رفتن به مطلب

من و نوشته هام


ارسال های توصیه شده

حواس پرتی داره این پلکم...این روزها سرِ وقت نمی پره!

 

من هم وقت و بی وقت درِ دلم وا می مونه در پذیرایی از این و اون....

 

خونده و ناخونده...

 

یکی سلام می کنه و چشم تو چشم می شه...

 

یکی سرش رو میندازه پایین همین جوری می آد...

 

یکی هم پیغام می ده که می آد و نمی آد...

 

یکی هم اصلا نمی آد...

ساحتِ دلم شده مثه امامزاده ها....اما دخیل رو به ضریحِ چشم هام می بندن...

 

اما چه فایده....من که حاجت چشماشون رو نمی تونم روا کنم....

 

می تونم بشم همون سنگ.....سنگی که از بد روزگار دل هم داره....

.

.

.

سنگ هم آب می شه....اگه دل داشته باشه...:icon_redface:

 

nhuakk66mi1t70idnrui.jpg

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

این پا و اون پا می کنه...هم دست و دلش..هم چشمانش...

 

قدم جلو می زاره...شکسته شکسته واژه ها رو می فرسته...

 

و بعد که تمام واژه هاش رو سَرِ هَم می کنم...

 

می بینم یک دنیا محبت...از اون هم دستپاچگی داره می آد...

 

و من باز باید لبخندم رو از گنجه در بیارم بزارم رو صورتم و بگم....خیلی ممنونم از احساساتتون ولی...

 

امان از این سه نقطه ی بعد از ولی....امان...

.

.

.

نمی دونم کِی..کُجا...بالاخره این ولی رو به کار نمی برم...

 

بالاخره تیغِ داسِ این واژه رو می شکنم می رم به یک فضای جدید...

 

این داس داره یکی یکی نهال هایی که ریشه نگرفتند و ناخواسته می زنه....

.

.

.

این آخری محبت رو تموم کرده بود...

 

 

گفت:سام....حرف های اسمت رو یک دونه واژه دادی....

 

سینش...سَمَن(گل سه برگ)....الفش... آرامش...میمش... ما...

 

سَمَنِ آرامش ما....

 

شدی شعار و می دوی برای حقیقت این مجاز....

 

 

تعریفی که از من ساخته بود و من می شکوندم این تعریف محال رو که فرسنگ ها دوره و دوره از من....

 

و می دونی و می دونم که وقتی می خوای بهش بگی...

 

من قدِ اسانیتم خیلی کوچولوتر از اونی که تو برمی شمری...اون کم کم شوقِ نگاهش کم می شه....

 

و وقتی ادامه می دی و در جواب این همه محبتش می گی: خیلی ممنونم ولی...

 

امان از این ولی و سه نقطه ی بعدش...

 

یادته آخر نوشته هام می نوشتم من سه نقطه چینم بعد از واژه؟

 

بزار این آخر رو هم با همین تموم کنم...

 

من سه نقطه چینم بعد از واژه...:icon_redface:

 

n6ia0ffr4vw5s70tu9hy.jpg

لینک به دیدگاه

می گوید سرپناه ندارد....بی سرپناه می شود شاید به حکم آن که هم خون است با او....

 

رحم ندارد...مروت ندارد....گوشت را می خورد همراه استخوان...

 

سهم او لبخند است و لبخند....ولی تلخ....

 

سهم من دیدن است و شنیدن....ولی سخت...

 

سخت، که بگویم باز....آرامش را هِجه کن در لحظه هایت....

 

اما ساده دلی مثل من غیر از سادگیِ آرامش....دستاویزی پیدا نمی کند برای بهانه کردن تو برای رفتن به جلو...

 

خون را باید کشید از رَگ آدمی که گرمیِ خون را نمی داند....

 

به جایش اگر خواست خاک بریزد در آن...که به سر ریختن خاک جفایی ست به خاک!

 

گونه ها را سرخ باید کرد....نه با سفید آب....نه با دست خود...با سیلی روزگار....

 

تا بداند هم خون....تا بداند بی خون....که این راه ادامه دارد بی او....

.

.

.

ی هو صبح که بیدار می شی می بینی همه ی آشناها غریبه شدند...

 

ولی یک غریبه شد آشنا....

 

باز به اون غریبه که آشنا شد..:icon_redface:

 

 

sdo04d4gteoddv52flas.jpg

 

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

این روزها حس می کنم همه صاحب این چشم و دل و ذهن من هستند..به غیر از خودم...:icon_redface:

یکی می گه چرا همش زمین رو نگاه می کنی...

 

یکی می گه چرا اینقدر در مورد همه خوب فکر می کنی...به نظرت این ساده لوحی نیست؟!...

 

یکی دیگه هم می گه چرا دلت مهربونه؟!....

 

یعنی مهربون بودن دل هم عجیبه؟!...

 

دوست دارم تک نفره هامو....چون توش این سوال ها نیست...

 

دوست دارم تک نفره هامو چون نباید جواب پس بدم واسه اون چیزی که هستم...

 

دوست دارم تک نفره هامو چون مال خودم هستم...

 

هر کسی می تونه این میون، سوال ازم نپرسه، بیاد پیشم...

 

تک نفره ام شد دو نفره،آسمونم زمین نمی آد...

 

.

.

.

 

همش فک می کنم با خودم....همیشه حق با اکثریت نیست...

 

یک دفعه دیدیم یک نفر رنگ لحظه هاش با ما فرق می کنه..نَدوییم تو سطل رنگش..رنگ خودمون رو برزیم...

 

ببینیم شاید بشه رنگ خودمون رو عوض کنیم..یا نه...حداقل رنگ اونو خراب نکنیم..

 

نظرت چیه ،هوم؟!:icon_redface:

 

gti6vp6493m535mgplab.jpeg

لینک به دیدگاه

الان اومدم همین رو بنویسم و برم...

 

یک وقت دنیات رو می زاری جلوت..می بینی که دنیات خالیه...

 

یک وقتم تو آیینه زُل می زنی می بینی چشمات پُر شده....

 

همیشه قلم رو یک عمر با تسلط کامل گرفتی دستت...

 

یک بار می دی دست قلبت...

 

همون که تاب و توان نداره و هی می تپه و هی می تپه و هی می تپه و هی می تپه....

 

و تو یک بار می گی...می شه روزی که دیگه نتپه؟!

 

نه....تند نتپه....

:icon_redface:

پراکنده گویی نمی کنم...

 

نظارت رو از رو نوشته هام برداشتم...ویراستارنداره این بار نوشته ام....

 

ابروهام یک جمع شده...لبهام بسته است....کمی پوستم زُمُخته....صورتم مثه همیشه آروم....icon_redface.gif

 

ولی دستام می دَوَن رو کیبورد....

 

دنبال یک واژه...که از سام انتظار می ره و سام قادر به نوشتنش نیست....

 

هی سام...سام...سام...سام....دارم الان سرم رو تکون می دم و اسمم رو می آرم....

 

راستی...حالم بد نیست....احوالم برآیندش می شه بد....وگرنه حالم بد نیست!

 

ایهام داشت...یا تناقض...می زارم پای برداشت خودت....

 

راستی اینم واسه آرامشت>>>>>:icon_redface:

 

سوزنم گیر کرده....خش خش می کنه تو گوشم.....

 

یکم اگه کم پیدا شدم چند روز دلتنگ واژه هام نشو نگاه آشنا....

 

سینه ام کمی درد می کنه....

 

باز می گم...حالم خوبه.....برگشتم رنگ فونت ها رو عوض می کنم های لایت می کنمشون....

 

به یاد بامدادی که سام نوشته اش رو ویراستاری نکرد....:icon_redface::icon_gol:

 

بزا ساعت بزنم....2:51 چهارشنبه ای از فروردینماه سال 92

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

دُردانه هایم را بزرگ کردم....بعد دادم دستِ مردم...

 

راست گفتن، دختر برای مردم است!..

 

حذیان نمی گویم....تب خال نزده ذهنم!:icon_redface:

کمی داد و ستدم این روزها با مردم زیاد شده....

 

دخترک حساسِ لحظه هایم را می دهم و شیر بهایشان را مُفت،اما نقد می گیرم...

 

نقد می گیرم و می گذارم در جیب...آنجا که شپش ها به جای پُشتک.... وارو بزنند!

 

طفلی دلم...عادت کرده...

 

غمگین نمی شود....خود را وِفق می دهد....

 

دیگر عادت کرده به از دست دادنِ دخترکِ احساسِ لحظه هایش...

.

.

.

من شده ام چوب شور!

 

فشارت بالا نرود یک هو....:icon_redface:

 

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

من تا به تایی لحظه هایم شده مثه نستالژی گوش های زی زی گولو....

 

در دوره ای که کمی جوان تر از حال بودم...

 

نُت ها یا سفیدند در سکوت...یا سنگینند در سیاه...

 

هر چه در این میان است....مرزِ مشترکِ لحظه هایم شده....

 

غلط های املایی نوشته هایم را جدیدا لاک می گیرم....افتاده ام به خود سانسوری...

 

این روزها غلط ننوشته در ذهن دیگران غلط می نویسی....چه برسد ثبت شود!...

 

سُنتِ این روزهای واژه هایم شده مثه دلم....محفوظ و سر به مُهر...

 

هیاهو نمی کند....گوشه گیر تَر شده....چون بود....تَر آمد بعدش...

 

این روزها کسی من را می خواهد.....

 

در فکرم که در خفا کسی دیگر هم هست که مرا بخواهد؟....کاش می دانستم...

 

.

.

.

 

این روزها با حفظِ سِمَتِ آرامش....مَسکوت هم شده ام...:icon_redface::icon_gol:

 

 

wq5emzs45r5sy736ll6a.jpg

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

ببخشید که من مُردم...:icon_redface:

از این که امکان داره نباشم....حتی ناخواسته...عذرخواهی می کنم...:icon_redface:

از اینکه نمی تونم دروغ بگم....احساس شرم می کنم...:icon_redface:

من به خاطر رُک بودنم تقاضای عف دارم...:icon_redface:

من نیستی ام هم ساده است...آروم و بی صدا....

 

خط و خطوط راست....تا همیشه ادامه پیدا می کنه...

از نقطه ی صفر شروع...تا نقطه ی ناکامی اتمام....

 

هم در زبان راستی..هم در دل راستی...هم در دیدگان راستی..هم در عمل...

 

من برای این همه راست که سعی کردم باشم....فارغ از رسیدن به آن یا عملی خلاف بر آن...پیشیمان نیستم...ولی از دیگران عذرخواهی می کنم...:icon_redface:

عجیبه...خودمم فکر نمی کردم....که در موقع نیستی هم لبخند و آرامش کنار هم باشند...

 

.

.

.

 

من بابت اینکه کمترشبیه دیگران بودم....عذرخواهی می کنم...:icon_redface:

 

 

q0j3exmxc1rme4lx57.jpg

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

آرام..آرام آب می شود دخترک به جلوی چشمانم که نابیناست به دیدن او....

 

کسی پیدا نمی شود که شعله ی در دلش را فوت کند....تا کمتر بسوزد کبریتِ عمرش....

 

من هم دورم....خیلی دورم اما نزدیک به حال و هوایش....

 

اما نفسم آنقدر یاری نمی کند به فرستادن یک نسیم به این راهِ طولانی...

 

همان قدر که نفسم یاری نمی کند این گوش ها قوی هستند خیلی...

 

صدایِ قطرات اشک هایش منعکس است در لحظه های تنهایی ام...

 

امان از آن حواس که باید قوی باشد و نیست....امان از آن حواس که قوی هست و نباید باشد...

.

.

.

امید دارم به آفتابِ مهر....که دو روز متوالی مهمانش باشد....

 

یک روز برای آشنایی...یک روز برای ماندن تا ابدیت...:icon_redface:

 

 

55rvho8xxb91jfodo57h.jpg

لینک به دیدگاه

حَتم دارم در این بازاری که همه شَک دارند!...

 

حَتم دارم که روزی در یک زمانی....آن قدر دستمالی می شود شخصیتم که...

 

که نیاز است خود با دستِ خود؛ خودم را مُچاله کنم و بیاندازم در زباله دان...

 

اما آن زباله دانی که برچسبِ بازیافت دارد....

 

تا دوباره در یک چرخشِ سبز....بشوم آنکه قبل از دستمالی شدن بودم...

 

این است دستور یک آرامش که پایدار است....

 

.

.

.

 

اتهامِ بزرگ من این است که دوست دارم که دوست بِدارم برای دوست داشتن...

 

اما دیگری دوست دارد که دوست بِدارد برای دوست داشته شدن...

 

من برایِ دوست داشتن و دیگری برای دوست داشته شدن...:icon_redface:

 

dt1e0bxkwsyp63owpu1t.jpg

لینک به دیدگاه

حرف ها بادِ هوایَند...یک لحظه به یک وَر...لحظه ای دیگر به وَرِ دیگر می روند...

 

نقطه ی قوتشان این است که از نسیانِ انسان استفاده می کنند...

 

خوبی نوشتن این است...که نمی توانی زیر حرف هایت بزنی...

 

حداقل برای آدم های کم رو...آدم پُر مُدَعا که کتاب ها بنویسد...در یک آن حاشا می کند...

 

نوشتن خوب است...سندی می شود بعد ها برای اثبات...برای اینکه ببینیم...

 

آیا آنکه گفته....آنچه گفته...هست یا نه؟....ماند یا نه؟!....

 

.

.

.

 

تا دیروز فریاد می زد و انکار می کرد.....اینجا و آنجا می نوشت...

 

امروز هلهله ی شادی به سر کرده و اثبات می کند آنکه تا دیروز انکار می کرده....باز اینجا و آنحا می نویسد...

 

تغییر خوب است..اما تناقض نه!...باد موافق خوب است....اما بعد از مخالف نه!

 

امان از این انسان....امان از این نسیان انسانی....:icon_redface:

 

urrm1diaox3g6id4zdw8.jpg

لینک به دیدگاه

مَسخ می شویم این روزها...

 

نه به دست غریبه ها..به دستِ آشنا ها...دوستان....

 

آنان که گاهی با یک ماسک می آیند حرفی می زنند..

 

بعد در چشم بَرهم زدنی ماسک دیگری می پوشند و حرفِ دیگر می زنند...

 

و تو ندانسته مَسخ می شوی....

 

کاش دیدنی بود ساعتِ در دستشان...که جلوی چشمانت به چپ و راست می رود...

 

آن ها در آستین ساعتِ ناپیدا دارند برای مَسخ کردن تو...برای مَسخ کردن من...

 

بگذار نفهمند که فهمیدی که کارشان این ست...یعنی سیاه کردن دیگران...

 

اگر لو بروی....فرصت دفاع نداری....

 

ما تا زمانی برایشان ارزش داریم که نمی فهمیم!...

.

.

.

این روزها می فهمم وقتی می گویند: "درد ست فهمیدن....نافهم بمان!..."یعنی چه..

 

من خود به کوچه ی علی چپ زدم...تو هم بزن..بی سر و صدا بزن...

 

آرامشت ارزشش بیشتر از این حرفاست...:icon_redface:

 

04jfor9ub75sladjwl8.jpg

لینک به دیدگاه

من ایستاده ام بر سَرِ چاه...تَهِ چاه را می بینم...

 

طنابی پوسیده آویزان ست و صدایی از آن تَه..مرا دعوت می کند به تاریکی...

 

من این میان نمی دانم به صدای خوش دل ببندم یا بیم کنم از طنابِ پوسیده!...

 

جدال عقل و دل است....

 

در این بازی تکراری که هر روز فقط میزانسِنَش تغییر می کند...تا به حال همیشه بُرد با عقل بوده...

 

اما مِزاجم این روزها به طرفِ دل... شیرینی می کند....

 

آنجا که در میان قهوه ی تلخ..شیرینیِ شکرِ لحظه ای به جانم می شیند که نقشِ دل بر صفحه ی چروکیده ی دفترش ثبت ست...

 

.

.

.

 

من حُکمم دل نیست...ولی اینبار با آسِ دل حُکم کردم!:icon_redface:

 

7bs35mmrajafsq4zyx53.jpg

لینک به دیدگاه

این روزها نقطه ندارد لحظه هایم...نقطه ندارد صفِ واژه هایم....

 

این روزها مکث ندارم..استراحت ندارم....

 

می روم و می روم..اما نه آن قدر که از نفس بیافتم..

 

آرام می روم و پیوسته...اما نقطه ندارد لحظه هایم...

 

تابلوی ایست بر سر راهم نیست...

 

چهارراه ها همه چراغشان سبز است در مسبر من...

 

صحبت لحظه ای درنگ است که با کسی خلوت کنم...بگویم از کجا آمده ام...به کجا رسیدم....

 

این همان نقطه ایست که هنوز تجربه نکردم در این 24 بهار...24 تابستان...24 پاییز...24 زمستان...

.

.

.

من به دنبال تجربه ای جدید می گردم....

 

به دنبال یک نقطه که بعدش بگویم ایست!...:icon_redface:

 

t6vq5yi7mc29h2151m9e.jpg

لینک به دیدگاه

در این هیاهویِ کِتمانِ آشناها و لولیدن در میانِ غریبه ها...

 

دیدن صورتِ یک آشنا...لبخند یک آشنا..چشم های گِرد شده ی یک آشنا و مهم تر از آن به روی خود آوردن غنیمت ست!

 

اینکه سر برنگردانی...دیده باشی و خود را به ندیدن نزنی!...

 

آرام جلو بری...لبخندش را در آغوش بگیری...

 

و آرام در حالی که لبخندش منعکس ست در چشمانت بگویی سلام آشنا...

 

زیباست این لحظه ها...خاص می شود وقتی انتظار نداری...

 

خاص تر می شود وقتی ناگهان چند لحظه قبل یادش از خاطرت گذشته بود..به یک دلیل مُبهم...

 

شاید دلیلش حسِ ششم ات بود که در میان غریبه های بوی آشنا استشمام کرد...

.

.

.

زیباست مُحَقَق شدن یک محال...مثل دیدن ستاره ی سهیل...:icon_redface:

 

yc1xepnk735fa9vciwxt.jpg

 

لینک به دیدگاه

من زیر چشمی نگاه کردن تو را دوست دارم...:icon_redface:

 

دست پاچه شدنت را...سرخ و سفید شدنت را...می فهمم....

 

یک گوشه ی میز نشسته ای...گاهی تایید می کنی حرف اطرافیان را...بدون آنکه حتی "الف" آغاز آن را شنیده باشی...

 

خیلی زیباست این حال و هوایت....:icon_redface:

 

دستمالی که در دستت بود دیگر کاغذی نیست!...پَر پَر شد در میان بازی انگشتانت...

 

دیگر باید با آن دستبند بافتنی که روزها با آن قصه ی مِهرت را می بافتی..نَمِ شرمِ زیبایی ت را پاک کنی...:icon_redface:

 

اینبار نگاه ها در هم تلاقی می کند بدون آنکه بدزدی نگاهت را...انگار دیگر توانِ دزدیدنش را نداشتی...

 

نمی دانم چند تیک تاکِ ساعت گذشت...

 

فقط در پایان...با یک لبخند تمام شد...

.

.

.

این حس زیباست...این حس به شرطِ خالص بودن و بی ریا بودن زیباست...

 

خوش به حال آنکه درک کرده...و این حس را در آغوش گرفته...:icon_redface:

a70zghve7733zuozjl0.jpg

 

لینک به دیدگاه

دستم تو دستات قفل شده....اما از قدیم گفتن...دستات قفل بشه...گره می آد تو زندگی ت...

 

این چه حسی هست که از قدیم ..حُکم می دم به جدایی دست نه به وصال...

 

من این بار بچه ی حرف گوش کن قدیمی ها نمی شم...

 

تو هَوات قدم می زارم...

 

پایِ دوست داشتن تو وامیسم...میرم تا تهش ببینم این حال منو کجا می بره....

 

حالی که.. عمری هست.. تو... توش راهی شدی....

 

دستت و تو دستم قفل شد...تا من هم عمری تو این راه..راهی بشم...

 

خاطره می شه تو این راه...خنده ها و اشک هامون...با تَگِباهم بودن...با تَگِ ما....

 

ی وقتی این ما...می شه من..که موقع خستگی....شون هام بشه تکیه گاهت...

 

ی وقتای دیگه هم این ما....می شه تو....که موقع غم...آغوشت می شه دلگرمی م...

 

مگه می شه تو این دنیا کسی...عاشق این لحظه های باهم نباشه....

.

.

.

باید تجربه کرد این لحظه ی قفل شدن دست ها رو....کمی زود...کمی دیر...

 

حتی من...که نوشتمش..ولی تجربه ش نکردم...:icon_redface:

urmm7nyihhzc3itzy6.jpg

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

اینقده محکم بغلم کردی...صدای تِق و توق استخونام بلند شد...

 

دستام موازی با بدنم..دست های تو گره شدن دور بدنم...قفل شدم بودم...

 

قفلی که کلیدش تو بودی...اگه می خواستی وا می شد این قفل...

 

فک می کردم این میون که چتد وقت گذشته بود...من احساسم به تو چند بند انگشت بود؟!....

 

اینکه از کجا شروع شد..حالا به این قفل شدن ، تموم شد...

 

اینکه برام چه حسی بود وقتی دیدمت....اینکه چرا تو به سمتم پرواز کردی و من خشک بودم ،سَرِ جام؟!

 

همش مثه این شهر فرنگی ها، فریم به فریم رد می شد و می اومد....

 

وقتی رضایت دادی که سر از سینه ها بلند کنی و تو چشمام نگاه کنی...

 

باز سوال دَوید تو ذهنم که چرا چشمه ی اشکات بارونی و من چشمام خشک...اصلا باید چشای من هم بارونی باشه؟!

 

تو اون شیش و بش که نمی دونستم چه عکس العملی باید نشون بدم...قفل دستات وا شد...

 

جلوم زانو زدی و نشستی...

 

وقتی نشستی رو زمین...اولین حرکت ازم سر زد...از چشمام...یک قطره اشک اومد...

 

فقط یک دونه از چشم سمت راست....

 

خم نشدم...دستات رو نگرفتم...فقط سرم رو پایین اوردم...نگاهت کردم....یک لبخند زدم...

 

و بعد رفتم....

 

.

.

.

 

این بود سرگذشت چند دقیقه ی یک روز من....

 

بدون مقدمه...بدون فلش بک...:icon_redface:

 

gg1eq6jgnc8yn3pglrc4.jpg

لینک به دیدگاه

نمی دونم تجربه کردی یا نه...:icon_redface:

 

اینکه یک وقتی یکی براتون خاص می شه...میرین و میارینش تو لحظه هاتون...

 

دوس دارین دور و وَرِش باشین...باهاش وقت بگذرونین...حتی گاهی فقط باشه...حالا به هر کیفیتی...

 

رنگی باشه حالش یا سیاه و سفید باشه حالش،ولی باشه...با اینکه تو سایه و سفیدی حالش رو هم رنگی می بینی...

 

بعد یک مدت...مثلا...هوم:ws38:..مثلا اندازه ی وقتی که اولین بار حس کنی یک چیزی لَنگ می زنه...

 

بعد اون..بعد اون لنگ زدنه...دیگه برات از اون خاصی در می آد...

 

دیگه احوال رنگی ش می ره کنار و تو هر چی می بین دیگه سیاه و سفیده...

 

دیگه دوست نداری به هر کیفیتی باشه...حالا اگه نیاز به بدونش بود..وقتایی که احوالش رنگی هست، باشه...

 

اینو گفتم...تا ارجاع بدمش به خودم...

 

خیلی دوست دارم... اون لحظه ای رو می بینم که یک نفر یک حال سیاه و سفید ازم ببینه...و از رنگی بودن محض،براش دربیام...

 

گاهی خودم اون حال سیاه و سفید رو نشونش می دم...

 

و اونکه حتی بعد نشون دادن حال سیاه و سفیدم...باز رنگی می بینه منو...اونو می زارم جلو چشمام...نه روی چشمام...جلوش چشمام و نگاهش می کنم...

 

و با یک لبخند بهش می گم...تو رنگی ترین لحظه ی زندگیم هستی...

 

.

.

.

 

گاهی وقتا بعضی ها اینقد برامون شیرین می شن که تلخی شون رو نمی بینیم...

 

و این ظلمه بهشون که بعد از یک مدت...که ته نشین شدن...حالا با رفتارتون بهش نشون بدین که عادی شده...این ظلمه..

 

خیلی خوبه...از اول...از اون اول اول اول هم نه...ولی از اولش اینقد شیرنیش نکنی که یک وقت شِکَرک برنه بعد یک مدت:icon_redface:

 

asq50jcqguwpr0db42di.jpg

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

دخترک کبریت فروش ذهنم آواره ی خیابان هاست...

 

دنبال یک چهارراه شلوغ می گرده...که شیشه ی ماشین هاش موقع قرمزی چراغ راهنما..پایین باشه...

 

سردشه....لباساش کهنه ست و پاره پوره...از قضاوتِ چشمای آدمای پیاده رو خسته ست...

 

کلاه پشمیش رو تا چشماش می اره پایین که نبینتشون....

 

از لا به لای درزهای کلاه ...ردِ سنگ فرش رو می گیره و می ره...

 

دخترک کبیرت فروش ذهنم...تنهاست...تو هیچ گرم خونه 1 شهر.. راهش نمی دن....

 

آخه اون اسمش هیچ جا ثبت نیست...اون انگار مالِ این زمین نیست...

 

صدای بوق ماشین می اد...انگار چهارراه سلوغی این نزدیکی هاست...

 

.

.

.

 

رسید به چهارراه...کلاه رو از روی چشاش برداشت....

 

هیچ شیشه ای پایین نبود....آخه کی تو زمستون شیشه ماشین رو پایین می ده....

 

کبریت های دخترک کبیرت فروشِ ذهنم خیس خورده!...حتی امشب واسه گرم شدن...رو کبریت های خودش هم نمی تونه حساب کنه...:icon_redface:

 

t4hh1vo4l9w4jp9m5c5q.jpg

 

1.گرم خونه:جایی که شهرداری ها می زنن برای خوابیدن بی خانمان ها تو فصل زمستون.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...