رفتن به مطلب

من و نوشته هام


ارسال های توصیه شده

محبت گاهی محوه...تاره....

یک شلاقی هست که زده می شه به طعنه به مردا...که احساس ندارن...یا دارن و نشون نمی دن....

این حرف بهونه شد واست بگم از یک محبت که محوه....

آدم دوست داره بشنوه...که عزیزه واسه کسی...دوست همه جوره اش رو تجربه کنه...

با چشماش ببینه اون نگاه محبت آمیز رو....که لیز می خوره لا به لای هوا یک راست پر می کنه چشمات رو...

با دستاش لمس کنه....دست هایی رو که گرمی بخش...سرمای دست هاشه....

دوست داره بشنوه....گاهی توقعش بالاست...بهترین و بیشترین واژه ها رو می خواد....

گاهی هم توقعش خیلی کمه...به قدر گفتن دو واژه یا حتی یک واژه بسنده می کنه...

ولی دوست داره بشنوه.... حتی مختصر و مفید.... نمی دونم...حقشه...حقمونه...حقته؟؟...نمی دونم...

این تردید رو وقتی خودت می خوای بگی داری....

باشه تو نداری...بعضیا دارن..ولی تا نوبته خودت می شه...می گی باید بگه....

ولی من...خوده خوده من...محبت رو تو لایه های دست نیافتنی می بینم....

وقتی که مادرم می آد تو اتاق به بهانه آوردن یک لیوان شربت....

یک نگاه محبت آمیز یهم می کنه...و می دونم اون یعنی دوست دارم....

و من هم با یک لبخند جوابش نگاهش رو می دم....یک کلام میگم..زنده باشی...

همون لبخندی که حالا دندون های سفیدش معلوم شده....بهم می فهمونه...که منظورم رو فهمیده...

این به معنی نیست..که نمی گم بهش....خیلی می گم....

.

.

از محبت گفتم....مثالم مادرم بود....تو از این متن واسه خودت هر مثالی بزن...ولی برس به یک حرفم...که می خواستم بگم...

محبت عمیق زیباتر و پایدارتر از سطحی به صرف زیباست....

دوست داشتناتون عمیق و پایدار....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

b28t7y2bs46s9ibbcgjd.jpg

لینک به دیدگاه

ذهن من کجاست؟...

خیلی بر می خورم با این حرف از دهن...دوست...آشنا...همکار....حتی درد و دل های یک غریبه در ایستگاه مترو....

گشتن پی یک گمشده از خود....

انگار قسمت ماست که در این دنیا دنبال گمشده هایمان بگردیم....

دنبال یک شریک زندگی...دنبال خود...دنبال خدای خود....دنبال یک دوست واقعی.....و ...و...و.....

ولی چه بر عده ای از آدمکا می افته...که دنبال ذهن خودشون می گردن....

ذهن....کجا بهتر از درون تو پیدا کرده...که رفته...یا روندیش....

ذهن من کجاست؟....

گاهی ذهنمان را پر می کنند از یک سری غوغا ها...

و سرگرم می شویم....که چگونه از این غوغاها ذهنمان را سالم بیرون بکشیم...

گاهی ذهنمان درگیر می شود...به یک چیز...و با او می رود...حتی اگر جسمان نرود...و آن وقت می مانیم....بدون ذهن....

جسم در یک گوشه در عذاب...ذهن در گوشه ای دیگر......

و آیا چیزی در این دنیا ارزش دارد که ذهنت از تو دور شود؟؟....

.

.

.

شناخت خود...و ذهن...می رساند شخصیت را به جایی که ثبات در آن است....

که اگر افسار پاره کرد حتی در موقعیت سخت...راه خانه ی درونت را گم نکند...

کفتر جلد خانه ی تو باشد.....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

30qqlb6unp24ifrlwouf.jpg

لینک به دیدگاه

تیله بازی...

بعضی بازی های کودکی هست که می مونه تو ذهنت و میاریش با خودت تو دوران بزرگ سالیت...

این از اون بازی هاست....خیلی دوست دارم...یک وقتایی با یک کار دو مشکل رو حل کنم...

مثه اون روزا که با یک ضربه دو تا تیله رو باهم می زدم.....

و غریو شادی بلند می شد....و چه ساده بود شادی هامون.....زدن دو تا تیله....

الانم شادی مون با حل شدن دو تا مشکل پدیدار میشه...

البته این شادی....فاصله رسیدن به مشکل بعده...

شب ها کیسه ی تیله ها رو کنارم می زاشتم...و زیر نور کم سویی که از پنجره می اومد...

به نقش داخلش نگاه می کردم....اینو همین امروز برده بودم....

از درخشش تیله...چشمام برق می زد...و فک نمی کردم روزی برسه که...

برق این تیله ها دیگه برام عادی بشه در مقابل برق مشکلات.....

ولی یک چیز خوب که یاد گرفتم از بچگی دنبالمه....

اونم این که هیچ درخششی همیشگی نیست...مثه اون وقت که نور داخل اتاقم...محو می شد...و تیله ناپدید..

.

.

.

هر چیزی تو هر دوره ی زندگی می تونه پایه ای باشه برای مواجهه به دوره ی دیگه...

تو هر دوره باید گلچین کرد....نه حذف....باید تا می تونیم ره توشه مون پر باشه....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

9zva7heb67vlgzu7ytna.jpg

لینک به دیدگاه

شبنم...

فصل مشترک بیشتر سپیده های صبح...چه چشمات میون یک کلبه با دشتی از گل باز بشه...

چه تو یک قوطی کبریت تو یک شهر درندشت...شبنمی ای که یا روی گل دونه رو ایونت نشسته....

یا پشت پنجره ی اتاقت داره رو شیشه ی دود گرفته می لغزه رو پایین.....

و از لا به لای رگ های درست شده ازش....نور سو سو مس زنه...

شاید خاطرات تو از شبنم صبحگاهی...رمانتیک تر باشه....

مثلا بیدار شدن با چیکدن یک قطره شبنم رو پیشونیت...وقتی که زیر یک درخت تو دشت خوابت برده باشه...

میگی تو رویا....من میگم..شاید رویا...شاید واقعیت....

شبنم های صبحگاهی اونجا واسم معنیشون بیشتر شد که...به گفته ی عزیزی...اینا اشک های ماهن....

جمع کردنشون و نوشیدنشون...طراوت میاره به زندگی....

اینم کار هر صبحم بود تو دورانی که فرق دست چپ و راستم رو تازه فهمیده بودم....

دوست داشتم..همه ی حرف های قصه ها راست باشه....

یک وقتایی دلم برای این باورها تنگ می شه که حالا با لبخند برات تعریف می کنم....

.

.

.

بعضی باور ها از واقعیت تا رویا به اندازه ی یک لبخند فاصله دارن....

خوبی اش اینکه..حداقل لبخند رو لباموند در این مواقع واقعیه....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

73pb56fm2ftjtt051bi.jpg

لینک به دیدگاه

لب ور نچین...

طنین این واژه..یاد آور لحظاتی که فرسنگ ها اون ور تر...

کسی هست که حس کنه..نقش غم به رو ی لبات نشسته....

یا حتی اگه ظاهری نباشه...نقش غم رو تو دلت ببینه...با چشم دلش...

که یک نخ نامرئی وصلش کرده به دلت...

که حتی یکم نامیزون بزنه...حسش می کنه....دنبالت می گرده بدون پرسش میگه...لب ور نچین....

حالا اگه این نخ نامرئی....اشتباهی لرزید...گفتن همون جمله....

بهت یادآوری می کنه...که بهتره هیچ وقت دلت ابری نشه..که یک وقت نگران شه...

جالا اگه این یکی...تبدیل بشه به چندتا...چندتا دلیل واسه شاد بودن...دنیای آدمکا چقد زیبا می شه...

آدمکایی دور آدم رو بگیرن...که به خاطرشون...غم به دل و چهرت راه ندی....

که نکنه...چین بیافته به صورتش به غم....به چای چال خنده رو گونه اش....

یک وقتایی...فک می کنم...هیچ آدمکی نباید تاوان غم من رو...با دیدن چهره ی غنگینم بده...

دوست دارم...حتی اگه دنیای غمم....که نیستم...که نمیشم...اون با دیدن یک لبخندم...یک لبخند به صورتش بیاد...

.

.

.

دنیا اونقدر پیچیده شده که ما دیگه نباید پیچیده تر از اینش بکنیم.....

ساده بخندیم....ساده شاد بشیم...ساده شاد کنیم.....

اگه دوست داری...اگه می تونی...لب ورنچین....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

ci896hpsm8vzim6yjhqj.jpg

لینک به دیدگاه

برفکی شده ذهنامون....

وقتی گیرنده مون یکی در میون موج ها رو می گیره...نباید دهنمون به سرزنش از فرستنده باز شه...

باید دست بندازیم تو ذهنمون...یکم این گیرنده رو این ور و اون ور کنیم...محکم کنیم جای پاشو...

دور کنیم از موانع رو از دور و برش...تا بتونه راحتر....بگیره موج هارو...

گیرنده ی ذهن آدمکا...نمی تونه مثه گیرنده های امروزی...هزاران تصویر رو بگیره...

اگه تصویر ها زیاد باشن...ذهن مشکل پیدا می کنه....

اگرم....اوضاعش نامیزون باشه....برفکی می گیره....

وقتی برفکی گرفت...بدون...یک چیزی اونقدر ذهنش رو مشغول کرده...که نمی تونه واضح ببینه....

بین دیدن و ندیدنه....فشار میاره به مغزش...که واضح کنه...که تمرکز کنه رو یک موضوع....

یکی..یکی حل کنه بره جلو....

این ذهن آدمکی..با همه ی پیچیدگی هاش....باید یکی یکی کار هارو جلو ببره....

نباید توقع زیاد داشت....گاهی باید خاموش کرد...از برق روزگار باید کشیدش بیرون....

که آروم بگیره..حتی برای چند ساعت....استراحت کنه.....

.

.

.

ذهنامون جای افکاریه که تو این زمان کوتاه مارو جلو ببرن.....

نه که اونقدر جمع شن و زیاد شن..که در آخر ذهنمون خاموش کنه.....و دیگه روشن نشه....

یکم ذهنامون رو خلوت کنیم....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

wq2usx66w11vqeffql.jpg

لینک به دیدگاه

صخره...

توی زندگی...تو بعضی راه ها...می خوریم به صخره....همونی که گاهی تکیه می کردیم بهش...واسه دیدن...

واسه دیدن یک قاب...که گاهی آسمون...گاهی دریا.....گاهی یک دره پر درخت....توش جا می گرفت...

تو راه های دنیا...چه آبی باشه چه زمینی...و چه هوایی...بر می خوریم به این سد.....

هر بار هم با یک ترفندی ازش رد می شیم....تونل می زنیم....از روش رد می شیم....یا از کنارش....

حالا اگه این صخره بشه مفهومی....بشه یک مشکل...چی کار می کنیم؟..

می زنیم تو دلش؟...تنهایی؟...با همراه؟....

از کنارش رد می شیم؟...حتی اگه راهمون طولانی تر شه...

جواب به اندازه ی انسان هاست به این سوال ها.....

اصلا اومدیم...که راهمون رو پیدا کنیم...اختیارم دست خودمونه.....

یک وقتایی مطمئنیم که می تونیم تنهایی از پسش بیاییم....می زنیم به دلش....

تو تاریکیش میریم به امید روشنایی...از دل صخره که گذشتیم راه تا روشنایی فقط چند قدمه....

از کنارش رد شیم...می دونیم که می رسیم...ولی...با ریزش صخره ها چی کار می کنیم....

هر راه خطر خودش رو داره....باید ببینیم به کدام راه...تواناییمون می خوره....

.

.

.

چه لذتیه...که از دل صخره عبور کنیم...برسیم به همون قابه که تو اولین واژه هام بهت گفتم....

نشینیم ...تا یکی بیاد راه رو صاف کنه...تونل بزنه....

نشستن همانا...و ماندن همانا....در حالی که ما برای رفتن اومدیم....نه برای موندن....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

u4h8rdnn2f1au9ke6i3.jpg

لینک به دیدگاه

دروغ....

گاهی آرزوت...می رسه به یک جمله که فکرش رو نمی کردی...در لیست بلندبالای آرزوهات اثری ازش باشه...

این که ای کاش نمی فهمیدم که دروغ بود....دروغ گفت....دروغ.....

کسی در این دنیا برای دانستن اومده...به کجا می رسه که آرزویش ندانست می شه.....

حتی آن به رسم مالوف...کنجکاو....

اسم دیگه تو ذهنته...باشه....بزار من به همین کنجکاو بسنده کنم....

کجا بودیم؟....آره....یک وقتایی می خوای ندونی...می خوای همون باور تو ذهنت باقی بمونه.....حتی اگه واقعی نبوده باشه...

با اینکه با چشمات دیدی....با گوشات شنیدی....لمس کردی....حقیقت رو....ولی اون حقیقت دروغ باشه....

آدمکیم دیگه...دوست داریم بعضی اوقات صورت مسئله رو پاک کنیم....

خودمون رو به بزنیم به سرای ندیدن....خوب نبین.....بعضی اوقات نباید دید...گفتم قبلا برات...

ولی این دیگه اونقدر بزرگ و بلنده...همچین با بزرگیش می زنه تو ذوق...که ندیدنش...اطرافیان رو هوایی می کنه نکنه تو.....

آره نکنه تو....از اونایی که هر چی بیارن سرت....دم نمی زنی....نشه...دستک واسه نااهلان.....

اینه که با خودمون کنار بیایم....شخصیتمون رو اونقدر حقیر نکنیم....یا کاری نکنیم حقیر ببینن....

از چند فرسخی قضاوت در موردمون رد نشه...که ته نتیجه اش بشه....سو استفاده....

آره....باید این بار دید....خوب دید....

.

.

.

گاهی باید تلنگر زد به ذهن...که از روح جدا نشه....روح ما با دروغ ته نشین می شه ته ذهن.....

و اونجاست..که هر چی بیشتر زمینی می شیم..در حالی که اصلمون آسمونیه....

اونوقت که حقارت ندیدن دروغ رو به جون خریدیدم....باید منتظر زمینی شدنمون هم باشیم...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

لینک به دیدگاه

بزار این بار قلم رو بدم دست قلبم.....بزار با فکر ننویسم.....با حس بنویسم....بی موضوع....

می نویسم برای یک گل که از دل صخره سر برآورده.....شبنمی از گلبرگش در گرگ و میش هوا می لغزد بر زمین....

زمینی که سبز است در یک دشت بی پایان.....که مه آلود است......همه ی چیز در یک گنگی فرو رفته است...

و من در این گنگی قدم به قدم...آهسته تر از هر که می شناسی جلو می روم...

تا اندک اندک ببینم اطرافم را...بشناسم....تا تصمیم بگیرم که به کجا بروم.....

بروم به آن سمت که کلبه ای با چراغ های روشن است......

یا بروم به سوی آن تک درخت....سر برافراشته بر آسمان....آقایی می کند در دشت بی کران.....

این حس انزوا طلبی است که پیروز می شود..و من به سوی درخت می روم.....

که تنهاست...که محکم ایستاده...تا طوفان بعد...که قرار است در آینده بیاید...

و او می داند که تنهایی.....و تنها بودن....در آخر پایانی دارد برای آنکه آن را گزیده.....

و آن سرنگونی در تنهایی است....و دل خوش است به آن بذر.....که بر دست باد می دهد.....

که یک جایی.....یک زمانی.....سر برآورد هم جنسش.....و اوست که حال.....

یا تنها خواهد بود در یک دشت...یا در کنار آنان خواهد بود که تنهایی را با او تقسیم کرده اند....

.

.

.

قلم رو بعضی اوقات به دلت هم بدهی....باز ساز خودش را می زند.....

آنچه را می گوید....که بوده...که هست....که خواهد بود......

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

لینک به دیدگاه

مترو....

دنیای آدم هایی است که اغلب...توجه کن....می گویم اغلب....غرق در روز مرگی اند....

به قطع نمی گویم...چون همیشه بینامان استثناهایی هستند که حرف مان را قبول ندارند....و برایمان محترم....

می گفتم....غرق روز مرگی اند....صبح...و عصر و غروب برایشان فرق نمی کند...انرژی داشته باشن یا نداشته باشن فرقی نمی کند....

آن ها برای یک هدف...بر سر خط قرمز از سر و کوله هم بالا می روند...آن هم قدری چرت زذن بر روی صندلی است....

که اگر گیرشان نیاید....در آن ازدحام می توانند ایستاده بخوابند....

نشستن بر روی صندلی...و گاه در بین خواب و بیداری...نگاه کردن روشن و خاموش شدن چراغ های تونل.....

یا اگر حوصله داشتی...نگاه کردن به دستان هنرمندی که...به رندی...جیب و دست را خالی می کنند....

نخواستی می توانی به درد و دل کنار دستی گوش دهی......

باز نه...می توانی به مکالمات بلند...آن مرد گوش دهی...که انگار هرچقد داد می زند...حرفش بیشتر به کرسی می نشیند انگار....

من که در این بازار مکاره...آخرین نفر سوار می شوم...و آخرین نفر پیاده.....

و در این عمر کوتاه...در فکر اینم که چه زمان من هم به آن حد می رسم...که آماده شوم برای آن مسابقه برای گرفتن حق....

آیا حق است؟....نمی دانم.....

.

.

.

لا به لای این همه گفته هایم...که رنگ سیاه نمایی می دهد.....

یک چیز یادم رفت....صدای نوای ساز پسرکی که...در راهرو های مترو..می نوازد.....

و من و تو مردد می شویم...که آیا پشت این نگاه معصوم...محرومیت است...

یا رندی که عضویست از گروهی که اسباب بازی کرده اند احساست را....

که در آخر باز او محروم است...و آن که بر این کار گماردتش رند....

در آخر باز لبخند محو آن دخترک که در آغوش پدرش خواب بود....حالم را خوش کرد.....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

لینک به دیدگاه

فصلی تازه....

آدمی هر آن هر لحظه دنبال تنوعه...دنبال یک روح...یک نفس...یک حس تازه....

دنبال یک هاست...آس ها...

هر چقد هم خوب باشه...ببینه این یک ها رو دست یکی دیگه....قلقک می خوره حس حسادتش...

از خط اصلی منحرف نشیم....از تنوع می گفتم....

لا به لای نگاه های یک سره خیره...دنبال نگاهی که نگاهش به اون خیره شه....

دنبال اینکه رنگ فصل ها رو عوض کنه...تو سردی فصل..رنگ گرم...

تو فصل گرمی...رنگ سرد...دنباله اینه فرق کنه....

بعضی اوقات تو این فرقا می رسه به تضاد...می رسه به یک پارادوکس بین خودش..و اطراف....

باز ایراد رو از خودش نمی دونه....از عالم و آدم می دونه....اونان که باید منطبق شن...

گاهی این حس خوبه....که تازه باشی و مبدا یک تازگی بعد از خودت....

ولی اگه این تازگی برای خودت بود و آدمکا ازش کهنه شدن چی....اگه فرسوده شدن...نابود شدن...

باز دوست داری مبدا باشی....فرق کنی و دیگران ازت الهام بگیرن...و برن به سیاهی....

.

.

.

در هر واژه ای یک خط میانه است....یک ورش خوبه...یک ورش بد....

از خط خوب...پات رو اون ور بزاری...بد می شی...

و تا اون لحظه فرصت داری برگردی که از خط زیاد دور نشده باشی....

فصل تازه....و تازگی....خوبه تا حد مبانش.....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

لینک به دیدگاه

کسی که از پول گذشت از پل گذشت....

پول چرکه کف دسته.....این که لق لقه ی زبون یک جماعت شده...که گاه خودمونم از اوناییم...

این که له له میزنیم...دو لا راست می شیم...واسه اونه.....

باشه ...تو دولا راست نمی شه....تو عرق می ریزی...نون بازوت رو می خوری....درسته....

این حرفا که تا حالا گفتم به تو نمیاد....راست کارت نیست....

می گی نباشه...چه کنیم...می گی سخته....باید دویید....گاهی هم باید چشم گفت نا حق....

گاهی باید حق و نا حق کرد....تقاصشم می تونی از یکی دیگه بگیری...مثلا از زیر دستت....

یک عده هستن...که تو جز شونی.....یا دوست داری جزشون باشی.....

همون که اوایل این نوشته یکم گفتم برات....دنبال نون...آره....ولی شرافت نمی فروشن این بین....

بعضی با کاراشون شرافت و آبرو می خرن....بعضی با وجدانشون تو کار......

بعضی با اخلاقشون تو کار....بعضی با گذشتشون تو کار.....

.

.

.

تو دنیا هستن...چرا بزرگ می کنم...تو اطرافت هستن..کسایی که می گذرن...تا دولا راست نشن....

اونایی که بین خودشون و کارشون...وجدانشون رو قاضی کردن...

تا شب موقع خواب...راحت چشماشون رو هم بره...

که اگه نباشه....که اگه این وجدان چشماش بسته شه...میونه پل پا لیز می خوره به دره ی حقارت....

 

لینک به دیدگاه

چند وقته حسی ننوشتم.....

چند وقته دارم برات موضوعی حرف می زنم...می خوام یک حرفی باشه لا به لای واژه هام....

تو این دست نوشته بزار یکم حسی بنویسم.....یکم استعاره بازی کنیم.....

.

.

گرمه....هنوز گرمه...رد پای یک فرشته...بر تن ماسه ها.....

لا به لای دویدن غم به شادی....ترس به آرامش.....بود به نبود....هست به نیست......

لا به لای رفتن و اومدنت...که فریاد می زنه خونه...که این بازی دیگه بدون تو.......پایانش عینه شروعه....انگار حرکتی نبوده...

این همه گفتم و تضاد شد ....جز به جز.... آرایه های جمله هام.....

تا برسم..به شباهت قطره اشک پروانه در فراق....به حال خودم بی تو....تویی که در منی و با منی....

رگ به رگ برگ هایم..پر است از معجون انرژی وجودت.....که می کشد مرا در ذهن....به سوی جلو...

به سوی بودن...هستن...آروزی خواهد بودن.....در آینده ای بعید......

به من می دهد حس....همان...های پشت پنجره...که بنویسم لا به لای آن بخار ها...اسم زیبا و مهربانت را.....

تا.....تا آب شوند ار شرم.....و از تاری به شفافیت برسد تن شیشه......تا ببینم که چشمانت از آن سو پدیدار است....

ببینم و بدانم...که رقص واژه گانم نتیجه داشت....به واقعیت دیدن تو...

.

.

.

دور...و دور که باشی...نزدیک و نزدیک تری به منی....به جایی که فاصله در فاصله...رنگ دیدار می دهد....

در هر جا...در هر مکان....حتی اگر نشناسی مرا....فقط حس کنی....بودنم را.....

تقدیم تویی که می شناسمت....و می شناسیم......و نمی شناسمت و نمی شناسیم.....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

لینک به دیدگاه

دیوار....

دیوار شده یک صفحه از دفتر نقاشی هام...که رنگ زندگیم رو می پاشم بهش....

آجر به آجرش...قاب هایی رو تصویر می کنم...که لا به لاش واژه هام دارن داد می زنن.....

سهم شهروندی من هم از این شهر...همین خط خطی کردن دیوارهاست دیگه.....

خرده نگیر به من...وقتی دیدی...که بر دیوار خونت....نقش زندگی ام را می زنم......

دیوار...فصل جدایی ست برای جدا کردن من از ما.......برای فاصله بین ندیدن.......

ندیدن غم...ندیدن زشتی......برای فاصله از ترس.....ترس از اینکه به یغما نری......

در شهری که پل ها کاری به جز یغما نمی کنند....باید ترسید و دیوار کشید.....دیوار به طول خاطره...به ارتفاع خوبی هات....

که دید نزنند در دلت....که نقطه ضعف هایت را نبینند....که ببینند....خنجر به دست می گیرند.....

این همه گفتم....ولی فریادم کار خود را کرد...و بر سر آن بچه که با ذغال بر دیوار خانه ام خط می کشید....فریاد زدم...

و بعد دیدم که نوشته بود.......بابا...مامان کجایین؟......

.

.

.

گاه دیوار...گاه پل....تعادل رو نگه داریم....یر به یر میشیم با زندگی.....

هر کدوم غلبه کنه....پس وند اسممون...یا میشه منزوی....یا میشه راحت.....

تو این دنیا فقط باید از قضاوت جلوگیری کرد.....وقتی دیگران راحت قضاوت می کنند.....

لینک به دیدگاه

جانم....

دوست داری بشنوی نه....مخصوصا اگه آروم باشه....صداش زیر باشه....نه بم....

بشنوی وقتی صداش می کنی....دم به دم...با دلیل و بی دلیل....فقط واسه اینکه بشنوی طنین صداش رو....

عین بچه ها ذوق می کنی.....باشه تو می تونی جلوی خودت رو بگیری...من با خودمم...

جانم...کاری داشتی؟.....

نه....فقط خواستم ببینمت...خنده ات رو با اون طنین صدات.....

شرم می کنه....سرشو رو می اندازه پایین به کارش ادامه می ده.....

داری همچین کسی رو....اگه داری..خوش به حالت.....اجازه بده تو این مورد همه بهت رشک بورزن....

ای جانم....شیرینی جانش رو تقدیم می کنه بهت...با یک واژه....

واژه سر زبونش ماسیده نمی شه....بی دریغ می گه...خالص می گه...بی ریا....

نمی گه که در پسش برق طمع باشه....یا نه تقلیل یافته اش...منفعتی داشته باشه....

می گه چون عصاره ی وجودشه....میگه چون غیر اون بلد نیست بگه به تو....

ای جانم...وقتی خسته هم هست...طنین صداش زیر و بالا نمی شه....از چشماش می فهمی...

گود افتاده...سرخی صورتش رفته....ولی باز همون لبخنه رو لبشه.....

.

.

.

بهت مهر می ده بی دریغ....بهش مهر می ورزی بی دریغ....

در این میون....آشنا باشه یا غریبه....فصل مشترکش....بی دریغ بودنه.....

تا اونجا که می تونه....گاهی حتی یک قدم اون ورتر از خودش....

اگه داری همچین کسی رو....تا هستی واست ماندگار شه....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

لینک به دیدگاه

از آدمک....تا انسان...

بی اختیار می روم به جلو....مقصد معلوم است....راه با پستی و بلندی موجود است...ولی من هستم و نیستم....

دنیا با من است....ولی بی من جلو می رود....

بی من در ساز رسوایی باد می دمد....تا نوای در آید...که با برقصند....بگردند...بچرخند...آدمکان.....

این که من حاج فیروز شده ام.....یا تلخک...یا پهلوان...مهم نیست.....

مهم آن است که نخ نامرئی بسته....که بریده نمی شود مگر در نیستی......

آدمک شدن به این معناست.... در نوشته هایم....

می گویم...زیاد می گویم این واژه را...چون می بینم.....

چون از کوزه همان برآید که در اوست....و در این زمان آدمک بسیار است و انسان کم....

انسان که خود تصمیم بگیرد....انسان که رفتار انسانی نشان دهد....انسان که نه کامل....بلکه کمال داشته باشد....

همین انسان است دستمایه ی آرزوهایم....که من......آری خود من....آدمکی هستم که آرزوی انسان شدن دارد....

در این دوران انسان شدن و ماندن به سختی... سخت ترین سخت ترین هاست.....

به سختی...تحمل بغضی که آدمک آن را صدها بار فریاد می زند....ولی انسان فرو می خورد.....

به سختی قضاوتی است که آدمک راه به راه آن را بکار می گیرد....ولی انسان فرار می کند از آن.....

و از این دسته تا سپیده می توان مثال آورد...که در حوصله ی من و تو نیست....بالاخره آدمکیم دیگه.....به خود نگیر...تو انسانی....

.

.

.

فایده ی این آرزویم...حداقل اگر مرا به مقصود انسان شدن نرساند....فکر اوست....

شاید اندکی...اندکی رفتار انسانی از خود بروز دهم....تا به قدر جواب سلام...احترام کسب کنم.....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

لینک به دیدگاه

دور باد از تو غم....

یکم بنویسم...از تو که قوت من هستی....از تو که گوشه گوشه ی واژه هام...احتیاط می کنم....

که چیزی نگم....که واژه ای نگم....که بهت بر بخوره.....

که کدر شه دلت ازم....که نگی یهو تو دلت...اینم که....

حاله بعد از که..... هر چی می خوای بزار....

می خوام بنویسم....از نگاهت...از توجه ت....از بعد خوندن واژه هام....به فکر فرو رفتنت....لبخند کم رنگ زدنت....

و خدای نکرده.....خدای نکرده...رنجیدنت....غم دیدنت.....

می خوام بگم...قول دادم تو این خستگی های روزمره ات...واست نه نمک باشم....نه شکر.....

فقط یک حس باشم...که بیام تو حال و هوات....یک چرخی بزنم....و برم...تا قرار بعد....

این وسط بگم....رودرواسی نکنم باهات....

حق بگم...چون حق شنیدن رو دوست داری...ولی...کی می تونه بگه که همش حقه....

نوشته هام...یک وقتایی رنگ اجتماعی می گیره...تو هم که می دونی...تو جامعه من....تو جامه تو...همه چی علیه سلام نیست....

پس می گم گه گاهی....تا بشنویم..تا مرور کنیم با هم....تا اگه ندیدیم...نشنیدیم...بشنویم...ببینیم......تا بدونیم....

خیلی وقتا..دارم می نویسم...به هزار سوژه می رسم واسه گفتن...

ولی وقتی نگاهت می اد جلو چشمام....می گم..تو لیاقتت از این واژه ها خیلی بیشتره...

باید بگردم...بگردم....دست چین کنم....تا وقتت تلف نشه....بیهوده نشه...لحظه لحظه هایی که وصلشون کنی به هم.... قد عمرت ارزش دارن...

اینا رو ردیف کردم....که بگم...حال دلم...هیچ وقت غم نداره موقع نوشتن....چون دارم واسه نگاه هایی می نویسم...که ارزش دارن برام....

پس...از نوشته هام...غم نگیر....

میگی حسه خودش میاد.....می گم...باشه...موقع خوندن یادت باشه..من با لبخند تلخ ترین هارو می نویسم...

.

.

.

دردل کردم باهات....گفتم...تا بشناسیم بیشتر همو....

تا بدونی که سر لوحه ی نوشته هامه....این جمله...دورباد از تو غم...و لحظه لحظه هایت پر از آرامش..

برداشت از نوشته هام آزاده آزاده....با این که تا آزاده منشی فرسنگ ها فاصله دارم....ولی دوست دارم...تو در قضاوت آزاد باشی....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

لینک به دیدگاه

حضور.....

دل کندن....دل بریدن....حتی واسه لحظات کوتاه....سخته.....

حالا هر چقدر بگو به خودت و دیگران که....بابا..سفر قندهار که نمی رم....یا نمی ری...

دل دیگه این چیزا سرش نمی شه....دوست داره پیشش باشی...تو دایره ی دیدش باشی...حسش کنی...

یک مفهومی هست...بین خودمونی هات با یکی دیگه....که فرقی نمی کنه...حضور داشته باشه یا نه.....

براش واژه ندارم...براش فقط حس درون واژه ها دارم....یک حسی که می دونی تو لحظات باهاته....

البته کار هر کس نیستا...حضور دل می خواد تو همه جا....

از اون جا که ما دلمان رو تو سینه قایم کردیم....در این موارد حکمون باطل می شه...

لازم و ملزوم...که دلت کف دستت باشه...نه که غافل شی ازش...که سارق دلم زیاده...

ولی دلت باید باشه این وسط...اونوقت..که حس می کنی...اونوقته که لا به لای زمان سفر می کنه....یا سفر می کنی...

می شی حضور...می شه حضور...

این حضور...زیباییش...به قدری که...اطرافیات می گن:...ها؟!!...چیه؟؟...این لبخند گوش لبات واسه چیه؟؟!!...

حالا خودت نمی دونی که داشتی لبخند می زدی...بی اراده است....

می شینه رو لبات شادی حضورش....حضوری که تو فقط حس می کنی.....و گنگه واسه دیگری...

.

.

.

بزار یک چیزایی واسه دیگران گنگ بشن....بزار یک چیزایی برای خودت بمونه....

ذخیره اش کن واسه خودت...نخواه که توضیح بدی...

که هر چی بگی....تا دلشون تو دستشون نباشه...گنگ می مونن...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

لینک به دیدگاه

شیدایی.....

چشمانت پر می شود از او...دنیایت می ایستد در همان نقطه ی آشنایی....

و رویایت خلاصه می شود در یک لحظه....و آن تکرار آشنایی...

بی قراری شیرینی می شود حکایت هر روزه ات در وقت تنهایی.....حتی در کنار دیگران..البته نه در کنار او....

آرامش معنایش محدود می شود....در آنِ با او بودن.....

بی آلایشی او...سادگی او....شرم او....احترام گذاشتن او....و لبخندش....تصاویری است که از پیش چشمانت می گذرد...

آپاراتی که حتی در خواب هم.....می چرخد....شاید در خواب..واقعی تر....

پچ پچ روزانه ات با خود....این است..که چه شد؟....که چی می شود؟....

اگر سر نگه دار باشی....راز دل را به نامحرم نمی گویی.....نامحرمی..که گوش دارد....و دوبرابر زبان.....

در حال خود می مانی....که اگر این حس واقعی باشد....تو را همین حال خوش بس....

و انتظار....تا به کی؟....نمی دانی.....شاید تا هرگز...شاید تا هیچ.....

تو دوست داری پاکی این حس را....و به قدر زود رسیدن....ناپاک نمی کنی آن را....

شیرینی صبرت...حال خوشت ات در وقت رویا...در لا به لای دیدن نقطه ی آشنایی در زوایای مختلف...

.

.

.

اینه معنی شیدایی از نگاه نوشته هام....معنی که دو چیزش رو دوست دارم...انتظار....پاکی....

شیدایی هاتون پاک....صبرتون فراوان.....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

لینک به دیدگاه

یک نسیم....

در که وا می شه...یا پنجره...یا هر دریچه ای...از پشتش که یک هوای تازه می خوره تو صورتت...

شاید اولش یک سیلی باشه....یک سیلی باشه به کهنگی ات....به موندن در یک جا...

ولی بعدش شیرینه...شیرینی که حسش می کنی....شیرینی که از اون حال و هوا در میای...

از یک برش زمانی...می پری...به برشی دیگه....که فاصله اش فقط یک دریچه است....ولی زمان بر...

چه دوست داشتنیه...این تولد...که پا بذاری از این دنیا به اون دنیا....اسم نمی زارم...حالا هر دنیایی....

مهم...تولده...تولد در عین بودن...در حالی که نبودی...و فکر می کردی....

تولدی برای دیدن زیبایی..که یک لحظه ازش دور شده بودی...و حالا اومد....و چه به موقع اومد...

چه به موقع اومد سراغت....وقتی سیر شده بودی....اومد که بگه دنیا های زیادی هست...

حس های زیبایی هست...که قدم اول برای به دست آوردنش....یک تولده....

یک نسیم....که اول با شدت بخوره تو صورتت...که نقش سیلی زدن برای بیداری از خواب باشه....

و بعد نوازش بشه برای یک شروع...یک شروع دوباره....

.

.

.

دنیا پر از آدم هایی که...می تونن یک نسیم باشن برات....یک آرامش....

و چه خوب....که این آرامش همیشگی باشه....

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...