رفتن به مطلب

من و نوشته هام


ارسال های توصیه شده

بین من و تو فاصله....

بین من و تو فاصله به قدِ یک رودخونه است....که آروم از زیرِ یک پُل رد می شه....

به قدِ دیدن شبِ شهر...از پشت یک نرده ی فلزی....که نیافتم تو چاه افکارم....

فاصله...به قدِ من که این بیرونم....تا توِ...

که کنار پنجره داری سَرَک می کشی..که یک منظره ی آشنا ببینی...

شایدم یک منظره ی تکراری....یک خنده ی دست جمعی...یک پیرمرد روزنامه به دستِ...

هیچ وقت...اونا که مارک دار نیستن..دیده نمی شن.....

مثه من...که پالتو رو تا گوشم بالا آوردم...و تو دستم با ورق های یک کتاب وَر می رم....

چه خوبه که توجه کسی رو جلب نکنی....واسه من خوبه.....

واسه من دیده نشدن یک وسیله است....تا از هیاهو...از شناخته شدن دور باشم....

دوست دارم...مثه یک منظره ی بِکر...ناشناخته و ندیده باقی بمونم....

.

.

.

فاصله همیشه عاقبت بدی نداره....همیشه پر از درد و ناراحتی نیست...

بعضی اوقات....فاصله خودِ حالِ خوبه....خودِ آرامشِ....

البته واسه کسایی که عادت به شلوغی ندارن...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

eian1d1bcbh3zdnkhiui.jpg

لینک به دیدگاه

زندگیِ حاضری...

اینقدر انرژی رو پای گذروندن زندگی خرج می کنیم....که وقت نداریم...برسیم به خودمون...

برسیم به جایی که انرژی می گرفتیم...لا به لای استراحت های روزانه مون در کنار خانواده....

وقتی که زمان می گذاشتیم...برای پخت غذا....

رد و بدل شدن حرف ها و اتفاقاتی که گذشت بهمون در طول روز..

ولی حالا..برای گذروندن روزگار...نه برای بهتر زندگی کردن....مجبوریم..کار کنیم...

و این عادت شد....حتی تو روزایی که می تونییم کنار هم باشیم هم...

همه ی کارا رو حاضری انجام می دیم...روابط...دوست داشتن ها...خنده ها...

همه و همه حاضری شدن...مثه همون کانکسی که غذای حاضری می فروشه...

دیگه وقت مون بیشتر واسه زندگیِ...نه خودمون....

خودمونم شدیم وسیله ی زندگی.....فرامش کردیم معنای واقعی زندگی رو....

.

.

.

حاضری خوری...حاضری محبت دیدن...حاضری محبت کردن به دیگران....

همه و همه...فصل مشترک های دنیایی که اسمش رو گذاشتیم...دنیای مدرن...

دنیایی که روشنفکر ها...فکر می کنند...نسبت به قبل دانا تر شده اند....

الانِ که من رو ببری زیر عَلَمِ سنتی ها....نه...منم جز همین دنیای مدرنم.....

ولی....سود و ضررش رو مساوی می دونم...داره میره به سمت ضرر بیشتر....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

l38dl72mml26y97a5kq.png

 

لینک به دیدگاه

صدای پاهایش را می شنوم از دور....

نیازی نیست سر خم کنم...و گوش بچسبانم به ریل قطار...

می آید..ولی از دور...آرام...نه زود..نه دیر...به موقع می رسد....

دلت اگر بی موقع هوای او کند....کافیست صدایش را بشنوی...و آرام بگیری...

در گوش نسیم زمزمه کرده..تا منعکس کند به تو آن را که گفته...

چه گفته؟..چه شنیده؟...رمزی ست که به موقع آشکار می شود...

سپید دامن است و روی سرخ...بافته است گیسوانش را از محبت...

همان که از وجودش... خار ها گل می شود....شرمنده می شود..رویش را زمین بیاندازد..

حرمت نگه می دارند...نه به سپیدی گیسوانش...چون سیاه است.مثال چشمانش...

حرمت نگه می دارند...به احترامش...که اجازه می گیرد....برای آنکه پا در سرایشان بگذارد...

چَنتَه اش پُر است....از صداقت....می پاشد بر سر و روی عابران...شاید به خود آیند...

با انکه نمی بینند...بعضی او را....ولی رد خوبی هایش...به آن ها هم می رسد...

.

.

.

می آید از دور....چه کسی؟!...به موقع آشکار می شود.....

صدایش را دیر و زود تو هم می شنوی....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

w31etupae8j6egqtiiy8.jpg

 

لینک به دیدگاه

زیبایی شاید یک واژه باشد...

لا به لای فریاد ها...حنجره پاره کردن ها...برای آنکه دیده شود آدمک...

هستند کسانی که در سکوت با یک لبخند دیده می شوند....

دیدنشان آرامش می دهد...حتی اگر در هیاهوی فریاد های آدمکان باشی...

در دنیایی که هر جایش را در شهر قدم می زنی....بی شباهت با میدان تره بار و بازار روز نیست...

این آرامش در آن جمعیت معنی می دهد...نه به آنکه بی خیال است...نه...

به آنکه اهمیت را درک کرده...فهمیده..بر جانش نشسته....

که خودش و آن لبخند که یاد آور خاطره ی خوشی ست با ارزش است...

نه آن هیاهو..که هر دم هست و تمامی ندارد....

.

.

.

در این مواقع حسودی نکن....تو هم سعی کن لذت ببری...

شاید یادت آمد..تو هم به نه به اندازه ی او...به اندازه ی خودت...خوبی در لحظه داشته ای...هوم؟

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

0sc18nldqhvlsxs1tp.jpg

لینک به دیدگاه

دوستت دارم را برای کِی گذاشته ایم؟!...

گذاشته ایم شاید برای وقتِ نی....تا در دمِ دجله بزنیم و بخوانیم و شاید هم بگوییم...

سخت است گفتنش به هر کس....

به همان مقدار که دو روز و دو شب زمان برد تا بنویسم از او...

از او که از قالب واژه برایم قد کشید به قدِ یک انسان....

و رو به رویم قرار گرفت...و من مانده ام.....بله ماندم...و دو واژه را نتوانستم تعریف کنم...

نه که نشناسم....می شناسم لا به لای ترانه های گاه و بی گاه که می شنوم و به دل می نشیند...

می شنوم از دهان یک مرد...بشنو مرد....نه پسرَک حَراف....

به یک خانوم....بشنو خانوم...نه یک دخترک قماض...

نه که حرف بد است...نه که قمضه بد است...تو ته قضیه را بگیر...

که لذت می برم....که آن است معنای واقعی...نه آن که دستمالی شده و در هر سطل آشغال می بینیم...

واقعیت....حتی در این دو واژه هم کم کم دارد جایش را به بازی می دهد....

من می گویم..کم کم.....تو بشنو دیگر کار از کار گذاشته...

ولی....هنوز نابود نشده....

.

.

.

همین بود نتیجه ی من از این دو واژه بعد از دو روز و دو شب...

اگر دمِ دستی بود...به نگاهت ببخش....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

wyjzwpydliwbih8fpy0m.jpg

لینک به دیدگاه

گاهی آروز به قد سواری بر نیسان است...

دعوا می کنند....من می خوام پشت بشینم....جیغ می زنه.....

حالا هر چی بگی بهش..مگه گوش می ده......دوست داره موهاش تو باد برقصه....

دوست داره داد بزنه صداش یک جوری شه......زبونش بیافته بیرون.....

بچه است دیگه....بچه.....

ولی حالا با حصرت نگاه می کنه به بچه هایی که پشتِ نیسان نشستن....

همون آرزوی تکرای که کاش بچه می موندیم.....

ولی چرا فکر نمی کنه....کاش آرزوهامون بچه می موندن و بزرگ نمی شدن....

اونقدر که بیافتن رو سرمون..و له بشیم زیر این همه توقع از خود و دنیا....

لازمِ واقعا؟...که اینقدر بزرگ شه که از بادکنک تبدیل بشه به بالون....

آره باید واسه رشد بزرگ بشه....نه به اندازه ای که نتونیم بلند کنیم...

نتونیم پا شیم....خم شه زانو هامون...که مقدمه ی خم شدن شخصیتمونِ...

.

.

.

شخصیتی داریم به قد یک آسمان....دست خودمان است که با آن چه می کنیم....

یا کوچکش می کنیم......یا بزرگش می کنیم....

من سه نقطه پینم بعد از واژه...

 

yph6agalrxwdhy9i81hc.jpg

 

لینک به دیدگاه

هَم می زنم....

تکه قندی بر می دارم در لیوان می ریزم...شاید شیرین شود...

شیرین شود که فرهادی برخیزد از پی نوشیدنش...

تا تیشه بردارد....برای کندن کوه مشکلات.....

این وسط پای خسرویی هم در میان است....که حسد می ورزد به تو....

و دامن مشکلات را بر دامن تو گره می زند....و زندگی آغاز می شود...

انگار زندگی باید با مشکل آغاز شود همیشه....

و در پی رسیدن به کام....و امید سر شود...

و حال آیا می رسیم یا نه....به تجربه ی شخصی است...

.

.

.

من همین نوشیدنی گرم رو با اندک قند مانده در واژه هایم هم می زنم...

هم می زنم و سَر می کشم...و امید دارم....به خود و خدایم....که نشد ندارد...

مسیر تا حال هموار نبوده...تا بعد هم هموار نخواهد بود....

ولی پخته شدم در اوج کال بودن....فراز و نشیب ها را می شناسم اندکی...

.

.

.

سه پاره شدن متن..ولی یک چیز گفت...یک چیز مسئله بود...یک چیز مسئله ماند...

و آنچه حاصل شد...بود..و چیز جدیدی نبود....فقط تاکید شد...

امید در روزهای خاکستری...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

7a0o8kly3ezvd65tvkj.jpg

لینک به دیدگاه

تَک افتادن....

یک گوشه رینگ تو را می گیرند به باد مشت و لگد....و تو نمی دانی که این میان چه می کنی؟!..

حتی آمادنت دست خودت نبود.....تو را آوردند تا سیبل کنند....

و بزنند آن تیری که دو نشان بزند....یکی خود خالی شوند...و یکی مقصری پیدا شود....

و تو حق شکایت نداری....حتی نایِ شکایت نداری...

فقط گوشه ی رینگ به زحمت با یک دست...طناب ها را نگه می داری و سعی می کنی سرت بالا باشد...

که فک نکنند سر افکنده کردن تو را....

تو درست است تَک افتادی.....ولی از تَک و تا نیافتادی....

حرف نباید زد...فقط باید سر بلند کرد....و نگاه کرد....

تا آن تماشاگر بداند...که پول خود را سر یک ناتوان به باد نداده....

بلکه ایستاده....با آنکه تکیده شده....

.

.

.

مواظب تَک افتاده ها باشید.....مبادا شما هم مشتی بیاندازید به بهانه ی آنکه...کی به کیه؟!!!!!...

چون آنکه تک افتاده....ذهن قوی دارد....و به خاطر می سپارد...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

y7xxbrk4h6wbllnszikt.jpg

لینک به دیدگاه

پایان....

عمر نوشته ها هم روزی پایان پیدا می کنه....

گاهی با مرگ نویسنده ....گاهی با مرگ واژه ها....

این مرگ شاید خودکشی باشه....شاید هم یک اتفاق که قرار اوضاع رو بهتر کنه....

همیشه پایان بد نیست....قبلا گفتم...چند صفحه قبل ازش...

ولی این بار...خودم می خوام بهش عمل کنم....

می خوام باعث بشه که اتفاق بهتری بیافته....

گفتم و گفتم...و هر چه گفتم...اعتقادی بوده که داشتم و دارم....

همون جور که تو اولین پستم گفتم....من نوشته هام رو دور نمی اندازم...

چون نوشته ام از خودمه...و من خودم رو دور نمی اندازم....

این تاپیک هدیه به همه ی اونایی که تاحالا با نگاهاشون من رو یک دنیا خوشحال کردن...

و تقدیم اونایی که در آینده ممکنه گذرشون به پیچِ نوشته های من بیافته...

تک تک واژه ها بی دریغ هستند....

برداشت آزادِ آزاد....

برداشتن متن ها آزاد....حتی بدون آوردن نام....

همین برای من بس که ذره ای دلتان را خوش کرده باشم با واژه ها...

.

.

.

فقط...یک خواهش...دست برده نشه در نوشته ها....چون هر نوشته یک هدف است...

درود به شما....و نگاه های خوب شما....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

لینک به دیدگاه
  • 8 ماه بعد...

شروعی دوباره...

 

واسه دلی که همیشه همزاد پنداری می کنه حال و هوای واژه هام...

 

...نه...شاید من همزاد پینداری می کنم با روزگارش...

 

به خاطر اینکه از سپیدی روزگار ذره ای جون بگیره واسه قدم زدن و قدم زدن و دویدن تو یک راه که پایانش معلوم نیست...

 

تو یک راه که تو گوشش پیاده ها هر بار یک جور پایان رو براش می نویسن و اون باید لا به لای این همه حرف....به یک واژه ی نیم بند یعنی امید چنگ بزنه...

 

اینکه خسته شده تو راه هر که نو رسیده....دفتر راه ش رو تا به حال مو به مو می خواد ازش در قالب واژه..

 

تا تهش تو حال و هوای خاکستریش برای دلگرمی بگه...همچی درست می شه!

 

سنگ هستن این آدمک ها در مسیر اون که می خواد سپید باشه در خاکستری روزگار..

.

.

.

مرهم درد برای خستگان راه نیستیم نباشیم!...نمک بر زخم سخت درمانشان نباشیم...

 

که این جور بودنمان...خیلی ناجور است!

 

vu4g9p69wspp4y6p1ri.jpg

 

لینک به دیدگاه

همیشه اسباب خنده است راه رفتن های خیره به سنگ فرش خیابانم...به خیره ماندنم به نقش های گل قالی!

 

همیشه دزدیدن نگاهم از نگاه ها به شرم دخترانه مثل می شود و ریسه می روند دوستان و آشنایان....

 

همیشه سکوتم..انزوا معنی می شود و دیر جوش می شوم!

 

همیشه...جای یک نقطه...یک ویرگول می گذارند و هزاران تعریف...و شاید و شاید تو یکی از آن هزاران تعریف باشی...که نیستی!..که نیستم!

 

به رسم مالوف متلک می اندازند به چهره ی آرامم....می گویند عاشق بشی الهی.....تا اینقدر آرامش رو پیشکش لحظه هامون نکنی!!

 

نمی دونم....حسادت می کنن.....یا از حس کنجکاوی ست که آرزویشان این است که در این آزمایش من چند مرده حلاجم....

 

ولی نمی دانند...که من در لحظه دوست داشتن را تمرین می کنم و تمرین می کنم....اما آن ها بازی می کنند و بازی می کنند!

.

.

.

هنوز کسی را ندیدم که دوست داشتن را تمرین کند....همه در حال بازی کردنند!

 

من هنوز در تمرین نمره ی قبولی نگرفته ام...:icon_redface:

 

هنوز مِهرم برای نزدیک ترین هایم کفایت نکرده.....من از بازی گریزانم...

 

8uy9uemq7orvij3m6nxy.jpg

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

8njo7o1ul4emge6nkwlo.jpg

 

حاشا نمی کنم دل گرفته ات را....

 

ندیده نمی گیرم...تَک موهای سفیدت را در اوجِ جوانی...

 

من سرمایِ دلت را به گرمایِ نفرت دیدگانت دَر نمی کنم...که بگویم یِر به یِر شدی با خود...

 

من می نشینم...و نگاهت می کنم...و لام تا کام سکوت می کنم...تا هُرمِ نگاهت آرام گیرد...

 

آنگاه آرام نجوا می کنم...دلت به آرامش بعد از طوفانِ چشمانت رسید؟...

 

اگر سکوت کردی و جوابم را خلا داد...

 

من هم می گذارم پای سُنت ها و پای قبولی سوالم...

 

من هستم....من بودم....اگر عمر دستِ من بود با اطمینان می گفتم خواهم بود...

 

تو گفتی...دیگر گوش نیاز ندارم....نه برای شنیدن دلگرمی هایت نه برای شنیده شدن حرف هایم...

 

گفتی...از این بعد فقط حضورت باشد.....

 

و من دلخوش شدم...فقط و فقط به حضور....شدم همان صندلی راحتی که در اتاقت هست گاهی و نیست گاهی..

.

.

.

گاهی سنگ صبور می شوی برای دیگران...سنگ صبور از خود اختیار ندارد..

 

سنگ صبور همه چیز می شود..الا خودش...فقط و فقط برای دیگری....

 

کاش دیگری به جای آن همه دیدن و شنیدن آنچه نباید می دید و می شیند...دلش را خوش می کرد به همین سنگ صبور...:icon_redface:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

چقدر عذاب می کشم وقتی می بینم مِهری که در چشمان دیگری هست...

 

ولی چون می داند که من در باغ نیستم!...زبانش را لال می کند....

 

دوست داشتنی ست که ببینی تمام وجودت برای یک نفر می شود یک رویا...:icon_redface:

 

خواستنی ست تمام احساسش وقتی که تو را می بیند...لبخند می شود وجه مشترک تمام حواسش...

 

ولی..گفتم در اول بسم الله....که عذاب آور است...تو...از دوست داشته شدن فراری باشی...

 

تو از اینکه در این دنیایِ لگد شدن احساس ها...یکی از لگدکنندگان باشی.....ترسان و لرزانی...

 

همیشه محتاط بودم در مقابل چشمانی که پُر مهر به من نگاه می کردند....

 

گاهی با انگشتانم بازی می کردم و گاهی راه کج می کردم....

 

ولی رادار دل حساس است و گیرا.....حس می کنی از اعماق وجودت.....وجود پُر مهرش را...

.

.

.

تنها روزهایی از خودم دلگیر می شوم که یک خط می کشم به نشانه ی یک اندازه بیشتر از بیشتر....

 

و می بینم که دیگر دفتر دلم ظرفیتش پُر شده از این دیدن ها و خود را به ندیدن زدن ها...

دیگر به معنای واقعی دل گنده شده ام...دل را باید با دستانم به اینور و آنور بکشم...:icon_redface:

o7ekmio4yg6kp3rdmp15.jpg

 

 

لینک به دیدگاه

گاهی سِنم از لا به لای واژه هایم می رود رو به آسمان....

 

دریغ که من از همان نسلم که فریاد می زنند که سوخته اند.....که سوخته اند و ساخته اند...

 

من از همان نسلم که فریاد زده و سکوت کرده اش هر دو به یک میزان طلب دارند...از دیگری و از دیگران...

 

و من این میان....فقط و فقط از خود طلب کارم....شاید دلیلش این است که زاده شده ی آخرِ این دهه هستم....

 

شاید تنم به تنِ هفتادی ها خورده....که کمی نفسِ راحت تر کشیده اند.....البته فقط در سایه ی صُلح....

 

من همیشه شرمنده ام و خجالت زده.....:icon_redface:

 

من همیشه بدهکارم به دیگری و دیگران....

 

من هنوز هزاران شعار دارم....که فقط گفته ام لا به لای هزاران هزار حرف....ولی کو تا عمل؟!

 

من تا کارنامه ام از انجام کارهایی که دیگران را موظف می دانم به انجامشان خالی است...چه طور طلبکار دیگری شوم؟!

 

حق را نمی خواهم....وقتی هنوز حقی به جا نیاوردم...

 

گله ندارم....گلایه نمی کنم....من بلد نیستم غُر بزنم.....

.

.

.

 

چه خوب که نتیجه ی همه این ها شده.......آرامش.

 

آرامشی که دَم به دَم بی دریغ نثارت می کنم...:icon_redface:

cosnwo52je8n1numt1wp.jpg

 

 

 

 

 

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

دیگر دل به دلِ لحظه هایم نمی دهد....

 

دیگر مرا مَحرم آن روزها که چشمِ دیدن کسی را نداشت نمی داند...

 

دیگر برایش غبار گرفته ام...مثال قابِ عکسِ ماسیده بر طاقچه ی رنگ و رو رفته...

 

شکایتش را بُردم به دادگاه دل.....حکم تبرئه داد که در مَرامِ مِهر.....حُکم...حکمِ دل است و والسلام!

 

گفتم من طاقت ندارم ببینم که دوباره تنها شده است در میان حرف این و آن و زخم زبان یک آشنا....

 

با زبان بی زبانی گفت که دِگر هم نشین و مونس نمی خواهم برای دلزدگی های روزمره ام...

 

موهبتی که روزگار در دل و جانم برای فهمِ حواس گذاشته....این بار تلخ حقیقتی، آشکار کرد...به تلخی قهوه ای که زمانی شیرین بود بدون شکر...

 

اما...این بار تلخ است و تلخ است وتلخ!

 

خاصیت زمان زیباست به دیدن بهار و نوبهارش...به دیدن خزان و سپید روی طبیعتش.....ولی تلخ است به دیدن کهنه شدن!

.

.

.

ساحلِ پُر شده از تنه های بُریده ی درختان با صدای برخورد امواج به آن ها تمام دل خوشی این لحظه هاست...

 

که پلک بیایید بر روی چشم و گوش دروازه شود از همهمه ها....

 

و اندکی رها شوی...به بزرگی دریا و سبک شوی به اندازه ی قاصدک رقصان در نسیم...:icon_redface:

 

mppftw81ix6e6y2lnkzb.jpg

 

 

لینک به دیدگاه

تهیدستانِ ثروتمند بر پایِ درختان دَخیل بسته اند....دامن باز کرده اند برای گرفتنِ غنیمتِ پاییزی...

 

هر برگِ خُشکیده....می اَرزد وجودش به اندازه ی یک قطعه از زمان...یک لحظه...

 

یک لحظه...یک لحظه... عُمر برگ ها را جمع می کنند...

 

می فروشند بعد به رهگذاران گُذران برسنگ فرش هایِ جاده...

 

دلالی می کنند این روزها....هدیه هایی که در زمانی نه چندان دور درختان... از جان می گذشتند برای تقدیم کردنشان...

 

لذتِ خش خش را از منِ رهگذر گرفته اند....

 

از من مَتاع می خواهند در عوضِ برگ ها...من باج نمی دهم به این دلال ها....

 

جاده را با ریتم ناموزون و نُت های تکراری بر وزنِ قار قار های سیاه پرندگان بد شُگون می گذرانم...

 

شاید مَرهمِ دلِ مترسکی باشم که سیاه پرندگان دیگر از او نمی ترسند و در جیب کهنه پیراهنش لانه کرده اند...

 

من رهگذرم به این گُذَر....که تا پایانش یک لحظه...یک لحظه...به اندازه ی عمر برگ های خشکیده راه مانده است...

.

.

.

فقط نمی دانم درخت عمرم پُر برگ بوده....یا فصلِ بی برگی مُهر شده بر پیشانی اش...:icon_redface:

cvz8vsx7ldldyplm8yx.jpg

 

لینک به دیدگاه

چند لحظه گذشته؟..نمی دانم...

 

من معیار و مترِ زمانم بعد از حضورت تغییر کرده....

 

من هر بار سال روز حضورت را وقتی می فهمم...که در دلم گلی می رویید...که عمرش یک روز است...

 

روز حضورت می آید و در شبش محو می شود....نه که بمیرد و نابود شود...

 

آب می شود و معجونی می شود در روحم که رسوب می کند در اعماق.. و می شوی جزوی از وجود تا سال روز دیگر...

 

من که سرشارم از آرامش....دست پاچه می شوم مثه یک نو رسیدهِ حساس می شوم و چشم هایم دو دو می زند...

 

که ببینمت و بگویم...مهربانم...مبارک باشد وجودت و حضورت..برای من....

 

آری برای من....به خود تبریک می گویم...برای داشتن...و دیدن تو....

.

.

.

 

لبخندِ الانِ چشمانَت را به قاصدک بسپار....

 

به نسیم گفتم برایم پُستِ سفارشی کند...

 

مبارک باشه همزاد، حضورت...:icon_gol::icon_redface:

 

zykfj7f355k6wpz94apt.jpg

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

زبانِ احساسم این روزها لال شده...

 

با حرکات دست و لبهایش می فهماند به من منظورش را....

 

می دانم گنجشکی شده که از لانه دور مانده....

 

و دانه ها در دهانش مانده و در فکر گرسنگی نورسیده هایش مضطرب است...

 

این روزها که احساسم همسایه ی خانه به خانه ی درد و دل ها ست...

 

احساسم بلاتکلیف شده که غصه ی غمِ کدامیک از عزیزانم را بخورد...

 

باید نامه ی سرگشاده بنویسم به احساسم...

 

که تو نازنین باید ظرفیتت را بالا ببری....

 

که منِ سام.. در میان چشمان دیگران به داشتن تو اندک آبرو دارم...

 

من گوشِ احساسم یک در دارد....گوشم به مانند دیگری..یک در و یک دروازه نیست...

 

باید امانت دار باشد...باید خوب و بدش را به جان بخرد....

 

همین است تکه کلیدی که من در گردن احساسم دارم و دیدنی نیست...

 

همانی که همه پرس وجو می کنن...که کجاست؟!

.

.

.

خانه ی قلبم را عوض کردم...برای احساسم دیگر کوچک شده بود...

 

عیال وار شده احساسم...:icon_redface:

 

 

1k8v9efyzjwqbxcr7xmj.jpg

لینک به دیدگاه

تا اطلاع ثانوی با خود عَهد کردم برای او بنویسم...

 

برای او که همان قدر که نمی شناسمش....همان قدر هم می شناسمش...

 

صاحبِ یک دفتر است به اِجمال، رنگِ کاغذ هایش خاکستری ست...

 

لبخند و اشک را با هم مهمان صورت رنگ پریده اش دارد...

 

تمام وجودش محترم است به یک حس که سرکوب می شود در دلش و به زبان نمی آید...

 

همراه آب دهان قورت داده می شود واژه ها....می رود به مبدا....و مقصد پُر می شود از سکوت....

 

و از آن همه حس...چیزی که بُروز می کند...لرزش لب هاست همراه با لرزش انگشتان...

 

و باید منتظر بود...همچنان منتظر بود...که این میان یکی مُهر سکوت را بشکند...

.

.

.

ساعت ها در ندیدن سر می کنیم...و برای خود دنیای می سازیم از او...

 

اما به وقت دیدن فقط سر به پایین می اندازیم...

 

شاید از ترس آنکه او اندازه ی دنیای ما نباشد...یا ما اندازه ی دنیای او نباشیم...

 

عجب دو راهی شک برانگیزی....یک وَر...بود است و یک وَر نبود!

 

این او که در سطر اول گفتم...شاید خودم باشم....شاید او!:icon_redface:

 

12k299cysguyfr8n33x.jpg

 

 

لینک به دیدگاه
  • 5 هفته بعد...

انگشت، عسل می کند تازه داماد..در دهان تازه عروس ش می زند...

 

این دومین شیرینی زندگی بود بعد از آن لحظه که مَقبول افتاد این مِهر بر دلش...

 

سُفره ی وصلشان پُر شده از لحظه هایی که گذرانده اند با هم...

 

قرار است این واژه مرزِ مشترکشان باشد تا به ابد....

 

اما چه کسی از این هندوانه ی در بسته خبر داشت؟

 

در ماهِ عسل در جاده ی خوشبختی..خط قرمزِ جدایی خورد بر پرونده شان به حُکمِ تقدیر...

 

یکی ماند و یکی رفت..

 

.

.

.

 

باز باید گفت...قسمت بود...تا از این سکوت دیوانه نشوی....:icon_redface:

 

7vetkaak2au302j087u2.jpg

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...