با همه غمم-.-.-.-.-.-

حتی اگه خالیه تنم -.-.-.-.-.-.-

خنجر خوردم ولی نمیزنم -.-.-.-.-.-.-.-

شاید بلد نیستم بزنم -.-.-.-.-.-.-.-.-

هیچوقت یادم نمیماند که همیشه خنجری هست و عده ای میزنن

اما با همه من بودنم ، به قلبم مینازم ، چون بلد نیستم خنجر بزنم

(دوست گرامی ، پشت دیگر جا نیست، لدفا خنجر را از روبرو وارد کن)

لینک به دیدگاه

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

 

غافلگیر شدیم

 

چتر نداشتیم

 

خندیدیم

 

دویدیم

 

و به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم.

 

دومین روز بارانی چطور؟

 

پیش بینی اش را کرده بودی

 

چتر آورده بودی

 

من غافلگیر شدم

 

سعی می کردی من خیس نشوم

 

و شانه سمت چپ تو کاملاً خیس بود

 

سومین روز چطور؟

 

گفتی سرت درد میکند

 

حوصله نداشتی سرما بخوری

 

چتر را کاملاً بالای سر خودت گرفتی

 

و شانه راست من کاملا خیس شد

 

و چند روز پیش را چطور؟

 

به خاطر داری؟

 

که با یک چتر اضافه آمدی

 

و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر برویم

 

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم.

 

 

 

تنها برو!

.

.

.

.

.

.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 4 هفته بعد...

این متن رو جایی خوندم برام خیلی جذاب بود گفتم اینجا بذارمش شاید برای دوستان هم جالب بود:a030:

 

 

ریسمان ذهنی

 

شيوانا به همراه تعداد زيادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسيدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شيوانا افتاد، شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر يک از اعضاى گروه اسم حيوانى را درست کردند و با صداى بلند اين اسامى ناشايست را تکرار کردند. شيوانا سکوت کرد و هيچ نگفت.

وقتى شبانگاه، گروه به آنسوى کوهستان رسيدند و در معبد شروع به استراحت نمودند. شيوانا در جمع شاگردان سوالى مطرح کرد و از آنها خواست تا اثرگذارترين خاطره اين سفر يک روزه را براى جمع بازگو کنند. تقريبا تمام اعضاى گروه مسخره کردن صبحگاهى جوانان کنار جاده را به شکلى بازگو کردند و در پايان خاطره از اين عده به صورت جوانان خام و ساده لوح ياد کردند.

شيوانا تبسمى کرد و گفت: شما همگى متفق القول خاطره اين جوانان را از صبح با خود حمل کرديد و در تمام مسير با اين انديشه کلنجار رفتيد که چرا در آن لحظه واکنش مناسبى از خود ارائه نداديد!؟

شما همگى از اين جوانان با صفت ساده لوح و خام ياد کرديد اما از اين نکته کليدى غافل بوديد که همين افراد ساده لوح و بى‌ارزش تمام روز شما را هدر دادند و حتى همين الآن هم بخش اعظم فکر و خيال شما را اشغال کردند.

اگر حيوانى که وسايل ما را حمل مى‌کرد توسط افسارى که به گردنش انداخته شده بود طول مسير را با ما همراهى کرد، آن جوانان با يک ريسمان نامريى که خود شما سازنده آن بوديد اين کار را کردند!!!

در تمام طول مسير بارها و بارها خاطره صبح و تک تک جملات را مرور کرديد و آن صحنه‌ها را براى خود بارها در ذهن خويش تکرار کرديد.

شما با ريسمان نامريى که ديده نمى‌شود ولى وجود داشت و دارد، از صبح با جملات و کلمات آن جوانان بازى خورده‌ايد. و آنقدر اسير اين بازى بوده‌ايد که هدف اصلى از اين سفر معرفتى را از ياد برده‌ايد. من به جرات مى‌توانم بگويم که آن جوانان از شما قوى‌تر بوده‌اند! چرا که با يک ادا و اطوار ساده همه شما را تحت کنترل خود قرار داده‌اند و مادامى که شما خاطره صبح را در ذهن خود يدک بکشيد هرگز نمى‌توانيد ادعاى آزادى و استقلال فکرى داشته باشيد و در نتيجه خود را شايسته نور معرفت بدانيد.

 

ياد بگيريد که در زندگى همه اتفاقات چه خوب و چه بد را در زمان خود به حال خود رها کنيد و در هر لحظه فقط به خاطرات همان لحظه بينديشيد. اگر غير از اين عمل کنيد، به مرور زمان حجم خاطراتى که با خود يدک مي‌کشيد آنقدر زياد مي‌شود که ديگر حتى فرصت يک لحظه تماشاى دنيا را نيز از دست خواهيد داد._,_

 

 

 

:icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...
  • 1 ماه بعد...

مردم شهر سیاه

خنده هاشان همه از روی ریاست

دلشان سنگ و سیاست

ما در این شهر دویدیم و دویدیم

چه سود؟

هر کجا پرسه زدیم خبر از عشق نبود

لینک به دیدگاه

یک بار که تنهــا بمانی

 

یک بار که بشکنـــد

 

دلــت...

 

غــــــرورت

 

اعتمـــــادت

 

همین یک بــار ها کافیســــت تا یـک عمـــــــر

 

از پشـت نگاهــــی تــرک خـورده به آدمهــا بنگـری

 

انقــدر تیـــــــز و برنـــــده میشــوی که

 

باید تابلـــــوی ورود ممنـــــوع را به خـــــودت نصـب کنـی...!

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...