رفتن به مطلب

بشنو از نی...


S.F

ارسال های توصیه شده

 

 

I would be true, for there are those who trust me;

I would be pure, for there are those who care.

I would be strong, for there is much to suffer;

I would be brave, for there is much to dare.

I would be a friend of all, the foe, the friendless;

I would be giving, and forget the gift;

I would be humble, for I know my weakness;

I would look up, and laugh, and love, and lift

 

Howard A. Walter

 

 

 

 

 

من درست و راست خواهم بود

من راست ودرست خواهم بود

زیرا کسانی هستند که به من اطمینان کرده اند

من پاک خواهم بود

زیرا کسانی هستند که پاکی من برایشان مهم است

من شکیبا ونیرومند خواهم بود

زیرا سختیهای بسیار برای تحمل کردن وجود دارد

من ودلیر وپر دل خواهم بود

زیرا چه بسیار جایها که بایدخطر کرد

من دوست همگان خواهم بود

من دوست آن دشمن ودوست آنکس که دوستی ندارد خواهم بود

من به مردمان هدیه خواهم داد وهدیه را فراموش خواهم کرد

من فروتن خواهم بود زیرا از ناتوانیهای خودآگاهم

من سربلند خواهم کرد عشق خواهم ورزید

لبخند خواهم زد وافتاده را بر خواهم کشید.

(هوارد آرنولد والتر)

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 45
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

و اگر پروردگار تو می‌خواست، همه اهل زمین جمیعاً ایمان می‌آوردند، پس آیا تو می‌خواهی مردم را اجبار کنی که ایمان آورند. ( قرآن- سوره یونس -آیه 99)

 

همانا که ما راه هدایت را نشان دادیم خواه مردم شکر گزاری کنند و بدین راه بیایند و خواه ناشکری کنند و روی برگردانند. ( قرآن- سوره انسان -آیه 3)

 

حالا سوال اینجاس، ک چرا ی عده ب اجبار می خوان بقیه ایمان بیارن.

شاید بتونید جواب رو در پست 45 صفحه 5 همین تاپیک پیدا کنید.

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

تقیدم ب تو ...

Yes, thou art gone! and never more

Thy sunny smile shall gladden me;

But I may pass the old church door,

And pace the floor that covers thee,

May stand upon the cold, damp stone,

And think that, frozen, lies below

The lightest heart that I have known,

The kindest I shall ever know.

Yet, though I cannot see thee more,

'Tis still a comfort to have seen;

And though thy transient life is o'er,

'Tis sweet to think that thou hast been;

To think a soul so near divine,

Within a form, so angel fair,

United to a heart like thine,

Has gladdened once our humble sphere

آری تو رفته ای و دیگر لبخند خورشید گونَت بر من نمی تابد

و مرا شاد نمی کند

اما می توانم درهای آن کلیسای کهنسال را بگشایم

و گام بر خاکی نهم که تو را در آغوش گرفته است

می توانم بر آن سنگ سرد و نمناک بایستم

و بیندیشم که در زیر این توده سنگین و فِسرده ،

سبک ترین و مهربان ترین دلی خفته است که هرگز نشناخته ام.

با این همه ، هرچند که دیگر تو را نمی بینم

اما همین که به موهبت دیدارت رسیده ام ، مایهء آرامش و تسلی خاطر است

و هر چند دوران عمر فانی ات گذشته است

و دیگر در فضای هستی ما نیستی .

اما چه شیرین است این اندیشه ،

که روزگاری چون تویی در جهان زیسته است

و روحی چنان نزدیک به آسمان

در پیکری به جمال فرشتگان ،

با دلی آنچنان لطیف و مهربان،

روزگاری این کرهء حقیر ِخاکی ِ ما را شادی بخشیده است

 

 

 

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

گل صداقت

 

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت

با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود

دختر گفت : او هم به آن مهمانی خواهد رفت

مادر گفت : تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا

دختر جواب داد : می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم

روز موعود فرا رسید و همه آمدند

شاهزاده رو به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکه آینده چین می شود

همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند اما بی نتیجه بود گلی نرویید

روز ملاقات فرا رسید دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند

لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!!!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است

شاهزاده اینگونه توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند

او گل صداقت را پرورانده …

 

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند امکان نداشت گلی از آنها سبز شود !!!

لینک به دیدگاه

زنجیــــــــر عشق

 

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»

و او به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهی ات رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!»

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همون طور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!».

 

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :«دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست می شه».

هم چنین آورده اند ک:

 

تو نیکی می کن و در دجله انداز

که ایزد در بیابانت دهد باز

 

شرح داستان این بیت رو بخـــونید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

پاینده و شادمان باشید.

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

ویرانه ای بزرگ هستم که مردم از همه رنگی و همه نیازی می ایند و از من هرچه را بتوانند و بخواهند بر می گیرند و می برند

(دکتر علی شریعتی)

لینک به دیدگاه

رقت بارترین منظره ای که مرگ را نیز میگریاند. التماس یک گرگ است! ناله عاجزانه یک شیر! نه، گریستن یک مرد…!

(دکتر علی شریعتی)

لینک به دیدگاه

مي گفت از اين كلام پيامبرانه يادت هست؟

 

عرفان

برابري

آزادي

مي گفت: ما به جستجوی همان مورد آخري بوديم

آن دوبخش ديگر را كه شايد شريعتي عمدا در ابتدا آورده رها كرده بوديم

 

يا بگو: رها كرده ايم

 

وقتي آگاهي با رويكرد عرفاني نباشد

وقتي براي برابري و عدالت اجتماعي كاري نكرده باشيم

 

 

همين مي شود كه هست

 

آزادي هم به مضحكه تبديل مي شود.

 

 

منظورش از عرفان هم آن عرفان گل مولايي و تصوف و اعتزال نبود

عرفان از آن گونه كه امام علي، گاندي، و شريعتي به آن اشاره داشتند

 

شايد بي جهت نبوده است كه شريعتي عرفان و برابري را اول مي آورد

 

 

وآزادي را در عبور از اين دو مرحله طرح مي كند

 

اين نكته، جاي تامل بسيار دارد

 

علی طهماسبی ( جرمش آن بود ک اسرار هویدا می کرد )

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

نور از هر روزنه ای در میاد هم شکل اون میشه. نور، نوره، ظرف و طبل ها متفاوت ه.

یافتم ک مراحل لازمه طی بشه یا طی یا آموخته !

چطور کسی ک ب مرحله عقل کامل نرسیده می تونه فراتر بره.

مثال زیاده، بارزترینش مولاناس ک بعد از اینکه عقل فقهی رو تجربه کرد، شد کاراموز عشق

یا شیخ صنعان یا ...

 

هیچ راهی جز گذر نیست ...

 

 

بايد از آفاق و انفس بگذري تا جان شوي

و آنگه از جان بگذري تا در خور جانان شوي

 

طُرّه گيسوي او، در کف نيايد رايگان

بايد اندر اين طريقت، پاي و سر چوگان شوي

 

کي تواني خواند در محراب ابرويش نماز؟

قرنها بايد در اين انديشه، سرگردان شوي

 

در ره خال لبش، لبريز بايد جام درد

رنج را افزون کني، ني در پي درمان، شوي

 

در هواي چشم مستش، در صف مستان شهر

پاي کوبي، دست افشاني و هم‏پيمان شوي

 

اين ره عشق است و اندر نيستي حاصل شود

بايدت از شوق، پروانه شوي؛ بريان شوي

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

عزیز نسفی :

 

هيچ ذره از ذرات عالم نيست كه خداي با آن نيست از جهت آن كه خيال بي حقيقت ، و سايه بي ذات نتواند بود. و اين سخن تو را جز به مثالي معلوم نشود: بدان كه نزديك حكما هوا هستي است نيست نماي و سراب نيستي است هست نماي. وجود سراب به هواست و ظهورِ هوا به سراب است. و هوا حقيقت سراب است و سراب صورت هواست. پس معيّت خداي را با عالم همچنين مي دان كه معيّت هوا با سراب است.

 

و نیز بنگرید به :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

چکیده ای از کتاب

جهان هولوگرام جهانی هست که هر جز وهر قطعه آن تمام خصوصیات و ویژگی های کل را درون خود دارا باشد .

 

تفکر رفتن از باطل سوی حق

 

به جزو اندر بدیدن کل مطلق

شبستری

 

اگر با شیوه خاصی لیزر را به جسمی بتابانیم و اثر آن را روی صفحه ضبط کنیم ، هولوگرام داریم . مجموعه ا دایره های موج مانند که اگر بعد با همین زاویه اشعه لیزر را به صفحه بتابانیم تصویر سه بعدی جسم نمایش داده می شود به طوری که ما متوجه نمی شویم تصویر است یا جسم واقعی ، اما دست ما از درون آن عبور می کند .

 

از خاصیت های آن می توان به این موارد اشاره کرد که هر چه قدر هم این صفحه را تکه تکه کنیم باز هم هر تکه شامل تصویر کامل جسم است و از سوی دیگر با تغییر زاویه روی یک صفحه کوچک می توان بی نهایت تصویر ذخیره کرد .

با صد هزار جلوه برون آمدی که من

با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

بسطامی

 

در فصل اول توضیح داده می شود که چگونه عملکرد مغز ما نیز دقیقا شبیه هولوگرام است . بعد شرح داده می شود که کل جهان به نوعی هولوگرافیک است و مثلا گذشته از بین نرفته است . افرادی هستند که با تمرکز در صحنه های سال ها پیش قرار می گیرند در حقیقت این افراد از هولوگرام فعلی جدا شده و وارد هولوگرام دیگری می شوند .

 

به عبارتی جهان های موازی مختلفی وجود دارند که حال یکی از آنهاست . توی کتاب عنوان می شه که در حقیقت همه هستی یک چیز به هم پیوسته است و درون همه ما به هم متصل می باشد .

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
(زبان انگلیسی)

 

پیشنهاد می کنم در این رابطه کتاب گلشن راز نوشته محمود شبستری رو بخونید.

 

 

در پناه حق:icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

حکایت درویش با روباه - سعدی

 

یکی روبهی دید بی دست و پای

فرو ماند در لطف و صنع خدای

 

که چون زندگانی به سر می‌برد؟

بدین دست و پای از کجا می‌خورد؟

 

در این بود درویش شوریده رنگ

که شیری برآمد شغالی به چنگ

 

شغال نگون بخت را شیر خورد

بماند آنچه روباه از آن سیر خورد

 

دگر روز باز اتفاق اوفتاد

که روزی رسان قوت روزش بداد

 

یقین، مرد را دیده بیننده کرد

شد و تکیه بر آفریننده کرد

 

کز این پس به کنجی نشینم چو مور

که روزی نخوردند پیلان به زور

 

زنخدان فرو برد چندی به جیب

که بخشنده روزی فرستد ز غیب

 

نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست

چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست

 

چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش

ز دیوار محرابش آمد به گوش

 

برو شیر درنده باش، ای دغل

مینداز خود را چو روباه شل

 

چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر

چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟

 

چو شیر آن که را گردنی فربه است

گر افتد چو روبه، سگ از وی به است

 

بچنگ آر و با دیگران نوش کن

نه بر فضلهٔ دیگران گوش کن

 

بخور تا توانی به بازوی خویش

که سعیت بود در ترازوی خویش

 

چو مردان ببر رنج و راحت رسان

مخنث خورد دسترنج کسان

 

بگیر ای جوان دست درویش پیر

نه خود را بیفگن که دستم بگیر

 

خدا را بر آن بنده بخشایش است

که خلق از وجودش در آسایش است

 

کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست

که دون همتانند بی مغز و پوست

 

کسی نیک بیند به هر دو سرای

که نیکی رساند به خلق خدای

 

شعر جالبی ه. بعد مدتها ی متن مناسب برا دمیدن پیا کردم.

هشدار، ک معنی در کلمه اسبر نشود.

لینک به دیدگاه

ریز شویم! شاید خدا ماده است، ولی نه ماده ای ک ما می شناسیم!

 

ریز شدن رو در حد اتم، سالهای بسیار قبل، قبل از فیزیکدانان؛ توسط فلاسفه طبیعت گرا لازم دونستنه شد!

گذشت، اتم رو شکافتند، اکلترون و پرتون پیدا شد. گذشت و ریز تر ها رو هاردون اسم گذاشتند ک درون اونها ب بعد 10 ب توان منفی 18 متر (اتا) برای تصور کوارک ها رسیدن!

ب دیوار بٌعدی ! درک دیوار بعدی ب اندازه دیوار زمانی "پلانک" دشواره !

هیچ تصادفی در کار نیست! دلیل اینکه نظم مستتر رو درک نمیکنیم نباید باعث بشه گمان ب بی نظمی ببریم!

 

بیشتر بخوایند در "خدا و علم " نوشته ژان گیتون

نتيجه این کتاب: چرا بيشتر می توان گفت چيزى هست تا اينكه هيچ چيز نيست ؟

 

و بدانید در

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

درود

بارها شاهد فضولی های عقلم بودم، پیشتر دنبال افسار زدن عقل ب احساس بودم. دهنه ای محکم ب اسب وحشی احساس م زدم؛ اما مهمترین بخش، کٍشنده دهنه اسب ه!

 

بشنویم از نی.

 

داستان تیرانداز یکی از داستانهای جالب مثنوی است. جوانی مفلس و بی پول از شدت نداری و فقر دست به دعا می برد و از خداوند تقاضای ثروت می کند. در خواب هاتف غیبی خبر از نقشه گنجی می دهد و خداوند به او می گوید این گنج از آن تست حتی اگر دیگران از این نقشه گنج با خبر شوند.

 

 

جوان بعد از دیدن این خواب آن چنان خوشحال شد که در پوست خود نمی گنجید، با شادی و شعف به دنبال نقشه رفت و آن را پیدا کرد. در آن نقشه گفته شده بود که در جایی خاص رو به قبله، تیری در کمان بگذار و هر جا تیر افتاد آنجا را حفر کن و گنج خویش را بردار!

 

 

تیرانداز تیری در کمان گذشت و زه را کشید و جایی که تیر افتاده بود را فورا حفر کرد اما گنجی نیافت. با خود گفت بایستی با قدرت بیشتری زه کمان را بکشم. مجددا تیری دیگری در کمان گذاشت ولی این بار نیز گنج را نیافت. خلاصه هر بار با قدرت بیشتری زه را می کشید و تیر را دورتر می انداخت ولی از گنج خبری نبود، هر بار تیرها دورتر می افتاد ولی باز هم از گنج خبری نبود!

 

ین کار آن قدر ادامه پیدا کرد که مردم شهر به او مشکوک شده و خبر به پادشاه رسید، پادشاه که جریان گنج را فهمیده بود کمانداران ماهر را جمع کرد و آنها با تمام قدرت تیر می انداختند و بعد زمین را می کندند. آنها شش ما ه این کار را ادامه دادند اما گنجی در کار نبود!

 

بعد شاه گفت که این مرد دیوانه است او را رها کنید و اگر گنجی هم پیدا کرد به او کاری نداشته باشید.

مرد فقیر باز به خداوند پناه برد که خدایا نه تنها گنج ندادی بلکه رنج هم افزون شد و مردم مرا دیوانه می دانند، باز هاتف در خواب او آمد و گفت تو فضولی کردی و نصفه نیمه به پیغام ما گوش دادی. ما گفتیم تیر را در کمان بنه، نگفتیم که زه را بکش!

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

محمود شسبتری در گلشن راز، در مورد پیدایی و تضادش با پنهانی حق، دارد :

 

تو پنداری جهان خود هست قائم

به ذات خویشتن پیوسته دائم

 

کسی کو عقل دوراندیش دارد

بسی سرگشتگی در پیش دارد

 

ز دوراندیشی عقل فضولی

یکی شد فلسفی دیگر حلولی

 

خرد را نیست تاب نور آن روی

برو از بهر او چشم دگر جوی

 

دو چشم فلسفی چون بود احول

ز وحدت دیدن حق شد معطل

در پناه حق./. :icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

شاید ب ظاهر بی رباطه ب تاپیک و انجمن برسه اما واقعیت اینکه نی، از کلیتی میزنه ک همه اجزا رو شامل می شه.

 

[h=3]

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
[/h]نمی دونم، اوردن ک داوینچی جز صومعه صهیون بوده ... باطن را خدا داند.

 

لئوناردو داوینچی در ترسیم نقاشی معروف خود از بدن انسان از نسبت طلایی بهره گرفته است.

در بدن انسان مثالهای بسیار فراوانی از این نسبت طلایی وجود دارد. در شکل زیر نسبت M/m یک نسبت طلایی است که در جای جای بدن انسان می توان آنرا دید. به عنوان مثال نقاطی از بدن که دارای نسبت طلایی هستند:

 

نسبت قد انسان به فاصله ناف تا پاشنه پا

نسبت فاصله نوک انگشتان تا آرنج به فاصله مچ تا آرنج

نسبت فاصله شانه تا بالای سر به اندازه سر

نسبت فاصله ناف تا بالای سر به فاصله شانه تا بالای سر

نسبت فاصله ناف تا زانو به فاصله زانو تا پاشنه پا

اینها تنها چند مثال از وجود نسبت طلایی در بدن انسان بود که بدن انسان را در حد کمال زیبایی خود نشان می دهد.

برای دیدن اطلاعات بسیار دقیقی به

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
حتما سری بزنید.

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

« خود سوختگان »

داد درویشــــی از ســـــر تمهیــــــد

سـر قلیـــان خـویـش را به مــریــــد

 

گفت که از دوزخ ای نکــــو کــــــردار

قـــدری آتـــش بـــه روی آن بگــــذار

 

بگـــرفـــت و ببــــــــرد و بــــــــاز آورد

عقــــــــد گــوهـــــــــر ز درج راز آورد

 

گفت کـه در دوزخ هـر چـه گردیـــدم

درکــــــــات جحیــــــــم را دیــــــــدم

 

آتـــــش و هیـــــــزم و ذغـــــال نبود

اخگــــــری بهـــــــر اشتعــــــال نبود

 

هیچ کـس آتشی نمـــی افـــروخت

زآتش خویش هر کسی میسوخت

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

لینک به دیدگاه

روزگاری درختی بود …که عاشق پسری کوچک بود .

هر روز آن پسر می آمد و برگهایش را جمع می کرد و ازآنهاتاج می ساخت و نقش شاه جنگل را بازی می کرد .

پسر از تنه درخت بالا میرفت از شاخه هایش تاب می خورد و سیب ها را می خورد .و با هم قایم باشک بازی می کردند .

زمانی که خسته می شد زیر سایه اش می خوابید . و پسر عاشق درخت بود . خیلی زیاد ...و درخت خوشحال بود

 

اما زمان گذشت .و پسربزرگ شد و از پیش درخت رفت.و بیشتر وقتها درخت تنها بود

پس از سالها یک روز پسر پیش درخت رفت درخت با خوشحالی گفت : بیا ، پسر ، بیا و از تنه ی من بالا برو و از شاخه هایم تاب بخور و در سایه ام بازی کن و شاد باش .

پسر گفت : من بزرگتر از آنم که از درخت بالا روم و بازی کنم .

من به دنبال سرگرمیهای بهتری هستم.وبرای خریدشان کمی پول می خواهم. تو می توانی کمی پول به من بدهی ؟

درخت گفت : افسوس اما من پولی ندارم تنها برگ و سیب دارم .بیا سیب هایم را بردار آنها را در شهر بفروشدر این صورت پولدار می شوی و خوشحال خواهی شد .

پسر از درخت بالا رفت و سیب ها را چید و جمع کرد و باخود برد .و درخت خوشحال بود .

 

اما پسر مدت زیادی بازنگشت …و درختتنها بود.درخت کم کم پیر میشد در تنهایی.

 

تا اینکه روزی پسر برگشت درخت از خوشحالی تکان خورد...گفت های پسر..! بیا پسر ،از تنه ام بالا برو و از شاخه هایم تاب بخور و شاد باشبیا ودر سایه ام بنشین،بدون تو خیلی احساس تنهایی میکنم.

پسر گفت خیلی گرفتارم وبرای بالا رفتن از درخت وقت ندارم .من می خواهم صاحب زن و بچه شوم .

بنا براین احتیاج به خانه دارم .آیا تو می توانی خانه ای به من بدهی ؟درخت گفت:خانه ای ندارم . جنگل خانه ی من است ،اما تو می توانی شاخه هایم را ببری وخانه بسازی .

در این صورت خوشحال خواهی شد .بنابراین پسر شاخه ها را برید وانها را برد تا خانه اش را بسازد .ودرخت خوشحال بود .

 

اما پسر مدت زیادی بازنگشت . و درخت بسیار تنها بود.

 

زمانی که برگشت ،درخت پیر چنان خوشحال شدکه به سختی می توانست صحبت کند او زمزمه کرد : های ای پسر بیا و بازی کن . !

پسر گفت : برای بازی کردن خیلی پیر و خسته هستم .قایقی می خواهم که مرا به دور دستها ببرد.

میتوانی قایقی به من بدهی ؟درخت گفت :تنه ی مرا قطع کن و یک قایق بساز.در این صورت می توانی قایقی بسازی و به هرجا می خوای بروی و قایق رانی کنی …و خوشحال باشی .

بنابراین پسرتنه ی درخت را قطعکرد .و قایقی ساخت و راهی دریا شد .

و درخت خوشحالبود …اما نه در واقع .

 

بعد از مدت زیادی پسر برگشت .درخت گفت : متاسفم ، پسر اما دیگر چیزی برایم باقی نمانده که به تو بدهم -سیب هایم تمامشده اند .پسر گفت : دندان هایم برای خوردن سیب مناسب نیستند.درخت گفت:شاخه هایم از بین رفته اند ،نمی توانی از انها تاب بخوری پسر گفت : برای تاب خوردن از شاخه ها خیلی پیر شده ام .درخت گفت : تنه ام قطع شده است-نمی توانی از ان بالا بروی .پسر گفت برای بالا رفتن خیلی خسته ام.درخت گفت متاسفم ای کاش می توانستم چیزی به تو بدهم …اما چیزی برایم باقی نمانده من فقط یک کنده پیر هستم افسوس …پسر گفت اکنون چیز زیادی احتیاج ندارمدیگر کسی برایم باقی نمانده

تنها نیازمند با تو بودنم

فقط مکان ساکتی را می خواهم که بنشینم و استراحت کنم .خیلی خسته ام .درخت گفت بسیار خوب ،خودش را تا جایی که می توانست هموار کرد.بسیارخوب ، یک کنده پیر برای نشستن و استراحت کردن مناسب است بیا ، پسر ،بنشین .بنشین و استراحت کن .و پسر به روی کنده ی بریده شده نشست. و درخت خوشحال بود.

 

منبع

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

متن ترجمه شده از یک داستان انگلیسی ه

my branches are gone

 

از جمله نگات ریز و جالب توجه، مهارت داستان نویس در توصیف واقعیت عشق ه. درخت مطرح نمی کنه ک شاخه های را بریدی! با کمک فعل مجهول مطرح می کنه بریده شده!

از نکات فعل مجهول اینکه برای جملات امری؛ اغلب در متون و رفتارهای دیکتاتورانه دیده می شه و همین طور در جایی ک کننده کار اهمیت نداره !

و اینجاست ک درخت بدون هیچ منتی، حتی بدون مطرح کردن ظلم واقعی پسر ب خودش، از فعل مجهول استفاده می کنه.

 

کاش ما انسان ها ادم بشیم...

لینک به دیدگاه
انیمیشن داستان پسر و درخت سیب رو دیده ام...بسیار زیبا و تامل انگیزه....

فداکاری بی قید و شرط و بدون هیچ چشم داشتی....

البته این رفتار زیاد هم درست نیست....کلا خوبی محض اصلا خوب نیست!!!!

 

یکی ناز می کنه یکی ناز می کشه، اونی ک ناز می کشه همیشه باید دنبال اونی باشه ک ناز می کنه ( ب یاد امضا مهناز)

و دقیقا، عشق اینه. عشق واقعا خودخواهی ه. برید تاپیک

[h=3]LOVE[/h]اما تعریف خودخواهی نگرش منفی می سازه، با این حال اگر و فقط اگر ب وادی وحدت یا حتی مرحله پاین ترش "عشق دوطرفه " برسند. ب من جواب بدین ک

خودخواهی چ معنی پیدا می کنه.

 

ب قول مولانا

من تو ام یا تو منی

تو منی یا من توم، چند از دوی

با توم من ، یا توم، یا تو توی

 

جالب بود که درخته اخرش باز خوشحال بود ::w58:

 

این حقیقت عشق هست. نیستی در معشوق.

ک انصافا واژه عًشًقً ک اسم گیاهی ه برای وصف احوال ب درستی استفاده شده.

اما این سوال برجاس ک انسانهایی بدون توانایی شناخت خویش، چطور مدعی عاشق شدن هستند!

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

مستی به چهار قسم است و یه چهار مرتبه است:

 

 

اول مستی هواست و خلاص از این دشوار، عظیم. رونده، تیزرو باید تا از این مستی هوا درگذرد.

 

بعد از آن، مستی عالم روح:

روح را هنوز ندیده، ولیکن مستی عظیم، چنانکه مشایخ در نظر نیایند از غایت مستی و انبیاء نیز؛ و در سخن که آغاز کند هیچ پیش او نه آید از آیت و حدیث و عار آیدش سخن نقل؛ مگر جهت تفهیم! از مرتبه دوم گذشتن سخت صعب و مشکل است. مگر بنده نازنین حق یگانه خدا بر او فرستند تا حقیقت روح ببیند، و به راه خدا برسد. خلع بدن

مستی راه خدا هم مرتبه سیم است. مستی عظیم، اما مقرون با سکون زیرا چیزی که می پنداشت که آن است، خدا او را از آن بیرون آورد. رمز گشایی سکوت

 

بعد از آن مرتبه چهارم: مستی از خداست، این کمال است. بعد از این، هشیاری است....

 

 

 

شمس پرنده

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

و گفت: از نیکبختی مرد است که خصم او خردمند است.

 

و گفت از صحبت پنج کس حذر کنید،یکی از دروغگوی که همیشه

 

با وی در غرور باشی؛

 

دوم احمق که آن وقت که سود تو خواهد زیان تو بود و نداند؛

 

سوم بخیل که بهترین وقتی از تو ببرد؛

 

چهارم بددل که در وقت حاجت تو را ضایع گذارد؛

 

پنجم فاسق که تو را به یک لقمه بفروشد و به کمتر از یک لقمه.

 

تذکرة الأولیاء عطار

تذکره جعفر صادق

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

تا خلق را بشناختم، هیچ باک ندارم از انکه مدح گویند یا ذم.

از جهت انکه ندیدم ستاینده، الا مفرط؛ و نکوهنده، الا مفرط !

 

 

تذکره الاولیا عطار

تذکره "مالک دینار"

 

* ذم: نکوهش

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...