رفتن به مطلب

جبران خلیل جبران


Architect

ارسال های توصیه شده

پروردگارا

 

به من ارامش ده

 

تا بپذيرم انچه را كه نميتوانم تغيير دهم

 

دليري ده

 

تا تغيير دهم انچه را كه ميتوانم تغيير دهم

 

بينش ده

 

تا تفاوت اين دو را بدانم

 

مرا فهم ده

 

تا متوقع نباشم دنيا و مردم ان مطابق ميل من رفتار كنند

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 205
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

مترسک

 

یک بار به مترسکی گفتم "از ایستان در این دشت خلوت خسته نشده ای؟" گفت: "لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم".

دمی اندیشیدم و گفتم: "درست است؛ چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام."

او گفت:" فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند."

آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.

یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.

هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند

 

***

 

دشمنم به من گفت ((عاشق دشمنت باش))و من حرفش را پذيرفتمو عاشق خود شدم

 

***

شادی و اندوه

و آنگاه زنی گفت با ما از شادی و اندوه سخن بگو.

و او (مصطفی)پاسخ داد:

شادی شما همان ادوه بی نقاب شماست.چاهی که خنده های شما از آن بر می آید؛چه بسیار که با اشکهای شما پر میشود.

و آیا جز این چه میتواند بود؟

هرچه اندوه دورن شما را بیشتر بکاود؛جای شادی در شما بیشتر میشود.

مگر کاسه ای که شراب شما را در بر دارد همان نیست که در کوره ی کوزه گر سوخته است؟

مگر آن نی که روخ شما را تسکین میدهد همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشید اند؟

هرگاه شادی میکنید به زرفای درون دل خود بنگرید تا ببینید سرچشمه شادی به جز سرچشکه اندوه نیست.

ونیز هرگاه اندوهناکیدباز در دل خود بنگرید که به راستی گریه شما از برای آن چیزیست که مایه شادی شما بوده است.

پاره ای از شما میگویید شادی برتر از اندوه است وپاره ای دگر میگویید اندوه برتر است

اما من به شما میگویم این دو از همدیگر جدا نیستند.

این دو باهم می آیند؛و هرگاه شما با یکی از آن ها بر سر سفره مینشینید؛به یاد داشته باشید که آن دیگری در بستر شما خفته است..

لینک به دیدگاه

هنگامی که با این فجایع روبرو می گردم

با رنج فراوان فریاد بر می آورم:

پس زمین ای دختر خدایان آیا انسان واقعی این است؟

و زمین با صدایی رنجیده پاسخ میدهد:

این طریق روح است که تیغ ها و سنگ ها سر راه آن قرار گرفته اند.

این سایه ای از انسان است.

این شب است؛اما صبح خواهد آمد .

در سپیده دم زمین دستانش را برچشمان من خواهد گذاشت

و هنگامی که دستان او از چشمان من به کناری روند؛

خویشتن را خواهم یافت

و جوانی من آرام رو به نزول می رود

و آرزوها بر من پیشی می گیرند

و به مرگ نزدیک می شوم.

 

***

 

نفس خود را هفت بار نکوهش کردم:

اولین بار:هنگامی که می خواستم با پایمال کردن ضعیفان خودم را بالا ببرم

دومین بار:هنگامی که در مقابل کسانی که ناتوان بودند خود را به نا خوشی زدم

سومین بار:هنگامی که انتخاب را به عهده من گذاردند به جای امور مشکل امور آسان و راحت را بر گزیدم

چهارمین بار:هنگامی که مرتکب اشتباهی شدم و خود را با اشتباهات دیگران تسلی دادم

پنجمین بار:هنگامی که از ترس سر به زیر بودم و آن وقت ادعا می کردم بسیار صبور و بردبارم

ششمین بار:هنگامی که جامه خود را بالا می گرفتم تا با سختیها و ناملایمات زندگی تماس پیدا نکنم

هفتمین بار:هنگامی که در مقابل خدا به نیایش ایستادم وآنگاه سروده های خویش را فضیلت دانستم

 

***

ندای زندگی وجود من قادر نیست خود را به گوش زندگی وجود تو برساند؛ اما بگذار با هم سخن بگوییم تا احساسا تنهایی نکنیم

 

هنگامی که مهر می ورزید مگویید: «خدا دردل من است». بگویید: « من در دل خدا هستم».

 

لینک به دیدگاه

این داستان من است برای هر کسی که دوست دارد بداند چگونه دیوانه شدم :

در روزهای بسیار دور و پیش از آنکه بسیاری از خدایان متولد شوند، از خواب عمیقی بر خواستم

و در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است .

آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .

لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:

دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !

مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.

چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بود فریاد بر آورد :

ای مردم ! این مرد دیوانه است !

سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسه زد و این برای نخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم در محبت خورشید ملتهب شد و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی در حالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :

مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!

این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :

آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات و درون ما آگاه شوند، می کوشند تا ما را به بندگی کشند اما نباید برای نجاتم بسیار مفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد !

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

اگر بميرم

 

آيا خواهش ها از من دور مي شوند؟

 

آيا طمع ها اندر باد منزوي مي شوند؟

 

صبح مي كنم ليك

 

شوق ها خفته اند

 

شب مي كنم

 

ليك

 

روحم را در بستر آرامشي نيست

 

آيا تشنه كامي هست كه از شراب بهشتي سيراب گردد؟

 

آيا گرسنه اي هست كه از اطعام خداوندي سيراب گردد؟

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

رابطه قلبی دو دوست نیاز به بیان الفاظ و عبارات ندارد .

 

 

 

پند آموز است ماجرای مردی که زمین را می کاوید تا ریشه های بی ثمر را از اعماق زمین بیرون کشد ، اما ناگاه گنجی بزرگ یافت ؟! .

لینک به دیدگاه

خونم را بریز و تنم را زخم بزن، اما بدان که به روحم آسیبی نمیرسانی و آن را نابود نمیسازی. دست ها و پاهایم را با غل و زنجیر ببند و به سیاهچالم بیفکن .با وجود این، نمیتوانی افکارم را زندانی کنی، زیرا افکار من همچون نسیم آزاد است و از فضای بی زمان و بی کران عبور می کند

لینک به دیدگاه

هنگامي كه شادي من متولد شد او را در بغل گرفتم و روي بام خانه ام بردم و فرياد زدم كه: اي همسايگان و اي آشنايان من! بيائيد و بنگريد زيرا امروز شادي من متولد شده است! بيائيد و شادي مرا ببينيد كه چگونه در برابر خورشيد مي خندد؟ اما بر تعجبم افزوده شد زيرا هيچ كسي از همسايگانم براي ديدن شادي من حاضر نشد!

 

هفت ماه روي بام خانه ام ماندم و از بام تا شام حضور شادي خود را به اطلاع همگان مي رساندم اما كسي به صدايم گوش فرا نداد. لذا من و شادي ام تنها مانديم و كسي به ما توجه نكرد.

 

هنوز يك سال نگذشت كه ناگهان شادي من از زندگي خود بيزار گشت و رنگ پريده و بيمار شد و جز قلب من، هيچ قلبي به عشق او نطپيد و هيچ لبي جز لبهاي من، لب او را نبوسيد.

 

آنگاه شادي من در تنهايي خود جان سپرد و از اين به بعد هرگاه اندوهم را به ياد مي آورم، شادي را نيز به ياد مي آورم.

 

ياد و خاطره چيست؟

 

جز برگ پائيزي است كه اندكي در باد مي جنبد و به خود مي پيچد و سپس براي زمان طولاني با خاك كفن مي شود!

لینک به دیدگاه

دلو خود را بادیگر دلوها افکندم و گفتم:

شاید به آب رسم

دلو خود را با دیگر دلو ها بالا کشیدم لیک

جز آرزوهایم چیزی دیگر نیافتم!

 

 

چون بمیرم بگویید

غریبی مشتاق به سوی وطن خویش هجرت کرد

در دنیا اسیر مرادخود بود

و اکنون

در آسمان ها رهاست

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

سخنانی از جبران خلیل جبران

 

 

x1pbglk-vqL4BvxxBUlp5NIWJpsA_-BhPeJD0KbMBHKt757m5YcoPZJtMxciy3ofAXyzNtCqCC3aFNXf9xr5bIPlJjB8yNrQcnxmxW6ZicUVjs_NAX1lSBfsCir2R7-zWfLiS0CvOn6TL7v8yqg6mi6jA

جبران خليل جبران :

- بوي تو نفس من خواهد شد و ما با هم در همه فصلهاي زندگي شاد و مسرور خواهيم بود.

 

- عشقي که هر روز تازه تر نشود، اندک اندک به عادت تبديل مي گردد و رنگ بردگي به خود مي گيرد.

 

- عاشقان چنان يکديگر را در آغوش مي گيرند که بينشان چيزي فراتر از رابه بين دو جسم مطرح است.

 

- چه دشوار است زندگي براي آنکه عشق را مي جويد اما به شهوت مي رسد.

 

- عشق اگر در سايه عنايت عقل نباشد، شعله اي است که خود را خاکستر خواهد کرد.

 

- عزيزم بدان که اگر تو از من بخواهي تنهايي خويش را رها سازم تا تو احساس تنهايي نکني، جادوي عشقمان ناپديد مي شود.

 

- عشق محدود تنها به تصاحب معشوق مي انديشد و عشق بي انتها در جستجوي خويشتن است.

 

- خموش باش قلب من تا رسيدن صبح، هر که صبورانه بامدادان را انتظار کشد، سپيده دم او را عاشقانه در آغوش خواهد کشيد.

 

- قلبي را که عشق مي ورزد اما هرگز تسليم نمي شود پذيرا باش.

 

- اولين بوسه، نخستين گل بر سر شاخه درخت زندگي است.

 

- با خود پيمان بنديد که با زيباترين، باارزش ترين و هيجان انگيز ترين فرد دنيا رابطه سرشار از عشق و محبت برقرار کنيد.

 

- آيا روزي فرا خواهد رسيد که طبيعت آموزگار آدمي باشد، انسانيت کتابش و زندگي آموزه ي او؟

 

- خداوند مشعلي از زيبايي و دانايي در قلب تان به وديعت نهاده است. گناه است اگر بگذاريد خانوش شود و به خاکستر بدل گردد.

 

- اگر انسان ارزش واقعي خود را بشناسد، هرگز نابود نخواهد شد.

 

- گناهي بزرگتر از اين نيست که از گناهان انساني ديگر پرده برداريم.

 

- از ديدن بزدلي مردم آموخته ام که با شهامت باشم.

 

- اگر خودت را بشناسي، همه انسانها را شناخته اي.

 

- دوزخ شکنجه و عذاب نيست، دوزخ در قلب خالي است.

 

- آنها که معني خوبي را درک مي کنند از برهنه به طعنه نمي پرسند: جامه ات کجاست؟ با بي خانمان به مسخره نمي گويند : بر سر خانه ات چه آمده است؟

بیست و یک سخن از جبران خلیل جبران

1-

چون عشق اشارت فرماید، قدم به راه نهید،

گرچه دشوارست و بی زنهار این طریق .

و چون بر شما بال گشاید ، سر فرود آورید به تسلیم،

اگر شمشیری نهفته در این بال ، جراحت زخمی بر جانتان زند.

2-

چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است،

شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم.

3-

تعبیر جبران خلیل جبران از زنا شویی:

در کنار هم بایستید ، نه بسیار نزدیک،

که پایه های حایل معبد ، به جدایی استوارند،

و بلوط و سرو در سایه ی هم سر به آسمان نکشند.

 

4-

نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان :

جام یکدیگر پر کنید ، لکن از یک جام ننوشید .

از نان خود به هم ارزانی دارید ، اما هر دو از یک نان تناول نکنید .

5-

نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان به هنگام شادی :

و همگام نغنمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید ، اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها .

چون تارهای عود که تنهایند هر کدام ، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش.

6-

این کودکان فرزندان شما نی اند،

آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او .

از شما گذر کنند و به دنیا سفر کنند ، لیکن از شما نیایند . همراهی تان کنند ، اما از شما نباشند.

به آنان عشق خود توانید داد، اما اندیشه تان را هرگز ، که ایشان را افکاری دیگر به سر است ، تفکراتی از آن خویشتن.

7-

شما چون کمانید که فرزندتان همچون پیکان هایی سرشار زندگی از آن رها شوند و به پیش روند.

و تیرانداز ، نشانه را در طریقت بی انتها نظاره کند و به نیروی او اندامتان خمیده شود ، که تیرش تیز بپرد و در دوردست نشیند.

پس شادمان می بایدتان خمیدن در دستهای کماندار،

چون او هم شفیق تیرست که می رود ؛ و هم رفیق کمان که می ماند.

8-

دهش (بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت ، هر چه بسیار ، باز اندک باشد ، که واقعیت بخشش ، ایثار از خویشتن است.

9-

سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .

و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض.

10-

و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟

آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.

پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان.

11-

حیات درختان در بخشش میوه است. آنها می بخشند تا زنده بمانند ، زیرا اگر باری ندهند خود را به تباهی و نابودی کشانده اند.

12-

و تو کیستی؟ تو که باید آدمیان سینه های خویش را در مقابلت بشکافند و پرده حیا و آزرم و عزت نفس خود را پاره کنند تا تو آنها را به عطای خود سزاور بینی و به جود و کرم خود لایق؟

پس ، نخست بنگر تا ببینی آیا ارزش و لیاقت آن را داری که وسیله ای برای بخشش باشی ؟

آیا شایسته ای تا بخشایشگر باشی؟

زیرا فقط حقیقت زندگی است که می تواند در حق زندگی عطا کند، و تو که این همه به عطای خود می بالی فراموش کرده ای که تنها گواه انتقال عطا از موجودی به موجود دیگر بوده ای!.

13-

وقتی حیوانمی را ذبح می کنی ، در دل خود به قربانی بگو:

نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد ، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرا رسد ، من نیز همانند تو خواهم سوخت ، زیرا قانونی که تو را در مقابل من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد.

خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است.

14-

هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :

دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد.

شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا می شود .

عطر دل انگیز تو ، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود.

15-

اگر کار و کوشش با محبت توام نباشد پوچ و بی ثمر است ، زیرا اگر شما با محبت به تلاش برخیزید ، می توانید ارواح خویش را با یکدیگر گره بزنید و آنگاه همه شما با خدای بزرگ پیوند خورده اید.

16-

شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.

زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند،

و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ،

و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد.

17-

کار تجسم عشق است.

18-

به معیار دل ، شادمانی ، چهره ی بی نقاب اندوه است و آوای خنده از همان چاه بر شود که بسیاری ایام ، لبریز اشک می باشد.

19-

اندوه و نشاط همواره دوشادوش هم سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است ، دیگری در رختخوابتان آرمیده باشد.شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه اندوه و نشاط .

20-

کسی که کشته می شود ، در جریان قتل خود سهمی دارد و نمی تواند از آن تبرئه شود . آن که چیزی از وی به سرقت می رود نمی تواند از سرزنش برکنار باشد. انسان نیکوکار هرگز نمی تواند خود را از اعمال تبهکاران تبرئه کند ، و انسان پاک نمی تواند از آلودگی و ناپاکی تبهکاران در امان باشد . چه بسا که انسان مجرم ، خود قربانی کسی است که جرم و جنایت را در حق او انجام داده.

21-

شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیمهای گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

تو مهر مي ورزي

شادي زنده اي و يا غمگين،

و من در همه اينها سهمي دارم،

چون تو را دوست دارم...،

اينك به خانه خود باز مي گردم،

چه مي شود كرد؟

شاهزاده سرزمين عشق،

ما همه ميهمان توايم و يك روز،

به سرزمين خود باز مي گرديم،

اما تو هستي مهر مي ورزي شادي و يا غمگين،

و ما هركجا كه باشيم

تو را دوست داريم ...

لینک به دیدگاه

قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام "لبخند" گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند، او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد :"مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم."جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم گفتم شاید از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را بازرسی کرده بودند در رفته باشد خوشبختانه یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟" به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.

 

پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم :"آره ایناهاش" او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند. قفل درب سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد! نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند!!!

 

تنها یک لبخند زندگی مرا نجات داد !

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

اگر از دوست خود جدا شدی ، مبادا که بر جدایی اش افسرده و غمین گردی ، زیرا آنچه از وجود او در تو دوستی و مهر برانگیخته است ، ای بسا که در غیابش روشن تر و آشکارتر از دوران حضورش باشد

لینک به دیدگاه

*حقیقت نیازمند دو مرد است;یکی درباره ی آن سخن می گویدو دیگری آن را درک می کند.

*رازهای دل هایمان را کسی درک نمی کند ٬ مگر آنکه دلش پر از اسرار باشد.آن که تنها با اوقات خوشش و نه با غم هایتان شریک شما شود ٬یکی از هفت کلید درهای بهشت را از دست داده است.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

من هر روز تغيير مي‌كنم

و در هشتاد سالگي هم، هم‌چنان تجربه مي‌آموزم و تغيير مي‌كنم.

كارهايي كه به انجام رسانده‌ام

ديگر به من ربطي ندارد... ديگر گذشته است.

من براي زندگي هنوز نقدينه‌هاي بسياري در اختيار دارم

دلواپس شادماني تو هستم. گزينه نامه‌هاي عاشقانه‌ي جبران خليل جبران و ماري هاسكل

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

«آن‌که اعتماد می‌کند... مهم نیست که به چه چیزی اعتماد می‌کند، همین اعتماد حاکی از معصومیت اوست. حتی اگر بدلیل اعتماد، فریب بخورد، مهم نیست، چون ارزش اعتماد بسیار فراتر از چنین فریبی است. می‌توانی همه چیز را از او بگیری، ولی اعتماد را هرگز.»

«آن‌که عمیقاً به خوشبختی خود علاقمند است، همواره به خوشبختی دیگران نیز علاقمند است، اما نه به خاطر دیگران. در ژرفای وجود به خودش علاقمند است، به همین دلیل یاری می‌رساند. اگر در دنیا به همه بیاموزند که خود را دوست بدارد، تمام دنیا خوشبخت خواهد شد. امکان شوربختی از میان خواهد رفت. هستند کسانی که با احساسات خود کنار می‌آیند و هستند کسانی که با همین احساسات می‌

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
- ولی هر دو اسیر احساسات خواهند ماند. باید از دایرهٔ این پیوند رها گردی. باید تماشاگر باشی، یک ناظر.»

«آن‌گاه که در پیوند هستیم، آن را بدیهی فرض می‌کنیم. زن تصور می‌کند مرد را می‌شناسد، و مرد تصور می‌کند که زن را می‌شناسد. نه مرد و نه زن چیزی نمی‌دانند. شناختن دیگری ناممکن است، دیگری همواره یک راز باقی می‌ماند. بدیهی دانستن وجود دیگری توهین است، بی‌احترامی است.»

«

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
وسیله‌ای است برای فرار از ترس تغییر، ازدواج وسیله‌ای است تا پیوند را تثبیت کنی. اما
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
چنان پدیده‌ای است که به محض تلاش برای تثبیت آن، خواهد مرد. ایستایی در عشق همان و نابودی عشق همان. عشق واقعی تنهایی را به یگانگی مبدل می‌سازد.»

«اگر ایجاد پیوند آزاد باشد، با

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
همراه باشد، شادی از راه خواهد رسید، چون آزادی ارزش غایی است، چیزی از آن بالاتر نیست. اگر
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
تو سوی آزادی رهنمونت کند، عشق تو عین برکت است، و اگر سوی بردگی براندت نه برکت که لعنت است.»

«اگر دیگری را

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
می‌داری، اگر می‌خواهی یاریش کنی، کمک کن تا یگانه شود. نه نباید او را اشباع کنی. تلاش نکن با حضور خود بگونه‌ای او را کامل کنی. دیگری را کمک کن تا یگانه شود. چنان سیراب از وجود خود که نیازی به حضور تو نباشد.»

«انسان

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
هرگز به کسی خشم نمی‌ورزد، چون در واقع وابسته به دیگری نیست. او می‌تواند در تنهایی نیز شاد باشد... البته او باز شادی خود را با دیگری تقسیم می‌کند ولی دیگر به کسی وابسته نیست. اکنون دیگر رابطه وابستگی برقرار نیست؛ این پیوند است، پیوند وابستگی متقابل.»

«با عاشق‌شدن، کودک باقی خواهی ماند؛ و با عروج در

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
، به بلوغ دست خواهی یافت.»

«بزرگ‌ترین

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
در جهان آن است که تو هستی، من هستم. بودن بزرگ‌ترین معجزه‌است و مکاشفه درهای این معجزه بزرگ را برویت می‌گشاید.»

«تمام تاکید من نه بر اسم‌ها که بر افعال است؛ تا می‌توانی از اسم‌ها حذر کن. این‌کار در زبان امکان‌پذیر نیست، ولی در عرصه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
می‌توانی. چه، زندگی خود یک فعل است. زندگی یک اسم نیست، واقعاً «زندگی‌کردن» است و نه «زندگی».
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
نیست، عشق‌ورزیدن است. پیوند نیست، پیوند‌یافتن است. ترانه نیست، ترانه‌خواندن است.
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
نیست، رقصیدن است.»

«حیرت خواهی کرد، که اگر خود را

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
بداری، دیگران نیز دوستت خواهند داشت. هیچکس کسی را که خود را دوست نمی‌دارد، دوست ندارد. اگر نمی‌توانی به خود
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
بورزی، چه کس دیگری به این کار اهمیت خواهد داد؟»

«

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
به پیوند می‌انجامد، ثابت می‌ماند، صمیمیت بیشتر جاری است، و سیال. دوستی یک رابطه‌است، صمیمیت حالتی از وجود توست. صمیمی هستی، با کدام و چه کسی، ابداً مهم نیست.»

«

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
خالص‌ترین
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
است. دوستی والاترین صورت عشق است جایی که چیزی نمی‌خواهی، شرطی قائل نمی‌شوی، جایی که ایثار کردن عین لذت است. یکی بسیار نصیب می‌برد، اما این اصل نیست، این نصیب خودبه‌خود پیش می‌آید. انسان نیاموخته است که زیبایی‌های تنهایی را دریابد. او همیشه آوارهٔ جستن نوعی پیوند است، می‌خواهد با کسی باشد – با یک دوست، با یک پدر، با یک همسر، با یک فرزند، با یکی و کسی... اما نیاز اساسی آن است که به گونه‌ای فراموش کنی که تنهایی.»

«رابطه جنسی هرگز کسی را ارضا نکرده‌است. این پیوند، بیشتر و بیشتر عدم رضایت ایجاد می‌کند. رابطه جنسی هرگز کسی را به کمال نرسانده – با کمال بیگانه‌است. رابطه جنسی زمانی معنا می‌یابد که با

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
همراه باشد. پس عشق و رابطه جنسی به هم می‌آمیزند. و عشق مرکزیت عظیم‌تری است، مرکزیتی والاتر. آن‌گاه که رابطه جنسی به عشق گره می‌خورد، بالا و بالاتر جریان می‌یابد.»

«زمانی فرامی‌رسد که به

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
رسیده‌ای و زمانی فرا می‌رسد که به ورای عشق می‌رسی. زمانی فرامی‌رسد که پیوند می‌یابی و از این پیوند لذت می‌بری، و زمانی خواهد رسید که تنهایی و از زیبایی تنها بودن لذت می‌بری. آری هر چیز و هر زمانی زیباست.»

«

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
وابستگی متقابل است. هیچکس مستقل نیست. حتی برای لحظه‌ای نمی‌توانی تنها زندگی کنی. به حمایت تمام هستی نیازمندی، هر آن دَم است و بازدَم. نه این یک پیوند نیست، این وابستگی متقابل محض است.»

«شهامت به معنای

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
در پیوند با دیگران و در عین حال مستقل باقی‌ماندن است. انسان نوین، انسان با شهامت خواهد بود. در گذشته، تنها دو نوع ابله در جهان زندگی می‌کرده‌اند، گونهٔ این دنیایی و گونهٔ آن دنیایی – ولی هر دو ابله بوده‌اند. انسان واقعاً بی‌باک کسی است که در این جهان زندگی می‌کند ولی به این دنیا تعلق ندارد.»

«

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
آزمونی روحی است – ربطی به جنسیت ندارد و با کالبدها بیگانه ‌است، عشق با درونی‌ترین کانون وجود سروکار دارد. اما تو هنوز حتی به معبد خود قدم نگذاشته‌ای. ابداً نمی‌دانی که کیستی، و با اینحال در پی آنی که چگونه عشق بورزی. نخست خود باش، خود را بشناس، و دل خوش‌ دار که عشق را پاداش خواهی گرفت.»

«

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
با درد همراه است – چون رشد را موجب می‌شود. عشق با درد همراه است چون عشق چنین می‌طلبد. عشق با درد همراه است چون عشق دگرگون می‌کند. عشق با درد همراه است، چون در عشق از نو زاده می‌شوی.»

«

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
به مثابه یک پیوند رخ می‌نماید اما در خلوت ژرف آغاز می‌گردد. هنگامی که به تمامی در تنهایی خود خرسندی، هنگامی که مطلقاً به دیگری نیازمند نیستی، وقتی حضور دیگری یک احتیاج نمی‌نماید، آنگاه است که توانایی دریافت عشق را خواهی داشت. اگر وجود دیگری نیاز تو باشد، تنها می‌توانی بهره‌کشی کنی. تزویر کنی، مسلط شوی، اما عشق نمی‌توانی بورزی.»

«

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
یک پیوند است. عاشق و معشوق هر دو تلاش می‌کنند خود باقی بمانند، در پیوند و در عین حال مستقل، چنین است که مبارزه آغاز می‌شود.»

«تا دوری نزدیک نتوانی بود. اگر همیشه دور بمانی،

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
خواهد مرد. اگر همیشه نزدیک بمانی، عشق خواهد مرد.»

«والاترین

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
در جهان آنست که مرید باشی. این موهبت با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست. مریدی یگانه‌است و همتایی ندارد. در هر پیوند دیگری، چیزی شبیه آن نخواهی یافت، نه چیزی مثل آن نمی‌تواند وجود داشته باشد.»

لینک به دیدگاه

سفر مذهب این است: بازگشت به وطن. و انسانی که زندگی را فهمیده باشد همیشه احترامش را به دنیا ادا می کند زیرا این دنیا تو را از رویایت بیرون کشیده و تکان داده است. او با دنیا مخالف نیست؛ او فقط می داند که او کاری با دنیا ندارد؛ او فقط می داند که در جهتی اشتباه جست و جو می کرده است.

 

زندگی همیشه مهربان بوده است، زندگی بارها و بارها به تو گفته که نمی توانی در اینجا چیزی بیابی ، به خانه بازگرد. ولی تو گوش نمی دهی.

 

پول می سازی و یک روز پول وجود دارد ، آنوقت زندگی به تو می گوید، "چه به دست آورده ای؟" ولی تو گوش نمی دهی. حالا به این فکر هستی که باید پول خود را در راه سیاست خرج کنی، باید یک نخست وزیر یا یک رییس جمهور شوی ، آنوقت است که همه چیز روبه‌راه خواهد بود! و یک روز تو نخست وزیر هستی و زندگی یک بار دیگر از تو می‌پرسد، "چه به دست آورده ای؟" تو گوش نمی دهی. تو به چیزی دیگر می اندیشی و چیزهایی دیگر. زندگی گسترده است ، برای همین است که زندگی بسیاری از مردم هدر می‌رود.

 

ولی از زندگی عصبانی نباش. این زندگی نیست که تو را ناکام می سازد، این تو هستی که به‌زندگی گوش نمی دهی. و من این را یک معیار و سنگ محک می خوانم: اگر قدیسی را می‌بینی که با زندگی مخالف است، در مقابل زندگی نگرشی تلخ دارد، خوب بدان که او هنوز زندگی را درک نکرده است. وگرنه در برابر زندگی کرنش می کند و حرمتی عمیق به آن می‌نهد زیرا زندگی او را از رویاهایش بیدار ساخته است. زندگی بسیار تکان دهنده است، برای همین است که او نسبت به زندگی احترامی عمیق خواهد داشت. زندگی دردناک است. آن درد به این سبب است که تو چیزی را می خواهی که ناممکن است. این درد از زندگی نیست، از انتظارات تو ناشی می شود.

 

مردم می گویند که "انسان پیشنهاد می دهد و خداوند ترتیبش را می دهد". هرگز چنین نشده است. خداوند هرگز برای کسی ترتیبی نداده است. ولی شما با همان پیشنهادات خود ترتیبش را برای خودتان داده اید. به پیشنهاد خداوند گوش بده و پیشنهادات خودت را نزد خودت نگه دار. ساکت باش. به این گوش بده که تمامی جهان هستی چه اراده ای دارد ، سعی نکن هدف های خصوصی خودت را داشته باشی و خواسته های شخصی خودت را پیگیری کنی. هیچ خواسته‌ی فردی نداشته باش ، این تمامی جهان هستی است که به سمت مقصد خودش در حرکت است. تو فقط بخشی از آن باش. همکاری کن. در تضاد با آن نباش. به آن تسلیم شو. و زندگی همیشه تو را به واقعیت خودت برمی گرداند ، برای همین است که تکان دهنده است.

 

زندگی تو را شوکه می کند زیرا رویاهای تو را برآورده نمی سازد. و این خوب است که زندگی هرگز رویاهایت را برآورده نمی کند ، همیشه به نوعی درحال پیشنهاد دادن است. زندگی هزار ویک فرصت به تو می دهد تا ناکام شوی تا بتوانی درک کنی که انتظارات خوب نیستند و رویاها عبث هستند و خواسته ها هرگز برآورده نمی شوند. آنوقت خواسته ها را رها می کنی و رویاها را دور می ریزی و دست از پیشنهاددادن برمی داری. ناگهان به وطن بازگشته ای و آن گنج در آنجاست.

 

آن گنج همیشه در زیر آن اجاق بوده و انتظار می کشیده است: در همان اتاقی که در آنجا رویای گنجی را در نزدیکی قصر شاه می دیده. گنج همانجا بوده! در اتاق خودش، در منزل خودش، منتظر بوده تا بیرون کشیده شود.

 

این بسیار بامعنی است. گنج تو در درون وجود خودت است، جای دیگری دنبالش نگرد. تمام قصرها و تمام پل هایی که به قصر ختم می شوند بی معنی هستند؛ تو باید پل خودت را در درون وجود خودت خلق کنی. آن قصر در آنجاست؛ آن گنج در آنجاست.

 

خداوند هرگز کسی را بدون گنج به این دنیا نمی فرستد. او تو را برای هر موقعیتی آماده ساخته است ، چگونه ممکن است طور دیگری باشد؟ وقتی پدری پسرش را برای یک سفر طولانی راهی می کند، همه گونه برایش تدارک می بیند. حتی برای موقعیت های غیرمنتظره برای او تدارک می بیند. تمام پیش بینی ها را می کند.

 

تو هرچه را که نیاز داشته باشی داری. فقط وارد جوینده شو و از جستن در بیرون دست بردار و جوینده را بجو، بگذار جوینده آن جستنی باشد.

 

هرگاه فردی به گنج درونش می رسد؛ نیایش یا دعا برمی خیزد ، معنی این داستان این است. او نیایشگاهی به نام رب عیسیک شول ساخت. هرگاه مرحمت خداوند را درک می کنی، مهربانی و عشق درتو ایجاد می شود؛ چه کار دیگری می توانی بکنی؟ نیایشی عمیق و سپاسی سرشار وجودت را دربرمی گیرد و از عشق و مهر سرریز می گردی. چه کار دیگری می‌توانی بکنی؟ فقط تعظیم می کنی و به دعاکردن می پردازی.

 

و به یاد داشته باش: اگر برای درخواست چیزی نیایش کنی، آن یک دعا نیست. وقتی برای تشکرکردن از خداوند دعا می کنی، فقط آنوقت یک دعا است. دعاکردن همیشه اظهار سپاسگزاری است. اگر چیزی را درخواست کنی دعای تو هنوز هم با خواهش ها آلوده است. آنوقت هنوز نیایش نشده است ، هنوز هم با رویاها مسموم است. دعای واقعی فقط وقتی اتفاق می افتد که تو به وجود خویشتن خویش دست یافته باشی، وقتی که دریافته باشی که خداوند چه‌چیزی را بدون اینکه درخواستش را بکنی به تو بخشیده است. دعای واقعی وقتی رخ می‌دهد که فهمیده باشی چه به تو عطا شده است و چه منابع عظیم و بی نهایتی به تو عطا شده است. مایلی به خداوند بگویی، "متشکرم". دعای خالص چیزی جز یک تشکر خالص نیست.

 

وقتی که نیایش فقط یک شکرگزاری خالص باشد، آنوقت نیایش است. هرگز در دعای خود درخواست چیزی را نکن. هرگز نگو، "این کار را بکن، آن کار را نکن؛ این کار را نکن، آن کار را نکن." این نشانگر بی دیانتی تو است، این نشانگر نداشتن توکل و اعتماد تو است. به‌خداوند اعتماد کن. زندگی تو ازپیش یک سعادت است و یک برکت. هرلحظه یک شعف خالص است ولی تو آن را از کف می دهی، این را می دانم. برای همین است که آن نیایش برنمی خیزد _ درغیراینصورت نیایشگاهی می ساختی؛ تمام زندگیت آن نیایشگاه می شد؛ خودت آن معبد می شدی ، محراب خداوند. ترانه های الهی از وجودت فوران می زد. خداوند در تو شکوفا می شد و رایحه اش از وجود تو همراه با باد منتشر می گشت.

 

چنین نمی شود زیرا تو چیزی را کسر داری. و این قصور به سبب خداوند نیست، به سبب خودت است. اگر خواسته ای داشته باشی و فکر کنی که آن گنج درجایی دیگر است، به آینده حرکت می کنی. به سبب خواهش های تو است که نیاز به آینده وجود دارد؛ آینده محصول جانبی از خواسته های تو است. چگونه می توانی خواسته را در زمان حال فرافکنی کنی. لحظه‌ی حال همینجاست و نمی توانی هیچ خواسته ای را در آن فرافکن کنی، اجازه ی خواهش را نمی دهد. اگر خواهش داشته باشی، لحظه ی حال را ازدست می دهی؛ فقط می توانی در آینده خواسته داشته باشی، فقط در فردا.

 

این نکته باید درک شود: خواسته همیشه در آینده است، ولی آینده هرگز در آنجا وجود ندارد. آینده چیزی است که وجود ندارد، و خواسته همیشه و فقط در آینده است. و خواسته از گذشته می آید که آن نیز وجود ندارد. گذشته رفته است وآینده هنوز نیامده. خواسته از گذشته می آید زیرا تو باید به نوعی می دانسته ای که در گذشته چه خواهشی داشته ای. چگونه می توانی چیزی کاملاٌ تازه را بخواهی؟ چیز جدید را نمی توان خواست. فقط می توانی چیزی تکراری را درخواست کنی. تو پول داشته ای و درخواست پول بیشتر داری ، ولی پول را می‌شناسی. قدرت داشته ای و حالا بیشتر می خواهی ، ولی خود قدرت را قبلاٌ شناخته ای. انسان نمی‌تواند خواسته ی چیزی ناشناخته را داشته باشد. خواسته فقط تکرار چیزی شناخته شده است. فقط نگاهش کن. تو آن را شناخته ای و تو را ارضاء نکرده است، پس دوباره و بیشتر آن را می خواهی. آیا فکر می کنی که ارضاء خواهی شد؟ فوقش این است که مقدار بیشتری بخواهی، ولی اگر یک روپیه ارضاء کننده نباشد، هزار روپیه چگونه می تواند ارضاکننده باشد؟ اگر یک روپیه ارضاکننده نیست، پس ده هزار روپیه ده هزاربار بیشتر ارضاکننده نیست ، این منطقی ساده است.

 

اگر یک زن تو را ارضا نکرده باشد، آنوقت ده هزار زن هم تو را ارضاء نخواهند کرد. اگر یک زن چنان جهنمی برایت خلق کرده باشد، آنوقت ده هزار زن.... فقط فکرش را بکن!

یک ریاضیات ساده است. می توانی حلش کنی!

 

فقط می توانی به سبب گذشته درخواست کنی و فقط می توانی در آینده تقاضا کنی، و هردو ناموجود هستند. آنچه که وجود دارد زمان حال است. این لحظه تنها لحظه ای است که وجود دارد. نمی توانی دراین زمان حال خواهشی داشته باشی، فقط می توانی در آن باشی. فقط می‌توانی از آن لذت ببری.

 

و من هرگز با کسی برخورد نداشته ام که بتواند در زمان حال بدبخت باشد. تعجب خواهید کرد. بارها مردم نزد من می آیند و می گویند که رنجور و بدبخت هستند و چنین و چنان هستند، و من به آنان می گویم، "فقط چشم ها را ببند و در همین لحظه ی حال ببین که آیا بدبخت هستی یا نه." آنان چشم ها را می بندند و سپس چشم ها را باز می کنند و می گویند، "در همین لحظه بدبخت نیستم."

 

هیچکس در همین لحظه ی حال بدبخت نیست. هیچ امکانی وجود ندارد. طبیعت امور چنین اجازه ای نمی‌دهد. آیا در همین لحظه ی حال بدبخت هستی؟ در همین لحظه؟ آری، شاید لحظه‌ای پیش بدبخت بوده ای ، این درست است. و یا لحظه ای بعد بدبخت باشی ، این نیز مجاز است. ولی همین لحظه: در میان این دو چیز ناموجود، آیا بدبخت هستی؟ هیچکس تاکنون چنین نبوده است.

 

این لحظه همیشه سعادت خالص است؛ این لحظه همیشه شعف است و برکتی عظیم؛ این لحظه، لحظه ی خداوند است. گذشته مال تو است، آینده مال تو است؛ حال به خداوند تعلق دارد. ما زمان را به سه بخش تقسیم می کنیم: گذشته حال و آینده ، ولی ما نباید آن را چنین تقسیم کنیم. این یک تقسیم بندی درست نیست. زمان باید به دو بخش گذشته و آینده تقسیم شود ولی زمان حال بخشی از زمان نیست، بخشی از جاودانگی است. خداوند گذشته ای ندارد، یادت باشد: نمی توانی بگویی خدا بود. خداوند آینده ای ندارد: نمی توانی بگویی خدا خواهد بود. خداوند فقط یک زمان دارد ، حال. خداوند هست. خداوند همیشه هست. درواقع، خداوند فقط نام دیگری برای بودشisness است، برای وجود. هرگاه تو نیز در زمان حال باشی، هرگاه تو نیز در این "بودش" باشی، خوشبختی و برکت یافته ای. نیایشی برمی خیزد. یک محراب می‌شوی.

لینک به دیدگاه

With nothing to lose

 

هیچ چیز انباشته نکن، هرچه که باشد: قدرت، پول، اعتبار، فضیلت، دانش، حتی تجارب به‌اصطلاح روحانی. اگر انباشته نکنی آماده خواهی بود هرلحظه بمیری، زیرا چیزی برای ازدست دادن نداری. ترس از مرگ واقعاٌ ترس از مردن نیست: ترس از مردن واقعاٌ از انباشته‌کردن زندگی سرچشمه می گیرد. آنگاه چیزهای زیادی برای ازدست دادن داری.

به آن‌ها می چسبی. معنی سخن مسیح که می گوید " آنان که در روح فقیر هستند برکت یافته‌اند" همین است.

 

من نمی گویم که گدا شوید، منظورم این نیست که دنیا را ترک کنید. می گویم در دنیا باش ولی از دنیا نباش. در درون چیزی را انباشته نکن، در روح فقیر باش. هرگز چیزی را تصاحب نکن ،آنگاه آماده ای تا بمیری. مشکل در مالکیت است نه در خود زندگی. هرچه بیشتر مالک باشی، بیشتر در ترس ازدست دادن هستی. اگر مالک هیچ چیز نباشی، اگر خلوص تو و روح تو با هیچ چیز آلوده نشده باشد، اگر فقط در تنهایی خودت وجود داشته باشی، می توانی هرلحظه ناپدید شوی؛ هرلحظه مرگ بردر بکوبد، تو را آماده خواهد یافت. تو هیچ چیز از دست نخواهی داد. از اینکه همراه مرگ بروی چیزی از دست نمی دهی. شاید وارد تجربه ای تازه شوی.

 

وقتی می گویم چیزی انباشته نکن، آن را به عنوان یک الزام مطلق می گویم. نمی گویم که چیزهای این دنیا را انباشته نکن ودانش و فضیلت و تجارب به اصطلاح روحانی انباشته کن! نه. من بطور مطلق می گویم: انباشته نکن. مردمانی هستند، به ویژه در شرق که تارک‌دنیاشدن را آموزش می دهند. می گویند، "در این دنیا هیچ چیز انباشته نکنید، زیرا وقتی مرگ می آید از شما گرفته خواهد شد." به نظر می رسد که این مردمان اساساٌ طمعکارتر از مردمان معمولی دنیوی هستند. منطق آنان این است: در این دنیا انباشته نکنید زیرا مرگ آن را خواهد ربود، پس چیزی را انباشته کنید که مرگ نتواند آن را بگیرد ، فضیلت و تقوا انباشته کنید، شخصیت و اخلاق انباشته کنید، تجربه های روحانی و کندالینیkundalini و مراقبه و این و آن را انباشته کنید؛ چیزی انباشته کنید که مرگ نتواند آن را از شما بگیرد.

 

ولی اگر انباشته کنی، همراه با آن انباشته کردن ترس وارد می شود. هر نوع انباشته کردن

به‌نسبت، ترس خودش را با خودش می آورد.... آنوقت ترسان خواهی بود. انباشته نکن و ترس ازبین می رود. من به شما ترک دنیا را به معنی قدیم آموزش نمی دهم. سلوک sannyasمن مفهومی کاملاٌ تازه است. به شما می آموزد که در دنیا باشید و بااین وجود از دنیا نباشید. آنگاه همیشه آماده خواهید بود.

 

در مورد یکی از صوفیان بزرگ شنیده ام به نام ابراهیم ادهم. روزگاری او حاکم بخارا بود، سپس همه چیز را ترک کرد و یک صوفی گدا شد. وقتی که همراه با یک صوفی دیگر زندگی می کرد، در تعجب بود زیرا این مرد همه روز از فقر خودش شکایت داشت.

 

ابراهیم ادهم به او گفت: "طوری که تو شکایت می کنی به نظر می رسد که این فقر خودت را بسیار ارزان خریده ای!"

مرد که نمی دانست با کی صحبت می کند و ابراهیم ادهم خودش روزگاری شاه بوده گفت، "باید خیلی احمق باشی که فکر کنی که انسان فقر را می خرد."

ابراهیم پاسخ داد، "من پادشاهی خودم را برایش داده ام. من حتی صد تا دنیا را برای یک لحظه ی این فقر می خرم، زیرا برای من ارزشش روز به روز بیشتر می شود. پس تعجبی نیست که زمانی که تو شکایت می کنی، من تشکر می کنم."

 

خلوص روح فقر واقعی است. واژه ی "صوفی" از لغت عربی "صفا" می آید و صفا یعنی خلوص. صوفی یعنی کسی که در قلب خالص است.

 

و خلوص چیست؟ مرا سوء‌تفاهم نکنید ولی خلوص هیچ ربطی به اخلاق ندارد. آن را اخلاق‌گرایانه تفسیر نکنید. خلوص هیچ ربطی به مکتب خلوص گراییPuritans ندارد. خلوص به سادگی یعنی ذهن آلوده نشده، جایی که فقط معرفت شما وجود دارد و نه هیچ چیز دیگر. هیچ چیز دیگر وارد آگاهی شما نمی شود. ولی اگر مشتاق مالک شدن باشی، آن شوق تو را آلوده می سازد. طلا نمی تواند وارد معرفت شما بشود. راهی وجود ندارد. چگونه می‌توانی طلا را وارد وجودت کنی؟ راهی نیست. پول نمی تواند وارد آگاهی شما شود. ولی اگر بخواهی تصاحب کنی، آن تصاحبگری می تواند وارد معرفت تو شود. آنگاه ناخالص می‌شوی. اگر نخواهی چیزی را تصاحب کنی، آنگاه نترس می شوی. آنگاه حتی مرگ نیز تجربه ای زیباست برای گذرکردن از آن.

 

انسانی که واقعاٌ روحانی است تجاربی بزرگ دارد، ولی هرگز آن ها را انباشته نمی کند. وقتی که رخ دادند، او فراموششان می کند. او هرگز به یاد نمی آورد و آن ها را به آینده فرافکنی نمی کند. او هرگز نمی گوید که آن ها باید تکرار شوند و یا باید باردیگر برایش رخ دهند. هرگز برایشان دعا نمی کند. وقتی که رخ دادند، رخ داده اند. تمام است! کارش با آن تمام است و او از آن ها فاصله می گیرد. او همیشه آماده برای تجارب تازه است، هرگز چیزهای کهنه را حمل نمی کند.

 

و اگر کهنه را حمل نکنی زندگی را مطلقاٌ تازه خواهی یافت ،در هرگام یک تازگی غیرقابل‌باور و فوق العاده خواهی داشت. زندگی همیشه جدید است، تنها ذهن است که کهنه است؛ و اگر توسط ذهن کهنه نگاه کنی، زندگی نیز یک چیز تکراری و کسالت‌آور خواهد بود. اگر با ذهن نگاه نکنی.... ذهن یعنی گذشته ی تو، ذهن یعنی تجارب، دانش و هرچیز دیگر که در تو انباشته شده است.

 

ذهن یعنی چیزی که از آن عبور کرده ای، ولی هنوز هم به آن آویخته‌ای. زندگی یک ناخوشی باقی مانده از مستی hang-over است، گردوخاکی از گذشته که معرفت آینه‌گون تو را پوشانده است. آنوقت وقتی توسط آن آینه به زندگی نگاه می‌کنی، همه چیز تحریف می شود. ذهن قوای تحریف است. اگر توسط ذهن نگاه نکنی برای مرگ آماده خواهی بود. درواقع، اگر توسط ذهن نگاه کنی، خواهی دانست که زندگی جاودانه است. فقط ذهن است که می میرد ، بدون ذهن، تو بی مرگ خواهی بود. بدون ذهن، هیچ چیز هرگز نمی میرد؛ زندگی ادامه خواهد داشت، برای همیشه. زندگی به آغازی دارد و نه پایانی.

 

انباشته کن ، آنوقت یک آغاز خواهی داشت و سپس یک پایان.

چگونه خود را برای مرگ آماده کنیم... راهش این است: وقتی می گویم "چگونه خود را برای مرگ آماده کنیم" منظورم آن مرگی نیست که در پایان می آید ، آن در دوردست ها قرار دارد. اگر خودت را برای آن آماده کنی، برای آینده آماده شده ای و باردیگر ذهن وارد خواهد شد. وقتی می گویم برای مرگ آماده شوید منظورم آن مرگی نیست که در نهایت خواهد آمد، منظورم آن مرگی است که هرلحظه همراه با بازدم با شما دیدار می کند. این مرگ را در هرلحظه بپذیرید و برای آن مرگی که در انتها خواهد آمد آماده خواهید بود.

 

شروع کنید به مردن برگذشته، در هرلحظه. هر لحظه خود را از گذشته پاک کنید. بر شناخته‌ها بمیرید تا در دسترس ناشناخته باشید. با مردن و دوباره زنده شدن درهرلحظه، قادر خواهید بود تا زندگی را زندگی کنید و قادر خواهید بود مرگ را نیز زندگی کنید.

 

وتمام زندگی روحانی در واقع همین است: مرگ را با شدت زندگی کردن، زندگی را با شدت زندگی کردن؛ هردو را چنان با شور و شوق زندگی کردن که هیچ چیز زندگی نشده در پشت سرباقی نمانده باشد؛ نه حتی مرگ. اگر مرگ و زندگی را با تمامیت زندگی کرده باشی، به فراسو beyond خواهی رفت. در آن شدت و شور وشوق زندگی و مرگ، تو به فراسوی دوگانگی می روی، به ورای قطبیت می روی و به یگانگی می رسی. آن یگانگی و وحدت همان حقیقت است. می توانی آن را خداوند بخوانی، می توانی آن را زندگی بخوانی، می توانی آن را حقیقت بخوانی، سامادی samdhi، فراآگاهی ، شعف و یا هر نام دیگر.

لینک به دیدگاه

من با احساس گناه مخالفم ، احساس گناه توسط کشیش‌ها خلق شده است ، ولی نوعی دیگر از احساس گناه هست که توسط آخوندها ایجاد نمی شود. و این احساس گناه بسیار بامعنی است. آن احساس گناه وقتی هست که تو احساس کنی در زندگی چیزی بیشتر وجوددارد و تو سخت نمی کوشی تا آن را به دست آوری. آنوقت احساس گناه می کنی. آنوقت احساس می کنی که تو خودت به نوعی در راه رشد خود مانع ایجاد می کنی ، که تنبل هستی، رخوت داری، ناآگاه هستی و خفته‌ای ؛ که تو یکپارچگی نداری؛ که نمی توانی به سمت سرنوشت و مقصد خودت حرکت کنی. آنوقت احساس گناه برمی خیزد: زمانی که احساس می کنی آن امکان را داری و آن را به فعل در نمی آوری. این احساس گناه کاملاٌ متفاوت است.

 

من در اینجا در مورد احساس گناهی که کشیش‌ها در بشریت ایجاد کرده اند حرف نمی زنم: "این را نخور وگرنه احساس گناه می کنی....آن کار را نکن وگرنه احساس گناه خواهی کرد..." آنان میلیون ها چیز را بر مردم حرام کرده اند، پس اگر بخوری و بنوشی و این یا آن کار را بکنی توسط احساس گناه محاصره می شوی. من در مورد آن احساس گناه حرف نمی‌زنم ، آن احساس گناه باید دورانداخته شود. در واقع، همان احساس گناه است که به شما کمک می کند در جایی که هستید بمانید. آن احساس های گناه اجازه نمی دهند آن احساس گناه واقعی را در درون بشناسید. آنان جنجال زیاد برسر چیزهای کوچک راه می اندازند: اگر در شب غذا بخوری جینها بر سرش جنجال می کنند: "تو گناهکاری! چرا در شب غذا خوردی؟" یا اینکه همسرت را طلاق می دهی و کاتولیک ها درتو احساس گناه خلق می کنند ، عملی خطا انجام داده ای! زندگی کردن با آن زن یا شوهر و پیوسته جنگیدن خطا نبود! نابود کردن آن زن یا مرد خطا نبود! نابودکردن فرزندان در آن زندگی جهنمی خطا نبود ، آنان فقط با بودن در میان شما له می شدند و تمام زندگیشان به راهی اشتباه شرطی می شد... نه این ها بد نیست ولی اگر از ازدواج بیرون بیایی و اگر از جهنم خلاص بشوی، آن گناه است!

 

این احساس های گناه به شما اجازه نمی دهند که احساس گناه روحانی را که هیچ ربطی به‌سیاست و آخوند و مذهب و کلیسا ندارد ببینید. این احساس گناه بسیار طبیعی است. وقتی که می بینی که می توانی کاری بکنی و نمی کنی، وقتی که می بینی چقدر توان بالقوه داری و آن توان را به عمل و فعلیت تبدیل نمی کنی، وقتی که می بینی گنج های عظیمی بصورت دانه‌هایی حمل می کنی که می توانند شکوفا شوند و میوه بدهند و تو هیچکاری در موردشان نمی کنی و فقط در رنج باقی مانده ای ، آنوقت یک مسئولیت بزرگی نسبت به خودت احساس می کنی. و اگر آن مسئولیت را برآورده نکنی، احساس گناه خواهی داشت. این احساس گناه اهمیت عظیمی دارد.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...