رفتن به مطلب

هوشنگ ابتهاج


ارسال های توصیه شده

چه فکر می کنی؟

که بادبان شکسته زورق ب گل نشسته ای ست زندگی ؟

در این خراب ریخته

که رنگ عافیت ازو گریخته

به بن رسیده راه بسته ای ست زندگی ؟

چه سهمناک بود سیل حادثه

که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان ز هم گسیخت

ستاره خوشه خوشه ریخت

و آفتاب درکبود دره های آب غرق شد

هوا بد است

تو با کدام باد می روی؟

چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم

دل تو وا نمی شود

تو از هزاره های دور آمدی

در این درازنای خون فشان

به هر قدم نشان نقش پای توست

در این درشتنک دیولاخ

ز هر طرف طنین گام های رهگشای توست

بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه وفای توست

به گوش بیستون هنوز

صدئای تیشه های توست

چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود

چهدارها که از تو گذشت سربلند

زهی سکوه فامت بلند عشق

که استوار ماند در هجوم هر گزند

نگاه من

هنوز آن بلنددور

آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور

کهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن

سزد اگر هزار بار

بیفتی از نشیب راه و باز

رو نهی بدان فراز

چه فکر می کنی ؟

جهان چو آبگینه شکسته ای ست

که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت

چنان نشسته کوه درکمین دره های این غروب تنگ

که راه بسته می نمایدت

زمان بی کرانه را

تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج

به سان رود

که در نشیب دره سر به سنگ می زند

رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 120
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی

مرا از یاد خود بستا ن بدین خواب فراموشی

ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم

که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی

می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش

به مستی ،بی خمارست این می نوشین اگر نوشی

سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت

چوزلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی

نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه

بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی

لینک به دیدگاه

ixk8hqwglabbvwek5l5c.jpg

 

 

بنشینیم و بیندیشیم!

این همه با هم بیگانه

این همه دوری و بیزاری

به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟

و چه خواهد آمد بر سر ما با این دل‌های پراکنده؟

 

جنگلی بودیم

شاخه در شاخه همه آغوش

ریشه در ریشه همه پیوند

وینک انبوه درختانی تنهاییم

مهربانی به دل بسته‌ی ما مرغی ست

کز قفس در نگشادیمش

و به عذری که فضایی نیست

و اندرین باغ خزان خورده

جز سموم ستم آورده هوایی نیست

ره پرواز ندادیمش.

 

هستی ما که چو آینه

تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز

نه صفا و نه تماشا به چه کار آمد؟

دشمنی دل‌ها را با کین خوگر کرد

دست‌ها با دشنه همدستان گشتند

و زمین از بدخواهی به ستوه آمد

ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد

وینک از سینه‌ی دوست

خون فرو می‌ریزد.

 

دوست کاندر برِ وی گریه‌ی انباشته را نتوانی سر داد

چه توان گفتمش؟

بیگانه ست

و سرایی که به چشم انداز پنجره‌اش

نیست درختی که بر او مرغی

به فغان تو دهد پاسخ، زندان است.

 

من به عهدی که بدی مقبول

و توانایی دانایی ست

با تو از خوبی می گویم

از تو دانایی می‌جویم

خوب من! دانایی را بنشان بر تخت

و توانایی را حلقه به گوشش کن!

 

من به عهدی که وفاداری

داستانی ملال‌آور

و ابلهی نیست دگر افسوس

داشتن جنگ برادرها را باور

آشتی را

به امیدی که خرد فرمان خواهد راند

می‌کنم تلقین

وندر این فتنه‌ی بی‌تدبیر

با چه دلشوره و بیمی نگرانم من!

 

این همه با هم بیگانه

این همه دوری و بیزاری

به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟

و چه خواهد آمد بر سر ما با این دل‌های پراکنده؟

بنششینیم و بیندیشیم!

لینک به دیدگاه

ای دیده تو را به روی او خواهم داد

از گریه ی شوقت آبرو خواهم داد

می خند چو ایینه که در حجله ی بخت

دست تو به دست آرزو خواهم داد

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

باغبان مژده گل می شنوم از چمنت

قاصدی کو که سلامی برساند ز منت؟

 

وقتِ آن است که با نغمه مرغان سحر

پر و بالی بگشایی به هوای وطنت

 

خون دل خوردن و دلتنگ نشستن تا چند؟

دیگر ای غنچه برون آر سر از پیرهنت

 

آبت از چشمه دل داده ام،ای باغ امید

که به صد عشوه بخندند گل و یاسمنت

 

بوی پیراهن یوسف ز صبا می شنوم

مژده ای دل که گلستان شده بیت الحزنت

 

بر لبت مژده آزادی ما می گذرد

جان صد مرغ گرفتار فدای دهنت

 

دوستان بر سر پیمان درست اند،بیا

که نگون باد سر دشمن پیمان شکنت

 

خود به زخم تبر خلق در آمد از پای

آن که می خواست کزین خاک کند ریشه کنت

 

بشنو از سبزه که در گوش گل تازه چه گفت:

با بهار آمدی،ای به ز بهار آمدنت!

 

بنشِن در غزل سایه که چون آیت عشق

از سر صدق بخوانند به هر انجمنت!

لینک به دیدگاه

با این غروب از غم سبز چمن بگو

اندوه سبزه های پریشان به من بگو

 

اندیشه های سوخته ی ارغوان ببین

رمز خیال سوختگان بی سخن بگو

 

آن شد که سر به شانه ی شمشاد می گذاشت

آغوش خاک و بی کسی نسترن بگو

 

شوق جوانه ز یاد درخت پیر

ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو

 

آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک

با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو

 

از ساقیان بزم طربخانه صبوح

با خامشان غمزده ی انجمن بگو

 

زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت

وین موج خون که می زندش در دهن بگو

 

سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد

این ماجرا به آینه ی دل شکن بگو

 

آن سرخ وسبز سایه بنفش کبود شد

سرو سیاه من ز غروب چمن بگو.

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

چند این شب و خاموشی؟ وقت است كه برخیزم

وین آتش خندان را با صبح برانگیزم

 

گر سوختنم باید افروختنم باید

ای عشق بزن در من كز شعله نپرهیزم

صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد

تا خود به كجا آخر با خاك در آمیزم

چون كوه نشستم من با تاب و تب پنهان

صد زلزله برخیزد آنگاه كه برخیزم

 

برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش

وین سیل گدازان را از سینه فروریزم

چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم

چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم

 

ای سایه! سحرخیزان دلواپس خورشیدند

زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

[h=1]ترانه [/h]تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان

هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست

شور گریه ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت

لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز

ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوشت که شب فسانه با من است

لینک به دیدگاه

[h=1]تنگ غروب [/h]یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس

بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس

تنگ غروب و هول بیابان و راه دور

نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس

خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود

ای پیک آشنا برس از ساحل ارس

صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد

ای ایت امید به فریاد من برس

از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف

می خواره را دریغ بود خدمت عسس

جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز

رفتیم و همچنان نگران تو باز پس

ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است

سهل است سایه گر برود سر در این هوس

لینک به دیدگاه

[h=1]افسانه ی خاموشی[/h] چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی

مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی

ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم

که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی

می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش

به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی

سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت

چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی

نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه

بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی

لینک به دیدگاه

[h=1]قصه ی آفاق [/h]دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند

سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند

دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود

تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند

خوش تر از نقش توام نیست در ایینه ی چشم

چشم بد دور ، زهی نقش و زهی نقش پسند

خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن

که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسند

من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام

تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند

قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند

همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند

سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود

اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند

لینک به دیدگاه

[h=1]سایه ی سرگردان [/h]پای بند قفسم باز و پر بازم نیست

سر گل دارم و پروانه ی پروازم نیست

گل به لبخند و مرا گریه گرفته ست گلو

چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست

گاهم از نای دل خویش نوایی برسان

که جزین ناله ی سوز تو دمسازم نیست

در گلو می شکند ناله ام از رقت دل

قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست

ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت

بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست

آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل

که درین پرده جیزن همدم و همرازم نیست

دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی

چه کنم شیوه ی ایینه ی غمازم نیست

به گره بندی آن ابروی باریک اندیش

که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست

سایه چون باد صبا خسته ی سرگردانم

تا به سر سایه ی آن سرو سرافرازم نیست

لینک به دیدگاه

[h=1]همنشین جان [/h] بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش

چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش

همنشین جان من مهر جهان افروز توست

گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش

یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است

بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش

در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان

طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش

در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست

از منخلوت نشین نام و نشانی گو مباش

چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز

چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش

گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود

من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش

سایه چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است

چتر گل چون نیست بر سر سایبانی گو مباش

لینک به دیدگاه

[h=1]زبان نگاه [/h]نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

لینک به دیدگاه

[h=1]سایه ی گل [/h] ز پرده گر بدر اید نگار پرده نشینم

چون اشک از نظر افتد نگارخانه ی چینم

بسازم از سر زلف تو چون نسیم به بویی

گرم ز دست نیابد که گل ز باغ تو چینم

مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو

که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم

ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک

کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم

ز تاب آن که دلم باز سر کشد ز کمندش

کمان کشیده نشسته ست چشم او به کمینم

اگر نسیم امیدی نبود و شبنم شوقی

گلی نداشت خزان دیده باغ طبع حزینم

به ناز سر مکش از من که سایه ی توام ای سرو

چو شاخ گل بنشین تا به سایه ی تو نشینم

لینک به دیدگاه

[h=1]حسرت پرواز [/h]چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم

بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم

بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند

من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم

خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش

چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم

بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ

من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم

سرم ای ماه به دامان نوازش بکذار

تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم

به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی

شکوه های شب هجران تو آغاز کنم

با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای

از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم

بوسه می خواستم از آنمه و خوش می خندید

که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم

سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش

خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم

لینک به دیدگاه

[h=1]آخر دل است این [/h] دل چون توان بریدن ازو مشکل است این

آهن که نیست جان من آخر دل است این

من می شناسم این دل مجنون خویش را

پندش مگوی که بی حاصل است این

جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم

پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این

گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست

ای وای بر من و دل من ، قاتل است این

کنت چرا نهیم که بر خک پای یار

جانی نثار کردم و ناقابل است این

اشک مرا بدید و بخندید مدعی

عیبش مکن که از دل ما غافل است این

پندم دهد که سایه درین غم صبور باش

در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این

لینک به دیدگاه

[h=1]چنگ شکسته [/h]بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت

پایی نمی دهد تا پر وا کنم به سویت

گیرم قفس شکستم وز دام و دانه جستم

کو بال آن خود را باز افکنم به کویت

تا کی چو شمع گریم ای درین شب تار

چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت

از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل

چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت

ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت

ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت

از پا فتادگان را دستی بگیر آخر

تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت

تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه

کز اشک شوق دادم یک عمر شست و شویت

چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای

شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت

لینک به دیدگاه

[h=1]همیشه بهار [/h]گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی

چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی

به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم

برو که کام دل از دور آسمان بستانی

گذشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم

به کام من که نماندی به کام خویش بمانی

بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش

که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی

تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد

که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی

چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی

چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی

کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا

چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی

چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم

که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی

تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم

کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی

به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم

هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی

چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم

چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی

خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب

ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...