رفتن به مطلب

حکایات طنز و حکمت آموز


ارسال های توصیه شده

سلطان محمود در زمستانی سخت به طلخک گفت که با این جامه ی یک لا در این سرما چه می کنی که من با این همه جامه می لرزم. گفت ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت مگر تو چه کرده ای؟ گفت هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده ام.

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 107
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

(نام آدم و حوّا)

 

واعظی بر منبر می گفت هر که نام آدم و حوّا نوشته در خانه آویزد شیطان بدان خانه در نیاید. طلخک از پای منبر برخاست و گفت مولانا شیطان در بهشت در جوار خدا به نزد ایشان رفت و بفریفت. چگونه می شود که در خانه ی ما از اسم ایشان بپرهیزد؟

لینک به دیدگاه

(اتاق جادو)

 

 

آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران، خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشت به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی.

در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل، نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور، ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار که آن چیست؟ برای چه شده ساخته، یا بهر چه کار است؟ فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.

ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یک باره چراغی بدرخشید و دری وا شد و پیدا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست. دهاتی که همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود، زنو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهره برون آمد از آن، مردک بیچاره به یک باره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.

پیش خود گفت که:«ما در توی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم، ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون کاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود. افسوس کزین پیش، نبودم من درویش، از این کار، خبردار، که آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه درین جا، که شود باز جوان آن زن بیچاره و من هم سر پیری برم از دیدن وی لذت و، با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده را بگذارند، که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیرزنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی!»

 

ابوالقاسم حالت (ابوالقاسم عبدالله فرد)

لینک به دیدگاه

(خوابی که دیر تعبیر شد!)

 

روزی، روزگاری در ولایت غربت پادشاهی بود که هر شب یک خواب می‌دید. این پادشاه چهارصد و پنجاه تا خوابگزار داشت که هر کدام‌شان اهل یک ولایتی بودند و می‌توانستند هر خوابی را تعبیر کنند. یک شب پادشاه در خواب دید که در دشت خرمی نشسته و سفره‌ای پیش‌رویش گسترده است. ناگهان یک دختر زیبا پیدا شد و تمام غذا‌های سفره را خورد و پس از آن سر یک سفره دیگر رفت و از آنسفره هم خورد. در این وقت پادشاه از خواب پرید. تمام خوابگزاران دربار جمع شدند ولی هیچ‌کدام نتوانستند خواب پادشاه را تعبیر کنند. در نهایت، خوابگزار اعظم دربار گفت: «ای پادشاه، من پیر‌مردی را می‌شناسم که استاد من است و در یک ولایت دیگر زندگی می‌کند. اگر او را احضار بفرمایید، حتماً خواب شما را تعبیر می‌کند.» پادشاه فی‌الفور دستور داد تا خوابگزار اعظم،یک هیأتی را ترتیب بدهد و در معیت آنها برود و پیر‌مرد را بیاورد. خوابگزار اعظم با هیأتی مرکب از وزیر دست چپ، وزیر دست راست، فرمانده‌هان قشون، چهارصد و چهل و نه خوابگزار دیگر، رسته آشپزان، گروه خیاطان، یازده هزار و پانصد و شصت پهلوان، خانواده‌های هیأت همراه، خبرنگاران، عکاسان و... حرکت کرد به طرف ولایت موردنظر. این هیأت در یک سفر دو ماهه، نصف خزانه پادشاه را خرج کردند و سر آخر پیر‌مرد را پیدا کردند و با خودشان آوردند به ولایت غربت. پادشاه که بی‌صبرانه منتظر ورود پیر‌مرد بود، خوابش را برای پیر‌مرد تعریف کرد. پیر‌مرد برای تعبیر خواب، سه روز مهلت خواست. بعد از سه روز به دربار آمد و زمین ادب بوسه داد و گفت: «ای پادشاه، من در این سه روز، خیلی فکر کردم اما نتوانستم خواب شما را تعبیر کنم. با این حال جای امیدواری باقی است، چون من استادی دارم در ولایت جابلقا، اگر بودجه در اختیارم بگذارید، می‌روم او را به اینجا می‌آورم.» پادشاه به خزانه‌دار گفت: «هر قدر بودجه لازم است، در اختیار پیر‌مرد بگذارید.» پیر‌مرد لیست مایحتاج و مخارج سفر و هیأت همراه را تحویل خزانه‌دار داد و خزانه‌دار، هرچه در خزانه باقی مانده بود، بار شتر کرد و تحویل پیر‌مرد داد.

پیرمرد هیأت همراه ولایت غربت را همراه خودش برد به ولایت خودش و از آنجا زن و فرزند و فامیل و آشنایخودش را هم برداشت و همگی با هم رفتند به ولایت جابلقا. سه ماه طول کشید تا استاد را همراه خودشان آوردند به ولایت غربت، در طول این مدت، علاوه بر دارایی خزانه، یک مبلغ سنگینی هم از پادشاه ولایت جابلقا و بانک جهانی، وام گرفتند و خرج کردند. وقتی قافله خوابگزاران و هیأت همراه به دروازه ولایت غربت رسید، پادشاه امر کرد فی‌الفور به حضور او بروند. پادشاه با بی‌قراری خواب خودش را برای استاد جابلقایی نقل کرد و خواست که هرچه زودتر خوابش را تعبیر کند. استاد جابلقایی پرسید: «شما کی این خواب را دیده‌ای؟» پادشاه گفت: «حدود پنج ماه پیش.» استاد، رمل و اسطرلاب را پیش کشید و قدری حساب و کتاب کرد و در نهایت، پس کله‌اش را خاراند و گفت: «ای پادشاه، این‌طور که بروج فلکی و محاسبات رمل و اسطرلاب نشان می‌دهد، این خواب تا حالا دیگر تعبیر شده است.» پادشاه گفت: «مگر تعبیر خواب من چه بوده؟» استاد جابلقایی گفت: «آن دختر زیبا، خواب و رؤیای شما بوده و آن سفره، خزانه شما. تعبیر خواب شما این است که شما تمام خزانه خود را ظرف پنج ماه صرف خواب و خیال خودتان می‌کنید.» پادشاه گفت:«آن سفره دیگر چی؟» استاد گفت: «آن سفره دیگر خزانه دیگران است.» پادشاه از شنیدن این تعبیر و دیدن صورت حساب مخارج دو هیأت اعزامی و اسناد استقراض خارجی، از حال رفت و از آن روز به بعد تصمیم گرفت که دیگر اصلاً خواب نبیند. ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که قبل از چاپ کتاب‌های تعبیر خواب، مردم تمام درآمدشان را صرف تعبیر خواب و خیال‌شان می‌کرده‌اند! قصه ما به سر رسید،‌ غلاغه به خونه‌ ش نرسید!

 

(ابوالفضل زرویی نصرآباد)

لینک به دیدگاه

(پایان پنجم)

 

فرشاد آیدا را دعوت به یک کافی شاپ کرد ...

پایان اول:

فرشاد به آیدا نگاه کرد و گفت: من دیگه مطمئن هستم، می خوام باهات ازدواج کنم، فردا میام خواستگاریت. در همین لحظه صدای وزیدن باد به گوش رسید، شمع خاموش شد، آیدا سفیدی چشمانش محو و کل چشمانش سیاه شد. فرشاد با تعجب پرسید: لنز زدی آیدا؟! چرا یکهو چشمات اینطوری شد؟! آیدا سری به حالت تاسف تکان داد و گفت: Iq! من که روبروت نشستم چطوری یه دفعه لنز زدم؟! یعنی الان متوجه نشدی من یه روح پلید هستم و آیدا نیستم؟! فرشاد: خب؟! آیدا: خب تو الان باید جیغ بکشی و فرار کنی! فرشاد: چرا؟! آیدا: خب من روحم دیگه، باید از من بترسی. فرشاد: برو بینیم بابا! من از اجاره خونه و هزینه های زندگی مشترک نترسیدم و خواستم ازدواج کنم، حالا بیام از تو بترسم؟! برو بینیم باد بیاد! این شمع رو هم که خاموش کردی روشنش کن. آیدا وقتی دید که دیگر کسی از او نمی ترسد ضایع شد و به همان جایی برگشت که از آنجا آمده بود و دیگر سعی نکرد انسانی را بترساند! ***

 

پایان دوم:

فرشاد به دقت در حال نگاه کردن آیدا بود و سپس آینه ای از داخل کیفش برداشت و به خودش نگاه کرد. فرشاد: ما خیلی شبیه هم هستیم. آیدا: کجا شبیه هم هستیم؟! من اگه شبیه تو بودم خودکشی می کردم. فرشاد: من عکس های قدیمی تو رو پیدا کردم، تو ده دوازده بار روی خودت عمل جراحی به اصطلاح زیبایی(!) انجام دادی. فرشاد عکسی را از توی کیفش در آورد، عکس خیلی شبیه خودش بود و یا به عبارت بهتر عکس یه جورایی دقیقا تصویر ِخودش بود که یک روسری سرش داشت! فرشاد: این عکسه قدیمیه تویه. آیدا: خب زشت بودم، جرم که نکردم عمل زیبایی انجام دادم. فرشاد: فکر نمی کنی من و تو بیش از حد به هم شبیه بودیم؟! آیدا: راست می گی، چرا به ذهن خودم نرسیده بود. فرشاد: راستی فامیل تو چیه؟! آیدا: «خوبی» فرشاد: آره خوبم، میگم فامیلت چیه؟! آیدا: «خوبی»، فامیلم خوبیه! فرشاد: تو خواهر گم شده ی من هستی، خیلی خوشحالم پیدات کردم. آیدا: خیلی خوشحالم داداش! اما پدر و مادرمون چرا ما رو از هم جدا کردن؟! فرشاد: ما دو قلو بودیم و زمان تولدمون طرح هدفمندی یارانه ها اجرا شد، مامان بابامون ترسیدن نتونن شکم هر دومون رو سیر کنن و هر کدوممون رو دادن به یه خانواده! آیدا: برادر ... فرشاد و آیدا متوجه شدند خواهر و برادر هم هستند و سپس تصمیم گرفتند به کمک همدیگر مادر و پدر واقعی شان را پیدا کنند اما آیدا به دلیل عوارض ناشی از جراحی های زیبایی از دیار فانی به مقصد دیار باقی راهی سفر شد! ***

 

پایان سوم:

فرشاد نگاهی به آیدا کرد و در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:آیدا، من خیلی دوسِت دارم، اما ما نمی تونیم ازدواج کنیم. آیدا: چرا؟! فرشاد: آخه من نه خونه دارم، نه ماشین و نه حتی شغل. آیدا: اشکالی نداره، اینا از نظر من مهم نیست. اگه هر جوونی بخواد همه ی اینا رو با هم داشته باشه و بعدش ازدواج کنه که سن ازدواج 120 سال از اینی که هست بالاتر می ره! فرشاد: من حتی سربازی هم نرفتم، فقط یه لیسانس دارم که فکر نکنم به دردی بخوره. آیدا: لیسانس هم نداشتی زنت می شدم. فرشاد: بابام هم مایه دار نیست. آیدا: این حرف ها رو ول کن، من دوسِت دارم فرشاد، می خوام زنت بشم، مهریه ام هم یه شاخه گل از توی همین پارک سرکوچه! فرشاد: تو سرت به جایی خورده آیدا؟! دارم خواب می بینم یا اینکه پایان این داستان خفن علمی-تخیلیه!! آیدا: آره! تخیلیه! راستش من از کره ی مریخ اومدم! اونجا با بحران کمبود شوهر روبرو شدیم! فرشاد و آیدا با همدیگر ازدواج کردند و بعد از مدتی از یکدیگر طلاق گرفتند! البته علت طلاق مسائل مالی و اینطور چیزا نبود، اصولا این دوتا از نظر فرهنگی بهم نمی خوردن! خودتون تصور کنین، یک مریخی با یک زمینی!! ***

 

پایان چهارم:

آیدا اصلا آرایش نکرده و مدل موهای فرشاد نیز معمولی بود.. فرشاد: آیدا، من به این نتیجه رسیدم دوستیه من و تو از همون اول اشتباه بود، ما نباید بدون اطلاع خانواده هامون با هم آشنا می شدیم. آیدا: آره، منم یه دفعه به همین نتیجه رسیدم. پدر و مادرهای ما خیر و صلاح ما رو می خوان، ما باید به حرف هاشون گوش بدیم. روی آیدا و فرشاد آب به صورت باران (قطره قطره) ریخته می شود. آیدا: چه بارونی میاد، چه رمانتیک! باورت می شه؟ حتی توی کافی شاپ داره بارون میاد. فرشاد: تابلو نکن! این بارون نیست، بالای سرت رو نگا، شلنگ آبه، آب بستن به طرح! آیدا: طرح؟! فرشاد: اوهوم، گویا ارژنگ تصمیم گرفت داستانش رو تبدیل به یک طرح تلویزیونی کنه و بهمین خاطر سعی کرده داستانش پر بشه از پیام های اخلاقی! فرشاد با خانواده اش به خواستگاری آیدا رفت و این دو کبوتر عاشق به سلامتی با یکدیگر ازدواج کردند. ***

 

پایان پنجم:

آیدا: ده دقیقه است خیره شدی به من؟! چیزی می خوای بهم بگی؟! فرشاد: راستش ... آیدا: راستش چی؟! فرشاد: می خوام بهت پیشنهاد ازدواج بدم، اما نمی دونم از چه کلماتی استفاده کنم که حتما این داستان توی یک جشنواره ی داستان نویسی برنده بشه! آیدا لبخندی زد و گفت: هر چی می خوای بگو، کلا داوریه جشنواره ها سلیقه ایه، داورها از قیافه ی نویسنده ی داستان خوششون بیاد داستان برنده می شه، اگه هم خوششون نیاد که هیچی، هیچ ربطی هم به این دیالوگ نداره ... نویسنده ی داستان تا متوجه شد برای برنده شدن داستانش داشتن تیپ مناسب در اولویت است سریع به آرایشگاه مراجعه کرد و کلا بیخیال رسالت فرهنگی و فرشاد و آیدا و به اتمام رساندن داستان شد. او پایان پنجمش را نیمه تمام گذاشت ... و در حال حاضر آیدا و فرشاد دور همان میز، در همان کافی شاپ، بدون هدف نشسته اند ...

 

(ارژنگ حاتمی)

لینک به دیدگاه

(رَم کردن)

 

 

یا رب این عادت چه می باشد که اهل ملک مــا

گاه بیرون رفتن از مجلس ، زِ در رم می کننـــد

جمله بنشینند با هم خوب و برخیزند خــــوش

چون به پیش در رسند از همدگر رم می کننــد

همچنـان در موقـــع وارد شـــدن در مجلســی

گه ز پیش رو گهی از پشت سر رم مـی کننــــد

در دمِ در این یکی بر چپ رَود آن یک به راست

از دو جانــت دوخته بر در نظر رم می کننــد

بـــــر زبـــــان آرنـــد بســم الله بســـم الله را

گوییا جن دیده یا از جانـــور رم مــــی کننـــد

اینکه وقت رفت و آمد بود ، امــا ایــــن گــــروه

در نشستن نیز یک نوع دگــر رم مــــی کننــــد

این یکی چون می نشیند ، دیگری ور می جهــــد

تا دو نوبت گاه کم ، گه بیشـــتر رم مــی کننـــد

فرضا اندر مجلسی گر ده نفر بنشسته بــــــــــود

چون یکی وارد شود ، هر ده نفـر رم مـــی کننــد

گویی اندر صحنۀ مجلس فنــر بنشانــــده انــــد

چون یکی پا می نهد روی فنر رم مــــی کننــــد

نام این رم را چو نادانــان ادب بنهـــــاده انـــــد

بیشتر از صاحبانِ سیـــم و زر رم مـــــی کننـــد

از بـــرای رنجبـــر رم مطلقـــا معمـــول نیســت

تــا تواننـــد از بـــرای گنجـــور رم می کننـــــد

گر وزیــری از در آیـــد ، رم مفصّـــل می شـــود

دیگر آنجا اهل مجلــس معتبـــر رم مـــی کننـــد

هیچ حیوانی ز جنس خــــــود نـــدارد احتـــــراز

این بشر ها از هیولای بشـــــر رم مــــی کننـــــد

همچو آن اسبی که بر مـــــــن داده میر کامگــــار

بی خبر رم می کنند و باخبــــر رم مــــی کننــــد

رم نه تنها کار این اسب سیـــاه مخلـــــص اســــت

مردم این مملکت هم مثل خـــر رم مـــــی کننــــد

 

(ایرج میرزا)

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

[h=2]

پنج آدمخوار به عنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند.

هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس اداره گفت: “شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید.”

آدمخوارها قول دادند که با کارکنان اداره کاری نداشته باشند.

چهار هفته بعد رئیس اداره به آنها سر زد و گفت: “می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟”

آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.

بعد از اینکه رئیس اداره رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: “کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟”

یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا برد.

رهبر آدمخوارها گفت: “ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد؟!

از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید.

:ws3:

 

[/h]

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

دردمندی نزد طبیب رفت،او از غم بزرگی که در دل داشت

با وی سخن گفت،طبیب خطاب بدو گفت،،،

لازم است به میدان شهر بروی، آنجا دلقکی هست که تو را

آنقدر می خنداند که تمام غمهایت را از بین میبری،

آنگاه درد مند آهی کشید و گفت..........

من همان دلقکم !!!!!!

لینک به دیدگاه

:putertired:

تلوزیون داره میگه :

جوونا باید مسیر زندگیشونو مشخص کنن

تا موفق بشن ...

یهو بابام برگشته میگه :

مسیرشون مشخصه دیگه ...

اینترنت ..آشپزخونه...

 

اینترنت...دستشویی...

 

اینترنت...تخت خواب .

 

㋡××××××××××㋡

لطفأ کسی به دل نگیره چون عین واقعیت همینه

لینک به دیدگاه

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد هنگام صرف صبحانه زن متوجه شد که همسایه اش در حال آویزان کردن رخت های شسته است.

رو به همسرش کرد و گفت: لباس ها را چندان تمیز نشسته است. احتمالا بلد نیست لباس بشوید شاید هم باید پودرش را عوض کند. مرد هیچ نگفت.مدتی به همین منوال گذشت و هر بار که زن همسایه لباس های شسته را آویزان می کرد، او همان حرف ها را تکرار می کرد.

یک روز با تعجب متوجه شد همسایه لباس های تمیز را روی طناب پهن کرده است به همسرش گفت: یاد گرفته چه طور لباس بشوید. مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم!

لینک به دیدگاه

غضنفر و اهالی محلشون تصمیم گرفتند

با همفکری همدیگه سفینه ای بسازند،

پس از مدتی سفینه آماده شد،اعلام کردند

که ما به خورشید میریم!!! مردم گفتند آخه

احمق ها خورشید اگه نزدیکش بشین ذوب

میشین، غضنفر گفت: ما فکر اونجاش هم کردیم،

اگه دقیقأ طبق برنامه پیش بریم شب میرسیم

خورشید!!!!!!!:ws28:

لینک به دیدگاه

پدر: بگو ببینم چرا تو همیشه نمره صفر می گیری؟

پسر: چون من ته کلاس می نشینم.

پدر: چه ربطی داره؟

پسر: آخه شاگردای کلاسمون زیادند، وقتی نوبت من می شه، دیگه نمره ای جز صفر نیست!

لینک به دیدگاه

روزی مرد ثروتمندی،پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که

در آنجا زندگی میکنند،چقدر فقیرند،یک شبانه روز در خانه یک روستایی فقیر مهمان بودند.

در راه بازگشت مرد از پسرش پرسید:نظرت در مورد مسافرتمان چیست؟

پسر: عالی بود پدر!

پدر: آیابه زندگی آنها توجّه کردی؟

پسر: بله پدر!

پدر:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی فکر کرد و به ارامی گفت:فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا،

ما در حیاطمان یک فوّاره داریم و آنها یک رودخانه که نهایت ندارد،

ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستاره گان دارند،

حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود، امّا باغ آنها بی انتهاست!

با شنیدن حرفهای پسر، زبان پدر بند آمده بود.

پسر اضافه کرد: متشکرم پدرجان، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیریم!!!

لینک به دیدگاه

چون شیرازی هستم با اجازه همشهریای عزیزم این مطلبو میگم

ومیرم

یک روزی یکی از درباریان از ملاصدرای شیرازی سوال میکنه:

چرا شیرازیها آخرحرفاشون پسوند میگذارن؟

مثلاُ،به جاده میگن جاده ماده؟

یا به شام میگن شک و شام؟

به مدرسه میگن مکو مدرسه؟

ملاصدرا میگه:

اصلاُ اینطور نبوده و نیست اگر هم موردی بوده

کار ( بکو بچه مچه ها بوده!!!!

:icon_gol:

لینک به دیدگاه

دوتا رفیق بودن همیشه با هم میرفتن شراب فروشی و 2 پیک

به سلامتی دوستیشون میزدن،

بعد از مدتی یکیشون از دنیا میره و دیگری که بهترین دوستش

از دست داده ناراحت و غمگین به تنهایی میره شراب فروشی

به ساقی میگه دوتا پیک بریز،

ساقی میگه چرا دوتا ؟

میگه یکی برای خودم و دیگری به یاد رفیقم،

چند روز بعد دوباره میاد شراب فروشی و به ساقی میگه:

یک پیک بریز!

ساقی میگه چرا یک پیک؟ دوستتو فراموش کردی؟

میگه نه فراموشش نکردم بلکه خودم ترک کردم و

فقط به یاد رفیقم میخورم!!!:icon_gol:

لینک به دیدگاه

دیوار یکی از مهدکودکهای اروپا با شعر حافظ تزئین شده

.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

حالا دیوار مهد کودکی در تهران با آن یکی مقایسه کنید

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

خشت اول چون نهد معمار کج

تا ثریا میرود دیوار کج.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

مرد کشاورز و زن نق نقو

 

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

 

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

 

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت:

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

 

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت:

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه؟!...

لینک به دیدگاه

خواستگاری دوستِ من

 

یکی از دوستام با یه خانم خیلی پولدار و خانواده دار آشنا شده بود

 

و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه، تو یه مهمونی یه دفعه ...

از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه، اون خانوم هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!!

از فردای اون روز دوتایی نشستیم به نوشتن یه دفتر خاطرات تقلبی واسش!

من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم، 10 جور خودکار واسش عوض کردم، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش...، چایی ریختم روش و گل گذاشتم لای برگه ها و...

اونم تا میتونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و اینکه من خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و ...

 

بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن طرف، دفتر خاطرات رو بُرد تقدیم ایشون کرد... اون خانوم هم در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سرش کوبید و گفت: منو چی فرض کردی؟ اینکه سالنامه 1390 هست!! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟ و اینگونه بود که دوست من هنوز مجرد است.

لینک به دیدگاه

شخصی با بخیلی رفاقت داشت. یک روز به او گفت: میخواهم به مسافرت بروم. برای یادگاری، انگشتر خود را به من بدهید تا هر وقت آن را ببینم از شما یاد خیر کنم.

بخیل گفت: هر وقت انگشت خود را از انگشتر خالی دیدی از من یاد کن که تو انگشتر خواستی و من ندادم!

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

آهای تالاریا !!! کجایین ؟؟؟ نمیدونین که تالار ادبیات همه قسمتا باید

برید؟؟؟ اینجا تا من نیام یه مشت رقاصی نکنم و ..... هیچ کسی نباید

بیاد؟؟؟؟ شما که ................. آخه چرا ؟؟؟؟ نکنه فکر میکنین واسه

امتیازه؟؟؟؟؟ نه... اینجا خونه ما هست .... میشه خونه خودت

سرکشی نکنی ؟؟؟؟

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...