رفتن به مطلب

فروغ فرخزاد


ooraman

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 75
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

آیینه شکسته (اسیر)

 

ديروز بياد تو و آن عشق دل انگيز

بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم

در آينه بر صورت خود خيره شدم باز

بند از سر گيسويم آهسته گشودم

 

عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم

چشمانم را نازكنان سرمه كشاندم

افشان كردم زلفم را بر سر شانه

در كنج لبم خالي آهسته نشاندم

 

گفتم بخود آنگاه صد افسوس كه او نيست

تا مات شود زينهمه افسونگري و ناز

چون پيرهن سبز ببيند بتن من

با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز

 

او نيست كه در مردمك چشم سياهم

تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند

اين گيسوي افشان بچه كار آيدم امشب

كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند

 

او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد

ديوانه صفت عطر دلاويز تنم را

اي آينه مردم من از اين حسرت و افسوس

او نيست كه بر سينه فشارد بدنم را

 

من خيره به آئينه و او گوش بمن داشت

گفتم كه چسان حل كني اين مشكل ما را

بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش

اي زن، چه بگويم، كه شكستي دل ما را

لینک به دیدگاه

از دوست داشتن (اسیر)

 

امشب از آسمان دیده ی تو

روی شعرم ستاره می بارد

در زمستان دشت کاغذها

پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه ی تب آلودم

شرمگین از شیار خواهشها

پیکرش را دو باره می سوزد

عطش جاودان آتش ها

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا هراسیدن

شب پر از قطره های الماس است

آنچه از شب به جای می ماند

عطر سکر آور گل یاس است

آه بگذار گم شوم در تو

کس نیابد دگر نشانه ی من

روح سوزان و آه مرطوبت

بوزد بر تن ترانه من

آه بگذار زین دریچه باز

خفته بر بال گرم رویاها

همره روزها سفر گیرم

بگریزم ز مرز دنیاها

دانی از زندگی چه می خواهم

من تو باشم .. تو .. پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود

بار دیگر تو .. بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریایی ست

کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین توفان

کاش یارای گفتنم باشد

 

بس که لبریزم از تو می خواهم

بروم در میان صحراها

سر بسایم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریاها

بس که لبریزم از تو می خواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایه به تو آویزم

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه نا پیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

لینک به دیدگاه

از یاد رفته(اسیر)

 

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ

 

نیست یاری كه مرا یاد كند

 

دیده ام خیره به ره ماند و نداد

 

نامه ای تا دل من شاد كند

 

 

 

خود ندانم چه خطائی كردم

 

كه ز من رشته الفت بگسست

 

در دلش جائی اگر بود مرا

 

پس چرا دیده ز دیدارم بست

 

 

 

هر كجا می نگرم، باز هم اوست

 

كه بچشمان ترم خیره شده

 

درد عشقست كه با حسرت و سوز

 

بر دل پر شررم چیره شده

 

 

 

گفتم از دیده چو دورش سازم

 

بی گمان زودتر از دل برود

 

مرگ باید كه مرا دریابد

 

ورنه دردیست كه مشكل برود

 

 

 

تا لب بر لب من م لغزد

 

می كشم آه كه كاش این او بود

 

كاش این لب كه مرا می بوسد

 

لب سوزنده آن بدخو بود

 

 

 

می كشندم چو در آغوش به مهر

 

پرسم از خود كه چه شد آغوشش

 

چه شد آن آتش سوزنده كه بود

 

شعله ور در نفس خاموشش

 

 

 

شعر گفتم كه ز دل بردارم

 

بار سنگین غم عشقش را

 

شعر خود جلوه ئی از رویش شد

 

با كه گویم ستم عشقش را

 

 

 

مادر، این شانه ز مویم بردار

 

سرمه را پاك كن از چشمانم

 

بكن این پیرهنم را از تن

 

زندگی نیست بجز زندانم

 

 

 

تا دو چشمش به رخم حیران نیست

 

به چكار آیدم این زیبائی

 

بشكن این آینه را ای مادر

 

حاصلم چیست ز خود آرائی

 

 

 

در ببندید و بگوئید كه من

 

جز او از همه كس بگسستم

 

كس اگر گفت چرا؟ باكم نیست

 

فاش گوئید كه عاشق هستم

 

 

 

قاصدی آمد اگر از ره دور

 

زود پرسید كه پیغام از كیست

 

گر از او نیست، بگوئید آن زن

 

دیرگاهیست، در این منزل نیست

لینک به دیدگاه

شب و هوس(اسیر)

در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نميآيد

اندوهگين و غمزده مي گويم

شايد ز روي ناز نمي آيد

چون سايه گشته خواب و نمي افتد

در دامهاي روشن چشمانم

مي خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه هاي نبض پريشانم

مغروق اين جواني معصوم

مغروق لحظه هاي فراموشي

مغروق اين سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و همآغوشي

مي خواهمش در اين شب تنهايي

با ديدگان گمشده در ديدار

با درد ‚ درد ساكت زيبايي

سرشار ‚ از تمامي خود سرشار

مي خواهمش كه بفشردم بر خويش

بر خويش بفشرد من شيدا را

بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت

آن بازوان گرم و توانا را

در لا بلاي گردن و موهايم

گردش كند نسيم نفسهايش

نوشد بنوشد كه بپيوندم

با رود تلخ خويش به دريايش

وحشي و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله هاي سركش بازيگر

در گيردم ‚ به همهمه ي در گيرد

خاكسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش

بينم ستاره هاي تمنا را

در بوسه هاي پر شررش جويم

لذات آتشين هوسها را

مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم

مي خواهمش به تيره به تنهايي

مي خوانمش به گريه به بي تابي

مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي

لب تشنه مي دود نگهم هر دم

در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان

او آن پرنده شايد مي گريد

بر بام يك ستاره سرگردان

لینک به دیدگاه

شعله رميده(اسیر)

مي بندم اين دو چشم پر آتش را

تا ننگرد درون دو چشمانش

تا داغ و پر تپش نشود قلبم

از شعله نگاه پريشانش

مي بندم اين دو چشم پر آتش را

تا بگذرم ز وادي رسوايي

تا قلب خامشم نكشد فرياد

رو مي كنم به خلوت و تنهاي

اي رهروان خسته چه مي جوييد

در اين غروب سرد ز احوالش

او شعله رميده خورشيد است

بيهوده مي دويد به دنبالش

او غنچه شكفته مهتابست

بايد كه موج نور بيفشاند

بر سبزه زار شب زده چشمي

كاو را بخوابگاه گنه خواند

بايد كه عطر بوسه خاموشش

با ناله هاي شوق بيآميزد

در گيسوان آن زن افسونگر

ديوانه وار عشق و هوس ريزد

بايد شراب بوسه بياشامد

ازساغر لبان فريباي

مستانه سر گذارد و آرامد

بر تكيه گاه سينه زيبايي

اي آرزوي تشنه به گرد او

بيهوده تار عمر چه مي بندي

روزي رسد كه خسته و وامانده

بر اين تلاش بيهده مي خندي

آتش زنم به خرمن اميدت

با شعله هاي حسرت و ناكامي

اي قلب فتنه جوي گنه كرده

شايد دمي ز فتنه بيارامي

مي بندمت به بند گران غم

تا سوي او دگر نكني پرواز

اي مرغ دل كه خسته و بي تابي

دمساز باش با غم او ‚ دمساز

لینک به دیدگاه

خاطرات(اسیر)

باز در چهره خاموش خيال

خنده زد چشم گناه آموزت

باز من ماندم و در غربت دل

حسرت بوسه هستي سوزت

باز من ماندم و يك مشت هوس

باز من ماندم و يك مشت اميد

ياد آن پرتو سوزنده عشق

كه ز چشمت به دل من تابيد

باز در خلوت من دست خيال

صورت شاد ترا نقش نمود

بر لبانت هوس مستي ريخت

در نگاهت عطش طوفان بود

ياد آن شب كه ترا ديدم و گفت

دل من با دلت افسانه عشق

چشم من ديد در آن چشم سياه

نگهي تشنه و ديوانه عشق

ياد آن بوسه كه هنگام وداع

بر لبم شعله حسرت افروخت

ياد آن خنده بيرنگ و خموش

كه سراپاي وجودم را سوخت

رفتي و در دل من ماند به جاي

عشقي آلوده به نوميدي و درد

نگهي گمشده در پرده اشك

حسرتي يخ زده در خنده سرد

آه اگر باز بسويم آيي

ديگر از كف ندهم آسانت

ترسم اين شعله سوزنده عشق

آخر آتش فكند بر جانت

لینک به دیدگاه

 

 

رويا(اسیر)

باز من ماندم و خلوتي سرد

خاطراتي ز بگذشته اي دور

ياد عشقي كه با حسرت و درد

رفت و خاموش شد در دل گور

روي ويرانه هاي اميدم

دست افسونگري شمعي افروخت

مرده يي چشم پر آتشش را

از دل گور بر چشم من دوخت

ناله كردم كه اي واي اين اوست

در دلم از نگاهش هراسي

خنده اي بر لبانش گذر كرد

كاي هوسران مرا ميشناسي

قلبم از فرط اندوه لرزيد

واي بر من كه ديوانه بودم

واي بر من كه من كشتم او را

وه كه با او چه بيگانه بودم

او به من دل سپرد و به جز رنج

كي شد از عشق من حاصل او

با غروري كه چشم مرا بست

پا نهادم بروي دل او

من به او رنج و اندوه دادم

من به خاك سياهش نشاندم

واي بر من خدايا خدايا

من به آغوش گورش كشاندم

در سكوت لبم ناله پيچيد

شعله شمع مستانه لرزيد

چشم من از دل تيرگيها

قطره اشكي در آن چشمها ديد

همچو طفلي پشيمان دويدم

تا كه در پايش افتم به خواري

تا بگويم كه ديوانه بودم

مي تواني به من رحمت آري

دامنم شمع را سرنگون كرد

چشم ها در سياهي فرو رفت

ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر

ليكن او رفت بي گفتگو رفت

واي برمن كه ديوانه بودم

من به خاك سياهش نشاندم

واي بر من كه من كشتم او را

من به آغوش گورش كشاندم

لینک به دیدگاه

رمیده(اسیر)

 

نمیدانم چه میخواهم خدایا

به دنبال چه میگردم شب وروز

چه میجوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پر سوز

ز جمع آشنایان میگریزم

به کنجی میخزم آرام و خاموش

نگام غوطه ور در تیرگیها

به بیمار دل خود میدهم گوش

گریزانم از این مردم که با من

به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

بدامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بد نام گفتند

دل من ای دل دیوانه من

که میسوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدارا بس کن این دیوانگی ها

لینک به دیدگاه

بوسه(اسیر)

در دو چشمش گناه مي خنديد

بر رخش نور ماه مي خنديد

در گذرگاه آن لبان خموش

شعله يي بي پناه مي خنديد

شرمناك و پر از نيازي گنگ

با نگاهي كه رنگ مستي داشت

در دو چشمش نگاه كردم و گفت

بايد از عشق حاصلي برداشت

سايه يي روي سايه يي خم شد

در نهانگاه رازپرور شب

نفسي روي گونه يي لغزيد

بوسه يي شعله زد ميان دو لب

لینک به دیدگاه

اسير

تو را مي خواهم و دانم كه هرگز

به كام دل در آغوشت نگيرم

تويي آن آسمالن صاف و روشن

من اين كنج قفس مرغي اسيرم

ز پشت ميله هاي سرد تيره

نگاه حسرتم حيران به رويت

در اين فكرم كه دستي پيش آيد

و من ناگه گشايم پر به سويت

در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت

از اين زندان خاموش پر بگيرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

كنارت زندگي از سر بگيرم

در اين فكرم من و دانم كه هرگز

مرا ياراي رفتن زين قفس نيست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نيست

ز پشت ميله ها هر صبح روشن

نگاه كودكي خندد به رويم

چو من سر مي كنم آواز شادي

لبش با بوسه مي آيد به سويم

اگر اي آسمان خواهم كه يك روز

از اين زندان خامش پر بگيرم

به چشم كودك گريان چه گويم

ز من بگذر كه من مرغي اسيرم

من آن شمعم كه با سوز دل خويش

فروزان مي كنم ويرانه اي را

اگر خواهم كه خاموشي گزينم

پريشان مي كنم كاشانه اي را

لینک به دیدگاه

ناآشنا

 

باز هم قلبي به پايم اوفتاد

باز هم چشمي به رويم خيره شد

باز هم در گير و دار يك نبرد

عشق من بر قلب سردي چيره شد

باز هم از چشمه لبهاي من

تشنه يي سيراب شد ‚ سيراب شد

باز هم در بستر آغوش من

رهروي در خواب شد ‚ در خواب شد

بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز

خود نمي دانم چه مي جويم در او

عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود

بگذرد از جاه و مال وآبرو

او شراب بوسه مي خواهد ز من

من چه گويم قلب پر اميد را

او به فكر لذت و غافل كه من

طالبم آن لذت جاويد را

من صفاي عشق مي خواهم از او

تا فدا سازم وجود خويش را

او تني مي خواهد از من آتشين

تا بسوزاند در او تشويش را

او به من ميگويد اي آغوش گرم

مست نازم كن كه من ديوانه ام

من باو مي گويم اي نا آشنا

بگذر از من ‚ من ترا بيگانه ام

آه از اين دل آه از اين جام اميد

عاقبت بشكست و كس رازش نخواند

چنگ شد در دست هر بيگانه اي

اي دريغا كس به آوازش نخواند

لینک به دیدگاه

یادي از گذشته

شهريست در كنار آن شط پر خروش

با نخلهاي در هم و شبهاي پر ز نور

شهريست در كناره آن شط و قلب من

آنجا اسير پنجه يك مرد پر غرور

شهريست در كناره آن شط كه سالهاست

آغوش خود به روي من و او گشوده است

بر ماسه هاي ساحل و در سايه هاي نخل

او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است

آن ماه ديده است كه من نرم كرده ام

با جادوي محبت خود قلب سنگ او

آن ماه ديده است كه لرزيده اشك شوق

در آن دو چشم وحشي و بيگانه رنگ او

ما رفته ايم در دل شبهاي ماهتاب

با قايقي به سينه امواج بيكران

بشكفته در سكوت پريشان نيمه شب

بر بزم ما نگاه سپيد ستارگان

بر دامنم غنوده چو طفلي و من ز مهر

بوسيده ام دو ديده در خواب رفته را

در كام موج دامنم افتاده است و او

بيرون كشيده دامن در آب رفته را

اكنون منم كه در دل اين خلوت و سكوت

اي شهر پر خروش ترا ياد ميكنم

دل بسته ام به او و تو او را عزيز دار

من با خيال او دل خود شاد ميكنم

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

 

تولدی دیگر

 

همه هستی من آیه تاریكیست

كه ترا در خود تكرار كنان

به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد

من در این آیه ترا آه كشیدم آه

من در این آیه ترا

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

زندگی شاید

یك خیابان درازست كه هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد

زندگی شاید

ریسمانیست كه مردی با آن خود را از شاخه می آویزد

زندگی شاید طفلی است كه از مدرسه بر میگردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشی

یا عبور گیج رهگذری باشد

كه كلاه از سر بر میدارد

و به یك رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

كه نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد

و در این حسی است

كه من آن را با ادراك ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی كه به اندازه یك تنهاییست

دل من

كه به اندازه یك عشقست

به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد

به زوال زیبای گلها در گلدان

به نهالی كه تو در باغچه خانه مان كاشته ای

و به آواز قناری ها

كه به اندازه یك پنجره می خوانند

آه ...

سهم من اینست

سهم من اینست

سهم من

آسمانیست كه آویختن پرده ای آن را از من می گیرد

سهم من پایین رفتن از یك پله متروكست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی جان دادن كه به من می گوید

دستهایت را دوست میدارم

دستهایم را در باغچه می كارم

سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم

و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت

گوشواری به دو گوشم می آویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن هایم برگ گل كوكب می چسبانم

كوچه ای هست كه در آنجا

پسرانی كه به من عاشق بودند هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باریك و پاهای لاغر

به تبسم معصوم دختركی می اندیشند كه یك شب او را باد با خود برد

كوچه ای هست كه قلب من آن را

از محله های كودكیم دزدیده ست

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشك زمان را آبستن كردن

حجمی از تصویری آگاه

كه ز مهمانی یك آینه بر میگردد

و بدینسانست

كه كسی می میرد

و كسی می ماند

هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد كرد

من

پری كوچك غمگینی را

می شناسم كه در اقیانوسی مسكن دارد

و دلش را در یك نی لبك چوبین

می نوازد آرام آرام

پری كوچك غمگینی كه شب از یك بوسه می میرد

و سحرگاه از یك بوسه به دنیا خواهد آمد

لینک به دیدگاه

[h=1]به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد [/h] به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار كه در من جاری بود

به ابرها كه فكرهای طویلم بودند

به رشد دردناك سپیدارهای باغ كه با من

از فصل های خشك گذر می كردند

به دسته های كلاغان

كه عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه می آوردند

به مادرم كه در آینه زندگی می كرد

و شكل پیری من بود

و به زمین كه شهوت تكرار من درون ملتهبش را

از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد

می آیم می آیم می آیم

با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاك

با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریكی

با بوته ها كه چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار

می آیم می آیم می آیم

و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه به آنها كه دوست می دارند

و دختری كه هنوز آنجا

در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد

لینک به دیدگاه

[h=1]ای مرز پر گهر[/h] فاتح شدم

خود را به ثبت رساندم

خود را به نامی در یك شناسنامه مزین كردم

و هستیم به یك شماره مشخص شد

پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساكن تهران

دیگر خیالم از همه سو راحت است

آغوش مهربان مام وطن

پستانك سوابق پر افتخار تاریخی

لالایی تمدن و فرهنگ

و جق و جق جقجقه قانون ...

آه

دیگر خیالم از همه سو راحتست

از فرط شادمانی

رفتم كنار پنجره با اشتیاق ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را كه از اغبار پهن

و بوی خاكروبه و ادرار منقبض شده بود

درون سینه فرو دادم

و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهكاری

و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای كار نوشتم : فروغ فرخزاد

در سرزمین شعر و گل و بلبل

موهبتیست زیستن آن هم

وقتی كه واقعیت موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته میشود

جایی كه من با اولین نگاه رسمیم از لای پرده ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می بینم

كه حقه باز ها همه در هیات غریب گدایاین

در لای خاكروبه به دنبال وزن و قافیه می گردند

و از صدای اولین قدم رسمیم

یكباره از میان لجنزارهای تیره ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز

كه از سر تفنن خود را به شكل ششصد و هفتاد و هشت كلاغ سیاه پیر در آورده اند

با تنبلی به سوی حاشیه روز می پرند

و اولین نفس زدن رسمیم

آغشته می شود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ

محصول كارخانجات عظیم پلاسكو

موهبتیست زیستن آری

در زادگاه شیخ ابودلقك كمانچه كش فوری

و شیخ ای دل ای دل تنبك تبار تنبوری

شهر ستارگان گران وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر

گهواره مولفان فلسفه ی ای بابا به من چه ولش كن

مهد مسابقات المپیك هوش - وای

جایی كه دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت میزنی از آن

بوق نبوغ نابغه ای تازه سال می آید

و برگزیدگان فكری ملت

وقتی كه در كلاس اكابر حضور می یابند

هر یك به روی سینه ششصد و هفتاد و هشت كباب پز برقی و بر دو دست ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف كرده و میدانند

كه ناتوانی از خواص تهی كیسه بودنست نه نادانی

فاتح شدم بله فاتح شدم

لینک به دیدگاه

اكنون به شادمانی این فتح

در پای آینه با افتخار ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می افروزم

و می پرم به روی طاقچه تا با اجازه چند كلامی

در باره فوائد قانونی حیات به عرض حضورتان برسانم

و اولین كلنگ ساختمان رفیع زندگیم را

همراه با طنین كف زدنی پر شور

بر فرق فرق خویش بكوبم

من زنده ام بله مانند زنده رود كه یكروز زنده بود

و از تمام آن چه كه در انحصار مردم زنده ست بهره خواهم برد

من می توانم از فردا

در كوچه های شهر كه سرشار از مواهب ملیست

و در میان سایه های سبكبار تیرهای تلگراف

گردش كنان قدم بردارم

و با غرور ششصد و هفتاد و هشت بار به دیوار مستراح های عمومی بنویسم

�خط نوشتم كه خر كند خنده�

من می توانم از فردا

همچون وطن پرست غیوری

سهمی از ایده آل عظیمی كه اجتماع

هر چارشنبه بعد از ظهر � آن را

با اشتیاق و دلهره دنبال میكند

در قلب و مغز خویش داشته باشم

سهمی از آن هزار هوس پرور هزار ریالی

كه می توان به مصرف یخچال و مبل و پرده رساندش

یا آنكه در ازای ششصد و هفتاد و هشت رای طبیعی

آن را شبی به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشید

من می توانم از فردا

در پستوی مغازه خاچیك

بعد از فرو كشیدن چندین نفس ز چند گرم جنس دست اول خالص

و صرف چند بادیه پپسی كولای ناخالص

و پخش چند یا حقو یا هو و وغ وغ و هو هو

رسما به مجمع فضلای فكور و فضله های فاضل روشنفكر

و پیران مكتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپیوندم

و طرح اولین رمان بزرگم را

كه در حوالی سنه یكهزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسی تبریزی

رسما به زیر دستگاه تهیدست چاپ خواهد رفت

بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاكت

اشنوی اصل ویژه بریزم

من می توانم از فردا

با اعتماد كامل

خود رابرای ششصد و هفتاد و هشت دوره به یك دستگاه مسند مخمل پوش

در مجلس تجمع و تامین آتیه

یا مجلس سپاس و ثنا میهمان كنم

زیرا كه من تمام مندرجات مجله هنر و دانش و تملق و كرنش را می خوانم

و شیوه درست نوشتن را می دانم

من در میان توده سازنده ای قدم به عرصه هستی نهاده ام

كه گرچه نان ندارد اما به جای آن میدان دید و باز و وسیعی دارد

كه مرزهای فعلی جغرافیاییش

از جانب شمال به میدان پر طراوت و سبز تیر

و از جنوب به میدان باستانی اعدام

و در مناطق پر ازدحام به میدان توپخانه رسیده ست

و در پناه آسمان درخشان و امن امنیتش

از صبح تا غروب ششصد و هفتاد و هشت قوی قوی هیكل گچی

به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته

آن هم فرشته از خاك وگل سرشته

به تبلیغ طرح های سكون و سكوت مشغولند

فاتح شدم بله فاتح شدم

پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساكن تهران

كه در پناه پشتكار و اراده

به آن چنان مقام رفیعی رسیده است كه در چارچوب پنجره ای در

ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متری سطح زمین قرار گرفته ست

و افتخار این را دارد كه می تواند از همین دریچه نه از راه پلكان خود را

دیوانه وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون كند

و آخرین وصیتش اینست

كه در ازای ششصد و هفتاد و هشت سكه حضرت استاد آبراهام صهبا مرثیه ای به قافیه كشك

در رثای حیاتش رقم زند

لینک به دیدگاه

[h=1]به علی گفت مادرش روزی ...[/h] علی كوچیكه

علی بونه گیر

نصف شب از خواب پرید

چشماشو هی مالید با دس

سه چار تا خمیازه كشید

پا شد نشس

چی دیده بود ؟

چی دیده بود ؟

خواب یه ماهی دیده بود

یه ماهی انگار كه یه كپه دو زاری

انگار كه یه طاقه حریر

با حاشیه منجوق كاری

انگار كه رو برگ گل لال عباسی

خامه دوزیش كرده بودن

قایم موشك بازی می كردن تو چشاش

دو تا نگین گرد صاف الماسی

همچی یواش

همچی یواش

خودشو رو آب دراز می كرد

كه بادبزن فرنگیاش

صورت آبو ناز می كرد

بوی تنش بوی كتابچه های نو

بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو

بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون

شمردن ستاره ها تو رختخواب رو پشت بون

ریختن بارون رو آجر فرش حیاط

بوی لواشك بوی شوكولات

انگار تو آب گوهر شب چراغ می رفت

انگار كه دختر كوچیكه شاپریون

تو یه كجاوه بلور

به سیر باغ و راغ می رفت

دور و ورش گل ریزون

بالای سرش نور بارون

شاید كه از طایفه جن و پری بود ماهیه

شاید كه از اون ماهیای ددری بود ماهیه

شاید كه یه خیال تند سرسری بود ماهیه

هر چی كه بود

هر كی كه بود

علی كوچیكه

محو تماشاش شده بود

واله و شیداش شده بود

همچی كه دس برد كه به اون

رنگ روون

نور جوون

نقره نشون

دس بزنه

لینک به دیدگاه

برق زد و بارون زد و آب سیا شد

شیكم زمین زیر تن ماهی وا شد

دسه گلا دور شدن و دود شدن

شمشای نور سوختن و نابود شدن

باز مث هر شب رو سر علی كوچیكه

دسمال آسمون پر از گلابی

نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی

با د توی بادگیرا نفس نفس می زد

زلفای بید و میكشید

از روی لنگای دراز گل آغا

چادر نماز كودریشو پس می زد

رو بندرخت

پیرهن زیرا و عرق گیرا

میكشیدن به تن همدیگهو حالی بحالی میشدن

انگار كه از فكرای بد

هی پر و خالی میشدن

سیرسیركا

سازار و كوك كرده بودن و ساز می زدن

همچی كه باد آروم می شد

قورباغه ها ز ته باغچه زیر آواز می زدن

شب مث هر شب بود و چن شب پیش و شبهای دیگه

آمو علی

تو نخ یه دنیای دیگه

علی كوچیكه

سحر شده بود

نقره نابش رو میخواس

ماهی خواابش رو می خواس

راه آب بود و قر قر آب

علی كوچیكه و حوض پر آب

علی كوچیكه

علی كوچیكه

نكنه تو جات وول بخوری

حرفای ننه قمر خانم

یادت بره گول بخوری

تو خواب اگه ماهی دیدی خیر باشه

خواب كجا حوض پر از آب كجا

كاری نكنی كه اسمتو

توی كتابا بنویسن

سیا كنن طلسمتو

آب مث خواب نیس كه آدم

از این سرش فرو بره

از اون سرش بیرون بیاد

تو چار راهاش وقت خطر

صدای سوت سوتك پاسبون بیاد

شكر خدا پات رو زمین محكمه

كور و كچل نیسی علی سلامتی چی چیت كمه؟

می تونی بری شابدوالعظیم

ماشین دودی سوار بشی

قد بكشی خال بكوبی

جاهل پامنار بشی

حیفه آدم این همه چیزای قشنگو نبینه

الا كلنگ سوار نشه

شهر فرنگو نبینه

لینک به دیدگاه

فصل حالا فصل گوجه و سیب و خیار بستنیس

چن روز دیگه تو تكیه سینه زنیس

ای علی ای علی دیوونه

تخت فنری بهتره یا تخته مرده شور خونه ؟

گیرم تو هم خود تو به آب شور زدی

رفتی و اون كولی خانومو به تور زدی

ماهی چیه ؟ ماهی كه ایمون نمیشه نون نمیشه

اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمیشه

دس كه به ماهی بزنی از سرتا پات بو میگریه

بوت تو دماغا می پیچه

دنیا ازت رو میگیره

بگیر بخواب بگیر بخواب

كه كار باطل نكنی

با فكرای صد تا یه غاز

حل مسائل نكنی

سر تو بذار رو ناز بالش بذار بهم بیاد چشت

قاچ زین و محكم چنگ بزن كه اسب سواری پیشكشت

حوصله آب دیگه داشت سر میرفت

خودشو می ریخت تو پاشوره در می رفت

انگار می خواس تو تاریكی

داد بكشه آهای زكی !

این حرفا حرف اون كسونیس كه اگه

یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن

خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوكباب دیدن

ماهی چیكار به كار یه خیك شیكم تغار داره

ماهی كه سهله سگشم

از این تغارا عار داره

ماهی تو آب می چرخه و ستاره دست چین میكنه

اونوخ به خواب هر كی رفت

خوابشو از ستاره سنگین میكنه

می برتش می برتش

از توی این دنیای دلمرده ی چاردیواریا

نق نق نحس ساعتا خستگیا بیكاریا

دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی

درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی

دنیای بشكن زدن و لوس بازی

عروس دوماد بازی و ناموس بازی

دنیای هی خیابونا رو الكی گز كردن

از عربی خوندن یه لچك بسر حظ كردن

دنیای صبح سحرا

تو توپخونه

تماشای دار زدن

نصف شبا

رو قصه آقابالاخان زار زدن

دنیایی كه هر وخت خداش

تو كوچه هاش پا میذاره

یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش

یه دسه قداره كش از جلوش میاد

دنیایی كه هر جا میری

صدای رادیوش میاد

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...