رفتن به مطلب

فروغ فرخزاد


ooraman

ارسال های توصیه شده

میبرتش میبرتش از توی این همبونه كرم و كثافت و مرض

به آبیای پاك و صاف آسمون میبرتش

به سادگی كهكشوی می برتش

آب از سر یه شاپرك گذشته بود و داشت حالا فروش میداد

علی كوچیكه

نشسته بود كنار حوض

حرفای آبو گوش میداد

انگار كه از اون ته ته ها

از پشت گلكاری نورا یه كسی صداش می زد

آه میكشید

دس عرق كرده و سردش رو یواش به پاش می زد

انگار میگفت یك دو سه

نپریدی ؟ هه هه هه

من توی اون تاریكیای ته آبم بخدا

حرفمو باور كن علی

ماهی خوابم بخدا

دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بكنن

پرده های مرواری رو

این رو و آن رو بكنن

به نوكران با وفام سپردم

كجاوه بلورمم آوردم

سه چار تا منزل كه از اینجا دور بشیم

به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم

به گله های كف كه چوپون ندارن

به دالونای نور كه پایون ندارن

به قصرای صدف كه پایون ندارن

یادت باشه از سر راه

هفت هشت تا دونه مرواری

جمع كنی كه بعد باهاشون تو بیكاری

یه قل دو قل بازی كنیم

ای علی من بچه دریام نفسم پاكه علی

دریا همونجاس كه همونجا آخر خاكه علی

هر كی كه دریا رو به عمرش ندیده

اززندگیش چی فهمیده ؟

خسته شدم حالم بهم خورد از این بوی لجن

انقده پا به پا نكن كه دو تایی

تا خرخره فرو بریم توی لجن

بپر بیا وگرنه ای علی كوچیكه

مجبور میشم بهت بگم نه تو نه من

آب یهو بالا اومد و هلفی كرد و تو كشید

انگار كه آب جفتشو جست و تو خودش فرو كشید

دایره های نقره ای

توی خودشون

چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن

موجا كشاله كردن و از سر نو

به زنجیرای ته حوض بسته شدن

قل قل قل تالاپ تالاپ

قل قل قل تالاپ تالاپ

چرخ می زدن رو سطح آب

تو تاریكی چن تا حباب

علی كجاس ؟

تو باغچه

چی میچینه ؟

آلوچه

آلوچه باغ بالا

جرات داری ؟ بسم الله

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 75
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

[h=1]آیه های زمینی [/h] آنگاه

خورشید سرد شد

و بركت از زمین ها رفت

و سبزه ها به صحرا ها خشكیدند

و ماهیان به دریا ها خشكیدند

و خاك مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره های پریده رنگ

مانند یك تصور مشكوك

پیوسته در تراكم و طغیان بود

و راهها ادامه خود را

در تیرگی رها كردند

دیگر كسی به عشق نیندیشد

دیگر كسی به فتح نیندیشید

و هیچ كس

دیگر به هیچ چیز نیندیشید

در غارهای تنهایی

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون می داد

زنهای باردار

نوزادهای بی سر زاییدند

و گاهواره ها از شرم

به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی

نان نیروی شگفت رسالت را

مغلوب كرده بود

پبغمبران گرسنه و مفلوك

از وعده گاههای الهی گریختند

و بره های گمشده

دیگر صدای هی هی چوپانی را

در بهت دشتها نشنیدند

در دیدگان آینه ها گویی

حركات و رنگها و تصاویر

وارونه منعكس می گشت

و بر فراز سر دلقكان پست

و چهره وقیح فواحش

یك هاله مقدس نورانی

مانند چتر مشتعلی می سوخت

مرداب های الكل

با آن بخار های گس مسموم

انبوه بی تحرك روشن فكران را

به ژرفنای خویش كشیدند

و موشهای موذی

اوراق زرنگار كتب را

در گنجه های كهنه جویدند

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود و فردا

در ذهن كودكان

مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آنها غرابت این لفظ كهنه را

در مشق های خود

با لكه درشت سیاهی

تصویر می نمودند

لینک به دیدگاه

مردم

گروه ساقط مردم

دلمرده و تكیده و مبهوت

در زیر بار شوم جسد هاشان

از غربتی به غربت دیگر می رفتند

و میل دردناك جنایت

در دستهایشان متورم میشد

گاهی جرقه ای جرقه ناچیزی

این اجتماع ساكت بی جان را

یكباره از درون متلاشی می كرد

آنها به هم هجوم می آوردند

مردان گلوی یكدیگر را

با كارد میدریدند

و در میان بستری از خون

با دختران نا بالغ

همخوابه میشدند

آنها غریق وحشت خود بودند

و حس ترسناك گنهكاری

ارواح كور و كودنشان را

مفلوج كرده بود

پیوسته در مراسم اعدام

وقتی طناب دار

چشمان پر تشنج محكومی را

از كاسه با فشار به بیرون می ریخت

آنها به خود فرو می رفتند

و از تصور شهوتناكی

اعصاب پیر و خسته شان تیر میكشید

اما همیشه در حواشی میدانها

این جانیان كوچك را می دیدی

كه ایستاده اند

و خیره گشته اند

به ریزش مداوم فواره های آب

شاید هنوز هم در پشت چشمهای له شده در عمق انجماد

یك چیز نیم زنده مغشوش

بر جای مانده بود

كه در تلاش بی رمقش می خواست

ایمان بیاورد به پاكی آواز آبها

شاید ولی چه خالی بی پایانی

خورشید مرده بود

و هیچ كس نمی دانست

كه نام آن كبوتر غمگین

كز قلب ها گریخته ایمانست

آه ای صدای زندانی

آیا شكوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟

آه ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صدا ها ...

لینک به دیدگاه

[h=1]آفتاب می شود[/h] نگاه كن كه غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه سیاه سركشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه كن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به كام می كشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام میكشد

نگاه كن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطر ها و نورها

نشانده ای مرا كنون به زورقی

ز عاجها ز ابرها بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره ه می كشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه كن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین بركه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این كبود غرفه های آسمان

كنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه كن كه من كجا رسیده ام

به كهكشان به بیكران به جاودان

كنون كه آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مكن

مرا از این ستاره ها جدا مكن

نگاه كن كه موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب میشود

صراحی سیاه دیدگان من

به لالای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

به روی گاهواره های شعر من

نگاه كن

تو میدمی و آفتاب می شود

لینک به دیدگاه

[h=1]عروسك كوكی[/h] بیش از اینها آه آری

بیش از اینها می توان خامش ماند

می توان ساعات طولانی

با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت

خیره شد در دود یك سیگار

خیره شد در شكل یك فنجان

در گلی بیرنگ بر قالی

در خطی موهوم بر دیوار

می توان با پنجه های خشك

پرده را یكسو كشید و دید

در میان كوچه باران تند می بارد

كودكی با بادبادكهای رنگینش

ایستاده زیر یك طاقی

گاری فرسوده ای میدان خالی را

با شتابی پر هیاهو ترك میگوید

می توان بر جای باقی ماند

در كنار پرده � اما كور � اما كر

می توان فریاد زد

با صدایی سخت كاذب سخت بیگانه

دوست می دارم

می توان در بازوان چیره ی یك مرد

ماده ای زیبا و سالم بود

با تنی چون سفره ی چرمین

با دو پستان درشت سخت

می توان دربستر یك مست � یك دیوانه � یك ولگرد

عصمت یك عشق را آلود

می توان با زیركی تحقیر كرد

هر معمای شگفتی را

می توان به حل جدولی پرداخت

می توان تنها به كشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت

پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف

می توان یك عمر زانو زد

با سری افكنده در پای ضریحی سرد

می توان در گور مجهولی خدا را دید

می توان با سكه ای نا چیز ایمان یافت

می توان در حجره های مسجدی پوسید

چون زیارتنامه خوانی پیر

می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب

حاصلی پیوسته یكسان داشت

می توان چشم ترا در پیله قهرش

دكمه بیرنگ كفش كهنه ای پنداشت

می توان چون آب در گودال خود خشكید

می توان زیبایی یك لحظه را با شرم

مثل یك عكس سیاه مضحك فوری

در ته صندوق مخفی كرد

می توان در قاب خالی مانده یك روز

نقش یك محكوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت

می توان با صورتك ها رخنه دیوار را پوشاند

می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت

می توان همچون عروسك های كوكی بود

با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید

می توان در جعبه ای ماهوت

با تنی انباشته از كاه

سالها در لابلای تور و پولك خفت

می توان با هر فشار هرزه ی دستی

بی سبب فریاد كرد و گفت

آه من بسیار خوشبختم

لینک به دیدگاه

[h=1]جمعه[/h] جمعه ی ساكت

جمعه ی متروك

جمعه ی چون كوچه های كهنه غم انگیز

جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار

جمعه ی خمیازه های موذی كشدار

جمعه ی بی انتظار

جمعه ی تسلیم

خانه ی خالی

خانه ی دلگیر

خانه ی دربسته بر هجوم جوانی

خانه ی تاریكی و تصور خورشید

خانه ی تنهایی و تفأل و تردید

خانه ی پرده كتاب گنجه تصاویر

آه چه آرام و پر غرور گذر داشت

زندگی من چو جویبار غریبی

در دل این جمعه های ساكت متروك

در دل این خانه های خالی دلگیر

آه چه آرام و پر غرور گذر داشت ...

لینک به دیدگاه

[h=1]دیوارهای مرز[/h] اكنون دوباره در شب خاموش

قد می كشند همچو گیاهان

دیوارهای حایل دیوارهای مرز

تا پاسدار مزرعه عشق من شوند

اكنون دوباره همهمه های پلید شهر

چون گله مشوش ماهی ها

از ظلمت كرانه من كوچ می كنند

اكنون دوباره پنجره ها خود را

در لذت تماس عطرهای پراكنده باز می یابند

اكنون درخت ها همه در باغ خفته پوست می اندازند

و خاك با هزاران منفذ

ذرات گیج ماه را به درون می كشد

اكنون نزدیكتر بیا

و گوش كن

به ضربه های مضطرب عشق

كه پخش می شود

چون تام تام طبل سیاهان

در هوهوی قبیله اندامهای من

من حس میكنم

من میدانم

كه لحظه ی نماز كدامین لحظه ست

اكنون ستاره ها همه با هم

همخوابه می شوند

من در پناه شب

از انتهای هر چه نسیمست می وزم

من در پناه شب

دیوانه وار فرو می ریزم

با گیسوان سنگینم در دستهای تو

و هدیه می كنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را

بامن بیا

با من به آن ستاره بیا

نه آن ستاره ای كه هزاران هزار سال

از انجماد خاك و مقیاس های پوچ زمین دورست

و هیچ كس در آنجا از روشنی نمی ترسد

من در جزیره های شناور به روی آب نفس می كشم

من

در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

كه از تراكم اندیشه های پست تهی باشد

با من رجوع كن

با من رجوع كن

به ابتدای جسم

به مركز معطر یك نطفه

به لحظه ای كه از تو آفریده شدم

با من رجوع كن

من ناتمام مانده ام از تو

اكنون كبوتران

در قله های پستانهایم

پرواز میكنند

اكنون میان پیله لبهایم

پروانه های بوسه در اندیشه گریز فرو رفته اند

اكنون

محراب جسم من

آماده عبادت عشق است

با من رجوع كن

من ناتوانم از گفتن

زیرا كه دوستت میدارم

زیرا كه دوستت میدارم حرفیست

كه از جهان بیهودگی ها

و كهنه ها و مكرر ها میآید

با من رجوع كن

من ناتوان از گفتن

بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم

بگذار پر شوم

از قطره های كوچك باران

از قلبهای رشد نكرده

از حجم كودكان به دنیا نیامده

بگذار پر شوم

شاید كه عشق من

گهواره تولد عیسی دیگری باشد

لینک به دیدگاه

[h=1]ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...[/h]و این منم

زنی تنها

در آستانه ی فصلی سرد

در ابتدای درك هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناك آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول دیماه است

من راز فصل ها را میدانم

و حرف لحظه ها را میفهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاك � خاك پذیرنده

اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در كوچه باد می آید

در كوچه باد می آید

و من به جفت گیری گلها می اندیشم

به غنچه هایی با ساق های لاغر كم خون

و این زمان خسته ی مسلول

و مردی از كنار درختان خیس میگذرد

مردی كه رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تكرار می كنند

ــ سلام

ــ سلام

و من به جفت گیری گلها می اندیشم

در آستانه ی فصلی سرد

در محفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سكوت

چگونه میشود به آن كسی كه میرود این سان

صبور

سنگین

سرگردان

فرمان ایست داد

چگونه میشود به مرد گفت كه او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست

در كوچه باد می آید

كلاغهای منفرد انزوا

در باغ های پیر كسالت میچرخند

و نردبام

چه ارتفاع حقیری دارد

آنها تمام ساده لوحی یك قلب را

با خود به قصر قصه ها بردند

و اكنون دیگر

دیگر چگونه یك نفر به رقص بر خواهد خاست

و گیسوان كودكیش را

در آبهای جاری خواهد ریخت

و سیب را كه سرانجام چیده است و بوییده است

در زیر پا لگد خواهد كرد ؟

ای یار ای یگانه ترین یار

چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند

انگار در مسیری از تجسم پرواز بود كه یكروز آن پرنده نمایان شد

انگار از خطوط سبز تخیل بودند

آن برگ های تازه كه در شهوت نسیم نفس میزدند

انگار

آن شعله بنفش كه در ذهن پاكی پنجره ها میسوخت

چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود

در كوچه باد می آید

این ابتدای ویرانیست

آن روز هم كه دست های تو ویران شدند باد می آمد

ستاره های عزیز

ستاره های مقوایی عزیز

وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد

دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شكسته پناه آورد ؟

ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد كرد

لینک به دیدگاه

من سردم است

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟

نگاه كن كه در اینجا زمان چه وزنی دارد

و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند

چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟

من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم

من سردم است و میدانم

كه از تمامی اوهام سرخ یك شقایق وحشی

جز چند قطره خون

چیزی به جا نخواهد ماند

خطوط را رها خواهم كرد

و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم كرد

و از میان شكلهای هندسی محدود

به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد

من عریانم عریانم عریانم

مثل سكوتهای میان كلام های محبت عریانم

و زخم های من همه از عشق است

از عشق عشق عشق

من این جزیره سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار كوه گذر داده ام

و تكه تكه شدن راز آن وجود متحدی بود

كه از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد

سلام ای شب معصوم

سلام ای شبی كه چشمهای گرگ های بیابان را

به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می كنی

و در كنار جویبارهای تو ارواح بید ها

ارواح مهربان تبرها را می بویند

من از جهان بی تفاوتی فكرها و حرفها و صدا ها می آیم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حركت پاهای مردمیست

كه همچنان كه ترا می بوسند

در ذهن خود طناب دار ترا می بافند

سلام ای شب معصوم

میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نكردم ؟

مانند آن زمان كه مردی از كنار درختان خیس گذر می كرد...

چرا نگاه نكردم ؟

انگار مادرم گریسته بود آن شب

آن شب كه من به درد رسیدم و نطفه شكل گرفت

آن شب كه من عروس خوشه های اقاقی شدم

آن شب كه اصفهان پر از طنین كاشی آبی بود

و آن كسی كه نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود

و من درآینه می دیدمش

كه مثل آینه پاكیزه بود و روشن بود

و ناگهان صدایم كرد

و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...

انگار مادرم گریسته بود آن شب

چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر كشید

چرا نگاه نكردم ؟

تمام لحظه های سعادت می دانستند

كه دست های تو ویران خواهد شد

و من نگاه نكردم

تا آن زمان كه پنجره ی ساعت

گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به آن زن كوچك برخوردم

كه چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند

و آن چنان كه در تحرك رانهایش می رفت

گویی بكارت رویای پرشكوه مرا

با خود بسوی بستر شب می برد

آیا دوباره گیسوانم را

در باد شانه خواهم زد ؟

لینک به دیدگاه

آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم كاشت ؟

و شمعدانی ها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟

آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟

آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟

به مادرم گفتم دیگر تمام شد

گفتم همیشه پیش از آنكه فكر كنی اتفاق می افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم

انسان پوك

انسان پوك پر از اعتماد

نگاه كن كه دندانهایش

چگونه وقت جویدن سرود میخواند

و چشمهایش

چگونه وقت خیره شدن می درند

و او چگونه از كنار درختان خیس میگذرد

صبور

سنگین

سرگردان

در ساعت چهار در لحظه ای كه رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تكرار میكنند

ــ سلام

ــ سلام

آیا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را

بوییده ای ؟...

زمان گذشت

زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد

شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد

و با زبان سردش

ته مانده های روز رفته را به درون میكشید

من از كجا می آیم ؟

من از كجا می آیم ؟

كه این چنین به بوی شب آغشته ام ؟

هنوز خاك مزارش تازه است

مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ...

چه مهربان بودی ای یار ای یگانه ترین یار

چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی

چه مهربان بودی وقتی كه پلك های آینه ها را می بستی

و چلچراغها را

از ساقه های سیمی می چیدی

لینک به دیدگاه

و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی

تا آن بخار گیج كه دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست

و آن ستاره های مقوایی

به گرد لایتناهی می چرخیدند

چرا كلان را به صدا گفتند ؟

چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان كردند!

چرا نوازش را

به حجب گیسوان باكرگی بردند ؟

نگاه كن كه در اینجا

چگونه جان آن كسی كه با كلام سخن گفت

و با نگاه نواخت

و با نوازش از رمیدن آرمید

به تیره های توهم

مصلوب گشته است

و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو

كه مثل پنج حرف حقیقت بودند

چگونه روی گونه او مانده ست

سكوت چیست چیست چیست ای یگانه ترین یار ؟

سكوت چیست به جز حرفهای نا گفته

من از گفتن می مانم اما زبان گنجشكان

زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست

زبان گنجشكان یعنی : بهار. برگ . بهار

زبان گنجشكان یعنی : نسیم .عطر . نسیم

زبان گنجشكان در كارخانه میمیرد

این كیست این كسی كه روی جاده ی ابدیت

به سوی لحظه ی توحید می رود

و ساعت همیشگیش را

با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها كوك میكند

این كیست این كسی كه بانگ خروسان را

آغاز قلب روز نمی داند

آغاز بوی ناشتایی میداند

این كیست این كسی كه تاج عشق به سر دارد

و در میان جامه های عروسی پوسیده ست

پس آفتاب سر انجام

در یك زمان واحد

بر هر دو قطب نا امید نتابید

تو از طنین كاشی آبی تهی شدی

و من چنان پرم كه روی صدایم نماز می خوانند ...

جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساكت متفكر

جنازه های خوش برخورد خوش پوش خوش خوراك

در ایستگاههای وقت های معین

و در زمینه ی مشكوك نورهای موقت

و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی

آه

چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند

و این صدای سوتهای توقف

در لحظه ای كه باید باید باید

مردی به زیر چرخهای زمان له شود

مردی كه از كنار درختان خیس میگذرد

من از كجا می آیم؟

به مادرم گفتم دیگر تمام شد

گفتم همیشه پیش از آنكه فكر كنی اتفاق می افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم

سلام ای غرابت تنهایی

اتاق را به تو تسلیم میكنم

چرا كه ابرهای تیره همیشه

پیغمبران آیه های تازه تطهیرند

و در شهادت یك شمع

راز منوری است كه آنرا

آن آخرین و آن كشیده ترین شعله خواب میداند

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل

به داسهای واژگون شده ی بیكار

و دانه های زندانی

نگاه كن كه چه برفی می بارد ...

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان

كه زیر بارش یكریز برف مدفون شد

سال دیگر وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود

و در تنش فوران میكنند

فواره های سبز ساقه های سبكبار

شكوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...

لینک به دیدگاه

[h=1]بعد از تو[/h]ای هفت سالگی

ای لحظه ی شگفت عزیمت

بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت

بعد از تو پنجره كه رابطه ای بود سخت زنده و روشن

میان ما و پرنده

میان ما و نسیم

شكست

شكست

شكست

بعد از تو آن عروسك خاكی

كه هیچ چیز نمیگفت هیچ چیز به جز آب آب آب

در آب غرق شد

بعد از تو ما صدای زنجره ها را كشتیم

و به صدای زنگ كه از روی حرف های الفبا بر میخاست

و به صدای سوت كارخانه های اسلحه سازی دل بستیم

بعد از تو كه جای بازیمان میز بود

از زیر میزها به پشت میزها

و از پشت میزها

به روی میزها رسیدیم

و روی میزها بازی كردیم

و باختیم رنگ ترا باختیم ای هفت سالگی

بعد از تو ما به هم خیانت كردیم

بعد از تو تمام یادگاری ها را

با تكه های سرب و با قطره های منفجر شده ی خون

از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای كوچه زدودیم

بعد از تو ما به میدان ها رفتیم

و داد كشیدیم

زنده باد

مرده باد

و در هیاهوی میدان برای سكه های كوچك آوازه خوان

كه زیركانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم

بعد از تو ما كه قاتل یكدیگر بودیم

برای عشق قضاوت كردیم

و همچنان كه قلبهامان

در جیب هایمان نگران بودند

برای سهم عشق قضاوت كردیم

بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم

و مرگ زیر چادر مادربزرگ نفس می كشید

و مرگ آن درخت تناور بود

كه زنده های این سوی آغاز

به شاخه های ملولش دخیل می بستند

و مرده های آن سوی پایان

به ریشه های فسفریش چنگ میزدند

و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود

كه در چهار زاویه اش ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند

صدای باد می آید

صدای باد می آید ای هفت سالگی

بر خاستم و آب نوشیدم

و ناگهان به خاطر آوردم

كه كشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند

چه قدر باید پرداخت

چه قدر باید

برای رشد این مكعب سیمانی پرداخت ؟

ما هر چه را كه باید

از دست داده باشیم از دست داده ایم

مابی چراغ به راه افتادیم

و ماه ماه ماده ی مهربان همیشه در آنجا بود

در خاطرات كودكانه ی یك پشت بام كاهگلی

و بر فراز كشتزارهای جوانی كه از هجوم ملخ ها می ترسیدند

چه قدر باید پرداخت ؟ ...

لینک به دیدگاه

[h=1]پنجره [/h]یك پنجره برای دیدن

یك پنجره برای شنیدن

یك پنجره كه مثل حلقه ی چاهی

در انتهای خود به قلب زمین میرسد

و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مكرر آبی رنگ

یك پنجره كه دست های كوچك تنهایی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره های كریم

سرشار میكند

و میشود از آنجا

خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان كرد

یك پنجره برای من كافیست

من از دیار عروسكها می آیم

از زیر سایه های درختان كاغذی

در باغ یك كتاب مصور

از فصل های خشك تجربه های عقیم دوستی و عشق

در كوچه های خاكی معصومیت

از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا

در پشت میز های مدرسه مسلول

از لحظه ای كه بچه ها توانستند

بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند

و سارهای سراسیمه از درخت كهنسال پر زدند

من از میان

ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم

و مغز من هنوز

لبریز از صدای وحشت پروانه ای است كه او را

دردفتری به سنجاقی

مصلوب كرده بودند

وقتی كه اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ های مرا تكه تكه می كردند

وقتی كه چشم های كودكانه عشق مرا

با دستمال تیره قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

وقتی كه زندگی من دیگر

چیزی نبود هیچ چیز بجز تیك تاك ساعت دیواری

دریافتم باید باید باید

دیوانه وار دوست بدارم

یك پنجره برای من كافیست

یك پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سكوت

اكنون نهال گردو

آن قدر قد كشیده كه دیوار رابرای برگهای جوانش

معنی كند

از آینه بپرس

نام نجات دهنده ات را

آیا زمین كه زیر پای تو می لرزد

تنها تر از تو نیست ؟

پیغمبران رسالت ویرانی را

با خود به قرن ما آوردند ؟

این انفجار های پیاپی

و ابرهای مسموم

آیا طنین آینه های مقدس هستند ؟

ای دوست ای برادر ای همخون

وقتی به ماه رسیدی

تاریخ قتل عام گل ها را بنویس

همیشه خوابها

از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند

من شبدر چهار پری را می بویم

كه روی گور مفاهیم كهنه روییده ست

آیا زنی كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جوانی من بود ؟

آیا دوباره من از پله های كنجكاوی خود بالا خواهم رفت

تا به خدای خوب كه در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟

حس میكنم كه وقت گذشته ست

حس میكنم كه لحظه سهم من از برگهای تاریخ است

حس میكنم كه میز فاصله ی كاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبه ی غمگین

حرفی به من بزن

آیا كسی كه مهربانی یك جسم زنده را به تو می بخشد

جز درك حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟

حرفی بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم

لینک به دیدگاه

[h=1]دلم برای باغچه می سوزد[/h]كسی به فكر گل ها نیست

كسی به فكر ماهی ها نیست

كسی نمی خواهد

باوركند كه باغچه دارد می میرد

كه قلب باغچه در زیر آفتاب ورم كرده است

كه ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می شود

و حس باغچه انگار

چیزی مجردست كه در انزوای باغچه پوسیده ست

حیاط خانه ما تنهاست

حیاط خانه ی ما

در انتظار بارش یك ابر ناشناس

خمیازه میكشد

و حوض خانه ی ما خالی است

ستاره های كوچك بی تجربه

از ارتفاع درختان به خاك می افتد

و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها

شب ها صدای سرفه می آید

حیاط خانه ی ما تنهاست

پدر میگوید

از من گذشته ست

از من گذشته ست

من بار خود رابردم

و كار خود را كردم

و در اتاقش از صبح تا غروب

یا شاهنامه میخواند

یا ناسخ التواریخ

پدر به مادر میگوید

لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ

وقتی كه من بمیرم دیگر

چه فرق میكند كه باغچه باشد

یا باغچه نباشد

برای من حقوق تقاعد كافی ست

مادر تمام زندگیش

سجاده ایست گسترده

درآستان وحشت دوزخ

مادر همیشه در ته هر چیزی

دنبال جای پای معصیتی می گردد

و فكر می كند كه باغچه را كفر یك گیاه

آلوده كرده است

مادر تمام روز دعا می خواند

مادر گناهكار طبیعی ست

و فوت میكند به تمام گلها

و فوت میكند به تمام ماهی ها

و فوت میكند به خودش

مادر در انتظار ظهور است

و بخششی كه نازل خواهد شد

برادرم به باغچه می گوید قبرستان

برادرم به اغتشاش علفها می خندد

و از جنازه ی ماهی ها

كه زیر پوست بیمار آب

به ذره های فاسد تبدیل میشوند

شماره بر می دارد

برادرم به فلسفه معتاد است

برادرم شفای باغچه را

در انهدام باغچه می داند

او مست میكند

و مشت میزند به در و دیوار

و سعی میكند كه بگوید

بسیار دردمند و خسته و مایوس است

او نا امیدیش را هم

مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندك و خودكارش

لینک به دیدگاه

همراه خود به كوچه و بازار می برد

و نا امیدیش

آن قدر كوچك است كه هر شب

در ازدحام میكده گم میشود

و خواهرم كه دوست گلها بود

و حرفهای ساده ی قلبش را

وقتی كه مادر او را میزد

به جمع مهربان و ساكت آنها می برد

و گاه گاه خانواده ی ماهی ها را

به آفتاب و شیرینی مهمان میكرد ...

او خانه اش در آن سوی شهر است

او در میان خانه مصنوعیش

با ماهیان قرمز مصنوعیش

و در پناه عشق همسر مصنوعیش

و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی

آوازهای مصنوعی میخواند

و بچه های طبیعی می سازد

او

هر وقت كه به دیدن ما می آید

و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود

حمام ادكلن می گیرد

او

هر وقت كه به دیدن ما می آید

آبستن است

حیاط خانه ما تنهاست

حیاط خانه ما تنهاست

تمام روز

از پشت در صدای تكه تكه شدن می آید

و منفجر شدن

همسایه های ما همه در خاك باغچه هاشان به جای گل

خمپاره و مسلسل می كارند

همسایه های ما همه بر روی حوض های كاشیشان

سر پوش می گذارند

و حوضهای كاشی

بی آنكه خود بخواهند

انبارهای مخفی باروتند

و بچه های كوچه ی ما كیف های مدرسه شان را

از بمبهای كوچك

پر كرده اند

حیاط خانه ما گیج است

من از زمانی

كه قلب خود را گم كرده است می ترسم

من از تصور بیهودگی این همه دست

و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم

من مثل دانش آموزی

كه درس هندسه اش را

دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم

و فكر میكنم كه باغچه را میشود به بیمارستان برد

من فكر میكنم ...

من فكر میكنم ...

من فكر میكنم ...

و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم كرده است

و ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی میشود

لینک به دیدگاه

كسی كه مثل هیچ كس نیست

 

من خواب دیده ام كه كسی می آید

من خواب یك ستاره ی قرمز دیده ام

و پلك چشمم هی می پرد

و كفشهایم هی جفت میشوند

و كور شون

اگر دروغ بگویم

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی كه خواب نبودم دیده ام

كسی می آید

كسی می آید

كسی دیگر

كسی بهتر

كسی كه مثل هیچ كس نیست مثل پدرنیست

مثل انسی نیست

مثل یحیی نیست

مثل مادر نیست

و مثل آن كسی ست كه باید باشد

و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است

و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر

و از برادر سید جواد هم كه رفته است

و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد

و از خود خود سید جواد هم كه تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد

و اسمش آن چنانكه مادر

در اول نماز و در آخر نماز صدایش میكند

یا قاضی القضات است

یا حاجت الحاجات است

و میتواند

تمام حرفهای سخت كتاب كلاس سوم را

با چشمهای بسته بخواند

و میتواند حتی هزار را بی آنكه كم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد

ومی تواند از مغازه ی سید جواد هر چه قدر جنس كه لازم دارد نسیه بگیرد

و میتواند كاری كند كه لامپ الله

كه سبز بود مثل صبح سحر سبز بود

دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود

آخ ...

چه قدر روشنی خوبست

چه قدر روشنی خوبست

و من چه قدر دلم می خواهد

كه یحیی

یك چارچرخه داشته باشد

و یك چراغ زنبوری

و من چه قدر دلم میخواهد

كه روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم

و دور میدان محمدیه بچرخم

آخ ...

چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست

چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست

چه قدر باغ ملی رفتن خوبست

چه قدر مزه ی پپسی خوبست

چه قدر سینمای فردین خوبست

و من چه قدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می آید

و من چه قدر دلم میخواهد

كه گیس دختر سید جواد را بكشم

چرا من این همه كوچك هستم

كه در خیابانها گم میشوم

چرا پدر كه این همه كوچك نیست

و در خیابانها هم گم نمی شود

كاری نمی كند كه آن كسی كه بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بیاندازد

و مردم محله كشتارگاه كه خاك باغچه هاشان هم خونیست

و آب حوض هاشان هم خونیست

و تخت كفش هاشان هم خونیست

چرا كاری نمی كنند

چرا كاری نمی كنند

لینک به دیدگاه

چه قدر آفتاب زمستان تنبل است

من پله های پشت بام را جارو كرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام

چرا پدر فقط باید

در خواب خواب ببیند

من پله های پشت بام را جارو كرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام

كسی می آید

كسی می آید

كسی كه در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدایش با ماست

كسی كه آمدنش را نمی شود

گرفت

و دستبند زد و به زندان انداخت

كسی كه زیر درختهای كهنه ی یحیی بچه كرده است

و روز به روز بزرگ میشود

كسی از باران از صدای شر شر باران

از میان پچ و پچ گلهای اطلسی

كسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید

و سفره را می اندازد

و نان را قسمت میكند

و پپسی را قسمت میكند

و باغ ملی را قسمت میكند

و شربت سیاه سرفه را قسمت میكند

و روز اسم نویسی را قسمت میكند

و نمره مریضخانه را قسمت میكند

و چكمه های لاستیكی را قسمت میكند

و سینمای فردین را قسمت میكند

درخت های دختر سید جواد را قسمت میكند

و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت میكند

و سهم ما را هم می دهد

من خواب دیده ام...

لینک به دیدگاه

[h=1]پرنده مردنی است[/h]دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست كشیده ی شب می كشم

چراغ های رابطه تاریكند

چراغهای رابطه تاریكند

كسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد كرد

كسی مرا به میهمانی گنجشك ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی ست

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...