رفتن به مطلب

دست نوشته های شهری


ارسال های توصیه شده

غروب شده...تو مسیر برگشت به خونه ام....

یک پیام اومده برام...دست کردم تو اورکتم...سلام سام...خودت برسون نمایشگاه ساختمان....

یک پام می خواست بره خونه لم بده رو مبل....یکی دیگه وسوسه شد ببینه چه خبره...

بالاخره پای راستم موفق شد...!!

نزدیک نمایشگاه شدم....وای چقد شلوغه....جای پارکم قربونش برم نایاب....

برم تو کوچه ببینم چه خبره....داشتم می رفتم...همین جوری ماشین بود که جلوی پارکینگ مردم پارک کرده بودند..

ته کوچه یک جا پیدا شد....با خوشحالی رفتم سمتش..ماشن رو پاک کردم...

.

.

.

از دوستم خداحافطی کردم برگشتم سمت ماشین....

تو راه همش تو این فک بودم که نسبت به سال قبل چیز جدیدی دیدم؟!!!...

جوابم تو همون سکوت...معنی نه می داد... نه بله...

جلوتر که رفتم دیدم پژویی از در یک خونه می خواد بیاد بیرون...

راننده پیاده شد.....آهای..راننده ی این پراید کیه؟؟؟؟؟؟

منو دید داد زد مال توه.....با سر جواب دادم نه.....

از سر کوچه تا ته کوچه داد می زد با حالت اضطراب....

نزدیک ماشینش شدم...در رو باز گذاشته بود و رفته بود....

یک بچه ام شیر خوارم پشت ماشین بود....معلوم نبود مادرش کجا بود؟!...

کنار ماشین واسادم....برگشت.....با حالت برافروخته....

خواستم بگه آقا کمکی از من بر میاد...منو ندید اصلا....سوار ماشین شد....دنده عقب گرفت..و زد به ماشین پراید...

کامل عقبش جمع شد....و یک دور گرفت و واساد...در پارکینگ رو بست....بعد که متوجه من شد گفت..

دیدیش بگووای به حالش اگه بچه ام چیزیش بشه... شمارش رو برداشتم...

و به سرعت رفت...

.

.

نمی دونم کارش درست بود یا نه.....نمی دونم منم جاش بودم همین کار رو می کردم یا نه.....نمی دونم...

نمی دونم اون چند دقیقه به حال بچه اش فرقی می کرد یا نه....بابا من کجام..اون تو اون حالت اضطراب به این چیزا فک نمی کرد...

کاش به عاقبت کارامون فک می کردیم...شاید جون یک آدم در گرو درست یا غلط انجام دادن کار ما باشه...

 

 

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 48
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ها می کنم تو دستم......

چقد هوا سرده...همسایه ام آروم از کنارم رد می شه.....

ها؟؟!!....باز که پارو دست گرفتی؟؟....بابا هرچی پارو بزنی باز می ریزه....

گفتم بزار بریزه....سپیده....بزار خاکستری هوامون رو ببره...می دونی که من عاشق پارو کردن برفام....

گفت:جمعشون کن یک آدمک برفی بساز...

گفتم دارم برای بچه ها جمع می کنم....عصر میان خودشون درست می کنن...قول دادم بهشون...

.

.

.

عصر اومدم بیرون...خبری از بچه ها نبود....

هوا قابل نفس کشیدن شده بود....رفتم اونور خیابون یک قدمی تو پارک بزنم...

پیر و جوون در حال برف بازی بودن....

یک دختر بچه داشت به پدربزرگش برف می انداخت....

دو تا دختر و پسر جوون هم در حال پیاده روی بودن.....

نزدیک یک صندلی شدم با دست برف ها رو کنار زدم...نشستم به دیدن.....

دیدن یک دنیا که درسته سیاه و سفید شده ولی حسِ رنگی داره....

تو همین حال و هوا بودم که یهو یک گوله برف خورد تو صورتم....

برگشتم دیدم یک جوونی دستش رو بالا آورده به نشان ببخشید...

من هم دستم رو بلند کردم....با سر نشون دادم که مشکلی نیست...

تو هم جای من بودی..همین کار رو می کردی؟...

راستش رو بگو....یا چشم غره می رفتی...یا پا می شدی یک گلوله بزرگتر از اون می زدی...و یا..و یا..

.

.

.

غروب که برگشتم بچه ها آدم برفی رو تموم کرده بودن.....

شیطونا تا منو دیدن...دادن زدن عمو بیا تو رو درست کردیم...

رفتم جلو...نگاهی به آدمک انداختم...دیدم حتی ریش پرفسوریم برام گذاشتن....خندیدم...لذت بردم...

گاهی لذت در پارو زدن برف هاست....گاهی با خنده گذشتن از یک اتفاق ساده است.....گاهی دیدن شادی بچه هاست...

 

 

لینک به دیدگاه

گوشه ای بر روی صندلی مترو نشسته ام...

و او ساز به دست در نزدیکی ورودی کنار پله ها بساط کرده....

به زیبایی ویالون می زند...موهایش ژولیده پولیده است....

پالتوش کهنه...و مندرس....شلوار جینی بر پا دارد...

سنگ شور شلوار داد می زند که از پوشیدن زیاد است...

نه اینکه الان مد شده...البته حالا که از مد گذشته دیگر جواد شده...

تکه پارچه ای جلویش انداخته و می نوازد...سلطان قلبان...قطعه های کلاسیک بیگانه...

بیگانگی آهنگ هایش به نگاه آشنایش که این روز ها زیاد می بینم دَر می شد...

جماعتی...به او نزدیک می شدند...از آن ها که در توجیح خطاهایشان می گوییم...جوانند دیگر...

و چه جنایتی است این حرف...برای آنان که هر حرفی را بهانه می کنند برای کارهای اشتباهشان...جوانند دیگر..

یک ماست مالی..از نوع پست مدرن....

با نگاهی به حرف قدیم..برای ماله کشیدن بر کار جدید..

انگار به ساز او قانع نبودند...دست جمعی از او رقص می طلبیدند...

مرد..اندکی مقاومت کرد...ولی در مقابل نشان دادن پول...مقاومت شکست...

و جوانان دست می زدند...و مرد با آن که نمی دانست دست و پایی تکان می داد...

بعد از چند دقیقه که جوانان به اندازه کافی عربده زدند و خندیدن..پولی پرت کردن در سفره ی مرد..و رفتند..

.

.

.

مرد آرام زانو زد..پول ها را جمع کرد...و ساز را در کیف گذاشت و از پله ها بالا رفت...

قضاوت نکن....شاید قدر احتیاجش به گرفتن دارو برای فرزندش بوده...نه برای رفع خماری...

لینک به دیدگاه

در راسته ی بازار در حال حرکتم...خروشی در بین آدمکان است...

اوج رفتارهای متناقض انسانی است....که از هر طرف می آید..خوب و بد...

گاه ریاکاری برای اینکه رنگی بزنی به گنجشک تا آن را قناری قالب کنی...

یا داد زنی استخدام کنی..که با صدای زیبا یا نازیبا...توجه را جلب کند....

گاهی هم چرب زبانی بعضی به حدی است که باید دستمال داشته باشی...تا پاک کنی واژه هایش را از سرت...

یا می نویسند به دروغ...شایدم راست...تخفیف های آنچنانی...

معلوم نیست در پشت جنس هایی که داد می زنند از دیار شرق اند...این همه مارک چه می کند....

شاید از ارزانی آن است که در بازار بوق!!!....می دهند 3 تا صد تومن...

لا به لای این همه رفتارهای متناقض انسانی..هستند کسانی که سَر نمی برند...به مسلخ نمی برند شعور تو را...

هستند...شاید کم....شاید زیاد...دلمان را به بودنشان خوش می کنیم...

در میان مشتری نما هم که اکثرمان لحظاتی این رُل زیبا را بازی کردیم... عشقی می کنیم..

عشقی می کنیم با این جمله که بریم یک دوری بزنیم..برمی گردیم....

که برگرشتنمون دست آن است که روزی تو دست اوست...

و گاهی هم که فقط ویترین گردی می کنیم...که آزار به آن نرسد که بگوید..که برو تو مشتری نیستی...

البته شاید در این بهبه که می خواهند از ماست کره بگیرند...

برای دیدن ویترین ها هم...مجبور باشیم دست در جیب کنیم..

در آخر آویزان شدن بزرگ و کوچک بچه از سرکولمان است..که بیا پلاستیک بگیر...

و ما با چشمان گشاد..می گوییم.....تو دست ما جنس میبینی؟!...آن هم یاد گرفته...مارا رنگ کند شاید از نیاز...

لینک به دیدگاه

در و دیوار شهر هم بی صاحب شده....

هر که دستش می رسد...رنگی می زند...

برچسبی می زند....کاتالوگی می زند!!!!!!.....

بروشور 3 متر در 1.5 مترمی زند.....

بعد از زدن انگشت در مرکب...دست خود را با دیوار پاک می کند!!!

با ذغال قلبی می کشد بر دیوار....هنرمندانه تیری از آن رد می کند!!!!....

رندانه شعار می نویسد با اسپری.......مرگ باد و زنده باد می نویسد بر دیوار....

معتاد شهر هم گه گاهی پای دیوار را سیاه می کند....برای رفع خماری....

بعد از هر بازی فوتبال...سرورت...سرورت می نویسد پای این دیوار..و آن دیوار...

چه شده؟!...می گویی.....یک متر دیوار نوشته و یادگاری ما رو هم چشم نداری ببینی؟؟!!!...

می گویم دارم....می گویم حق با توست....اینقدر خط خطی کرده اند روحت را...

که باید به خط خطی کردن دیوار های شهر قانع باشیم....تا خالی کنی خود را....

.

.

اما....تن شهر گناه دارد....چشمان ما گناه دارد....چشمان حق دارد...حداقل ظاهر زیبا ببیند....وقتی درون زیبا نیست...

 

لینک به دیدگاه

چقد هوا سرده....سریع خودم رو به در تاکسی می رسونم....

باید می رفتم مرکز شهر....تا نشستم گفتم....آقا دربست....

راننده هم از خدا خواسته....گفت بزن بریم جوون....چند نفر اومدن..آقا شهر؟!...

راننده برگشت...آقا این ها را ببریم؟....

دیدم سرده...خدارو خوش نمی اومد....گفتم باشه....

دو تا مرد عقب نشستن...و یک خانوم هم کنارشون.....

راننده دنده یک و دو رو جا نزده بود....که خانوم گفت....ببخشید آقای راننده....یک لحظه صبر کنید...

راننده واساد....بعد گفت می شه این آقا(من) بیان پشت بشینن..من بیام جلو بی زحمت...

راننده گفت...چرا؟!..مشکلی هست خانوم....؟...گفت من این پشت راحت نیستم....

راننده برگشت به مردی که کنار خانوم نشسته بود گفت....آقا جمع و جور بشین...خانوم ناراحته!...

گفت تو اینجا جا می بینی؟!!!!...هر کی ناراحته پیاده شه....

راننده برگشت جواب بده...من پیاده شدم...خانومه هم همزامان پیاده شده بود با حرف اون مرد...

گفت بفرمایید جلو خانوم....گفت نه دیگه من با این تاکسی نمی آم....

گفتم هر جور میلتونه...ولی هوا سرده...بفرمایید جلو...دیگه مشکلی نخواهد بود....

راننده برگشت عقب گفت....ببخشید آقا...شرمنده...گفتم مشکلی نیست....

کنار آقاهه نشستم تازه فهمیدم....خانومه چی می کشید....

پاها را اندازه ی عرض شونه باز کرده بود....که راحت باشه...دریغ از یکم جا به جایی...

حرکت کرد تاکسی....نطقش وا شد.....

آره آقای راننده...ماشین ها کوچولو شدن....یادش بخیر زمان شاه....قرار بود بنز تاکسی بشه!!!!

می دونی آرم بنز چیه؟!!!....صدی هزار عمرا بدونی.....

راننده با بی اعتنایی گفت نه....گفت می دونستم....آرم بنز نوشته دوازده و بیست و دو دقیقه و سی و سه ثانیه..(عدد رو درست یادم نیست..شاید یک عدد دیگه باشه)...

این زمان ساخت اولین بنز هست.....اینو تو مجله ی اطلاعات عمومی خوندم...بعد دستی به سیبیلاش کشید....و از این اطلاع رسانی مشعوف شد....

 

و من فکر می کردم....کاش تو اون مجله...چیزهای دیگه ای بود تا بخونه....شاید کمی ملاحظه هم می تونست یاد بگیره....

لینک به دیدگاه

زبانم مو در آورد....

آنقدر گفتم...ساکت....ساکت نورهای اضافی...ساکت چشمک زن های قرمز...

ساکت هارمونی رنگ های جیغ!!!.....

ساکت خط آسمان شهرم...که زیگ زاگ می روی....و فریاد می زنی..که من بد هستم...بد...با افتخار...

یکم شهرم سکوت می خواهد...نه...سکوت مطلق نه....

شهر است و هیاهو و شلوغی....

ولی ساکت باشد...صداهایی که با بلندگو داد می زنند....

شهر من با صدای طبیعی شنیدنی تر است...دیدنی تر است...

نیاز به بزک و دوزک و بلندگو ندارد....

شهر من کمی سادگی می خواهد....

فقط کمی....

 

 

 

پ . ن:این همه دوستان شهرساز داریم...و این تاپیک رو یک دانشجو معماری داره جلو می بره....:icon_redface:

دوستان مشاهداتون رو هم بنویسین قبوله ها....:icon_redface::icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

دیروز ماشین رو با خودم نبرده بودم....

یادم رفته بود چه روزیِ....

زیاد به تقویم نگاه نمی کنم...

ساعت مچمیم که یکی از دوستان به بهانه ی همون تقویمش از ما گرفت...

غروب داشتم برمی گشتم خونه....

هوای خوبی بود....و داشتم کمی نفس می کشیدم...

کاری که این روزا وقتش رو ندارم که عمیق نفس بکشم...

یک آن حس کردم...هیچ صدایی نمی شنوم.....

یک لحظه فقط دیدم یک موتورسوار با یک نفر که ترکش سوار بود....خنده زنان از کنارم رد شدن...

و من نگاه کردم....و تا آخرن لحظه تو چشمای کسی که ترک موتور بود نگاه کردم...

وقاحت ندیدم تو چشماش...به زور می رسید به 15 سال....

آخرین لحظه سر پیچ....دیدم که دیگه لبخند به لبش نبود.....

ولی راکب موتور همچنان می خندید.....

 

نمی دونم بعدش به این کار ادامه داد یا نه؟...

فقط می دونم....هیچ وقت واسه شادی خودم...زجر دیدن نگاهی شماتت گر رو به جون نمی خرم...

 

امیدوارم..جوونی بچه های سرزمینم در شب گذشته....لا به لای آتش نسوخته باشه...

 

لینک به دیدگاه

شهرم رنگ عوض کرده...پوست انداخته....

نه که نو شده....با لباس و بَزَک دوزَک رنگ عوض کرده....

اندکی آب پاشیده اند در کوچه هایش....اندکی آب راه افتاده از شست و شوی فرش ها در کوچه ها...

دیوارهای گلگون شده اند..نه با گل...بلکه با نقش گل فرش ها که خشک شوند در آخرین دقایق و ثانیه ها...

این هم دلخوشکنک دیوار ها و کوچه های شهرم....

لباس عوض کرده...ولی نه به میل خود....

مثل همان جوانی که شاکی است پدرش برای او پیراهن انتخاب کرده...

و داد می زند..از من پرسیدی خریدی؟؟؟؟!!!

اینم داستانی است که این روزها با صدای بلند می شنوم از در و دیوار شهر بَزَک شده..

و با خود فکر می کنم....که در این خشک سالی که هر که فکر خرج کردن بودجه ته سال برای کندن و پر کردن خیابان هاست...

باز خوشا به معرفت قالی شویان دمِ عید که دیوار ها و کوچه ها را نونوار کرده اند...

لینک به دیدگاه

خیابان های شهرم را دوست دارم در نبود آدمک ها...

رو راست باشم...کمبود آدمک ها....

سر و صدایشان...فریاد هایشان....گریه هایشان..خنده هایشان..کمتر است...

اعتدال دارد......افراط ندارد....

به قول جمالزاده...ما تنها آدم هایی هستیم که تر و خشک را با هم می سوزانیم....

خنده و گریه باهم رو اعصابمان می رود...به یک اندازه...

راه رفتن در خیابان....گاهی دراز کشیدن بر روی آن...

و شمردن روشن و خاموش شدن چراغ های پشتِ کافه.....که یک فنجان را نشان می دهد....

کسی نیست از روی تو رد شود..نه با حرف...نه با عمل....نه با ماشین!...

اینجا شهر من است..بدون آدمک ها...نه با آدمک های کمتر...

انگار نفس می کشد....لا به لای سنگ ها.. درختِ خیابان...

انگار نفس می کشم.....در نبود بعضی از آدمک ها..که پاچه می گیرند...

گاز می گیرند با نگاهشان.....پارس می کنند....

این روزها را غنیمت می دانم......با جان....

 

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

بی در و پیکر است......گاهی هم هِرت می شود شهرم.....

نام و نشان ها اینقدر زیادن که گم می شوم لا لوی آن همه اسم....

یادم نمی ماند زیر پل سِد خندان....در راستای سهرودی چه می کنم؟!...

مَگَر..الان نباید صادقیه باشم....از آنجا قرار بود به کجا بروم؟!....

باید از کنار میدان از کنار آن دستفروش که کتاب های ممنوع می فروخت.....

از پشت آن پارک سرازیر می شدم به سمت مترو....

از آنجا به کجا؟!....

تَه ندارد این بی درو پیکر........

با طعنه های گاه و بیگاه هم....می بینم به چشم که هِرت است شهرم...

این جاست که یادم می آید.....من در شهرم.....

یک پالتو بر تن.....یک کلاه کج بر سر....با یک کیف بر دوش.....

.

.

.

آقا....آقا.....صدای پیرمدی است می پرسد.....این خط می ره بهشتی؟!....

نگاهش می کنم......نمی دانم!......

.

.

.

گمگشتگی...در شهری که مثه کفِ دست آن را می شناسی هم به سراغت می آید.....

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

فرين مهرنگ _ كارشناس ارشد علوم ارتباطات

 

توی ترافیک سردر گم خیابونهای تهران برای کار روزانه حرکت می کردم که یکدفعه چندتا بچه آمدند جلو یکی گفت: خانم از من یک فال بخرید ، ترا خدا بخرید . یکی دیگه اون زد کنار و گفت نه از من گل بخرید بدید به دوستون که خوشحال بشه یکی دیگه اومد و اون زد کنار و گفت آدامس می خری فال هم دارم دیگه چی می خوای ؟ بگو ! من نگاهی به دور و برم انداختم و دیدم فقط جندتا بچه هستند ولی انگار چند تا آدم بزرگ برای فروش کالاهای خودشون دارند به هم می پرند تا بتونند چیزی بفروشند. از هیچکدوم چیزی نخریدم فقط نگاه کردم . کمی جلوتر که رفتم به یک پارک رسیدم . توی پارک چند تا دختر را دیدم که کاملا" چهره غمگین به ظاهر شاد و خیابونی که معلوم بود از خونه و خودشو زندگی فرار کرده بودند ، حالا چرایی فرار بماند ولی پناه اون شده بود یک گوشه صندلی توی پارک . یکی شون آنقدر خسته بود و درمانده که فقط اشک می ریخت نمی دونم برای خودش یا برای زندگی یا برای آیندگان اشک می ریخت . غم تمام وجودم را گرفت .

 

به راهم ادامه دادم نزدیکی محل کارم که رسیدم کنار جوی آب یک جوان که شاید اگر در دام اعتیاد نیفتاده بود الان او هم باید از حق زندگی راحت خودش استفاده می کرد و ادامه زندگی می داد نه اینکه از بس که مواد مخدر کشیده بود، توی جوی آب خیابون می افتاد و نمی توانست خودش رو بالا بکشد . دیگه نمی تونستم چیکار کنم . از طرفی بخاطر باران شب گذشته جوی آب خیابون لبریز از آب شده بود و بخشی از خیابون را آب فرا گرفته بود . دلم به درد اومده بود توی این شهر قشنگ توی این شهر هزار رنگ معضلات بیداد می کند . سبزی رنگ زندگی شهری داره تبدیل به یک رنگ خاکستری تیره می شود . شهر تهران دیگه آن شادابی را ندارد.وراد محل کارم شدم رادیو روشن بود و مطالب گوناگون از وضعیت شهر را اعلام می کرد مثلا" در مورد وضعیت ترافیک در سطح شهر ، جیره بندی بنزین ، افزایش قیمت تاکسی ها و مواد غذایی و هزاران موضوع دیگه که جایی برای گفتن نیست و همه به خوبی از آن مطلع هستیم .

 

نشستم پشت میز کارم و کار رو شروع کردم چند ساعتی گذشت که صدای هیاهوی بچه های مدرسه و بوق ماشین های توی خیابون و خانواده هایی که برای بردن بچه ها آمده بودن فضا را پر کرد . جلوی پنجره رفتم و نگاهی به بیرون انداختم واهی خدای من عجب ترافیک عجیبی شده بود انگار یک کلاف سردرگم توی خیابون رها شده بود و هیچکس نمی تونست آن را باز کند حتی پلیس راهنمایی و رانندگی هر چه سعی کرد نتونست خیلی سریع مشکل ترافیک آن لحظه را برطرف کند . از طرفی هم مردم ما فکر می کنند که با بوق ممتد زدن راه های تردد باز می شود دستاشون رو گذاشته بودن روی بوق و برنمی داشتند. اعصاب همه بهم ریخته بود . رشته نوشتاری من از ذهنم خارج شده بود باید دوباره افکارم رو جمع و جور می کردم تا بتونم مطلب مورد نظرم را بنویسم . پیش خودم گفتم تا کی باید همه چیز را به مردم یاد داد .هر چند که سازمان راهنمایی و رانندگی با تهیه انیمیشن های تبلیغاتی سعی در فرهنگ سازی برای مردم دارد ولی باز مشکل پشت مشکل پیش می آید.

 

بالاخره با گذشت ساعت ها پشت سر هم و صداهای ناهنجار از گوشه و خیابون و دست فروشان وماشین هایی که اجناس دست دوم می خرند وغیره تونستم مطلب خود را بنویسم و کار روزانه را انجام بدم . ساعت تقریبا" به پنج بعد از ظهر نزدیک شده بود و طبق معمول هر روز محل کارم را ترک کردم و روانه خیابون شلوغ پر از هیاهو شدم . ترافیک بیداد می کرد . ادارات تعطیل شده بود و همه می خواستند از یک روز کاری خسته کننده به طرف خانه هایشان بروند اما ترافیک شلوغ خیابون ها باعث می شود تا مردم حداقل دو تا سه ساعت توی ترافیک قفل شده بمانند و خسته تر از کار روزانه به خانه برسند که اون هم مشکلات خواست خودش را دارد . حالا اگر بخواهی که خرید خانه هم انجام بدهید .

 

 

دیگه بدتر مسیر هر روز را کمی تغییر و خرید اجناس روزمره خونه که در حال حاضر قیمتش از خون توی بدن آدمها بیشتر است باید خریداری کند تا بتونه غذای خودشو بچه هارو آماده کند. حالا فکر کنید که شخص هم ماشین شخصی داشته باشد و نخواهد از وسائل عمومی استفاده کند. از یک مسیری که همیشه تردد می کرده وارد آن مسیر می شه و می بیند که ای داد بیداد راهنمایی و رانندگی برای حل معضل ترافیک خیابون دو طرفه را یک طرفه کرد ه و تابلو ها را هم عوض کرده حالا تازه جریمه هم می شود و باید این جریمه گران را هم بر روی بقیه هزینه های سرسام آور زندگی پرداخت کند. شهر های بزرگ مشکلات بزرگی را هم با خود بهمراه دارند و تا کی این شهر روز به روز بزرگتر شده و حاشیه هایش محل سکونت خواهد بود .

 

تهران پایتخت ایران سرسبز که گاهی آدم وقتی توی بعضی از خیابونهایش توی بهار قدم می زنه بوی قدیم و گذشته را احساس می کنه اما یکسری از آدم ها اومدن و برای ساختمان های آسمان خراش خودشون و بردن سود زیاد درختان را قطع و خشک می کنند حتی یادم می آید که در یکی از محله های قلهک چند سال پیش برای ساختن یک برج می خواستند محل یک باغ قدیمی را استفاده کنند و اومدن با اجازه شهرداری درختان آن را خشک کردن و برج را ساختن هرچند که مردم شکایت کردند ولی پو حلال مشکلات است . پول دادند و مجوز گرفتند. واقعا" برای ساختن شهری زیبا و عالی و توسعه یافته چه باید کرد. با تمام این تفاسیر ریز و درشتی که گفته شد ، اما مسئولین همه در صدد رفع اینگونه معضلات هستند. اما جرا اینقدر آرام آرام پیش می روند باید پرسید. واقعا" برای توسعه اجتماعی و مهندسی اجتماعی چه کار کرده اند؟ این نمونه ای از معضلاتی است که روزانه با آن همه به نوعی مواجه هستند.

 

 

همانطور که می دانید شهر از بهم پیوستن چندین واحد مسکونی تک واحدی و پیوست واحد های دیگر به آنها هسته اولیه بوجود می آید . در دنیای امروز در اکثر شهرها می توان رد پایی از وقایع و رویدادهای تاریخی که در آن شهر سپری شده مشاهده کرد. محله ها ، بافت های یک شهر از امکانات و عوامل رشد مساوی در طول زمان برخوردار نبوده و نیستند و همین مسئله موجب پدید آمدن تفاوت های آشکار در سیمای شهرها شده است .این تفاوت ها باعث بروز انگیزه توسعه و تجددگرایی در بین اقشار مختلف ایجاد شده است ..امروزه در جهان توسعه خواهی تبدیل به یک جنبش فراگیر و جهانی شده است . اکثر قریب به اتفاق دولتها و ملت ها و شهروندان خواهان توسعه و پیشرفت هستند. دولت ها براساس اهداف و برنامه های آنان تعاریف گوناگونی از توسعه ارائه می دهند . در یک تعریف کلی و ناظر بر توسعه برنامه ریزی شده از سوی آنها با تلاش های انجام شده می توان چنین مصداقی ارائه کرد: " حرکت از وضع موجود به وضع مطلوب " . شهرها محیطی اجتماعی هستند که از فضاها ی شهری مختلفی تشکیل شده اند . درون این شهرها تمامی فعالیت های تجاری ، فرهنگی ، ارتباطی، و هزاران هزار نوع دیگر در این فضاها صورت می گیرد. افزایش جمعیت ، توسعه شتابان شهرنشینی ، تغییرات ، امکانات و کیفیت توسعه جدید ، از جمله عوامل عمده ای هستند که شرایط متفاوت بین بافت های موجود و بافت های توسعه جدید دوران متاخر را بوجود آوردند.

 

تهران به عنوان پایتخت ایران و یکی از شهرهای بزرگ جهان دارای امکانات و مشکلات مختلفی است که اکثر شهرهای بزرگ دچار این معضلات است . همچنین همانند سایر کشورها نیز دولت و مردم خواهان توسعه و رسیدن به وضع مطلوب زندگی شهری هستند. شهرداری تهران و شورای شهر که افراد آن به عوان نمایندگان منتخب مردم برای سامان دهی شهر انتخاب شده اند توانسته اند تا حدودی نسبت به تغییرات ظاهری در شهر و موضوعات فرهنگی و اجتماعی حرکت هایی را انجام دهند . اما با تمام این تفاسیر برای رسیدن به یک شهر مطلوب با امکانات شهری استاندارد در جهان فاصله زیادی است . یکی از مسائلی که می توان به آن اشاره داشت مسئله عدم هماهنگی شهرداری با سازمانها و نهادهای دولتی همانند سازمان بهزیستی ، راهنمایی و رانندگی ، آموزش و پرورش ، وزارت کشور ودیگر سازمانها که در موضوعات شهری مخصوصا" مشکلات و معضلات اجتماعی شهر بزرگ تهران است فعالیت می کنند . به عنوان مثال جمع آوری و اسکان کودکان و افراد بی خانمان است که در سطح شهر بصورت پراکنده دیده می شوند. این مسئله از طرفی موجب بروز مشکلات شهری عدیده ای شده است.

 

شهرداری و سازمان بهزیستی کل کشورو کمیته امداد امام خمینی در بعضی از موارد در ایجاد مراکز نگهداری این افراد در یک راستا اقدام می کنند و در بعضی مواقع بر علیه یکدیگر اقداماتی از قبیل تعطیلی آن مرکز انجام می دهند. هر زمان برای اینکه اطلاع پیدا کنیم که مسئولیت جمع آوری این افراد در سطح شهر به عهده چه سازمانی است ، شهرداری و سازمان بهزیستی هرکدام عنوان می کنند که به عهده طرف مقابل است . اینگونه عدم هماهنگی ها در اداره شهرها موجب ایجاد سدی بزرگ برای توسعه شهری می شود . هر چند که شهردار و اداره تحت نظارت وی در ارائه خدمات شهری تلاش بسیاردارند ولی هنوز شرایط به مطلوبیت مورد نظر نرسیده است . شورای شهر و شهرداری باید در اقدامی مسئولانه نسبت به هماهنگی با سایر سازمانها اقدام کنند تا مشکلات اجتماعی و شهری به نحو احسن برطرف شود . وجود برخی از آسیبها و مشکلات اجتماعی – فرهنگی در شهرهای ما در حدی بالاتر ازاستاندادهای جهانی ( مشکلات ترافیکی، برخی از انحرافات اجتماعی ، بیکاری ، فقر،.مسکن .........) است . شهردار تهران بزرگ دکتر قالیباف در یکی از مصاحبه های خود اظهار داشت : سخت بودن زندگي در تهران و مشكلات را ناشي از انباشتگي آنها در زمانهاي گذشته بوده است . وي گفت: عقب ماندگي زياد است و مردم در تهران زندگي را تحمل مي كنند و اين عقب ماندگي در ايام طولاني كه بر اين شهر گذشته باعث شده معضلات ريشه اي و جدي شود. وي چهار معضل اساسي تهران را زيست محيطي، حمل ونقل، آسيب هاي اجتماعي و شكاف بين فقير و غني برشمرد. وي افزود: بايد بدانيم شهر موجود زنده است و بايد روابط ارگانيك واجتماعي آن را شناخت.

 

وي نگاه راهبردي و استراتژيك خود را نهادينه كردن شهروند مداري در ابعاد مختلف به جاي شهرداري براي بهبود زندگي فرهنگي، اقتصادي و اجتماعي شهروندان تهراني عنوان كرد.

 

وي گفت: اساس كار من اين است كه در هر تصميم دقت شود كه چه اثري براي مردم دارد با توجه كه شوراي شهر نهاد مدني است اولين وظيفه شورا و شهردار كه منتخب مردم هستند اين است كه مشاركت مردم را معني دار كند.

 

بنابراین با توجه به نقطه نظر دکتر قالیباف نسبت به اهمیت در حل مشکلات و معضلات اجتماعی و اقدامات فرهنگی هنوز جامعه دچار مشکلات عدیده اجتماعی است . یکی دیگر از نقطه نظرات ایشان در خصوص شهروند مداری است که می تواند با کمک NGO ها و مردم در مراکز مردمی نسبت به حل مشکلات اقدام نمایند . اما گاهی اوقات قوانین و مصوباتی که از سوی سازمانها و نهادها ارائه می شود به جای اینکه معضلی را حل کند آن را تشدید می کند.

 

به عنوان مثال چندی پیش مرکز نگهداری زنان خیابانی یا مرکز نگهداری دختران فراری در جنوب شهر تهران را به دلیل هایی که امکان حل آن به راحتی امکان پذیر بود تعطیل و همه افرادی که در آن مرکز اسکان داشتند در خیابان رها کردند. حال آیا چنین عملی صحیح و منطقی است ؟ آیا هنگامی که شهردار تهران خواهان رفع معضلات اجتماعی است بروز چنین مسائلی خود موجب رشد و افزایش آن در جامعه نمی شود؟ واقعا" این معضلات تا چه زمان و توسط چه گروههایی باید برطرف شود؟ به نظر باید سیاست گذاری کلانی برای شهرهای یزرگ در نظر گرفته شود و از نیروها و سازمانهای دولتی ، خصوصی و NGO ها با تمام قوا برای رفع معضلات استفاده شود و به جای اینکه به معضلات و افراد مبتلا به آن همانند گوی پرتاپ شوند و نداند که مسئول واقعی رفع آن چه سازمانی است همت کنید و با همفکری و جذب نظرات کارشناسان اجتماعی ، طراحی مهندسی اجتماعی صحیح و منطقی نسبت به رفع معضلات انجام دهید. زیرا آیندگان نیاز به برنامه های حاضر ما دارند تا بتوانند در جامعه ای با ثبات و بدور از معضل یا حتی الامکان کمترین معضلات به زندگی شهری بپردازند و شاهد توسعه اجتماعی و فرهنگی در سطح زندگی شهری و کشورمان باشند.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

شهرم آنقدر عصیان گر شده...که دوباره باید رام کننده را خبر کنم تا رام کند...

 

این روزها بر سر چهار راه که جلوی هزاران چشم است....با اسپری بر روی تابلوی عبور ممنوع می نویسند ما هستیم!

 

و من فکر می کنم....که تو بر تن همه ی ممنوع جات هستی....و بر نیستی خود تبر می زنی!

 

کجا هست فرهنگی که برای ابراز وجودش....حق دیدن یک تابلو را از دیگران می گیرد!

 

شاید ندیدن آن تابلو مساوی باشد با جانِ یک نفر!

 

آنوقت که جانش گرفته شد....برای من نبودن تو که.. بودنت را بر تن تابلویی که دیدنش حق دیگران است فریاد می زنی....بهتر از بودنت است....

 

حالا برو...بر جان تابلوی خطری دیگر بنویس....ما هستیم!...تا شاید..یک نفر...و شاید هزاران نفر دیگر هم...به نتیجه برسند....که به دَرَک که تو هستی!

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

رنگش به سیاهی می زند شهر....گونه ی بناهایش....پیراهن کوچه هایش....

 

سَردَرِ خانه هایش را پرچم زده اند.....

 

اما من بدون چشم بصیرت می بینم که درون عده ایشان هم سیاه است!

 

آن مردِ آزاده راضی نیست...تا وقتی که ما معنی آزادگی را نفهمیدیم..برایش سیاه مُد کنیم در این روزگار...

 

هم بر تن خود بپوشیم و هم بر تن شهرمان....

 

می بینم...لا به لای جماعت گریه کن.....هستند کسانی که چشمانشان پر اشک است و ذهنشان در فکر دو روز آینده مشغول..

 

یکی در فکر آنکه چگونه اجناس احتکاری را از دست تعزیرات مخفی کند...

 

دیگری در فکر آن است که نانِ چند کارگر را ببرد چون....سودش از 100 رسیده به 99....

 

های آزاده ی تاریخ...کجایی؟!...

 

ما باید برای خود عزا بگیریم...تو که نیاز به اشک ما نداری.....ما باید به حال خود اشک برزیم و بر سر خود بزنیم....

 

شهرم یک صدا تو را صدا می کند مرد آزاده......ولی.....بعضی صدایشان لهجه دارد.....لهجه ی خود بینی...لهجه ی سنگ خود بر سینه زدن....لهجه ی ریا...

 

.

.

.

 

شهرم بواسطه ی آدم هایش...پر شده از ریاکار......ریاکاری مُد شده...

 

دلم اندکی آزادگی می خواهد در شهرم.....:icon_redface:

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

من زاده ی توام...تو از منی و من از تو...

 

از سردی تنِ بِتُن های سخت بناهایت فهمیدم که من گرمم!...

 

که باید گرم بمانم..وگرنه با تو فرقی ندارم....

 

من بدون تو معنا دارم و تو بی من نه!

 

ولی این ها همش واقعیتی ست که در عالمِ منطق است و در حقیقت....

 

من بدون تو معنایم خلاصه می شود به یک جاندار بی هویت...

 

اگر نمایت سنگ باشد...ارزش من هم زیاد می شود و نرخ ام بالاست...

 

اگر تنت کاه گلی باشد...ارزش من هم به اندازه ی یک جاندار که فقط حقِ نفس کشیدن دارد پایین می آید...نرخم ام پایین...

.

.

.

عجب عُنصری ست این مصالحِ نمایِ بناهای شهرم....نرخ انسانی را مشخص می کند!

 

 

 

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

امروز وقت کردم سر و تَهِ شهرم را یک بار ببینم...

 

بی سر و ته شده این شهرِ خطی!...

 

بالا و پایینش هر یک سازِ خود می زند....

 

بالا شیش و هشت و پایینش اِسلو راکِ سنگین!...

 

این میانه هم، همه سه می زنند!

 

این ها که گفتم به انسان ها نگیر...

 

به سر و وضع شهر بگیر....

 

سر و وضع شهر هم بهم ریخته مثه ما...

.

.

.

 

ما از روزگار..شهر از ما!:icon_redface:

لینک به دیدگاه
  • 5 هفته بعد...

حالم عوض شد....در کوچه های تنگ بوشهر..بوی شرجی...دیوار های بلند...

 

رخت ها آویزان....صدای پرنده های دریایی....

 

یک لحظه حس کردم..شاید در شهر نیستم....

 

یادم آمد...آنجا که هستم شهر نیست...اینجا شهر است...

 

یادمان رفته که باید جایی زی کنیم که لقایت مقام انسانی داشته باشد...

 

البته....البته..از نگاه دیگر...شاید شهر دارد تقاص دور شدن ما را از مقام انسانی می گیرد...شاید...

 

بگذریم...خاکستری نشود....

 

بر تو واجب است...که پایت به این شرجی زده ی کنار ساحل رسیدی...سری به کوچه های تنگش بزن...

 

حس و حالت عوض می شود در سایه های گاه و بی گاه و بوی دریا که رقصان است در میان آن...

.

.

.

اینجا هم شهر من است....هر جا حسم به حسش گره خورد...آنجا شهر من است...:icon_redface:

 

jtmx1mvuyxyx2sqzzjh3.jpg

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

این خیابان تا به کجا باید ببیند و دَم نزند...

 

تا کی زمزمه کند: حرفی نزن...کاری نکن....می شود دستی در مرداب...بویِ گَندَش بالا می زند؟!..

 

تا کی؟!

 

این خیابان تا کی باید پذیرای قدم هایی باشد که به خیر نمی چرخند...

 

تا کی باید مُفت و مجانی راه بدهد برای سبقت از دیگران با خط ممتد!...

 

این خیابان دلی دارد به کهنگی آسفالتی که زیر آن آسفالت نو لِه شده!...

 

تا کی؟!

 

تا کی باید این خیابان عرصه ی جولانِ ناکسان باشد و آن که کَس بود در پیاده رو نظاره گر...

.

.

.

می دانم سوال هایم جوابی ندارد و باز می پرسم...

 

انگار من هم به بیهوده گویی افتادم....

 

آری انگار!...:icon_redface:

 

5ew61ppn6svq1tfvlgm.jpg

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 3 هفته بعد...

قدم می زدم...نه در کنارش...پشت سرش...

 

من هم قدم های خودم بودم و هم قدم های اون...

 

بسه دیگه...بزار به جای توصیفات اضافه راست موقعیت رو بریزم رو دایره...

 

آره..من داشتم ویلچرش رو هُل می دادم...

 

می شکستم هر وقت که به یک پله می رسیدیم...نه از سختی بالا بردنش...از اینکه هزار بار معذرت خواهی می کرد...

 

و من مُدام می گفتم...جانِ من..عذرخواهی واسه چی...شهرم، تو رو ندیده..تو که تقصیری نداری...

 

این روزها شهر هم مثه آدماش...ویلچر سوارها رو نمی بینه...

 

.

.

.

 

امید دارم...حتی کم رنگ...که روزی شهرم برای همه ی آدماش باشه...

 

چه اونا که قدم به قدم می رن...چه اونا که با عصای سفید میرن...چه اونا که با ویلچر می رن و...:icon_redface:

 

3eayol2znatcihctxdp.jpg

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...