رفتن به مطلب

پابلو نرودا


spow

ارسال های توصیه شده

شاعری بزرگ که برای تمام جهان مینوشت

مردی بزرگ که به اکثریت انسان متعلق است

وطن پرستی که دروطن خویش زجرها دیده,

ناظم حکمت درشعرقرن خود همتایی ندارد

اودرچشم من تجسم دلاوری ومهربانی هست

سروده ای از پابلو نرودا

سانتیاگو - 2ژوئن 1973

لینک به دیدگاه
  • 11 ماه بعد...

به آرامی آغاز به مردن میکنی -

به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر سفر نکنی،

اگر کتابی نخوانی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدردانی نکنی.

 

به آرامی آغاز به مردن میکنی

زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

 

به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر برده‏ی عادات خود شوی،

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...

 

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی

اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

 

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی

اگر از شور و حرارت،

از احساسات سرکش،

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،

و ضربان قلبت را تندتر میکنند،

دوری کنی . . .

 

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،

اگر ورای رویاها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات

ورای مصلحتاندیشی بروی . . .

 

امروز زندگی را آغاز کن!

امروز مخاطره کن!

امروز کاری کن!

نگذار که به آرامی بمیری.

پابلو نرودا _ ترجمه احمد شاملو

لینک به دیدگاه

طفلکی ها

 

چه چیزی لازم است تا در این سیاره

 

بتوان در آرامش با یکدیگر عشق بازی کرد؟

 

هر کسی زیر ملافه هایت را میگردد

 

هر کسی در عشق تو دخالت می کند

 

چیزهای وحشتناکی می گویند

 

در باره ی مرد و زنی که

 

بعد از آن همه با هم گردیدن

 

همه جور عذاب وجدان

 

به کاری شگفت دست می زنند

 

با هم در تختی دراز می کشند

 

از خودم می پرسم

 

آیا قورباغه ها هم چنین مخفی کارند

 

یا هر گاه که بخواهند عطسه می زنند

 

آیا در گوش یکدیگر

 

در مرداب

 

از قورباغه های حرامزاده می گویند

 

و یا از شادی زندگی دوزیستی شان

 

از خودم می پرسم

 

آیا پرندگان

 

پرندگان دشمن را

 

انگشت نما می کنند؟

 

آیا گاو های نر

 

پیش از آنکه در دیدرس همه

 

با ماده گاوی بیرون روند

 

با گوساله هاشان می نشینند و غیبت می کنند؟

 

جاده ها هم چشم دارند

 

پارک ها پلیس

 

هتل ها، میهمانانشان را برانداز می کنند

 

پنجره ها نام ها را نام می برند

 

توپ و جوخه ی سربازان در کارند

 

با مأموریتی برای پایان دادن به عشق

 

گوشها و آرواره ها همه در کارند

 

تا آنکه مرد و معشوقش

 

ناگزیر بر روی دوچرخه ای

 

شتابزده

 

به لحظه ی اوج جاری شوند.

لینک به دیدگاه

کاشفان شیلی

 

آورد

از آلماگروی شمالی

قطار شراره هایش را ،

و بر فراز سرزمین هایش

در میانه انفجار سکوت

در خود خمید

روز و شب

چنان که بر نقشه ای .

سایه خارزار ،

هاشور خاربن و موم ؛

اسپانیولی پیوست با شکل خشکش ،

خیره بر رزم آرایی تیره خاک !

 

 

 

شب ، برف و شن

بر آوردند ساختار باریکه سرزمینم را.

تمام سکوت در درازنایش است و

تمام کفها

بالا شده از ریش دریایش !

تمام زغال سنگها سرشارش کرده

با بوسه های رازآلود .

چون زغالی گداخته

می گدازد بر انگشتانش

طلا ،

و می تابد نقره

مثل ماهی سبز

بر هیات منجمد سیاره ای تاریک !

 

 

 

اسپانیولی نشست ، روزی

در کنار گل سرخ ،

کنار نفت ،

کنار شراب و

کنار آسمان کهن ؛

بی آنکه گمان برد

زاده شده است

این سرزمین سنگهای سخت

از زیر فضله عقاب دریا !

 

لینک به دیدگاه

عشق

 

 

به خاطر تو

در باغهاي سرشار از گلهاي شكوفنده

من

از رايحه بهار زجر مي كشم !

 

 

 

چهره ات را از ياد برده ام

ديگر دستانت را به خاطر ندارم

راستي ! چگونه لبانت مرا مي نواخت ؟!

 

 

 

به خاطر تو

پيكره هاي سپيد پارك را دوست دارم

پيكره هاي سپيدي كه

نه صدايي دارند

نه چيزي مي بيننند !

 

 

 

صدايت را فراموش كرده ام

صداي شادت را !

چشمانت را از ياد برده ام .

 

 

 

با خاطرات مبهمم از تو

چنان آميخته ام

كه گلي با عطرش !

مي زيم

با دردي چونان زخم !

اگر بر من دست كشي

بي شك آسيبي ترميم ناپذير خواهيم زد !

 

 

 

نوازشهايت مرا در بر مي گيرد

چونان چون پيچكهاي بالارونده بر ديوارهاي افسردگي !

 

 

 

من عشقت را فراموش كرده ام

اما هنوز

پشت هر پنجره اي

چون تصويري گذرا

مي بينمت !

 

 

 

به خاطر تو

عطر سنگين تابستان

عذابم مي دهد !

به خاطر تو

ديگر بار

به جستجوي آرزوهاي خفته بر مي آيم :

شهابها !

سنگهاي آسماني !!

 

لینک به دیدگاه

من آرزومند دهانت هستم ، صدايت ، مويت

 

دور نشو

حتي براي يك روز

زيرا كه …

زيرا كه …

- چگونه بگويم –

يك روز زماني طولاني ست

براي انتظار من

چونان انتظار در ايستگاهي خالي

در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !

 

 

 

تركم نكن

حتي براي ساعتی

چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي

به سوي هم خواهند دويد

و دود

به جستجوي آشيانه اي

در اندرون من انباشته مي شود

تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !

 

 

 

آه !

خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود

و پلكانت در خلا پرپر زنند !

 

 

 

حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !

چرا كه همان دم

آنقدر دور مي شوي

كه آواره جهان شوم ، سرگشته

تا بپرسم كه باز خواهي آمد

يا اينكه رهايم مي كني

تا بميرم !

لینک به دیدگاه

گردش

 

اتفاقي از انسان بودن خسته ام.

اتفاقي خياط خانه و سينما مي روم٬خشکيده

و نفوذ ناپذير چون قوي محسوس پشمي

بر آب ريشه و خاک

 

از بوي آرايشگاه ها هق هق مي گريم

تنها فراغت سنگ ها يا پشم را مي خواهم٬

نمي خواهم بيشتر از نهاد ها٬باغ ها٬کالاها٬

عينک ها و آسانسور ها ببينم.

 

اتفاقي از پاها٬ناخن ها٬موي

و سايه ام خسته مي شوم.

اتفاقي از انسان بودن خسته ام.

 

هنوز دلنوازست

سر دفتري را با سوسن بريده اي ترسانم

يا با ضربه اي بر گوش راهبه هراسانش کنم.

زيباست

با چاقوي سبز خيابان روم

فرياد زنم تا آن که از سرما بميرم

 

نمي خواهم چون ريشه در تاريکي زندگي کنم

نمي خواهم در ترديد٬پهنا گستر٬لرزانِ روياها

در شکمبه ي نمور زمين نزول کنم٬

نمي خواهم جذب کنم و فکر کنم٬هر روز بخورم.

 

اين همه بيچارگي را نمي خواهم.

نمي خواهم چون ريشه و مزار٬

تونل پرت٬سرداب اجساد زندگي کنم٬

نمي خواهم از سرما خشک شوم٬از درد بميرم.

 

براي همين٬دوشنبه چون بنزين زبانه مي کشد

وقتي که با چهره ي زندان ام مي رسم٬

و در گذرش چون چرخ مجروح مي نالد٬

و صداي پاهايش شبانگاه با خون گرم مي آميزد.

 

و مرا مي برد گوشه هاي معين٬ خانه هاي نمور٬

بيمارستان هايي که استخوان ها از پنجره هايش ظاهرند٬

پينه دوز هايي که بوي سرکه مي دهند٬

خيابان هايي که چون شکاف ها هراس آورند.

 

 

پرندگان به رنگ گوگردند٬ و روده هاي هراس آور

از درهاي خانه هايي آويزانند که بيزارم٬

دندان هاي مصنوعي در قهوه جوش فراموش اند٬

آينه ها

با شرم و وحشت گريسته اند٬

بر فراز همه جا چتر ها٬سَم ها و ناف هايند.

 

با چشم ها٬کفش ها٬

با خشم و نسيان آرام مي گذرم٬

از ادارات و مغازه هاي ابزار عبور مي کنم٬

و در حياط لباس ها بر طناب ها آويزانند٬

زير شلواري ها ٬حوله ها و پيراهن ها

آرام اشک هاي چرکين مي گريند

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

پابلو نرودا

هوس میکنم دهان تو را، صدا و موهای تو را

ساکت و گرسنه در خیابان پرسه می زنم

نان تغذیه ام نمی کند،

وتمام روز طلوع حواسم را پرت می کند

من جریان شمردنی قدم های تو را طلب می کنم

گرسنه ی خنده های نرم و شفاف توام

دستان تو رنگ وحشی محصول چیدنی است

گرسنه ی سنگ رنگ پریده ی ناخن های توام

و می خواهم پوستت را مثل تما می یک بادام ببلعم

می خواهم نور پراکنده ی خورشید را در تن تو را ببلعم

بینی برجسته ی چهر ه ی پر غرورت را طلب می کنم

می خواهم ببلعم تجمع سایبان مژگانت را

آهسته قدم بر می دارم گرسنه،

گرگ و میش هوای گرفته را بو می کنم

دلم تو را جستجو می کند، قلب گرم تو را

همچو شیر کوهی بی حاصل در "کودرا چو"

لینک به دیدگاه
  • 6 ماه بعد...

ما اين را از گذشته به ارث مي بريم

و امروز چهره ي شيلي بزرگ شده است

پس از پشت سر نهادن آن همه رنج

به تو نيازمندم، برادر جوان، خواهر جوان !

به آن چه مي گويم گوش فرا دار :

نفرت غير انساني را باور ندارم

باور ندارم كه انسان دشمني كند،

من برآنم كه با دستان تو و من

با دشمن، روياروي توانيم شد

و در برابر مجازاتش خواهيم ايستاد

و اين سرزمين را سرشار خواهيم كرد از شادي

لذت بخش و زرين چون خوشه ي گندم

 

پ.ن:فریاد یک انقلابی:ws37:

نفرت غير انساني را باور ندارم

باور ندارم كه انسان دشمني كند،

من برآنم كه با دستان تو و من

با دشمن، روياروي توانيم شد

و در برابر مجازاتش خواهيم ايستاد

لینک به دیدگاه

کوزه گر

تن تو را يکسره

رام و پر

برای من ساخته اند.

دستم را که بر آن می سرانم

در هر گوشه ای کبوتری می بينم

به جستجوی من

گوئی عشق من تن تو را از گل ساخته اند

برای دستان کوزه گر من.

زانوانت سينه هايت

کمرت

گم کرده ای دارند از من

از زمينی تشنه

که دست از آن بريده اند

از يک شکل

و ما با هميم

کامليم چون يک رودخانه

چون تک دانه ای شن

 

پ.ن:ساخته اند تو را برای من:ws37:

گوئی عشق من تن تو را از گل ساخته اند

برای دستان کوزه گر من.

لینک به دیدگاه

۸ سپتامبر

امروز روزی بود چون جامی لبريز

امروز روزی بود چون موجی سترگ

امروز روزی بود به پهنای زمين.

امروز دريای توفانی

ما را با بوسه ای بلند کرد

چنان بلند که به آذرخشی لرزيديم

و گره خورده در هم

فرودمان آورد

بی اينکه از هم جدايمان کند.

امروز تنمان فراخ شد

تا لبه های جهان گسترد

و ذوب شد

تک قطره ای شد

از موم يا شهاب

ميان تو و من دری تازه گشوده شد

و کسی هنوز بی چهره

آنجا در انتظار ما بود

 

پ.ن:مارو به اوج برد و آرام به زمین رسوند:ws37:

امروز دريای توفانی

ما را با بوسه ای بلند کرد

چنان بلند که به آذرخشی لرزيديم

و گره خورده در هم

فرودمان آورد

لینک به دیدگاه

شاعری

و در ان زمان بود

كه ( شاعري ) به جستجوي ام بر آمد

نمي دانم !

نمي دانم از كجا آمد

از زمستان يا از يك رود

نمي دانم چگونه

چه وقت !

نه !!

بي صدا بودند و

بي كلمه

بي سكوت !

اما از يك خيابان

از شاخسار شب

به ناگهان از ميان ديگران

فرا خوانده شدم

به ميان شعله هاي مهاجم

يا رجعت به تنهايي

جائيكه چهره اي نداشتم ...

و

( او ) مرا نواخت !!

نمي دانستم چه بگويم !

دهانم راهي به نامها نداشت

چشمانم كور بود

و چيزي در روح من آغازيد :

تب

يا بالهايي فراموش شده !

و من به طريقت خود دست يافتم :

رمز گشايي اتش !

و اولين سطر لرزان را نوشتم :

لرزان ،

بدون استحكام ،

كاملا چرند !!

سرشار از دانايي آنان كه هيچ نمي دانند!!

و ناگهان ديدم

درهاي بهشت را

بدون قفل و گشوده !

گياهان را

تپش كشتزاران را

سايه هاي غربال شده با تيغ آتش و گل را

شب طوفان خيز و

هستي را !

و من

اين بي نهايت كوچك

با آسمانهاي عظيم پرستاره

مهربانانه

همپياله شدم !

تصويري راز آلود

خودم را ذره اي مطلق از ورطه اي لايتناهي حس كردم

با ستارگان چرخيدم

و قلبم

در اسمان

بند گسست

 

پ.ن:می داند و نمی داند!:ws37:

و اولين سطر لرزان را نوشتم :

لرزان ،

بدون استحكام ،

كاملا چرند !!

سرشار از دانايي آنان كه هيچ نمي دانند!!

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

pablo_neruda.jpg

 

 

پای کودک هنوز نمی داند یک پاست,

می خواهد یک پروانه باشد یا سیب.

 

از پس سنگریزه ها ,خرده شیشه ها

خیابان ها , پلکان ,

خاک سخت جاده ,

پی در پی به پا می آموزند که نمی تواند پرواز کند ,

نمی تواند چونان میوه ی گردی بر شاخسار باشد.

 

پای کودک ,

مغلوب , در نبرد

به زیر آمد

ومحکوم به زیستن در یک کفش شد .

 

به پیروی از شکل آن , کم کم در تاریکی

به تفسیر جهان پرداخت ,

در حالی که هرگز پای دیگرش را نمی شناخت , محصور ,

در ظلمت به دنبال زندگی می گشت , چون مردی نابینا .

ناخن های پا , شفاف

چون خوشه ای از در کوهی ,

سخت شدند , سخت چون شاخ

وکدورت ماده به خود گرفتند,

گلبرگ های ظریف کودک

پهن شدند , تعادلی نوین یافتند ,

به شکل بی چشم یک خزنده ,

سر سه گوش یک کرم ,

پینه از آنان رویید,

و خود را پوشاندند

با کوچک ترین کوه های آتشفشان مرگ ,

سنگواره شدن نا خواسته .

 

لیکن شیی کور افتان و خیزان می رفت

بی آن که شانه خالی کند یا باز ایستد .

ساعت های بسیار .

یک پای به دنبال پای دیگر ,

اکنون پای یک مرد ,

این زمان پای یک زن ,

بالاتر ,

یا پایین تر ,

گذرا از چمن زارها و معادن ,

انبارها , دفاتر-

به جلو

به عقب , به درون

یا پیشاپیش خویش .

پا با کفش خود کار کرد,

به زحمت مجال آن را داشت

که بندها را برای عشق ورزیدن یا خفتن

باز کند .

با رفتن او , کفش ها می رفتند,

تا آن جا که همه وجود مرد در جاده اش فرو افتاد.

 

آن گاه او به زیر زمین خزید

وچیز دیگری ندانست ,

چه در آن جا اشیا , همه ی اشیا ممکن سایه گونه اند .

او هرگز ندانست که دوران پا بودن اش به سر آمده است – چه به این علت

که دفن اش کرده باشند تا پرواز را به او بیاموزند,

وچه به این دلیل که ممکن است

به یک سیب بدل شود.

 

 

پابلو نرودا

کتاب تخیلات

 

ترجمه : احمد محیط

لینک به دیدگاه
  • 10 ماه بعد...

باد در جزیره

 

 

باد اسب است:

گوش کن چگونه می تازد

از میان دریا، میان آسمان.

 

می خواهد مرا با خود ببرد: گوش کن

چگونه دنیا را به زیر سم دارد

برای بردن من.

 

مرا در میان بازوانت پنهان کن

تنها یک امشب،

آنگاه که باران

دهان های بیشمارش را

بر سینه دریا و زمین می شکند

 

گوش کن چگونه باد

چهار نعل می تازد

برای بردن من.

 

با پیشانی ات بر پیشانی ام

دهانت بر دهانم

تن مان گره خورده

به عشقی که ما را سر می کشد

بگذار باد بگذرد

و مرا با خود نبرد.

 

بگذار باد بگذرد

با تاجی از کف دریا،

بگذار مرا بخواند و مرا بجوید

زمانی که آرام آرام فرو می روم

در چشمان درشت تو ،

و تنها یک امشب

در آن ها آرام می گیرم عشق من.

لینک به دیدگاه

به من بگوييد،

آيا گل سرخ برهنه است يا لباسي به تن دارد؟

 

درختان چرا شكوه شاخه هايشان را كتمان مي كنند ؟

 

آيا كسي شكوه هاي يك ماشين به سرقت رفته را شنيده است ؟

 

آيا چيزي در اين جهان غمگين تر از توقف يك قطار در باران هست؟

مترجم: هادي محمدزاده

لینک به دیدگاه

[h=3]بانو[/h]تو را بانو ناميده ام

 

بسيارند از تو بلندتر ،بلندتر

 

بسيارند از تو زلال تر ،زلال تر

 

بسيارند از تو زيباتر،زيباتر

 

اما بانو تويي

 

از خيابان که مي گذري

 

نگاه کسي را دنبال نمي کشاني

 

کسي تاج بلورينت را نمي بيند

 

کسي بر فرش سرخ زرين زير پايت

 

نگاهي نمي افکند

 

و زماني که پديدار مي شوي

 

تمامي رودخانه ها به نغمه در مي آيند

 

در تن من،

 

رنگ ها آسما ن را مي لرزانند

 

و سرودي جهان را پر مي کند

 

تنها تو و من

 

تنها تو و من ، عشق من،

 

به آن گوش مي سپريم

 

ترجمه احمد پوری

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

تركم نكن

حتي براي ساعتی

چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي

به سوي هم خواهند دويد

و دود

به جستجوي آشيانه اي

در اندرون من انباشته مي شود

تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !

 

آه !

خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود

و پلكانت در خلا پرپر زنند !

 

حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !

چرا كه همان دم

آنقدر دور مي شوي

كه آواره جهان شوم ، سرگشته

تا بپرسم كه باز خواهي آمد

يا اينكه رهايم مي كني

تا بميرم ترجمه

 

ترجمه : احمد شاملو

لینک به دیدگاه
  • 8 ماه بعد...

اگر بمیرم و ندانم چه وقتی است

 

ساعت را از که بپرسم؟

 

در فرانسه

 

بهار این همه برگ را از کجا می آورد؟

 

مرد نابینایی که زنبورها دنبالش کرده اند

 

کجا پناه بگیرد؟

 

اگر رنگ زرد تمام شود

 

با چه نان بپزیم؟

 

دانه های یاقوت چه می گفتند

 

وقتی با آب انار رو به رو شدند؟

 

چرا پنجشنبه وسوسه نمی شود

 

پس از جمعه بیاید؟

 

چه کسی از ته دل فریاد شادی بر آورد

 

زمانی که رنگ آبی به دنیا آمد؟

 

چرا زمین اندوهگین می شود

 

وقتی بنفشه سر می زند؟

 

چرا سالخورده ها به یاد نمی آورند

 

قرض ها را و سوختن ها را؟

 

عطر آن دختر حیرت زده

 

واقعی بود؟

 

تهیدستانی که ثروتمند می شوند

 

چرا نمی فهمند دیگر فقیر نیستند؟

 

ناقوسی را که در رویایت به نوا در آمد

 

از کجا می توانی پیدا کنی؟

لینک به دیدگاه
  • 2 سال بعد...

مهم نیست اكنون زندگی ام چگونه میگذرد ،

 

عاشق آن خاطراتی هستم که تصادفی از ذهنم عبور میکنند و باعث لبخندم میشوند !

 

خاطرات من / پابلو نرودا

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...