رفتن به مطلب

فريدون مشيري


ارسال های توصیه شده

من آن طفل آزاده سر خوشم

که با اسب آشفته یال خیال

درین کوچه پس کوچه ماه و سال

چهل سال نا آشنا رانده ام

ز سیمای بیرحم گردون پیر

در اوراق بیرنگ

تاریخ کور

همه تازه های جهان دیده ام

همه قصه های کهن خوانده ام

چهل سال در عین رنج و نیاز

سر از بخشش مهر پیچیده ام

رخ از بوسه ماه گردانده ام

به خوش باش حافظ که جانانم اوست

به هر جا که آزاده ای یافتم

به جامش اگر مینوانسته ام

می افکنده ام گل برافشانده ام

چهل سال اگر بگذراندم به هیچ

همین بس که در رهگذار وجود

کسی را بجز خود نگریانده ام

چهل سال چون خواب بر من گذشت

اگر عمر گل هفته ای بیش نیست

خدایا نه خارم چرا مانده ام

 

پ.ن:به حافظ عرض ادب کرد،فروتنیش رو دوست دارم،شعراش به آدم حمله نمی کنه،دعوا نداره،حرف داره:ws37:

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 51
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

از دل و ديده گرامی تر هم آيا هست ؟

 

دست ...!

 

آری ز دل و ديده گرامی تر : دست !

 

زين همه گوهر پيدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گران قدر تر است ...

هر چه حاصل کنی از دنيا ، ......... دستاور دست !

هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمين ،

دست دارد همه را زير نگين !

سلطنت را که شنيده ست چنين ؟!

 

شرفِ دست همين بس که نوشتن با اوست !

خوش ترين مايه ی دلبستگی من با اوست .

 

در فرو بسته ترين دشواری ، در گران بارترين نوميدی ،

بار ها بر سر خود بانگ زدم :

هيچَت ار نيست مخور خون جگر ، دست که هست !

بيستون را ياد آر ، دستهايت را بسيار به کار ،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار !

و چه نيروی شگفت انگيزی ست ، دست هايی که به هم پيوسته ست !

به يقين ، هر که به هر جای ، درآيد از پای دست هايش بسته ست !

 

دست در دست کسی ، ... يعنی : پيوند دو جان

دست در دست کسی ، ... يعنی: پيمان دو عشق

دست در دست کسی داری اگر ، دانی ، دست ،

چه سخن ها که بيان می کند از دوست به دوست !

چون به رقص آيی و سر مست برافشانی دست ، پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !

لشکر غم خورَد از پرچم دستِ تو شکست !

 

دست گنجينه ی مهر و هنر است :

خواه بر پرده ی ساز ، خواه در گردن دوست، خواه بر چهره ی نقش ،

خواه بر دنده ی چرخ ، خواه بر دسته ی داس، خواه در ياری نابينايی ،

خواه در ساختن فردايی !

( زنده ياد فريدون مشيری )

 

fmpcal15.jpg

fmpcal28.jpg

 

 

لینک به دیدگاه

به دست های او نگاه میکنم

که میتواند از زمین

هزار ریشه گیاه هرزه را برآورد

و میتواند از فضا

هزارها ستاره را به زیر پر درآورد

به دست های

خود نگاه میکنم

که از سپیده تا غروب

هزار کاغذ سپیده را سیاه میکند

هزار لحظه عزیز را تباه میکند

مرا فریب میدهد

ترا فریب میدهد

گناه میکند

چرا سپید را سیاه میکند

چرا گناه میکند

 

پ.ن:کاش دستی قوی می داشتیم مثه چند خط اول که فریدون بزرگ گفته تا گیاهای هرز زندگی رو از ریشه بکنیم!:ws37:

لینک به دیدگاه

همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست

چون باده لب تو می نابم آرزوست

ای پرده پرده چشم توام باغ های سبز

در زیر سایه مژه ات خوابم آرزوست

دور از نگاه

گرم تو بی تاب گشته ام

بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست

تا گردن سپید تو گرداب رازهاست

سر گشتگی به سینه گردابم آرزوست

تا وارهم ز وحشت شبهای انتظار

چون خنده تو مهر جهانتابم آرزوست

 

پ.ن:خط قرمز ها رو آرزو کرده:whistle:ولی خارج از شوخی تکرار کلمه ی آرزوست کاملا آگاهانه است.شعر رو یک نفس بخونید تا منظورم رو درک کنید.:ws37:

لینک به دیدگاه

دست مرا بگیر که باغ نگاه تو

چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود

من جاودانیم که پرستوی بوسه ات

بر روی من دردی ز بهشت خدا گشود

اما چه میکنی

دل

را که در بهشت خدا هم غریب بود

 

پ.ن:چقد حرف تو قسمت آخر بود،در بهشت خدا هم غریب بودsigh.gif

لینک به دیدگاه

صدف سینه من عمری

گهر عشق تو پروردست

کس نداند که درین خانه

طفل با دایه چه ها کردست

همه ویرانی و ویرانی

همه خاموشی و خاموشی

سایه

افکنده به روزنها

پیچک خشک فراموشی

روزگاری است درین درگاه

بوی مهر تو نه پیچیدست

روزگاری است که آن فرزند

حال این دایه نپرسیدست

من و آن تلخی و شیرینی

من و آن سایه و روشنها

من و این دیده اشک آلود

که بود خیره به روزنها

یاد باد آن شب بارانی

که تو

در خانه ما بودی

شبم از روی تو روشن بود

که تو یک سینه صفا بودی

رعد غرید و تو لرزیدی

رو به آغوش من آوردی

کام ناکام مرا خندان

به یکی بوسه روا کردی

باد هنگامه کنان برخاست

شمع لبخند زنان بنشست

رعد در خنده ما گم شد

برق در سینه شب بشکست

نفس تشنه

تبدارم

به نفس های تو می آویخت

خود طبعم به نهان می سوخت

عطر شعرم به فضا می ریخت

چشم بر چشم تو می بستم

دست بر دست تو می سودم

به تمنای تو می مردم

به تماشای تو خوش بودم

چشم بر چشم تو می بستم

شور و شوقم به سراپا بود

دست بر دست تو می رفتم

هرکجا

عشق تو می فرمود

از لب گرم تو می چیدم

گل صد برگ تمنا را

در شب چشم تو میدیدم

سحر روشن فردا را

سحر روشن فردا کو

گل صد برگ تمنا کو

اشک و لبخند و تماشا کو

آنهمه قول و غزل ها کو

باز امشب شب بارانی است

از هوا سیل بلا ریزد

بر من و عشق غم آویزم

اشک از چشم خدا ریزد

من و اینهمه آتش هستی سوز

تا جهان باقی و جان باقی است

بی تو در گوشه تنهایی

بزم دل باقی و غم ساقی است

 

پ.ن:اشک خداsigh.gif

لینک به دیدگاه

با مرگ ماه روشنی از آفتاب رفت

چشمم و چراغ عالم هستی به خواب رفت

الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت

نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت

این تابناک تاج

خدایان عشق بود

در تندباد حادثه همچون حباب رفت

این قوی نازپرور دریای شعر بود

در موج خیز علم به اعماق آب رفت

این مه که چون منیژه لب چاه مینشست

گریان به تازیانه افراسیاب رفت

بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما

چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت

ای دل بیا

سیاهی شب را نگاه کن

در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن

 

پ.ن:همونجور که تو بیت اول واضح و تو سایر بیت هاش نسبی به صورت استعاره ای اشاره کرده،گاهی با مرگ اون بهانه کوچیک که ما در کنار بهانه بزرگ داریم،بهانه بزرگ هم به حاشیه می ره.کنار بزرگ بینی باید ریز بینم باشیم،گاهی تو این کوچولو موچولوها یک دل وجود داره:ws37:

لینک به دیدگاه

بهار میرسد اما ز گل نشانش نیست

نسیم رقص گل آویز گل فشانش نیست

دلم به گریه خونین ابر میسوزد

که باغ خنده به گلبرگ ارغوانش نیست

چنین بهشت کلاغان و

بلبلان خاموش

بهار نیست به باغی که باغبانش نیست

چه دل گرفته هوایی چه پا فشرده شبی

که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست

کبوتری که در این آسمان گشاید بال

دگر امید رسیدن به آشیانش نیست

ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد

کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست

جهان

به جان من آنگونه سرد مهری کرد

که در بهار و خزان کار با جهانش نیست

ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند

دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست

 

پ.ن:این دغدغه ی جاودانگی هم داستانی داره،مثنوی هفتاد من بنویسی یا دوبیتی خیام باز فنا پذیری آخرش هست ولی آثارشون دل می بره هنوز.همون جور که شاعر آخر نتیجه منطقی می گیره.:ws37:ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند

دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست

لینک به دیدگاه

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق

که نامی خوشتر از اینت ندانم

وگر هر لحظه رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرینت نخوانم

تو زهری زهر گرم سینه

سوزی

تو ش یرینی که شور هستی از تست

شراب جام خورشیدی که جان را

نشاط از تو غم از تو مستی از تست

به آسانی مرا از من ربودی

درون کوره غم آزمودی

دلت آخر به سرگردانیم سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی

بسی گفتند دل از عشق برگیر

که نیرمگ است و افسون است و جادوست

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است اما نوشداروست

چه غم دارم که این زهر تب آلود

تنم را در جدایی می گدازد

از آن شادم که هنگام درد

غمی شیرین دلم را می نوازد

اگر مرگم به نامردی نگیرد

مرا مهر تو در دل جاودانی است

وگر عمرم به ناکامی سرآید

ترا دارم که مرگم زندگی است

 

پ.ن:یک کلام ختم کلام درود به تو ای فریدون:ws37:

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق

که نامی خوشتر از اینت ندانم

وگر هر لحظه رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرینت نخوانم

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

کودک زیبای زرین موی صبح

شیر می نوشد ز پستان سحر

تا نگین ماه را آرد به چنگ

میکشد از سینه گهواره سر

شعله رنگین کمان آفتاب

در غبار

ابرها افتاده است

کودک بازی پرست زندگی

دل بدین رویای رنگین داده است

باغ را غوغای گنجشکان مست

نرم نرمک برمی انگیزد ز خواب

نالد مست از باده باران شب

می سپارد تن به دست آفتاب

کودک همسایه خندان روی بام

دختران لاله خندان روی دشت

جوجگان کبک خندان روی کوه

کودک من لخته ای خون روی تشت

باد عطر غم پراکنده و گذشت

مرغ بوی خون شنید و پر گرفت

آسمان و کوه و باغ و دشت را

نعره ناقوس نیلوفر گرفت

روح من از درد چون ابر بهار

عقده های اشک حسرت باز کرد

روح او چون آرزوهای محال

روی بال ابرها پرواز کرد

 

پ.ن:چه زود سپیده سر می زنه و خیال هامون جاشون رو به واقعیت می دن:ws37:

لینک به دیدگاه

قهر مکن ای فرشته روی دلارا

ناز مکن ای بنفشه موی فریبا

بر دل من گر روا بود سخن سخت

از تو پسندیده نیست ای گل رعنا

شاخه خشکی به خارزار وجودیم

تا چه

کند شعله های خشم تو با ما

طعنه و دشنام تلخ اینهمه شیرین

چهره پر از خشم و قهر اینهمه زیبا

ناز ترا میکشم به ددیه منت

سر به رهت مینهم به عجز و تمنا

از تو به یک حرف ناروا نکشم دست

وز سر راه تو دلربا نکشم پا

عاشق زیباییم اسیر محبت

هر دو به چشمان دلفریب

تو پیدا

از همه بازآمدیم و با تو نشستیم

تنها تنها به عشق روی تو تنها

بوی بهار است و روز عشق و جوانی

وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا

خنده گل راببین به چهره گلزار

آتش می را ببین به دامن مینا

ساقی من جام من شراب من امروز

نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا

آه چه زیباست از تو جام گرفتن

وزلب گرم تو بوسه های گوارا

لب به لب جام و سر به سینه ساقی

آه که جان میدهد به شاعر شیدا

از تو شنیدن ترانه های دل انگیز

با تو نشستن بهار را به تماشا

فردا فردا مگو که من نفروشم

عشرت امروز را به حسرت فردا

بس کن ز بی وفایی بس

کن

بازآ بازآ به مهربانی بازآ

شاید با این سرودهای دلاویز

باردگر در دل تو گرم کنم جا

باشد کز یک نوازش تو دل من

گردد امروز چون شکوفه شکوفا

 

پ.ن:چه زیبا گفت فریدون عزیز،به مهربانی باز آ:ws37:

بس کن ز بی وفایی بس

کن

بازآ بازآ به مهربانی بازآ

شاید با این سرودهای دلاویز

باردگر در دل تو گرم کنم جا

لینک به دیدگاه

تا غم آویز آفاق خاموش

ابرها سینه بر هم فشرده

خنده روشنی های خورشید

در دل تبرگی های فسرده

ساز افسانه پرداز باران

بانگ زاری به افلاک برده

ناودان ناله سر داده غمناک

روز در ابرها رو نهفته

کس نمی گیرد از او سراغی

گر نگاهی دود سوی خورشید

کور سو میزند شب چراغی

ور صدایی به گوش آید از دور

هوی باد است و های کلاغی

چشم هر برگ از اشک لبریز

می برد باد تا سینه دشت

عطر خاطر نو از بهاران

می

کشد کوه بر شانه خویش

انه روزگاران

من در این صبحگاه غم انگیز

دل سپرده به آهنگ باران

باغ چشم انتظار بهار است

دیر گاهی است کاین ابر انبوه

از کران تا کران تار بسته

آسمان زلال از دم او

همچو آیینه ز نگار بسته

عنکبوتی است کز تار ظلمت

پیش خورشید دیوار

بسته

صبح پژمرده تر از غروب است

تا بشنویم ز دل ابر غم را

در سر من هوای شراب است

باده ام گر نه داروی خواب است

با دلم خنده جام گوید

پشت این ابرها آفتاب است

بادبان میکشد زورق صبح

 

پ.ن:صدایی نمی آید جز...:ws37:

ور صدایی به گوش آید از دور

هوی باد است و های کلاغی

لینک به دیدگاه

سراپا درد افتادم به بستر

شب تلخی به جانم آتش افروخت

دلم در سینه طبل مرگ می کوفت

تنم از سوز تب چون کوره می سوخت

ملال از چهره مهتاب می

ریخت

شرنگ از جام مان لبریز میشد

به زیر بال شبکوران شبگرد

سکوت شب خیال انگیز می شد

چه ره گم کرده ای در ظلمت شب

که زار و خسته واماند ز رفتار

ز پا افتاده بودم تشنه بی حال

به جنگ این تب وحشی گرفتار

تبی آنگونه هستی سوز و جانکاه

که مغز استخوان را

آب می کرد

صدای دختر نازک خیالم

دل تنگ مرا بی تاب می کرد

بابا لالا نکن فریاد میزد

نمی دانست بابا نیمه جان استsigh.gif

بهار کوچکم باور نمی کرد

که سر تا پای من آتش فشان است

مرا می خواست تا او را به بازی

چو شب های دگر بر دوش گیرم

برایش قصه شیرین بخوانم

به

پیش چشم شهلایش بمیرم

بابا لالا نکن می کرد زاری

بسختی بسترم را چنگ می زدsigh.gif

ز هر فریاد خود صد تازیانه

بر این بیمار جان آهنگ می زد

به آغوشم دوید از گریه بی تاب

تن گرمم شراری در تنش ریخت

دلش از رنج جانکاهم خبر یافت

لبش لرزید و حیران در منآویخت

مرا

با دست های کوچک خویش

نوازش کرد و گریان عذر ها گفت

به آرامی چو شب از نیمه بگذشت

کنار بستر سوزان من خفت

شبی بر من گذشت آن شب که تا صبح

تن تبدار من یکدم نیاسود

از آن با دخترم بازی نکردم

که مرگ سخت جان همبازیم بود

 

پ.ن:الهیsigh.gif

صدای دختر نازک خیالم

دل تنگ مرا بی تاب می کرد

بابا لالا نکن فریاد میزد

نمی دانست بابا نیمه جان استsigh.gif

 

الهیsigh.gif

به

پیش چشم شهلایش بمیرم

بابا لالا نکن می کرد زاری

بسختی بسترم را چنگ می زدsigh.gif

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

زنی رنجور

امیدش دور

اجاق آرزویش کور

نگاهش بی تفتوت بی زبان بی نور

میان بستری افتاده بی آرام

نشسته آفتاب عمر او بر بام

نفس ها خسته

و کوتاه

فرو خشکیده بر لب آه

تنش با اضطراب مبهمی سرمیکند ناگاه

صدای پای تند و در همی در پله پیچید

فروغ سرد یک لبخند

به لبهای کبودش روحخ می بخشید

دلش را اشتیاق واپسین در سینه می کوبد

نگاه خسته اش را میکشاند تا لب درگاه

صدای پا صدای قلب او آهنگ زندگی در

هم می آمیزد

بزحمت دست های لاغرش را می گشاید می گشاید باز

نگاه بی زبانش میکشد فریاد

که این منصور

این فرنوش

این فرهاد

به گرمی هر سه را بر سینه خود می فشارد شاد

جهان با اوست

جان با اوست

عشق جاودان با اوست:ws37:

نگاه سرد او اینک ز شور و شوق لبریز

است

هلال بازوان را تنگ تر می خواهد اما آه

نفس یاری ندارد

مرگ همراه نمی فهمد

حصار محکم آغوش او را می گشاید درد سرش بر سینه می افتد

نگاهش ناگهان بر نقش قالی خیره می ماند

زنی خوابیده جان آرام

پرنده آفتاب عمر او از بام

اطاقش سرد

اجاقش کور راهش دور

نگاهش بی تفاوت بی زبان بی نور

صدای گریه های مبهمی در پله میپیجد

صدای گریه فرنوش

صدای گریه فرهاد

صدای گریه منصور

پ.ن:آفتاب لبه بوم شدهsigh.gif

لینک به دیدگاه

زندگی در چشم من شبهای بی مهتاب را ماند

شعر من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند

ابر بی باران اندوهم

خار خشک سینه کوهم

سالها رفته است کز هر

آرزو خالی است آغوشمsigh.gif

نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه

حالیا خاموش خاموشم

یاد از خاطر فراموشم

روز چون گل میشکوفد بر فراز کوه

عصر پرپر می شود این نوشکفته در سکوت دشت

روزها این گونه پر پر گشت

چون پرستوهای بی آرام در پرواز

رهروان را چشم حسرت باز

اینک اینجا

شعر و ساز و باده آماده است

من که جام هستیم از اشک لبریز است میپرستم

در پناه باده باید رنج دوران را ز خاطر بر د

با فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داد

در نوای ساز باید ناله های روح را گم کرد

ناله من میترواد از در و دیوار

آسمان اما سراپایش گوش و خاموش است

همزبانی نیست تا گویم بزاری ای دریغ

دیگرم مستی نمی بخشد شراب

جام من خالی شدست از شعر ناب

ساز من فریاد های بی جواب

نرم نرم از راه دور

روز چون گل میشکوفد بر فراز کوه

روشنایی می رود در آمان بالا

ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است اما من

همچنان در ظلمت

شبهای بی مهتاب

همچنان پژمرده در پهنای این مرداب

همچنان لبریز ز اندوه می پرسم

جام اگر بشکست

ساز اگر بگسست

شعر اگر دیگر به دل ننشست

پ.ن:خار و خاشاکی شده ایم واسه ی خودمان،هیجا نرفته:ws37:

خار خشک سینه کوهم

سالها رفته است کز هر

آرزو خالی است آغوشمsigh.gif

لینک به دیدگاه
  • 6 ماه بعد...

پس از باران

 

گل از طراوت باران صبحدم لبریز

 

هوای باغ و بهار از نسیم و نم لبریز

 

صفای روی تو ای ابر مهربان بهار

 

که هست دامنت از رشحه کرم لبریز

 

هزار چلچله در برج صبح می خوانند

 

هنوز گوش شب از بانگ زیر و بم لبریز

 

به پای گل چه نشینم دریندیار که هست

 

روان خلق ز غوغای بیش و کم لبریز

 

مرا به دشت شقایق مخوان که لبریز است

 

فضای دهر ز خونابه لبریز

 

ببین در ایینه روزگار نقش بلا

 

که شد ز خون سیاووش جام لبریز

 

چگونه درد شکیبایی اش نیازارد

 

دلی که هست به هر جا ز درد و غم لبریز

 

فریدون مشیری

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

[h=1]ترانه جاوید[/h]

 

رفت انکه در جهان هنر جز خدا نبود

رفت آنکه یک نفس ز خدایی جدا نبود

افسرد نای و ساز و شکست و ترانه مرد

ظلمی چنین بزرگ خدایا روا نبود

بی او ز ساز عشق نوایی نمی رسد

تا بود خود به روی هنر مایه میگذاشت

وزاین محیط قسمت او جز بلا نبود

عمری صبا به پای نهال هنر نشست

روزی ثمر رسید که دیگر صبا نبود

اما صبا ترانه جاوید قرنهاست

گیرم دو روز در بر ما بود یا نبود

ای پر کشیده سوی دیار فرشتگان

چشم تو جز به عالم لاهوت وا نبود

بال و پری بزن به فضای جهان روح

در این قفس برای تو یک ذره جا نبود

پرواز کن که عالم جان زیر بال تست

جفای تو در تباهی این تنگنا بود

مرهم گذار خاطر ما در عزای تو

جز یاد نغمه های تو اشک ما نبود

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
تو به تار و پود جانم بسته است

بی روی تو درهای جهانم بسته است

از دست تو خواهم که برآرم فریاد

در پیش نگاه تو زبانم بسته است

فریدون مشیری

:icon_pf (17):

لینک به دیدگاه

عشق پیروزت کند بر خویشتن

عشق آتش می زند در ما و من

عشق را دریاب و خود را واگذار

تا بیابی جان نو ، خورشیدوار

 

 

روزهایی که بی تو می گذرد

گرچه با یاد توست ثانیه هاش

آرزو باز میکشد فریاد

در کنار تو می گذشت ایکاش

 

فریدون مشیری

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

بگو كجاست؟

 

اي مرغ آفتاب!

زنداني ديار شب جاودانيم

يك روز، از دريچه زندان من بتاب

***

مي خواستم به دامن اين دشت، چون درخت

بي وحشت از تبر

در دامن نسيم سحر غنچه واكنم

با دست هاي بر شده تا آسمان پاك

خورشيد و خاك و آب و هوا را دعا كنم

گنجشك ها ره شانه ي من نغمه سر دهند

سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند

اين دشت خشك غمزده را با صفا كنم

***

اي مرغ آفتاب!

از صد هزار غنچه يكي نيز وا نشد

دست نسيم با تن من آشنا نشد

گنجشك ها دگر نگذاشتند از اين ديار

وان برگ هاي رنگين، پژمرده در غبار

وين دشت خشك غمگين، افسرده بي بهار

***

اي مرغ آفتاب!

با خود مرا ببر به دياري كه همچو باد،

آزاد و شاد پاي به هرجا توان نهاد،

گنجشك پر شكسته ي باغ محبتم

تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم؟

با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور

شايد به يك درخت رسم نغمه سر دهم.

من بي قرار و تشنه ي پروازم

تا خود كجا رسم به هر آوازم...

***

اما بگو كجاست؟

آن جا كه - زير بال تو - در عالم وجود

يك دم به كام دل

اشكي توان فشاند

شعري توان سرود؟

*****

 

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...