رفتن به مطلب

حکایات طنز و حکمت آموز


ارسال های توصیه شده

[h=3]شاخ و شمشاد[/h]آورده اند که: جوانی شاخ شمشادی که زمان ازدواجش رسیده بود...

و بلکه طبق معمول امروزه زمانی ناچیز به مقدار چند دهه از آن گذشته بود...

بالاخره با اصرار کسان دیگر به خواستگاری رفت...

اما در مراسم خواستگاری مجبور شد در مقابل سوالات خانواده دختر که از او در مورد خانه و ماشین و... می پرسیدند صدها «نه» بر زبان براند...

بالاخره خانواده عروس به او گفتند: تو بااین همه نه ها برای چه به خواستگاری آمدی؟...

پیر پسر پاسخ داد: همسایه ای داشتیم که کلیه هایش ناسالم بود، پس یک کلیه خرید به پانصد هزار تومان...

و من الان دو کلیه سالم دارم، این یک میلیون...

دوستی داشتم یک چشم مصنوعی خرید به یک میلیون تومان، من دو چشم سالم دارم که دو میلیون ارزش دارد...

و همین طور ثروت خود را تا صد میلیون تومان برآورد کرد؛ البته به قیمت تعاونی.

سرانجام خانواده عروس که منطقی بودند، سخنانش را پذیرفتند و او را به غلامی قبول کردند...

منطق!...عجب!..

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 107
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

چشم غره:

 

بیچاره عیال ملا هر وقت می خواست لباس بشوید هوا بارانی می شد.

ملانصرالدین به عیالش گفت: فکری به خاطرم رسید تا تو بتوانی لباس چرکها را بشویی، باید کاری کنم که خدا متوجه نشود که ما چه وقت می خواهیم این کار را بکنیم.

زن گفت: ملا، کفر نگو مگر می شود چیزی از خدا پنهان کرد؟

ملا گفت: چرا نمی شود، یک روز که هوا خوب بود تو به من اشاره کن تا من بروم بازار و برایت صابون بخرم و بیارم بعد تو لباسها را بشوی.

چند روز گذشت و هوا خوب و آفتابی بود. زن ملا اشاره ای به ملا کرد و ملا راه بازار را در پیش گرفت. صابونی خرید و همین که پایش را از بازار بیرون گذاشت دید نم نم باران شروع شده است. ملا سرش را بالا گرفت و نگاهی به آسمان انداخت. یک دفعه آسمان رعد و برق تندی زد. ملانصرالدین صابون را زیر قبایش قایم کرد و گفت: خدایا، غلط کردیم دیگر این همه توپ و تشر و چشم غره رفتن لازم نیست. از قرار معلوم امروز هم نمی توانیم لباسهایمان را بشوییم.

لینک به دیدگاه

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن.

بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.

آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!

بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است...!

 

 

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

چند حکایت از ملانصرالدین

 

داستان خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,

شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟

ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

 

داستان خروس شدن ملایک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!

ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!

ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!

لینک به دیدگاه

جنگجويي از استادش پرسيد: بهترين شمشير زن کيست؟

استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو . سنگي آنجاست . به آن سنگ توهين کن.

شاگرد گفت:اما چرا بايد اين کار را بکنم؟سنگ پاسخ نمي دهد.

استاد گفت خوب با شمشيرت به آن حمله کن.

شاگرد پاسخ داد:اين کار را هم نمي کنم . شمشيرم مي شکند . و اگر با دست هايم به آن حمله کنم ، انگشتانم زخمي مي شوند و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارند . من اين را نپرسيدم . پرسيدم بهترين شمشيرزن کيست؟

استاد پاسخ داد:بهترين شمشير زن ، به آن سنگ مي ماند ، بي آن که شمشيرش را از غلاف بيرون بکشد ، نشان مي دهد که هيچ کس نمي تواند بر او غلبه کند.

لینک به دیدگاه

داستان خانه عزاداران

 

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!

ملا گفت: لیوانی آب بده!

دخترک پاسخ داد: نداریم!

ملا پرسید: مادرت کجاست:

دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!

ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

 

 

داستان ملا در جنگ

 

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.

ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

 

 

داستان خانه ملا

 

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!

ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری

پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

 

لینک به دیدگاه

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم

 

موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .

 

دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ،ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از

 

شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند

لینک به دیدگاه

داستان داماد شدن ملا

 

روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟

ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!

 

 

داستان ماه بهتر است

 

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟

ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!

ولی ماه شبهای تاریک را روشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!

 

لینک به دیدگاه

[h=1]

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

[/h]

دختری جوان همراه برادرش نزد حکیمی آمد و از او در مورد مشکلش راهنمایی خواست. دختر جوان گفت: "مدتی قبل پسر خاله‌ام به خواستگاری‌ام آمد و با توجه به رابطه فامیلی قرار بر این شد که با هم ازدواج کنیم. اما چند روز مانده به ازدواج پسر خاله‌ام شروع به بهانه‌گیری کرد و نشان داد که به شدت نسبت به من و خانواده‌ام بدبین است و در نهایت از ازدواج سر باز زد و با بدنامی مرا پس زد و دیگر سراغم را نگرفت."

 

الآن نزدیک یک ماه است که از آن روز می‌گذرد و من کم‌کم با این ماجرا کنار آمده‌ام. اما مشکل این جاست که او هر از چند گاهی پشت سر من و خانواده‌ام بدگویی می‌کند و ما را تحقیر کرده و بعد پی کار خود می‌رود و من و خانواده‌ام چند روز به خاطر کنایه و حرف‌های او دچار ناراحتی و عذاب روحی می‌شویم. به من و خانواده‌ام بگویید چه کنم؟"

 

حکیم لبخندی زد و گفت: "خیلی ساده به حرف‌هایش توجهی نکنید و به زندگی خود برسید!"

 

دختر جوان با ناراحتی گفت: "این غیرممکن است! گوشه و کنایه‌های او بسیار عذاب‌آور است و او از اینکه مرا ترک کرده احساس قدرت می‌کند!"

حکیم شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: "خوب بگذارید احساس قدرت کند و با این باور زندگی کند که شما را پست و حقیر ساخته است. شما که نمی‌توانید روی احساس و باور مردم تأثیر بگذارید اما می‌توانید مواظب احساس و باور خود باشید. خوب این کار را انجام دهید."

 

برادر دختر جوان که تا این لحظه ساکت بود با خشم گفت: "یعنی شما می‌گویید ما به بدگویی‌های او توجهی نکنیم و چنان رفتار کنیم انگار این حرف‌ها زده نشده است؟"

 

حکیم به برکه آبی که در نزدیکی آنها بود اشاره‌ای کرد و گفت: "الآن در این برکه تعدادی قورباغه هست که از وقتی آمدید دارند از خود صدا درمی‌آورند. تا الآن که نگفته بودم شما صدای آنها را نمی‌شنیدید با وجودی که از اول صبح سر و صدایشان بلند بود. همان‌طوری که صدای این قورباغه‌ها را با اینکه وجود داشتند نشنیدید صدای این خواستگار مغز پریش را هم نشنوید."

 

دختر جوان با ناراحتی گفت: "من که نمی‌توانم خود را به کری بزنم و هر چه او می‌گوید را نشنوم! او که قورباغه نیست!"

حکیم تبسمی کرد و گفت: "موجودی که تو از او یاد می‌کنی فردی است پیمان‌شکن و روان‌پریش که نه تنها از پذیرش تعهد فراری است بلکه از آزار دیگران هم لذت می‌برد. من هیچ قورباغه‌ای را نمی‌شناسم که این‌گونه باشد."

 

دختر جوان مات و مستأصل به حکیم خیره شد و بعد از مدتی گفت: "برای آخرین بار از شما می‌پرسم چاره کار من و خانواده‌ام چیست؟"

 

حکیم با لبخند گفت: "همان که گفتم! شما از همان ابتدا اشتباه کردید که یک فرد بدبین روان‌پریش و هذیان‌گو را فقط چون فامیل بود به حریم خود راه دادید. از سوی دیگر شکرگزار باشید که این شخص بیمار، نیامده، از پیش شما رفت. حال اینکه گهگاه برای دفاع از خود پیش دوست و آشنا چیزی می‌گوید این یک موضوعی است که شما روی آن کنترلی ندارید و اینکه شما از بدگویی‌های او ناراحت می‌شوید موضوع دیگری است. پیشنهاد من همان است که اول گفتم. ناراحت نشوید و همان‌طوری که صدای خیلی چیزها را نمی‌شنوید تصمیم بگیرید که دسته‌جمعی دیگر صدای او را نشنوید. ناراحتی اتفاق نمی‌افتد و همه چیز حل می‌شود. فراموش نکنید که او پشت سر شما یاوه می‌گوید تا شما را ناراحت کند و شما با ناراحت شدن باعث رضایت و قدرت گرفتن او می‌شوید. پس اصلاً به این موضوع توجهی نکنید و به کار و زندگی خود برسید. چاره کار شما یک نشنیدن ساده است!"

لینک به دیدگاه

می گویند بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:

کودك كه بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم ....

بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم ...

بعد ها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . ...

در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول كنم ....

اینك كه در آستانه مرگ هستم می فهمم كه اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم....

 

لینک به دیدگاه

مرد کور

 

روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد ...

روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود....

او چند سکه داخل کلاه انداخت...

و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت.....

و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد.....

عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است....

مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت...

و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟...

روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد....

مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:

امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!

لینک به دیدگاه

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.

لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست .

بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.

 

فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند.

او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.

به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد.

میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد

که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.

یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.

او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند.

او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.

یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت :

فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

نکته : رقابت سکون ندارد

لینک به دیدگاه

خيانت

دخترجواني از مکزيک براي يک مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد.

پس از دوماه، نامه اي از نامزد مکزيکي خود دريافت مي کند به اين مضمون:

لوراي عزيز، متأسفانه ديگر نمي توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم که دراين مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!! ومي دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من را ببخش و عکسي که به تو داده بودم برايم پس بفرست

باعشق : روبرت

 

دخترجوان رنجيـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش مي خواهدکه عکسي ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند باعکس روبرت، نامزد بي وفايش، دريک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست مي کند، به اين مضمون:

روبرت عزيز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قيافه تو را به ياد نياوردم، لطفاً عکس خودت راازميان عکسهاي توي پاکت جداکن وبقيه رابه من برگردان.....

لینک به دیدگاه

کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین انسان جهان بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان راه رفت، تا سرانجام به قلعه ی زیبایی بر فراز کوهی رسید. مرد فرزانه ای که پسرک میجست، آن جا میزیست. اما قهرمان ما به جای ملاقات با مردی مقدس، وارد تالاری شد و جنب و جوش عظیمی را دید؛ تاجران می آمدند و میرفتند، مردم در گوشه کنار صحبت میکردند، گروه موسیقی کوچکی نغمه های شیرین مینواخت ، و میزی مملو از لذیذترین غذاهای بومی آن بخش از جهان، آن جا بود. مرد فرزانه با همه صحبت میکرد، و پسرک مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه کند. مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد، اما به او گفت در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوشبختی را برایش توضیح دهد. به او پیشنهاد کرد نگاهی به گوشه کنار قصر بیندازد و دو ساعت بعد بازگردد. سپس یک قاشق چای خوری به پسرک داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : " علاوه بر آن میخواهم از تو خواهشی بکنم. هم چنان که میگردی، این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن درون آن بریزد." پسرک شروع به بالا و پایین رفتن از پلکان های قصر کرد و در تمام آن مدت، چشمش را به آن قاشق دوخته بود. پس از دو ساعت به حضور مرد فرزانه بازگشت.

مرد فرزانه پرسید : فرش های ایرانی تالار غذا خوری ام را دیدی؟ باغی را دیدی که خلق کردنش برای استاد باغبان ده سال زمان برد؟ متوجه پوست نبشت های زیبای کتاب خانه ام شدی؟ پسرک، شرم زده اعتراف کرد هیچ ندیده است. تنها دغدغه ی او این بود که روغنی که مرد فرزانه به او سپرده بود، نریزد. مرد فرزانه گفت: " پس بگرد و با شگفتی های دنیا من آشنا شو. اگر خانه ی کسی را نبینی نمیتوانی به او اعتماد کنی." پسرک قوت قلب گرفت، قاشق را برداشت و بار دیگر به اکتشافات قصر پرداخت. این بار تمامی آثار روی دیوارها و آویخته به سقف را تماشا کرد. باغ ها را دید، و کوه های گردا گردش را، لطافت گل ها را، و نیز سلیقه ای را که در نهادن هر اثر هنری در جای خود به کار رفته بود. هنگامی که نزد مرد فرزانه بازگشت، هر آنچه را که دیده بود، باتمام جزییات تعریف کرد. مرد فرزانه پرسید : " اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجایند؟ "پسرک به قاشق داخل دستش نگریست و دریافت که روغن ریخته است. فرزانه ترین فرزانگان گفته اند : " پس این است یگانه پندی که میتوانم یه تو بدهم : راز خوشبختی این است که همه ی شگفتی های جهان را بنگری، و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری. "

لینک به دیدگاه

چانه‌زنی

 

بزرگی در معامله‌ای كه با دیگری داشت، برای مبلغی كم، چانه‌زنی از حد درگذرانید.

او را منع كردند كه این مقدار ناچیز بدین چانه‌زنی نمی‌ارزد.

گفت: چرا من مقداری از مال خود ترك كنم كه مرا یك روز و یك هفته و یك ماه و یك سال و همه عمر بس باشد؟

گفتند: چگونه؟

گفت: اگر به نمك دهم، یك روز بس باشد،

اگر به حمام روم، یك هفته، اگر به حجامت دهم، یك ماه،

اگر به جاروب دهم‌، یك سال، اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد.

پس نعمتی كه چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با كوتاهی از دست من برود؟!

لینک به دیدگاه

شراکت

 

 

پیرمرد یه همبرگر ، یه چیپس و یه نوشابه سفارش داد . همبرگر رو به آرومی از توی پلاستیک در آورد و اون رو با دقت خیلی زیاد به دو قسمت تقسیم کرد . یه نیمه ش رو برای خودش برداشت و نیمه ی دیگه رو جلوی زنش گذاشت . بعد از اون پیرمرد با دقت خیلی زیاد چیپس ها رو دونه دونه شمرد و اونها رو دقیقا به دو قسمت تقسیم کرد و نصفی از اونها رو جلوی زنش گذاشت و نصف دیگه رو جلوی خودش ...

 

پیرمرد یه جرعه ای ازنوشابه یی که سفارش داده بودن رو خورد . پیرزن هم همین کار رو کرد و فقط یه جرعه از نوشابه رو نوشید و بعدش اون رو دقیقا وسط میز قرار داد . پیرمرد چند گاز کوچک به نصفه ی همبرگر خودش زد . بقیه ی افرادی که توی رستوران بودن فقط داشتن اونها رو نگاه می کردن و به راحتی می شد پچ پچ هاشون رو در مورد پیرمرد و پیرزن شنید :

« این زوج پیر و فقیر رو نگاه کن طفلکی ها پول ندارن واسه خودشون دو تا همبرگر بخرن .»

 

پیرمرد شروع کرد به خوردن چیپس ها در همین حال بود که یه مرد جوان که دلش به رحم اومده بود سر میز اونها اومد و خیلی مودبانه پیشنهاد داد که یه همبرگر دیگه واسه اونا بخره .

پیرمرد جواب داد : نه ممنون ما عادت داریم که همیشه همه چیز رو با هم شریک بشیم .

 

بعد از ده دقیقه افرادی که پشت میزهای کنارنشسته بودن متوجه شدن که پیرزن هنوز لب به غذا نزده . پیزن فقط نشسته بود و غذا خوردن شوهرش رو تماشا می کرد و فقط هر از گاهی جاش رو با شوهرش توی نوشابه خوردن عوض می کرد درهمین حال بود که دوباره مرد جوان سر میز اونا آمد و دوباره پیشنهاد داد که واسشون یه همبرگر دیگه بخره .

این بار پیرزن جواب داد : نه ممنون ما عادت داریم همه ی چیزها رو با هم شریک بشیم .

 

چند دقیقه بعد پیرمرد همبرگرش رو کامل خورده بود ومشغول تمیز کردن دست و دهنش با دستمال بود که دوباره مرد جوان سر میز اونا امد و به طرف پیرزن که هنوز لب به غذا نزده بود رفت و گفت : می تونم بپرسم منتظر چی هستید ؟

 

پیرزن به صورت مرد جوان خیره شد و گفت : دندان !

لینک به دیدگاه

كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد ازفرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می*تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه*ها ببیند.

در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد.

بعد از 6 ماه خبررسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می*شود.

استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.

سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه*ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشور انتخاب گردد.

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپیروزی*اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود، و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستی نداشتی!

یاد بگیر كه در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی.

راز موفقیت در زندگی، داشتن امكانات نیست، بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است.

لینک به دیدگاه

تاجر

یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهی گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.

 

از ماهی گیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟

 

ماهی گیر: مدت خیلی کم.

 

تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟

 

ماهی گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

 

تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟

 

ماهی گیر: تا دیر وقت می خوابم. یه کم ماهی گیری میکنم. با بچه ها بازی میکنم بعد میرم

توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

 

تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.

اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با در آمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه می کنی. اون وقت یک عالمه قایق برای ماهی گیری داری.

 

ماهی گیر: خوب بعدش چی؟

 

تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیما به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی ، بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکو سیتی

بعد از اون هم لوس آنجلس و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...

 

ماهی گیر: این کار چقدر طول می کشه؟

 

تاجر: پانزده تا بیست سال

 

ماهی گیر: اما بعدش چی آقا؟

 

تاجر: بهترین قسمت همینه، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی، این کار میلیون ها دلار برای عایدی داره.

 

ماهی گیر: میلیون ها دلار، خوب بعدش چی؟

 

تاجر: اون وقت باز نشسته می شی، می ری یه دهکده ساحلی کوچیک، جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی، یه کم ماهی گیری کنی، با بچه هات بازی کنی، بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی.

 

و ماهی گیر خندید...

لینک به دیدگاه

اشتباه موردی

 

 

کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»

 

رئیس پاسخ می دهد: «خودم می دانم. اما ماه گذشته که ۲۰۰ دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی. »

کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم.»

لینک به دیدگاه

آهو

 

توی یكی از مناطق خشكسالی اینقدر شدید می شه كه ،حیوونها برای رفع تشنگی ساقه ی گیاه ها رو می خوردن تا شاید اندك ذخیره ای از آب موجود تو ساقه اونا بتونه تشنگیشو نو برطرف كنه ، اما از اونجایی كه حتی ساقه های اون گیاه هام خشك بودن ، حیونها آسیب میدیدن !

موسی كه میبینه وضعیت رو،میره كوه طور و از خدا میخواد كه بارون بباره و خشكسالی تموم شه،اما خدا میگه امكانش نیست و الان مصلحت من بر خشكسالیه !

از طرفی حیونها همه یك جا جمع میشن ، در نزدیكیه كوه ، ویك آهو رو مامور میكنن تا بره و از موسی ، نتیجه رو بپرسه و همگی پایین كوه منتظره آهو میمونن !

آهو میره بالای كوه و از موسی میخواد نتیجه رو ، موسی هم با ناراحتی به آهو میگه كه ، نه ، بارون نمیاد !

آهو خیلی ناراحت میشه و از اون بالا پایین و نیگاه می كنه و میبینه كه حیوونها همه منتظره یك خبره خوبن ! با خودش فكر می كنه كه حالا باید چیكار كنه !؟ و فكر میكنه بذار حداقل تا وقتی كه من بهشون میرسم ، توی همین زمان كوتاه ، خوشحال باشن ، پس شروع می كنه جست و خیز كنان و خوشحال به سمت حیوونها رفتن !!!

حیوونهای دیگه وقتی این حالت آهو رو میبینن ، خوشحال میشن ، و میگن بله ، حتما خبر خوبی دریافت كرده و قراره بارون بیاد ، غافل از اینكه موضوع كاملا برعكس بوده !

هنوز آهو نیمی از راه رو طی نكره بود و هنوز به بقیه حیوونا نرسیده بود ، كه یهو آسمون پر می شه از ابر ! و یك بارون شدید شروع به باریدن میكنه !!!

موسی وقتی اینو میبینه ، از خدا میخواد كه براش توضیح بده ! چرا اینجوری شد ؟ و میگه ، خدا جون مگه نگفته بودی كه بارون نمیاد ، پس چی شد، كه اینجوری شد ؟ اینجوری كه من دروغگو شدم پیشه آهو !

خدا میگه ، موسی !

من واقعا نمیخواستم بارونی بفرستم ، اما ، آخه تو نمیدونی این آهو با دل من چه كرد !

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...