رفتن به مطلب

★ღ☆ محمد علی بهمنی★ღ☆


ارسال های توصیه شده

[h=1]من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

[/h] تنهایی ام را با تو قسمت می كنم سهم كمی نیست

گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آنقدر دارم كه می خواهم تمام فصلها را

بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من بر من مگیر این خودستانی را كه بی شك

تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تك تك یاران گرفتم

تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه : فقط یك لحظه خوب من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

شاید به زخم من كه می پوشم ز چشم شهر آن را

دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه

اینك به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 47
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

[h=1]او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم

[/h] من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس كه روزها را با شب شرمده بودم

یك عمر دور و تنها تنها بجرم این كه

او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم

یك عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس كه خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد

كاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

لینک به دیدگاه

[h=1]شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست

[/h] گاهی چنان بدم كه مبادا ببینیم

حتی اگر به دیده رویا ببینیم

من صورتم كه به صورت شعرم شبیه نیست

بر این گمان مباش كه زیبا ببینم

شاعر شنیدنی ست ولی میل توست

آماده ای كه بشنوی ام یا ببینیم

این واژه ها صراحت تنهایی من اند

با این همه مخواه كه تنها ببینیم

مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی

بی خویش در سماع غزل ها ببینیم

یك قطره ام و گاه چنان موج می زنم

در خود كه ناگزیری دریا ببینیم

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست

اما تو با چراغ بیا تا ببینیم

لینک به دیدگاه

[h=1]این سیب كه ناچیده به دامان تو افتاد

[/h] من با غزلی قانعم و با غزلی شاد

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

ویرانه نشینم من و بیت غزلم را

هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد

من حسرت پرواز ندارم به دل آری

در من قفسی هست كه می خواهدم آزاد

ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را

كش مردم آزاده بگویند مریزاد

من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد

آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟

می خواهم از این پس همه از عشق بگویم

یك عمر عبث داد زدم بر سر بیداد

مگذار كه دندانزده ی غم شود ای دوست

این سیب كه ناچیده به دامان تو افتاد

لینک به دیدگاه

[h=1]از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم

[/h] با پای دل قدم زدن آن هم كنار تو

باشد كه خستگی بشود شرمسار تو

در دفتر همیشه ی من ثبت می شود

این لحظه ها عزیزترین یادگار تو

تا دست هیچ كس نرسد تا ابد به من

می خواستم كه گم بشوم در حسار تو

احساس می كنم كه جدایم نموده اند

همچون شهاب سوخته ای از مدار تو

آن كوپه ی تهی منم آری كه مانده ام

خالی تر از همیشه و در انتظار تو

این سوت آخر است و غریبانه می رود

تنهاترین مسافر تو از دیار تو

هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو

هشدار می دهد به خزانم بهار تو

اما در این زمانه عسرت مس مرا

ترسم كه اشتباه بسنجد عیار تو

لینک به دیدگاه

[h=1]اما من آن مورم كه همواره به دنبال رسیدن بود

[/h] در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود

ابری كه شاید مثل من آماده ی فریاد كردن بود

من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان

پای اجاقی كه هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

خسته مباشی پاسخی پژواك سان از سنگ ها آمد

این ابتدای آشنایی مان در آن تاریك و روشن بود

بنشین !‌ نشستم گپ زدیم ام نه از حرفی كه با ما بود

او نیز مثل من زبانش در بیان درد الكن بود

او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را

من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود

گفتم كه لب وا می كنم با خویشتن گفتم ولی بعضی

با دستهای آشنا در من بكار قفل بستن بود

و خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر

گرمایش از تن رفته و خاكسترش در حال مردن بود

گفتم : خداحافظ كسی پاسخ نداد و آسمان یكسر

پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود

تا قله شاید یك نفس باقی نبود اما غرور من

با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود

چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار

اما من آن مورم كه همواره به دنبال رسیدن بود

لینک به دیدگاه

[h=1]شب كه آرام تر از پلك تو را می بندم

[/h] تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است كه رفت

كه در این وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما

غزل توست كه در قولی از آن ما نیست

تو چه رازی كه بهر شیوه تو را می جویم

تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

شب كه آرام تر از پلك تو را می بندم

در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این كه پیوست به هر رود كه دریا باشد

از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

من نه آنم كه به توصیف خطا بنشینم

این تو هستی كه سزاوار تو باز اینها نیست

لینک به دیدگاه

[h=1] حالا یک شعر آشنا...

 

بهار بهار

[/h] بهار بهار

صدا همون صدا بود

صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار

چه اسم آشنایی ؟

صدات میاد ... اما خودت كجایی

وابكنیم پنجره ها رو یا نه ؟

تازه كنیم خاطره ها رو یا نه ؟

بهار اومد لباس نو تنم كرد

تازه تر از قصل شكفتنم كرد

بهار اومد با یه بغل جوونه

عید آورد از تو كوچه تو خونه

حیاط ما یه غربیل

باغچه ما یه گلدون

خونه ما همیشه

منتظر یه مهمون

بهار اومد لباس نو تنم كرد

تازه تر از فصل شكفتنم كرد

بهار بهار یه مهمون قدیمی

یه آشنای ساده و صمیمی

یه آشنا كه مثل قصه ها بود

خواب و خیال همه بچه ها بود

آخ ... كه چه زود قلك عیدیامون

وقتی شكست باهاش شكست دلامون

بهار اومد برفارو نقطه چین كرد

خنده به دلمردگی زمین كرد

چقد دلم فصل بهار و دوست داشت

واشدن پنجره ها رو دوست داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا كرد

من و با حسی دیگه آشنا كرد

یه حرف یه حرف حرفای من كتاب شد

حیف كه همش سوال بی جواب شد

دروغ نگم هنوز دلم جوون بود

كه صب تا شب دنبال آب و نون بود

لینک به دیدگاه

[h=1]یک شعر آشنای دیگه..

 

دهاتی

[/h] ساده بگم دهاتی ام

اهل همین نزدیكیا

همسایه روشنی و هم خونه تاریكیا

ساده بگم ساده بگم

بوی علف میده تنم

هنوز همون دهاتیم

با همه شهری شدنم

باغ غریب ده من

گلهای زینتی نداشت

اسب نجیب ده من

نعلای قیمتی نداشت

اما همون چهار تا دیوار

با بوی خوب كاگلش

اما همون چن تا خونه

با مردم ساده دلش

برای من كه عكسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم

برای من كه شهریم از اون هوا دل بریدم

دنیاییه كه دیدندش

اگرچه مثل قدیما

راه درازی نداره

اما می دونم كه دیگه

دنیای خوب سادگی

به من نیازی نداره

لینک به دیدگاه

نه از خودم فرار کرده ام

نه از شما

به جستجوی کسی رفته ام که

"مثل هیچ کس نیست"

نگران نباشیدیا با او

باز میگردم

یا او

بازم میگرداند

تا مثل شما زندگی کنم.

لینک به دیدگاه

خلاصه‌تر بکن ای مرگ داستانم را

که خسته‌تر نکنم گوش دوستانم را

… به شیوه‌ای که خلاف‌آمدی در آن باشد

-شبیه بوسه گرفتن- بگیر جانم را

تو مرگ نیستی، آغاز تازه‌ها هستی

بیا که با تو بیاغازم آن جهانم را

لینک به دیدگاه

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست.

قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست.

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

آسمانی تو ! در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق ٬ مرا خوب ترینم , کافیست.

لینک به دیدگاه

صدای بی آسمانم را

صدای بی پنجره ام

زنجره پاسخ میگوید شب را می فهمم

تاریکی تاریک تر نمی شود

در می یابم ظلمت غلیظ تر از این نیست

کشفم را آواز می کنم

زنجره خاموش می شود

صبح را می فهمم

( کتاب در بی وزنی )

لینک به دیدگاه

[h=2]در این سبد چه می وزد ؟ [/h]

تنها آینه اتاق تو پیر نشانم نمی دهد

این جیوه را به اکسیر آغشته ای ؟

تا شیر مرگ از تو بنوشم هر بار جوانترم می کنی

امروز کوچک تر

فردا کودک تر

گهواره ام در این اتاق تاب می خورد

خواب آوازی بخوان

رویا های ندیده

بر پلک هایم سنگینی می کنند

پوشیده تر از سنگ

نرمایی دارد تماشایت

نه تویی دارد دیدارت

یک روتر از شیشه

هیچ مشامی رد خواب های معطر شده ام را نخواهد یافت

آنگونه که دوست می داری به خوابم بیا

عصا را پس درگذاشته ام

چه شکوهی دارند راست قامتان

تا به تا باز می شود کاغذ مچاله شده ام

در این سبد چه می وزد ؟

بارانی بی ابر

آفتابی بی خورشید

کمانه ی شعری از من

(( کتاب در بی وزنی ))

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

همیشه منظر دریا و کوه ، روح افزاست

و منظر تو ، تلاقی کوه با دریاست

 

نفس ز عمق تو و قلهء تو می گیرم

به هرکجا که تو باشی هوای من آنجاست

 

دقایقی ست تو را با من و مرا با تو

نگاه ثانیه ها مات بر دقایق ماست

 

من و تو آینهء روبروی هم شده ایم

چقدر اینهمه با هم یک شدن زیباست

 

خوشا به سینهء تو سرنهادن و خواندن

که همدلی چو من آنجا گرفته و تنهاست

 

بدون واسطه همواره دیدمت ، آری

درون آئینه روح جسم ناپیداست

 

همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد

نصیب ما هم از این پس لهیب تهمت هاست

 

بیا ولی که بخوانیم بی هراس از هم

که همسرایی مرغان عشق بی پرواست

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 2 ماه بعد...
  • 1 ماه بعد...

چگونه مي‌شود اي همزبان‌! زبان را كشت‌

سكوت كرد و به لب بغض بي‌امان را كشت‌

چگونه مي‌شود آيا گلايه نيز نكرد

كه ميهمان به سر سفره ميزبان را كشت‌

ميان گندم و جو فرق آنچناني نيست‌

كسي به مزرع ما اعتبار نان را كشت‌

هر آنچه ميوه در اين باغ‌، رايگان شما

ولي عزيز من‌! اين فصل‌، باغبان را كشت‌

ببخش‌، با همة درد و داغ‌، مي‌دانم‌

نمي‌توان به يكي ابر، آسمان را كشت‌

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

امسال پاییز یکسره سهم شما بهار

ما را در این زمانه چه کاریست با بهار

از پشت شیشه های کدر مات مانده ام

کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار

حتی تراز حافظه گل گرفته اند

ای مثل من غریب در این روزها بهارا

دیشب هوایی تو شدم باز این غزل

صادق ترین گواه دل تنگ ما بهار

گلهای بی شمیم به وجدم نمی کشند

رقصی در این میانه بماناد تابهار محمد علی بهمنی

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...