رفتن به مطلب

من و نوشته هام


ارسال های توصیه شده

اجازه می دی؟...

یادم می آد....آره یاد می آد...دارم باز ارجاعت می دم به خاطراتم...

که شاید باهات مشترک باشه...اگه از نسل دهه ی شصت هستی....

واسه ورود به کلاس...آقا اجازه؟!!!...یا...خانوم اجازه؟؟!!!...

یک انگشت اشاره روبه بالا و نگاه میخکوب تو چشمای معلم....و منتظر...

منتظر اینکه اگه نبخشه که دیر اومدیم....بریم گوشه ی کلاس یک لنگه پا واسیم...

یا برای جواب دادن سوال...آقا اجازه من بگم...؟؟!!!....

نمی دونم چرا این عادت دیگه آروم آروم از ذهنمون رفت....

شاید چون دلمون نمی خواست...خاطره ی بد داشتیم...چون زورکی بود....

ولی یادمون رفت...الان دیگه واسه زدن حرف اجازه نمی گیریم....

جفت پا می پریم تو خیال یک نفر...تو حرف یک نفر...تو کار یک نفر.....شروع می کنیم به حرف زدن...

حالا اون اگه کار داشته باشه.....یا اینکه اصلا حوصله داشته باشه....فرقی نمی کنه...

شاید داریم تاوان اون انتظارهایی که برای حرف زدن می کشیدیم....از دیگران می گیریم...

باشه...چرا رو بر می گردونی.....با خودمم....با تو نیستم که....

.

.

.

اجازه می دی تنها آدمی باشم که بهت هیچ وقت تو نمی گه؟...

اجازه می دی...همیشه اول و آخر اسمت رو...خانوم یا آقا بگم؟...

می گی چرا؟....پس صمیمیت چی می شه؟....

می گم صمیمیت من در اینکه اینقدر مهم هستی که احترام بزارم و نامت رو با احترام بیارم...

وگرنه غیر سکوت چیزی ازم نمی بینی اگر صمیمی نباشم....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

ksk7xbmqg981a5mlv5f.jpg

لینک به دیدگاه

می شه نگم؟!!...

یک وقتایی نمی دونی خودت....اصلا قابل توضیح نیست....حسِ گفتنش نیست....

آها ببخشید....بی مقدمه گازش رو گرفتم....دارم در مورد وقتی صحبت می کنم که...که...

بزار خودمونی بگو...گیر می دن بهت....از اون وقتایی که از سیریشم چنین گیرایی بعیده....

گاهی از محبته....از علاقه است..حس می کنی...چون می شناسیش....

ولی قدر این که اونو می شناسی..حال اون لحظه ات رو نمی شناسی.....

حالا بگذریم بعضی از این گیرا....واسه خاموش شدن عطش...عطش.....کنجکاویه....تو به جای کنجکاوی یک واژه دیگه بخون...

ولی اون موقع که طرف واست ارزش داره...می مونی...نمی خوای اذیتش کنی...

می خوای واقعا بدونی...که بگی...که هم خودت آروم شی.....هم اون آرام شه....

ولی نمی آد....تا دیروزش می تونستی قدر یک کتاب واژه ردیف کنی...

ولی اون لحظه نمی شه دیگه....اگه خودمون رو جای اون بزاریم..بهش حق می دیم...

می خواد کمک باشه...هم به شما هم به خودش....ولی نمی تونه....

در این مواقع....نباید زیاد دست دست کرد....باید گفت که نمی آد....

باید آروم گفت...می شه نگم؟؟...می شه بزاری ببینم با خودم چند چندم....بعد بیام نتیجه اش رو بهت بگم...

نه...نرو....بمون پیشم....هستی احساس آرامش می کنم....

ولی ازم نپرس....تا بفهم....بعد بهت می گم....

.

.

.

وقتی تونستی آرومش کنی...با اینکه خودت متلاطمی.....

اون وقت انرژی مثبت میاد تو روحت....اگه حل نکنه...شاید یک هُل کوچولو باشه واسه شروع حال خوبت...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

لینک به دیدگاه

یک تیکه از رویام مالِ تو...

بدو به دنبالم....رقصان در باد...شادان در لحظه....

بدو برای به دست آوردن یک تکه رویا از من.....که در دست دارم...

در عالم کودکی درون شرط گذاشتم...که بدوی...که مسابقه بدهیم....

ار اینجا تا سر پرچین خیال....که آن ورش واقعیت است.....

قانون گذاشتیم...که تقلب نکنیم...که نه طعنه بزنیم..نه تنه......

که بخندیم....که اگر نفسمان از خنده گرفت.....لبخند فراموشمان نشود....

قرار گذاشتیم...که اگر دلت از پرچین خیال به واقعیت سرک کشید....آن وقت یک تکه از رویا مال توست...

اگر با سر بروی...خطاست.....شرط دلست....حکم دلست....

سر پرچین خیال...تو با دل رفتی...دیدم...حس کردم.....

دست دراز کردم تا رویا را به تو دهم.....خندیدی....

گفتی رویا را آنجا بگذار..دست به دستانم بده.....

آمدم آنور.....گفتی...این نبود واقعیت رویایت؟...

.

.

.

گاهی دلمان رویا می خواهد....گاه رویای دیگران.....

در عین حال...گاهی برای دیگران رویایست..واقعیت ما....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

7ihwyekcv9fyhm8ce79.jpg

 

لینک به دیدگاه

خیاط دلش به دکمه های رنگی خوش است....

خوش است که به آنکه وقتی برید پارچه را....و وصله زد تنشان را به هم...

زینت می دهد رویشان را با دکمه های رنگی....

صبح تا به شب سوزن می زد در پس آن عینک ته استکانیش....

سوی چشمش دیگر رفته....رفته به کجا به کدام دیار نمی دانم...

سر انگشتانش دیگر حس نمی کنن....فرو رفتن هر از چندگاه سوزن در دست را...

کنار چراغ نفتی نشسته...و لیوان پر دکمه..در کنارش....

لحظه ای دست از کار می کشد....صدای خش خش رادیو را بلند می کند...

گوینده در حال گفتن از عالم و آدم است....

صدایش را کم می کند...و دوباره شروع به کار می کند....

موقع انتخاب دکمه است....دست در شیشه می کند....

لحظه ای مکث می کند...می ماند...که باز دلبستگی اش را وصله بزند بر تن دیگری؟!!

.

.

.

چه سخت است...از دلبستگی ها گذشتن....

و از آن سختر گذشتن از تنها دلبستگی ها....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

rjk63lc2yl47fgnzn5yb.jpg

لینک به دیدگاه

جفت شیش آوردی؟!...

می پرسم ازت..نه اینکه خودم تجربه کردم....من به آوردن یکدونه شیشم راضیم...

یک دونه شیشی که هنوز حس شیشمم نگفته کی می آد....

تاس ریختن فقط تو نرده و مار و پله منچ نیست که گریبونت رو می گیره...

یک وقت باید تو زندگی هم تاس بریزی....نه یکی..دو تا باید بریزی...

ولی تو این بازی واقعی...دیگه نمی تونی همه چی رو واگذار کنی به شانس و خلاص...

باید رو قاعده بریزی...چقد گفتم باید!!....مگه آدمک باید سرش می شه...

اومده که انگار به دنیا که همین باید ها رو بشکنه...

اصلا فلسفه وجودش شکستن یک باید بوده...

ولی پشمون شد از شکستن این باید...حالا اندازه اش فرق می کنه....

یکی زیاد...یک کم...یکی هنوز به پشیمونی نرسیده....

جفت شیش آوردن تو زندگی...بیشتر موقع ها..با قاعده می شه...

همه رو گردن شانس بندازیم..این وسط تنبل بار می آیم..

باید روز و شب بشینیم که بیاد....میاد؟!!!

.

.

.

قاعده و نظم...9 تا انگشتِ دستته تو زندگی...شانس یک دونه اش...

ریسک خوبه....ولی پنجاه پنجاه...نه..موقعی که نود به دهِ.....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

mwoeztm1jkmwo5v0nk8t.jpg

لینک به دیدگاه

تکیه می دهد...

این بار این شعر بر او صدق نمی کند...اینکه با خنده گاه با تمسخر بگویی..

جوانی دیگر!!!!...تکیه کردی بر درخت...لابد از عاشقی ست...

انگار همه ی افکار آدمکان پر است از دمه دستی ترین بهانه ها...

تا بگیرند بچسبانند بر پیشانی یکدیگر....

این بار او بی خیال از حرف این و آن...تکیه کرده بر ستونی...

ستونی که فلزی ست و سرد....به رگ های سنگ فرش خیابان چشم می ذوزد...

در فکر آن است که این چهار راهی ها که ملکه ذهنش شده....حتی در کف پای او هم دهن کنجی می کند...

دیگر حال تکان دادن ساز خود را هم ندارد....همان که جوانک مو فشن کرده به او می گفت دَستک دُنبک...

نمی دانم از جهالتش بود...یا از روزی مزه ی زیادی بود که در خود حس می کرد...

چون هر چقدر به ساز نگاه کرد..اثری از دُنبکی بودن در آن ندید...

آری تکیه می دهد....تو فکر کن عاشق شده است....

فکر نکن دغدغه نان دارد..فکر نکن دغدغه چشمان منتظر خواهر برادر کوچکتر از خود را دارد...

مگه او اصلا چند سال دارد....مگه از کوچکی اش چند وقت گذشته..؟؟!!...اصلا گذشته؟؟!!..

.

.

.

درمان نمی شویم...نمک هم نشویم..نه با زبان...نه با چشم....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

0ani5mtpwtk2yv0pk.jpg

لینک به دیدگاه

ذره ته دلم محبت مانده...آنهم تقدیم تو...

آرامش...واژه ای که مسافر راهمه...در دقایق...در راه و کوره راه....

داد نمی زنمش بر سرت...بلکه آرام میگویم...در گوشت زمزمه می کنم...

اینجا آرامش که حقت است با فریاد نمی توانی بگیری....

چاشنی می خواهد....محبت....

محبت در کنار آرامش معنا زیباتر می شود از آن که بود..از آنکه هست...

نمی دانم خواهد بود...چون قد آرامش ها کوتاه می شود...

به همان اندازه قدر محبت ها....

برای تو و من...دردآورش آنجاست...که می بینیم...این کوتاه شدن قد را...

چون در زمان ما سرعت بالا رفت..حتی در کوتاهی آرامش و محبت...

پس این ذره ی مانده در دلم...را بغچه بندیل می کنم...می اندازم روی دوشت...تا تو آن را با خود ببری....

شاید قد محبت من و تو...یک آرامش ابدی به تو بدهد...در حد معنای ابدیت در این زمان..

که باز کوتاه شده است...و قابل شمارش....

.

.

.

دیاری است دیار زمان....که هر چه جلو می رود سرعتش را به بهای خوبی هایمان می گیرد...

انگار محبت و آرامش سوخت کوره بخار این قطار زمانند...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

ia95a8zpghcjriajn2u.jpg

لینک به دیدگاه

می روم در اوج....فرو می افتم به زیر...

گاهی رو بورسی...مثه جنس نو... رو هوا می زنند...

ولی بگذری از تب و تاب...نو بیاید به بازار...کهنه می شوی به قدر یک قرن...

آرام جایت ته ویترین است...و بعد شاید در انبار زیر شیروانی....اگر خوش شانس باشی...

یاد گرفته ام...که وقتی نو شدم...غره نشوم...و وقتی کهنه شدم...دل آزار نشوم....

ولی این میان..چرخ و فلک زندگی می گردد...می گردد...

و هر آن ما را در اوج و فرود می آورد....و در آخر که پیاده می شویم....

می بینیم...که آخرش فرود است....فرود.....

زنجیر می اندازند بر دوش دیگران یک عده تا در اوج بمانند....

ولی نمی دانند با عاقبت لاجرم فرود..بهتر از زیاد اوج نگیریم...

که دردِ زمین خوردن و فرود آمدن کمتر باشد...

اگر می دانستند....درد خوردن سر به سنگ را...شاید نمی رفتند به اوج...

می دانند و می روند..تا لحظه ای خوش باشند....

آدمک است دیگر...عینک پیش بینی ندارد...

.

.

.

اوج در فرود است..و فرود در اوج....به اندازه با او رفتار کنیم...تاوان کمتر می دهیم..

در آخر دخلمان سوده است..نه ضرر....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

wozt35lsv3zp0cq9sf2.jpg

 

لینک به دیدگاه

صفحه می گردد بر راستای یک سوزن...

نوایی آرامش بخش است...در هنگام ورود به خونه...

بعد از انداختن کلید در گوشه ای از اتاق...و گذاشتن سوزن بر روی صفحه...

او می خواند که....ای اله ی ناز....با غم من بساز...کین غم جان گذاز...برود ز برم...

آی...چه حس آرامش بخشی..از این کهنگی به منِ نسلِ تازه دست می ده....

روی کاناپه ولو می شم...و تا پایان تصنیف به قاب تصویر روی دیوار خیره می شم...

قابی که دو چشم در سیاهی ست که تصویر شده....

آشناست؟!..نمی دانم....غریبه است که آشنا به نظر میاد؟!... نمی دانم....

و بعد عجین می شم با آهنگ....

نمی دانم این آرامش از این کهنگی...چه جوری بدست می آد....

شاید نسل من ظاهری تازه دارد...و از درون کهنه....

از کل نمی گویم....می دانم...همه این طور نیستن....

ولی کم هم نیستن....

دلیلش شاید بعد ها در لا به لای خیره شدن هایم به آن دو چشم خیره در قاب پدیدار شود..

.

.

.

کهنگی در تازگی....تازگی در کهنگی....مهم...حس خوب است...

فرقی نمی کند بهانه اش...دودی باشد که از کنده بلند می شود...و یا...نویی باشد که کهنه را دل آزار می کند...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

ql8doj7gavh67gp3yf.jpg

 

 

لینک به دیدگاه

من در توام...یا تو در من....

سوال می شود گَه گاهی....به این فکر می کنی...که چقد شبیه من است...

شاید آینه در مقابلش کم بیاورد....اینقد که او از نظر خُلق به من شبیه بود....

تصویر آینه اینقد به من شبیه نبود....می شود؟!....می شود....

هر بار که میبینیش....بیشتر دقت می کنی...

و هر بار از بار قبل بیشتر مطمئن می شوی..

که او خودِ توست....خودِ خودِ توست....

انگار از خیالت بیرون آمده...مجسم شده...

حالا این سوال برایت پیش می آید....که آیا با خود ارتباط برقرار کنم؟!....

با او به سخن بنشینم....از او بپرسم که آنچه در رویاهایم می پرورانم...او هم می پروراند؟!..

آیا او هم دودل بود که ازم بپرسد....شما را می شناسم؟!...

آره...اینجوری می شه گاهی...من هم جای تو نیستم بگم چی کار کنی...

باز خودِتی و خودِت....انگار از اول دنیا کَس نخارد پشت من...جز ناخن انگشت من....

.

.

.

نمی دانم....در صورت حرف زدن با آن که عین من است....از او خسته می شوم؟!!..

او را سرزنش می کنم؟!!...دل برای او می سوزانم؟!!...

نمی دانم....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

lkyjlefsl5vrb932r0r.jpg

 

 

لینک به دیدگاه

در دیزی بازه...حیای گربه کجا رفته؟!...

این متن رو می نویسم...برای یک عزیز...عزیزی که نام مادر بزرگ من رو به یدک می کشید...

آره می گم می کشید چون...دیگه ندارمش....

عزیز من...مثه بیشتر عزیزا مهربون بود...خیلی مهربون....

این خلقش..واسه بالارفتن سن و تجربه نبود که به دست بیاد...شنیدم که از اول بچگی شم همین بود...

عزیز من...چادر گل گلی سرش می کرد...سر سجاده ی نماز...

بیرونم می رفت...یک شال روشن دور سرش..یکم موی سپیدش بیرون ریخته بود...و یک چادر مشکی رو سرش...

عادتم داشت...یا دندوناش که همشون مال خودش بود..نه مصنوعی..این گوشه ی چادر رو نگه می داشت...

یک بار باهاش رفته بودم بازار...پشت یک ویترین داشت لباسی رو بهم نشون می داد...

می گفت فندوقم نگاه کن..اونو واست در نظر گرفتم....می پسندی؟

برمی گشتم می گفتم عزیز!...من دیگه قدم رسیده به اون خطه که می گفتین ها...

(یک خط گذاشته بود واسم که اگه به اون برسم....دیگه جلو دوستام بهم نمی گه فندوقم...البته تو اون لحظه به شوخی یاد اون داستان کردم)

دو تا دختر جوون کنار ما واسادن....

یکیشون در حالی که داشت یک بسته آدامس رو می جوید...برگشت به عزیزم گفت....

حاج خانوم؟!!..شما با فاطی کماندو نسبتی دارین؟؟!!....همونا که ریش و سبیل دارن...

خواستم دهنم رو باز کنم...یک چیزی بگم....یکهو دست عزیز جلو دهنم رو گرفت....

عزیز یک نگاه بهشون کرد...و یک جمله گفت....

خدا صبر به پدر و مادرتون بده دخترای من....

.

.

.

این داستان می تونه کاملا برعکس باشه....ولی یک نتیجه مشترک داره...

از اون موقع تا حالا یاد گرفتم...قضاوت نکنم...به خاطر ظاهر یک نفر..اونو قضاوت نکنم...

به خاطر اینکه شبیه من نیست بهش توهین نکنم....

به اینکه خدای من رو اونجور که من می شناسم...نمی شناسه و قبول نداره...توهین نکنم...

یاد گرفتم....هر بار که خواستم حرف لقی رو به زبون بیارم..دست عزیزم بر لبام باشه...

الهی دور همه ی عزیزایی که با رفتارشون یک چیز به آدم یاد می دن بگردم...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

wzz4tqynrydwtljksk2z.jpg

 

لینک به دیدگاه

توهم خود بزرگ بینی...

یک حرف جنجالی می زنی...یکم توش قواعد احترام رو هم می شکونی...

جملات آنچنانی می گی....خودت رو آدم با حالی می دونی....

اینا همه اش مقدمه ی توهمِ...توهمِ خود بزرگ بینی...کمی تا قسمتی..خود تحویل گیری حاد...

می گی قبول ندارم.....اگه واسه قبول نداشتن همین حرفم دلیل نداشته باشی...از همین بعضی هایی هستی که هِی من میگم..

بابا روی ترش نکن...می دونی که همش می گم...تو نیستی...به روی خودت نیار...

بزا ادامه بدم...خیلی این توهم بَده....اون تماشاگرا که بیرون نشستن و این حس رو بهت القا کردن...

با کف زدن..با هورا کشیدن....با تشکر کردن....

ولی این وسط اون که توهم زده...بازیچه ی تماشاگراست....

اون یک عروسک... که کارایی که تماشاگرا بلد نیستن انجام بدن رو انجام بده....

و اونا بخندن و تایید کنند و بگن ایولا...چه باحال گفتی...چه خوب جوابش رو دادی....و..و...و...

بعد که یک دوره همون نباشی که اونا می خوان..هو می کنند تو رو...و شعار حیا کن و رها کن رو سر می دن...

می دونی چه جوری؟...اینجوری که دیگه طردت می کنن...چیزایی رو می چسبونن بهت که نبودی..نیستی....

به خاطر این که دیگه تاریخ مصرفت تموم شده....

این همه اش از اون اول شروع می شه...از اون توهم.....اون که خودت رو به قول ادبیات بیگانه کول می دونی...

.

.

.

بازی خوردن تو وادی کف و هورا....تهش توهم خود بزرگ بینیه....

ته خود بزرگ بینی...یا حقارت....یا طرد شدن.....

مواظب باش...مواظب باشیم...تو این تله نیافتیم...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

bk1dy1ibd67v2ek88z5.jpg

 

لینک به دیدگاه

یک گروه....یک جمع...

احساس تعلق از خود شروع می شه...می رسه به خانواده...بعد جامعه....

این تعلق وقتی میاد تو یک جمع های کوچیک...یک گروه های خودمونی....

وابستگی هاش بیشتر می شه...خوبی و بدی هاش بیشتر می شه...

ذره ذره لحظات پر می شه با اونا...با اون جمع...

قهر و آشتی ها...دعوا کردن ها...زمانی قابل تحملِ..که بدونی خللی بهت وارد نمی شه...

ولی وقتی یک آسیب بهت وارد شد...اول با دست پس می زنی...ولی..

ته دلت به خاطر اون وابستگی..به خاطره روزای خوش..با پا پیش می کشی...

.

.

.

یک جمع همیشه من رو ترسونده...چون از وابستگی ها گریزونم...

چون ریشه ی همه ی آسیب های شخصی رو همین وابستگی ها می دونم...

ولی...یک باید وجود داره...اونکه بخوای نخوای...برای حرکت و جلو رفتن..به جمع نیاز داری...

حالا می تونی کمتر قاطی شی...کمتر بشناسی...کمتر بشناسنت...و خیلی کمتر ها..

که این کمتر ها بشن خط قرمزت...بشن پرچین دور شخصیتت..یا هر اسمی که باهاش راحتی...

بهم می گی این وسط اطمینان چی می شه؟!...

می گم نه که نمی شه اطمینان کرد...نه که آدماش پیدا نشه....

می گم..کمن...می گم اونقدر هم خوش شانس نیستم که اندازه شون بشه اندازه ی انگشتای یک دست...

بهم می گی بدبین؟!...یادته چند صفحه قبل از عینک خوش بینی گفتم...

هنوزم به اون معتقدم...ولی با منطق...

.

.

.

تو هر جمع و گروهی...انسان پیدا می شه...ولی بیشتر آدمکن...

من و تو هم معلوم نیست...شاید آدمک باشیم..شاید انسان....ولی تو انسانی...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

tkqab46obbfb1vf87c4.jpg

لینک به دیدگاه

قطره ای می شوم برای چکیدن...

می چکم در برکه....می چکم در دریا.....اما نمی چکم در مرداب...

گاه دلگیر می شوم..می گیرم در دل ابر...

ابر تحمل نمی کند غمم را...هول می دهد مرا برای اینکه شاید شادی را در زمین ببینم...

در زمین و هوا می مانم وگاهی محو زیبایی هفت رنگ آسمان می شوم...

چه خوب می شود منشوری باشم برای ساختن این زیبا...

حالم دگرگون شد...ولی هنوز گیر است دلم....

زمین پدیدار است...لحظه به لحظه نزدیک می شوم....

حق انتخاب با من نیست....چون زمین مرا به خود می خواند...

در نزدیکی برکه هستم و مرداب....

ولی نمی چکم در مرداب...نمی چکم در باتلاق ماندن....

خود را می کشم به سمت برکه....

یک آن باد می وزد....می چکم بر گونه ی یک دختر بچه...

در برزخ بین برکه و باتلاق...گونه ی یک آدمک نصیبم شد...

لحظه ای بعد اشک از چشمان دختر آمد...با اشک یکی شدم....و چکیدم بر گلبرگی...

ماندم....و ماندم...که از چه دلگیر بودم؟!...یادم رفت....یادم رفت...

تازه فهمیدم ابر چرا مرا هول داد...تا یادم برود...

.

.

.

اینبار باز سرک کشیدم به واژه دانم...کمی از ادبیاتی گفتم که دوست دارم...

ادبیاتی که شیرین است و کار به خاکستری ها ندارد...و لطیف است...لطیف است؟!..

گه گاهی از اینها از من می شنوی...امیدوارم لایق نگاهت باشد...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

tybbou8c90vbv0tnsida.jpg

لینک به دیدگاه

چه شد که زمین گیر شدیم؟!....

پرنده خو..و پرنده صفت بودیم....به یک آن انگار تیری به بالمان خورد که زمین گیر شدیم...

مثال بارز آن شعری هستی..که روزی زسر سنگ عقابی به هوا.....

فعل ها را گذشته گفتم...هستند بین ما و حتی تو...که فعلت حال است نه گذشته...

ولی دیگر عادت کردی به زمین...عادت کردیم به زمین...و حس و حالمان دیگر آن حس و حال نیست..

نیست که دیگر به جای.. سر به هوا رفتن....سر بر زمین راه می رویم...

می رویم و می رویم تا به کجا برسیم؟!....اصلا می رسیم؟!....

گُنگ نمی گویم...بی امید نمی گویم....می گویم...شاید گاهی هم به آسمان نگاه کنیم...

با اینکه از زمین می بینیم که خاکستری شده...در آسمان هم پای زمین در میان است...

خلوت کردم با خود و آسمان شب....هرچقدر ستاره چشمک زد....باز نگاه دزدیم و زمین را دیدم..

هنوزم عاشق تریم به غروب خورشید.....در زمین...تا دیدن ستاره در آسمان...

جمع بستم...باز تو خود را استثنا کردی...باشه...هست کسی که خلاف جریان شنا کند...

البته از کجا معلوم..که حقیقت در دست کیست...

.

.

.

زمین گیر شدن دستمان نبود...ولی ماندن..دست و پا زدن..هنوز در اختیار ماست..

و عجیب که از این ماندن استقبال می کنیم...و سراغی از آسمانی شدن نمی گیریم...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

d6b9d9i8ozr6fcs5x52.jpg

لینک به دیدگاه

بر درگاهی در ایستاده...

گاهی دستش را برای اینکه بایستد بر روی پا.... بر چارچوب در می گیرد...

تکیده است....حتی لا به لای چال گونه هایش از لبخند کمرنگ..خستگی موج می زند...

شال را جلوی دهانش می گیرد....نمی دانم...برای شناخته نشدن است یا برای فرار از لرز لبانش..

ولی مردم قضاوت خود را خواهند کرد....به احتمال زیاد با انگشت نشانش می دهند..و می بافند..

و می بافند..هر چه که به ذهنت می آید..و به ذهنت نمی آید....

مثل میوه فروشی نیست که درهم نباشد....اینجا افکار مثل بازار روز درهمند...

هرکه می بینتش...با لباسی که بر تن دارد...به او برچسب جهان سومی می دهد...

و بعد از این برچسب...یک حکم می دهد و می گوید او نمی فهمد....

و او می فهمد....می فهمد؟!...نمی فهمد....نمی فهمد....

.

.

.

گاه لا به لای تزیینات پیچیده ی زیبای یک درِ خانه های قدیمی...یک سادگی شما جذب می کند...

همون عنصری که در جهان اول بعضی دوستان باید لا به لای کتاب ها در ته کتابخانه ها....در بالای آن قفسه پیدا کنند....

می شود پیدا کرد؟!.....مانده ام بگویم...جوینده یابنده است....یا گشتم نبود...نگرد نیست...

dcj9dyktg868sx5b12xj.jpg

لینک به دیدگاه

فرصت می خواهد از تو...

می گوید جبران می کند....پا را فراتر می گذارد....می گوید همه اش تقصیر من هم نبود....

کتمان می کند.....می گویی نه؟!....باشه...دارد دست و پا می زند برای بخشش....

اما بخشش چی؟....بخشش کی؟...بخشش یک اعتماد از دست رفته...

بخشش کسی که سپید بود...ولی سیاه شد...

کدام ماده ی شوینده می تواند این ننگ را از دامنش پاک کند؟!...

بر در خانه می زند..وقت و بی وقت...به این و آن می سپراد...که دلت از سنگ است مگر؟!..

مگر تو فقط طیب و پاکی؟!...بداخلاقی می کند...می گوید به دَرَک....

ولی باز راه کج می کند...میداند تو دُری...و آن قدر ندانسته باز می آید...

همان جور می آد که یک بچه 2 ساله برای گرفتن یک بستنی پا می کوبد....

ولی تو دیگر آن نیستی که یک وجب آنور تر بودی...چروک شدی..با اینک با سیلی صورتت را سرخ نگه داشتی...

آسیب پذیر تر شدی از یک قاصدک...که به نسیمی بند است...ولی در ظاهر نقش کوه را بازی می کنی...

کار وقتی خراب می شود....که دیگر از موضع گناه کار بیرون می آد...و راست در رویت فریاد می زند..

تقصیر تو بود....مشکل تو بودی....می شود فرار از واقعیت...

این بار تو سکوت می کنی...می بینی عجب دنیایی است...که وجب آنورترش تغییر به اندازه ی دَریده شدن است...

داستانی است آشنا با موضوعات متفاوت...

.

.

.

گوشه ای می نشینی...و دست در دست خیال می دهی....

چون هنوز دو رویی به خیالت پا نذاشته...

باید به اندازه ی کافی از خیالت خاطره بسازی...

بعید نیست...در آینده آنجا هم طعنه به واقعیت بزند...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

rou464kuvrguoxu7geu.jpg

لینک به دیدگاه

همین است دیگر...

یک نویسنده باید همان باشد که هست...از همان بنویسد که هست....

وگرنه می شود دلالِ واژه ها...که می فروشند به قدر آن.... که چه قدر محبوب کنند...

دنبال چه هست نویسنده...پشت پرده ی ذهنش چه دست هایی هستند...همه از واژه هایش هویدا نیست...

گاهی باید دید در میدان عمل هم...اینگونه اظهار فضل می کند؟!...

انگشت بر روی خودم گذاشتم...پس رَدَش را بر نوشته های دیگران به شرطی بگیر...که قضاوتش نکنی..

چون می دانم...تا چه قد سخت است...آن که می گویی باشی....

دست نوشته ها...جولانگاهِ آرمان های ریز و درشت است...

و شَک برای خواننده نسبت به نوشته های نویسنده مقدس است...می دانی چرا؟!..

چون می داند که در بُهبُه ی اینکه هر کی در پیِ سفید نشان دادن است...خود سیاهی ست برای خود...

ولی از خود بگویم...دستانم بالاست...دستانم بالا بوده...دستانم بالا خواهد بود....

به قدری می نویسم...که آزار ندهد چشمانت را...مشوش نکند افکارت را...بی قرار نکند دلت را...

.

.

.

البته که نمی دانم...بله نمی دانم...قطعیت ندارد آنچه هدف من بوده...محقق بوده باشد...نسبی ست...ولی...

ولی در سیاهه ی واژه هایم...آن را بر می گزینم...که شبیه من باشد...

آنچه نگویم که برایم غریبه باش....گفته ام؟!

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

u3xko16y9lrkyajw3qn.jpg

 

لینک به دیدگاه

پنجره های بی منظره...

مدتی است که دیگر بر در پنجره رفتن برایم حس و حالی نمی گزارد....

چون دیگر منظره ای نمانده...چون دیگر دیدی نمانده....چون دیگر...

دلم را خوش کردم به بَزَک کردنِ پنجره...گاه تکه تکه وسایلم را می چینم بر لب آن...

گاه پرده را عوض می کنم...ولی دوای درد من این مُسکن ها نیست.....

یک دریچه داشتم...آن را هم از من گرفتند...

امیدم به ذره ای نوری است...که شاید امروز و فردا دیگر از پنجره به اتاقم سَرَک نکشد...

گاهی هُنر دستت تو را آنچنان که هنر طبیعت به ذوق می آورد....به ذوق نمی آورد....

کاش می شد...تضادها را مثل سطر بالا فعل کرد...و کنار هم نشاند...

ولی اگر فعل شوند و کنار هم بنشیند..و چنگ به هم نندازند...باز حس باید باشد....

که اگر نباشد...که اگر آن از بین برود...همه چی...اَلَسَویه می شود....

.

.

.

دور نباشد از فعل هایمان حس....دور نباشد از رفتارمان حضور قلب...

دور نباشد از لبهایمان لبخند...نه قه قهِ....فقط لبخند...قانع ایم...

الهی آمین....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

1prohg5rdyjn32rlpn84.jpg

 

 

لینک به دیدگاه

چرخ دستی روزمرگی ها....

هر روز بعد از کش و قوس دادن به خود در رختخواب...و خوردن یک قهوه ی داغ....

چرخ دستی روزمرگی ها رو هول می دم جلو و می رم تو دنیای مارکت ها...

می گردم و می گردم....دست آخر...دستِ خالی بر میگردم به چهار دیواری...

کمی خستگی جسمی با خود می آورم..ولی....خوشحالم که حداقل...از روزمرگی هایم متنفر نیستم...

حداقل...آن است که آموختم...و لذت بردم از آموختنش...و حال در انجامش...

ولی در و دیوار شهر...دهن کجی می کنند به من....

این که دست بیاندازم...و بعضی روابط را قیچی کنم...یکی از آرزوهایم است...

چه می شد...به آنکه هر روز دمِ دفتر برای احترام به او سلام می کنم....دیگر سلام نکنم...

چون هیچ وقت جوابی به غیر از تکان دادن سر از او ندیدم...

ولی باز می بینم...که...در قامتم نیست..که بی احترامی کنم...

چه می شد...یک بار در جواب یک کارفرما که می گفت...کی به کیه؟!..تو بِکِش اون با من!..

بگم...من به قدر چند سال از عمرم زحمت نکشیدم تا تو به قدر 5 دقیقه یک موضوع را با این جمله حل کنی!!..

ولی باز می گویم...او نمی داند....نادانسته می گوید....تقصیر او نیست..باید توضیح داد....

پس توضیح می دهم...هزار بار....با اینکه او باز سر حرف خود است...

.

.

.

خوب می شود...که آدمک ها...حقِ انتخاب روزمرگی های خود را داشته باشند....

حداقل....خستگی جسمی رهاورد یک روز کار بود.....نه روحی....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

zvn6b4elf8njidsabyrc.jpg

 

 

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...