رفتن به مطلب

::.... خـاطــره نویـسی روزانــه ....::


ارسال های توصیه شده

تا حالا شده برای خرید یه کفش، کلی فکر کنید؟ یا مثلا واسه رفتن به جایی ساعت ها دو دل باشید؟

آدمایی که برای تصمیم گیری هاشون بیش از حد فکر می کنن هیچ وجه اشتراکی با من ندارن و رک بخوام بگم، رو مخم هستن! همیشه میگفتم چرا چیزای بیخود رو کلی تو ذهنشون بزرگ می کنن و ساعت ها برای تصمیم گیری های ساده زمان میذارن! 

اما امروز که فکر می کردم فهمیدم شاید من خیلی همه چیو کوچیک می کنم! بحث سر کفش و جایی رفتن نیست؛ موضوع تصمیمات نسبتا جدی برای زندگیه.. وقتی تو یه موقعیت بار ها و بار ها قرار بگیری، هر چقدر هم غیر معمول باشه دیگه واست رنگ و بوی عادی بودن میگیره و حالا گرفتنِ هر تصمیمی، عادیه!

تصمیم جدیدمو دوست دارم! نمیدونم، شاید ده سال، 15 سال و شاید حتی برای همیشه؛ ولی هر چی که هست دوسش دارم.

آدما برای ادامه دادن به مسیرشون نیاز به «سوخت» دارن؛ نمیدونم، شاید سوختِ آدما همون امید و انگیزه هاشون باشه.. امیدوارم تو پمپ بنزین های زندگیتون کلی امید و انگیزه واسه ریختن تو باکتون داشته باشید!

+ گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید...

نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی، بلکه ببینی چه کسی برای دیدنت دیوار را خراب می کند!

لینک به دیدگاه

یانور

سماء آخه چرا :)) 

منم یکی دارم که داره گوشه اتاقم خاک میخوره ولی فکر فروختن ساز از مصادیق کفر هست برای ما :))

 جزو برنامه های آینده س اگر فرصت بشه (اگر بشه ) . فعلا مقیم کوچه پس کوچه های سنتورم  از تعبیر خودم پرت شدم توی نوجوانیم و شعرای سهراب :')♡

حال دوستم خراب بود و بالاخره بعد از یک ماه توی خودش بودن و بخود پیچیدن از رنجی که میبرد و میفهمیدمش ، دیشب دلشو پیشم سبک کرد . خوشحالم حالش بهتر شد. حالا کمی تازه نفس تر میره به جنگ مشکلش 

اما ره آورد این سنگ صبوری  برام این بود که فهمیدم خیلی چیزای بظاهر معمول و عادی زندگی رو هم باید توی زرورق سکوتم بپیچم مبادا حواسم نباشه گرهی اضافه کنم به گره های دلِ نازک آدما.. باز به نسبت برخی ، زیاد چنین عادتی رو ندارم ، اما همین مقدار کم هم کاش از سرم بیفته ازش مبرا شم ...

مرداد خوب شروع شد . خوب داره پیش میره . برعکس تیرماه که پر از سکون و بیهودگی بود.

سیلیِ حضرت حافظ هم بی تاثیر نبود البته :')

 

ششم مرداد ۹۸

بیچاره من که دستِ جنون است اجازه ام ...

 

لینک به دیدگاه

یاکریم

 

دلم میخواد مثل قبلا هام ؛

مثل اونوقتا که هنوز یسری از آدمها رو ندیده بودم ، یجاهایی پامو نذاشته بودم 

خودمو غرق کنم توی درس و کتاب  و شعر و هر چیزی که میشد باهاش روحم حظ ِّ پرواز ببره .

دلم میخواد ازینم که هستم بیشتر غرق بشم . دیگه هیچی از دنیا نفهمم . هیچی 

.

.

.

دکتر اینبار برایم نم باران بنویس

دو سه شب پرسه زدن توی خیابان بنویس

{ ۱۱ مرداد ... جمعه  }

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

_ سلام

من دیروز ی چک داشتم که مبلغش 30 تومن بود ولی 29 تومن تو حساب داشتم

که همون مقدار از حسابم کم شده! این چجوری بوده؟!

+ حتما کسریش رو واریز کرده

نه واریز نکرده پیام هاش هست

بزارید ببینم .. شاید 29 تومن رو برداشت کرده یک تومن رو برگشت زده

_ مگه میـــشه؟؟

+ آره قانونش هست هر چی تو حساب باشه برداشت میکنن باقیش رو برگشت میزنن!

آره همینطوره هر چی تو حساب بوده برداشته ی تومنش رو برگشت زده!

ولی چه آدم بی انصافی بوده والبته زرنگ!

_ آره و زرنگ

+ آره دیروز تا ظهر همش اینجا بود میومدو میرفت آقای 

_ آقای غلامی کارمند دادگستری است!

ازش خونه خریدم موقع تحویل کلی وسایل کنده با خودش برده

شاید 5  6 میلیون ولی من فقط 1 تومن از پولش کم کردم قرار بود بقیشو بریزه برداشت کنه!

آره کارمند دادگستری .. 

پ ن  1: خانومش هم تو شورای حل اختلاف مشکل مردم رو حل میکنه 

پ ن 2 : این مملکت بمب اتم میخواد ببینید کی گفتم ..

پ ن 3 : من سکوت من عقده ی درون ! دی

سه شنبه دوم مهرِ بی مهر!

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

پاییز بود گوشی دستم بود داشتم پیامک میفرستادم ،

طرف هم داشت با بساطش لوله و کانال آشپزخونه رو باز میکرد

آه از اون خونه و لوله هاش .. انفجار ، بوی گند و .. :ws27:

اومدن طرفم الکی دو سه نفری گرفتنم زدنم زمین!

هیچ وقت ی نفری حریفم نبودن هم اتاقی های دانشگام

چقدر کشتی میگرفتیم و خوش بودیم و به همه چیز میخندیدیم و همه چیز رو مسخره میکردیم.

تو همون وضعیت یکیشون رو خیلی عادی با سیلی زدم! دی

دستم صاف نشت رو گوشش

پرده ی گوشش پاره شد .. 

این از همه مون کوچیک تر و بچه سن تر بود

از اون لحظه روزگار خوشی من تو اون خونه تا لحظه ای که تابستون شد و فرار کردم به سر اومد! دی

ثانیه به ثانیه اتفاقی رو که افتاده بودبهم گوشزد میکرد .. 

میگفت نمیبخشمت ، از ته دل با ی حسرت و سوزی میگفت چهار ستون بدنم میلرزید! :ws28:

داغونم کرد داغون! دی

یادش بخیر

پ ن : نمیدونم چرا الان یهویی یاد اون موقع افتادم 

حدودا 12 سال پیش  

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

یک دوره طولانی البته از زمان دفاع هست از حوزه تخصصی خودم فاصله گرفتم، شاید یک بخش بزرگش برای دغدغه مالی بود، اما نه صرفا

این یک سال، البته تقریبا یک سال دغدغه ها و تجربه های جالب و متفاوتی رو کسب کردم و حسابی رخنه کرد توی وجودم

استرس ها، عصبانیت و... آدم ها وقتی از یک سن و یک برهه خاصی از زندگی گذر می کنن می تونم بگم دقیقه به دقیقه در حال تغییر هستن

مدام در حال گذر از بودن به شدن

یادمه بعد از دفاعم حس و حال عجیبی که داشتم رو دو جا ثبت کردم، هرزاگاهی میرم و بهشون سر میزنم و کلماتی که نوشتم رو مرور می کنم

چه حال و هوای خوب و عجیب و نابی بود. میخونم که یادم نره چه چیزهایی توی ذهنم مدام جولان می دادن و چی می خواستم

بعد از مصاحبه شغلی که توی مدرسه رفته بودم و کنار کشیدنم، دوستی که معرف بنده بود

سعی کرد چندبار دیگه منو به مدرسه وصل کنه

نشد البته

دوباره تماس گرفت و هنوز بهش جواب ندادم

راستش به این نتیجه رسیدم که اونجا رفتن من کلا نشدنی، کلا ابرو باد و مه و خورشید و... :))

مخصوصا حالا که احتمالا قراره برم توی یک پروژه چند ماهه و... که اگه نشه هم فعلا دست نگه می دارم تا آخر سال

تمام کارهای مونده رو تموم می کنم وبعد خودم رو عقب می کشم تا یه نفس بگیرم و شیرجه برم تو حوزه خودم

خیلی برنامه ها داشتم که تو این مدت نتونستم بهشون برسم.

خواهر گرامی دیشب داشت دکتری ثبت نام می کرد، وسط ثبت نام هی می گفت هنوز ثبت نکردما

بیا و تو شرکت کن و منم هی موکول می کردم سال بعد

دلم برای فضای دانشگاهی تنگ شده ولی نه حالا احساس می کنم چیز خاصی فعلا تو مشتم ندارم

همش بهش می گم: الکی که نیست دکتری ها!!

اصلا دوست ندارم مثل اینایی باشم که فهم کاملی از تحصیلاتشون ندارن ولی مدرکش رو دارن

مثل جیب خالی و پز عالی می مونه :)))

فعلا همه رو گذاشتم یه گوشه تا سال بعد، چقدر سال زود می گذره

فقط سه ماه مونده تا سال 99

 

+ زندگی خیلی عجیب و پیچیده تر از اون چیزیه که بخواییم فقط با چشم ظاهری ببینیم

لینک به دیدگاه

عصر امروز بعد از دو سه روز فشار کاری تخیلی و چند سفر در یک روز اومدم تو محل و صاف رفتم تو داروخانه محل قدیمی پیش رفیقم و پشت میزش نشستم ، یکم آخرای ساعت داروخانه بود و چایی سازش رو روشن کردم و رفتم زیر میزش (جایی که معمولا داروهای ممنوعه و قاچاقی رو مخفی میکنه ) قرار بود برای من یکی دو مدل دارو از تایلند بگیره یجوری که کاری ندارم خلاصه بیاره واسم .......داشتم داروها رو نگاه میکردم دو نفر آدم اومدن تو که یکی به شدت مخش پیچیده بود به هم و سر درد داشت ، رفیق پزشک من هم اون پشت بود و کارکنان داروخانه هم رفته بودن خونه و تقریبا ساعت کاری تموم شده بود ، طرف قبل از اینکه نگاه کنه کیه پشت میز داروساز گفت یک ورق فلان مسکن رو بده و من سرمو آوردم بالا ببینم چی میخواد بهش بدم یهو چشم تو چشم شدیم .......شاید یک دقیقه همینجوری به هم نگاه کردیم بدون حرف زدن ، من تو اولین نگاهم شناختمش ولی اون چهره من براش آشنا بود ولی بالاخره شناخت و یهو با خنده گفت ای فلان فلان شده تو هنوزم هستی که و رفتم اونور شیشه و خلاصه روبوسی و همکارشم صدا کردم اومد تو یک چایی ریختم سرد بود هوا و یک خاطره ای رو تعریف میکرد مربوط به سال 82 و اینقدر خندید و فحشم داد که فک و شکمش درد گرفته بود ، سردردش یادش رفت ....

این دوستمون مامور اطلاعات کلانتری فلان محله شرق تهران بود :ws28:

سال 80 تا 85 و اون موقع ها این قرص های اکستازی مد شده بود و منم ندیده بودم چی هستن و همون زمان من هم به شدت تو دوره های استروئید بودم و یک دارویی بود به اسم متان دیون که خیلی ها به اسم دیانابول میشناختنش ، این دارو یکی از داروهای مورد علاقه من بود و همیشه تو دوره های داروییم هر هورمونی داشتم کنارش متان دیون هم میخوردم .....اون زمان ها داروی تقلبی تقریبا پیدا نمیشد برعکس الان و اینقدر این دارو رو دوست داشتم همیشه سه چهار بسته هزار تایی میخریدم میریختم تو کیسه زیپ کیپ تو ساکم بود با اینکه تو هر دوره شاید مثلا 300 تا میخوردم برای 8 هفته اما دوست داشتم کنارم باشه .....کلا به این دارو ، انسولین و چند داروی دیگه خیلی علاقه داشتم .....

متان دیون یا دیانابول قرصه و نمیدونم چرا اون سالها کمپانی های سازنده این قرص ها رو با اون شکل و قیافه های عجیب و غریب میساختن ، یا شبیه کله مار بود یا قلب آبی و یا جنین و بچه یا روش کد زده بود ای اس و.......منم از چند کمپانی مشتش از هر کدوم هزار تا میخریدم و همیشه تو ساکم دیانابول بود ....

میرفتم تو باشگاه و هفت هشت ماه تا مسابقات فاصله داشتم و تو یکی از این روزها یادمه روزی 15 تا قرص میخوردم که مخلوطی از دیانابول ، استانازولول و ........بود ....من قرص اکستازی ندیده بودم و نگو یک مامور تو باشگاهه و مدت چند هفتس منو زیر نظر داره ، خب روی پیشونیش ننوشته مامور که بعدشم من که خلافی نداشتم و اینم اومده بود ثبت نام کرده بود مثلا ورزشکاره ببینه من با کیا در ارتباطم و به کیا میدمو خلاصه فکر میکردن پخش کننده اکستازی هستم و مواد فروش محله :ws28: تعریف میکرد که میرفتم میدیدم این میاد یهو شیش تا از اون قلبیه شیش تا از اون کله ماریه مثلا چار تا هم از اون فلانیه میندازه بالا یکساعت میچرخه بعد یهو خل میشه وحشی میشه میره خودشو پاره پوره میکنه :ws28: تعریف میکرد تو گزارشم نوشتم این خودش دوزش شدید بالاست ملت یدونه میخورن میرن فضا این میکس میکنه ده پونزده تا میخوره یهو ....

یک روز تمرینم تموم شد از باشگاه که رفتم بیرون صد تا ماشین پلیس یهو جلوم ترمز کرد .....این طرف هم از یکی از ماشینا اومد پایین با دستبند حالا هیچ کس هم نمیدونست داستان چیه و منو به همراه مالک باشگاه و چند نفر دیگه دستگیر کردن و حتی بازداشتگاهمون هم با بقیه جدا بود و هیچ کسی هم نمیگفت دلیل بازداشت چیه ....نمیدونم چطوری با اون سرعت دارو ها رو فرستادن آزمایشگاه و چند ساعته هم جوابش اومد چون معمولا این چیزا طول میکشه چند روز اما خب این طرف فکر میکرد شاه ماهی گرفته و یک ماشین اومد ما رو برد شخصا دادسرا قاضی کشیکه کشیشه چیه اون بود ...خودش آزمایش رو نخونده بود سریع تا برگه اومد مارو برد دادگاه و قاضیه اخمو اومد تو یکم به ما نگاه کرد دید هفده هجده سالمه گفت این موادارو از کجا میگیری ؟ کی برات میاره ؟ کجاها پخش میکنی و...... من مونده بودم این در مورد چی حرف میزنه ؟ گفتم کدوم مواد مواد چی ؟ برگه و یک بسته از قرص ها رو کوبید رو میز گفت اینایی که میدی دست مردم بدبختشون میکنی ..........نمیدونم چرا یک خنده ریز کردم یهو قاطی کرد گفت نخند :ws28: مرتیکه فلان وقتی فرستادمت بری فلان زندان آب خنک بخوری خنده یادت میره و برگه آزمایش رو گذاشت جلوش تا نوع مواد و بقیه داستانو تو پرونده بنویسه که یهو کلا از کوره در رفت ..........رو کرد به ماموره لباش رو کج کرد گفت ای خاک بر اون سرتون :ws28: یک نگاهم به من کرد گفت مرتیکه الدنگ چرا نگفتی اینا مال دوپینگه ؟ نمیدونم تو برگه چی نوشته بود ولی اون میگفت دوپینگ .....خب حقم داشتم نگم آخه کسی نگفته بود اصلا برای چی دستگیر شدیم که و با لحن تندی اون کیسه های زیپ کیپی که قرصام توش بود رو پرت کرد طرفم پرونده رو هم پاره کرد گفت گورتونو گم کنید بیرون ریختتونو نبینم و پرید به ماموره اینقدر دریوری بهش گفت که ماموره تا مدت ها به خون من تشنه بود یک سوتی ازم بگیره ولی بعدش رفیق شدیم خودشم بخوری کردم استروئید میدادم بهش  ....اون موقع ها فروش استروئید هم جرم نبود الانم جرم اونجوری نیست ولی قاچاقه دیگه ولی اون سالها به قاچاق بودنش هم کسی کاری نداشت راحت میشد تهیه کرد و داروهامم بهم داد قاضیه ....اینو با یک کلافگی خاصی واسه همکارش تعریف میکرد که انگار هنوزم به خونم تشنس ....

امروز تعریف میکرد برای همکارش که این د...ی.....و......ث سه هفته یک تیم عملیاتی رو اوسکول کرده بود تا ببینیم به کیا میده و چیکار میکنه آخرش دیدیم همه رو خودش میخوره و آخرشم توبیخ شدیم .......

بعد پرسید کجایی و گفتم فلان جا و پرسید اینجا چیکار میکنی ؟ گفتم قاطی نمیکنی ؟ دارو ها رو از تو کیسه نشونش دادم کفرش در اومد به رفیقش گفت پاشو بریم الان دوباره باید اینو دستگیر کنم میریم هممون سرکار آبرومون میره این آدم نشده هنوز ، سی خرده سالش شده هنوزم شره این بچه  .....و شماره موبایلا رو ردو بدل کردیم اومدیم بیرون .........

داروهایی که با اکستازی اشتباه گرفته بودن اینا بود .عکس دو تاشو دارم بقیش رو ندارم .......یادش بخیر روزهای خوبی بود

 

 

Blue-Heart-Pills.jpg

dianabol.JPG

لینک به دیدگاه

 

همیشه میشنیدم از  زیاد حرف زدن یا غر زدن راننده تاکسیا ... ولی پیش نیومده بود 

امروز تاکسی خطی سوار شدم. سر ایستگاهشون . جای ایستگاهشون خوب نیست. جوریه که سی متر پایین ترشون و سی متر بالاتر تاکسی های گذری میتونن مسافراشون رو سوار کنن برای همون مسیر. تعداد گذری ها هم کم نیست . خلاصه این بنده خداها یه مدت خیلی زیادی صبر میکنن تا پر بشن و راه بیفتن . 

سوار که شدم خداروشکر بعد از من سریع سه تا مسافر جور شد و راننده خوشحال نشست راه افتاد . توی ماشین خانمی کرایه رو پرسید و راننده نالان از مقدار کمش نرخ رو گفت. بعدم گفت که برای همین کرایه کلی باید صبر کنه توی ایستگاه 

حالا من هیچوقت خدا اهل حرف زدن نبودم نمیدونم چی شد در حد یه جمله نظر دادم که جای ایستگاهشون خوب نیست و بهتره عوض بشه . 

هیچی دیگه .... تمااااااام طول مسیر راننده حرررررف زد حرف زد حرف زد حرف زد  :)))))). یه آینه بزرگ هم جلوش نصب بود از توش کل فضای تاکسی رو میتونست ببینه . از توی اون اینه باهام حرف میزد . ینی نمیشد مثلا پشت صندلی قایم شم یا خودمو بزنم به اون راه . یه دختر دیگه مث خودم کنار دستم بود. دوتایی سیاه شده بودیم از خنده ولی خودمونو محکم نگه داشته بودیم چون اگه میخندیدیم توی آینه معلوم بود

انقدر غر زد و حرف زد اقایی که جلو نشسته بود وسط راه خواست پیاده بشه . ینی از مدل درخواستش معلوم بود نرسیده به مقصد ولی میخواد فرار کنه :))))) تا اینجوری شد من و دختر کناری دست همدیگه رو یکهو محکم گرفتیم از زور خنده ای که توی دلمون نگه داشته بودیم :))))))) 

پیاده که شدیم دوست داشتم از همه بابت اون جمله ای که گفتم و شروع قصه شد عذرخواهی کنم ولی فقط میخندیدیم :))) 

خلاصه توی تاکسی مثل همیشه ساکت بمونم و حرفی نزنم بهتره :))))

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

خوابیده بودم اونم به چه زحمتی!

بابااا باباا بیدار شو ی مارمولک تو بالکنمونِ 

هُما داد میزد و با هیجان این جمله رو تکرار میکرد یک ساعتی بود یا نبود که خوابیده بودم و همیشه وقتی کم خوابی دارم و خسته ام خیلی سخت میتونم بخوابم

به هر حال بیدار شده بودم شایدم نشده بودم چون خانومم و هُما وقتی دنبالم راه افتادن تا این قهرمان بیاد و مارمولک رو از وسط دو نیم کنه من راهمو کج کردم طرف دستشویی بعدشم که بر گشتم داشتم میرفتم باز بخوابم که با چهره متحیر خانواده روبه رو شدم! دی 

بابا بابا رفته زیر شمعدونی زیر شمعدونی انقد گنده س!  

ی دمپایی دستم گرفتم رفتم تو بالکن و درو بستم هُما از پشت شیشه میگفت بابا اومد بیرون نترس بگو تا بیام کمکت بندازیمش بیرون! ?

واقعا این جمله خارج از ترسو هیجان و توانایی ی بچه ی سه سال و نیم بود ولی به خاطر من این حرف رو میزد،از خواص دختر داشتن یکیش این حمایت هاست.

تمام گل ها و دبه های سرکه و شیشه های الکل! این روزها و قفسه ی پیاز و سیب زمینی و آشغالی و .. رو وارسی کردم خلاصه چیزی نبود و مارمولک هم معمولا با کوچیکترین صدا و حرکتی تندی جابه جا میشه 

چون بالکن سرپوشیده س و کلی خرت و پرت و یخچال قدیمی مادرم و .. از همه مهمتر تاکید همسر و هُما باید پیداش میکردم نهایتا کل وسایل رو داشتم میچیدم ی طرف دیدم ی بچه مارمولک نحیف آرومی رفت زیر یخچال، حقیقتا اگه از اول میدونستم این اندازه ایست شاید جور دیگه ای برخورد میکردم! دی

کلی وسایل کردم زیر یخچال ولی بیرون نیومد دیده هم نمیشد اسپری حشره کش رو آوردم مقدار زیادی اسپری کردم زیر یخچال و اطرافش و ماموریت رو خاتمه دادم!

از شدت بوی بد حشره کش پنجره ی بالکن رو باز کردم تا نفسی بکشم چنان هوای سردی بهم خورد تازه داشتم بیدار میشدم و چیز دیگه ای که متوجه شدم لامپ های خاموش خونه ها و ایضا کل شهر بود و خوابی که پریده بود.

چند دقیقه پیش هُما زنگ زده بود ، بابااا مارمولکِ رو پیدا کردیم کله پا شده بود دهنش باز بود باباا

اسپری گویا موثر بوده!

لینک به دیدگاه
  • 10 ماه بعد...
  • 2 سال بعد...

سلام من مریم هستم ،امروز یه روز پرمشغله ایی دارم ساعت 8صبح زودتر از همسرم از خواب بیدار شدم .صبحانه اماده کردم،تخم مرغ همونجور که علی دوست داره ،هم نخورده و عسلی،راستی نگفتم اسم همسرم علی و ما  5ساله که ازدواج کردیم .امروزم روز تولدش بود و میخواستم غافلگیرش کنم،کلی مهمون دعوت کرده بودم ،قرار بود بعد رفتن علی خواهرم رویا بیاد کمکم تا دیزاین خونه انجام میده ،من خرید برم بعد از رفتن علی رفتم وسایل شام و میوه و تنقلات گرفتم و کیک گذاشتم عصر بگیرم .تا رسیدم خونه خواهرم دیدم یادم اومد گل فراموش کردم ،جدا از این که تاکیید کرده بود برای تزیین میز لازمه من و علی عاشق گل و گلدونیم ،حال و هوای خونه با گل تازه میشه و به همه جا روح میده ولی دیگه وقت بیرون رفتن نداشتم .نشستم پای گوشی ببینم جایی هست انلاین سریع بدستم برسونن چون مهمونا ساعت 6 میومدن ،همونجور که گشتم چشم خورد به گل فروشی انلاین شیراز دیدم بله دیگه نیاز نیس عصر حتی برای کیکم برم تو این ترافیک با این وقت کمم ،چون گل و کیکم با سلیقه خودم زودترین زمان به دستم می رسونن اونم از یه جا، دست به کار شدم سفارش دادم خوشحالم که با این گلفروشی اشنا شدم گفتم شاید به دردتون بخوره تجربه جالبی بودبرام و خواستم باهاتون در میون بزارم .بعد از دیزاین خونه ودرست کردن شام راستی برای شامم مرغ شکم پر و خورشت سبزی درست کردم ،من مرغای شکم پرم معروفه بعد اگه خواستین دستورشو بهتون میدم .من و رویا اینقددرگیر بودیم نفهمیدم کی عصر شد ناهارم نخوردیم .یواش یواش مهمونا اومدن و منتظر علی اقا موندیم خودمم خیلی هیجان داشتم و بعد اومدنش کلی خوشحال شد و ذوق کرد و باورش نمیشد همه این کارا تو یه روز کردم ولی واقعا این گل فروشی انلاین  به دادم رسید خواستم اینجا تشکرم کنم ازشون چون تو خرید خیلی باحوصله بودن منم اخه یکم دیر پسندم🙈بعضی وقتا لازمه برای خوشحالی همدیگه قدم برداریم مثه یه جون تازه دادن به رابطه است. زندگی مشترکم مثه گل میمونه نیاز به مراقبت زیاد داره تا پژمرده نشه .من و علی هم خوشی و ناخوشی زیادی داشتیم ،ولی هیچوقت نزاشتیم پژمردگیش تو زندگیمون احساس بشه ، بیاین تو این روزایی که همه احساس تنهایی میکنن بیشتر هوای هم و هوای کسایی که دوسمون دارن و دوسشون داریم داشته باشیم. 

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...