رفتن به مطلب

دست نوشته های شهری


ارسال های توصیه شده

استخوانِ در گلو شده این حرفم...باید بیرون کنم با دستاویز واژه ها...

 

خاک گران ست...سنگ گران ست...حتی گران تر از جانِ ادم ها؟!

 

امروز چشمانم را بستم...بر پیرمردی که جلوی غول آهنی ایستاده بود...که خانه ام را از من نگیرید....

 

پیرمرد گفت خانه...من نوشتم خانه...ولی تو بخوان آلونک...تو بخوان بیقوله...

 

مردِ کراواتی کاغذ سفید رو کرده بود با یک حکم...که مالِ من است...که تو این میان مالم را صاحب شدی...

 

پیرمرد می گفت...زمین وقفی را تو کجا و چه طوری صاحب شدی؟!...

 

چشمانم رو بستم...

 

شهرم قطعه به قطعه دست کسانی می افتد که خاک برایشان گران ست و سنگ برایشان گران ست و جانِ ادم ها مُفت!!!

.

.

.

سکوت باید کرد با طعم بغض فرو خُرده...

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • پاسخ 48
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

باید برم یه مغازه عینک فروشی تو خیابون سعدی. از میدون انقلاب پیاده راه میفتم. (اینو بگم که پتانسیل پیاده رفتنم فوق العاده بالاست. اگه بگن از اینجا تا غربی ترین استان گینه نو پیاده برو انگیزه اش رو دارم!) :w16:

خیلی شاد و سرخوش می رسم تا سر سعدی. بعد می پیچم پایین و دوباره راهمو می گیرم. مدام دنبال مغازه چشم چشم می کنم. همه چی پیدا می کنم به جز عینک فروشی... به هر جون کندنی هست بالاخره پیدا می کنم. میرم تو. بعد از کلی چک و چونه با فروشنده میام بیرون. :ws37:

باید برگردم طرف میدون انقلاب. به آسونی و بدون وقوع هیچ گونه حادثه ای (از قبیل رفتن با مخ تو تیر چراغ برق، افتادن تو چاله های کنده شده، رفتن تو دل پارکومتر و تصادف با دوچرخه، ماشین و تریلی که هر کدومشون حداقل یه بار واسم اتفاق افتادن!:ws3:) تا سر خیابون می رسم. بعد خیلی شیک و مجلسی:ws3: می پیچم راست. میرم... میرم... میرم... اما خیابون اصلا به نظرم آشنا نمیاد. مسیر رفتن انقدر نمایشگاه ماشین نبود.:ws38: حالا هوا هم تاریک شده...موبایلم یه صدایی میده. نگاه که می کنم می بینم با آخرین قطره های شارژش، یه ناله سر میده و همونجا تو دستم خاموش میشه.:hanghead:

با اعتماد به نفس کامل بازم به راهم ادامه میدم و به عنوان یک شهرساز به خودم اطمینان میدم که حس جهت یابی ام اشتباه نکرده... بازم میرم... :th_running1: ایستگاه پل چوبی. به خودم میگم این تو راه رفتن بود؟! آره حتما بود. :yes:حالا نزدیک به یه ساعته که دارم پیاده روی می کنم و هیچ گونه (تاکید می کنم هیچ گونه) عنصر آشنایی (به جز تیرهای برق که مهمترین دلگرمیم اند) اطرافم به چشم نمی خوره!:icon_razz: مرد نیستم ولی تا سرحد مرگ آدرس نمی پرسم:icon_razz:مغازه ها رو می بینم که کم کم دارن می بندن... رسیدم به میدون امام حسین. آره اینجا میدون امام حسینه اما چه ربطی به میدون انقلاب داره، نمی دونم... فقط می دونم خیلی از مقصد دورم.:ws3: به عنوان یه شهرساز تصمیم می گیرم برم خودمو از بالای برج میلاد پرت کنم پایین، اما اول باید برسم خونه بعد از اونجا برم تا پای برج البته اگه از بورکینافاسو سر در نیارم!:hanghead:

به هر بدبختی که شده ایستگاه BRT رو پیدا می کنم. وقتی سوار میشم مثل پسربچه ای که بعد یه هفته گیم بازی کردن، غول مرحله آخرو رد می کنه، یه نفس راحت می کشم. تمام طول راه به شهرساز بودنم، به راه های مسخره تهران، به حس جهت یابی ام، به مغازه دارایی که زودتر از وقتی که من برسم خونه مغازشونو میبندن، به فروشنده ی عینک فروشی، به شهرداری تهران، به تکنولوژی و بالاخص موبایلم و به خیلی های دیگه تو دلم لعنت میفرستم. :w74:

به این نتیجه ی مهم میرسم که بازم به حس جهت یابی ام کاملا اعتماد کنم، فقط این بار مسیرو دقیقا صد و هشتاد درجه مخالف حسم برم.:whistle: من به GPS درونم افتخار می کنم!:w16:

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

خیابان ها این روز ها آویزانِ تابلوهای راهنمایی اند...

 

دست به دامنشان مانده اند که شما حداقل..که شما کمِ کمِش از ممنوعاتتون کم کنین...تا..

 

نا شاید رهگذرهای پیاده و سواره بیشتر رد بشن از رویِ این تَن...

 

خیابان نگران ست که جا نیافتد! مثه آن فرش که با پا خوردن جا افتاده بود....

 

حُرمت خیابان به رهگذرست...

.

.

.

این روزها در شهرم اکثر رهگذرها مانده اند! و در چهار دیواری های قوطی شکل در تنهایی زمان می گذرانند...:icon_redface:

 

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

از کوچه پایینی تا کوچه بالایی..لی لی بازی می کنم!

 

نه اینکه تو کوچه جدول و شماره ی لی لی بازی کشیدن!

 

چون از سر تا ته کوچه بالایی و پایینی...پُره چاله چوله ست!

 

کوچه ها وقتی آدم های پُر مدعا ازشون رد می شه...چاله می شن!...به یاد چاله ی شخصیت اون آدم ها...

 

که خودشون نمی بنین...می رن توش...و آب حاصله پَرت می شه تو صورت یک بچه سرما خورده!

.

.

.

امان از چاله و چوله های خیابون...امان از آدم های پُر مدعا:icon_redface:

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

قرار بود بر سر کوچه ی ما...فضای سبز برای مردم محله ساخته شود...

 

اما آقای فلانی...چون پول داشت...تغییر کاربری زمین را گرفت و برج ساخت...

 

حالا سایه ی برج آقای فلانی بر سر محله است...

 

و کودکان در پیاده رو در حال بازی...گاهی توپشان در جوب کثیف کنار خیابان می افتد...

 

ولی باز توپ را بر می گرداند با همان شرایط و بازی ادامه دارد...

 

همه دوست دارن از آقای فلانی بپرسن:تغییر کاربری فضای سبز به مسکونی، متری چند؟!

.

.

.

ولی من دوست دارم از آقای فلانی بپرسم:خریدن خاطره های بازی کودکان در جوب کثیف به جای پارک،متری چند؟!:icon_redface:

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

یک ماه دیگه اینجا چیزی نوشته نمی شد می رفت تو 2 سال!:icon_redface:

.

.

.

دیدن تابلو توقف ممنوع در دل یک جاده ی کویری ذوق داره...

 

دیدن همون تابلو تو خیابون های تنگ شهر غصه داره....

 

اولی خوشحالی از اینکه یکی ایستاده داره تو رو نگاه می کنه وقتی همه چی افقی مطلقه!

 

دومی غصه داره که میون هزار جا همون جا که خالی هست یک نفر تابلو ایستاده!

 

تکه تکه های شهرم حراج تابلوهای توقف ممنوع شده:icon_redface:

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

شهری دارم که شهردارش ریه های شهرم را می فروشد به شکم آن مردی که کارخانه ی روغن داشت!

 

تا بخورد حق نفس کشیدن من را که دیدنی نیست...ولی از آروغ صدای گلوی آن مرد می فهمم که فروخته شده به شکمش!

 

بعد از یک سال اسباب بازی آن مرد در جای ریه های شهرم رو به هوا بلند شده....

 

می دانی نام آن اسباب بازی چیست؟!

 

نمایندگی همه ی شعب اقلام لوکس...دربانش آدم رو نگاه می کند که خدای نکرده کسی بدون لباس مارک دار آن جا نرود!

 

ندیدم...چون لباسم مارک دار نیست! ولی شنیدم آب معدنی قیمت یک پُرس شام است در اغذیه فروشی اش!

 

اگر دروغ است گناهش پای نقال!

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

در یک راسته که راه می رم...

 

انگاری ساختمونا هر کدومشون یک آدمن...

 

یکی پُر پنجره و خونگرم و خوش مشرب...:vi7qxn1yjxc2bnqyf8v

 

یکی کم پنجره و خونسرد و تودار...:girlhi:

 

یکی رنگی و شاد...:w14:

 

یکی تک رنگ و ساکت...5c6ipag2mnshmsf5ju3z.gif

 

یکی دعوت می کنه بیای طرفش..w66.gif

 

یکی دور می کنه تو رور از خودش...:femenist:

.

.

.

 

چقد ساخته های دست مان به خودمان شبیه اند...:icon_redface:

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

تُف سَربالا یعنی وقتی مهندس می گه رامپ پارکینگ رو بیشتر از 14 نزار...بزاری...

 

و بعد ماشینت به دلیل جای مانور کم... بوکس و باد کنه و نتونه بکشه از پارکینگ بالا!

 

تُف سربالا یعنی حتی تو شهر...یک رامپ پارکینگ هم می تونه اعصاب واسه شهروندا نزاره...

 

تُف سربالا نندازیم!:icon_redface:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...