رفتن به مطلب

فاضل نظری


hilda

ارسال های توصیه شده

پر شـــد آیینه از گـــل چینی

آه از ایــن جلوه های تزیینی

سکــه ی زندگــی دو رو دارد

گاه غمگین و گـاه غمگینــی

شاخه های همیشه بالایی

ریشه های همیشه پایینی

عاقبت مـــیهمان یک نفریم

مــرگ با طعم تلخ شیرینی

فاضل نظری

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 87
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

گـــــرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست

ای اجل! مهمان نوازی کــن کـــــه دیگر تاب نیست

بیــن مـــاهی های اقیانـــوس و ماهـــی های تنگ

هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست!...

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

وضـــع مـــا در گـــردش دنـیا چـــه فرقی می کند

زنـــدگی یا مــرگ، بعــد از ما چه فرقـی می کند

مـــاهـــــیـان روی خـــــاک و مــاهــــیـان روی آب

وقت مـــردن، ســـاحل و دریا چـه فرقی می کند

سهـم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست

جـای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟...

فاضل نظری

لینک به دیدگاه

مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را

فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

نسیم مست وقتی بوی گل می داد حس کردم

که این دیوانه پر پر می کند یک روز گل ها را!

خیانت قصه تلخی ست اما از که می نالم؟

"خودم" پرورده بودم در حواریون یهودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست

چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را!

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست

چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟!

نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است

که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را!

چه خواهد کرد با ما عشق؟! پرسیدیم و خندیدی

فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را

لینک به دیدگاه

بغض ِ فروخورده ام ، چگونه نگریم ؟

 

غنچۀ پژمرده ام ، چگونه نگریم ؟

 

 

 

رودم و با گریه دور می شوم از خویش

 

از همه آزرده ام ، چگونه نگریم ؟

 

 

 

مرد مگر گریه می کند ؟ چه بگویم

 

طفل ِ زمین خورده ام ، چگونه نگریم ؟

 

 

 

تنگ پر از اشک و چشم های تماشا

 

ماهی دلمرده ام ، چگونه نگریم !

 

 

 

پرسشم از راز ِ بی وفایی او بود

 

حال که پی برده ام ، چگونه نگریم ؟

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

با زبانی سوخته در وحشت کابوس ها

قصه از خورشید می بافیم ما فانوس ها

 

 

کورسویی از خدا مانده است و پنهان کرده ایم

در شکاف دخمه ی این شهر دقیانوس ها

 

 

آفتابی نیست اما طبل نوبت می زنند

آسمان خواب است در بیداری ناقوس ها

 

 

جاده آنک در هوار مه گم است اما هنوز

می دمند آوارگان بی جهت بر کوس ها

 

 

پشت این رنگین کمان نور، حشر سایه هاست

پرده بردارید از پای این طاووس ها

 

 

دست بردارید از ما آی عیسایان کذب

 

دردهای ما شمایید آی جالینوس ها!

 

 

انتخابت چیست حالا؟ ماهی کوچک بگو!

 

تنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد

 

زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد

 

 

سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد

 

 

که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد

 

 

مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار

 

 

که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد

 

 

مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم

 

 

که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد

 

 

به من گفت ای بیایان گرد غربت! کیستی ؟ گفتم :

 

 

پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد

 

 

مگو شرط دوام دوستی دوری ست٬ باور کن

 

 

همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد :hanghead:

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

تا بپیوندد به دریا کوه را تنها گذاشت

رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت

 

هیچ وصلی بی جدایی نیست این را گفت و رود

دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت

 

هرکه ویران کرد ویران شد در این آتش‌سرا

هیزم اول پایه‌ی سوزاندن خود را گذاشت

 

اعتبار سربلندی در فروتن بودن است

چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت

 

موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت

با صدف‌هایی که بین ساحل و دریا گذاشت

لینک به دیدگاه

خوشبخت، یوسف به سفر رفته‌ی من است

یار سراغ دگر رفته‌ی من است

 

آینده و گذشته‌ی محتوم من یکی‌ست

تقدیر، خنجر به جگر رفته‌ی من است

 

این چشمه‌ای که بر سر خود می‌زند مدام

فواره نیست، طاقت سر رفته‌ی من است

 

مست و است و شور‌بخت که سر می‌زند به سنگ

دریا جوانی به هدر رفته‌ی من است

 

هر غنچه‌ای که سر زند از خاک، بعد از این

لبخند یوسف به سفر رفته‌ی من است

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

خوشبخت، یوسف به سفر رفته‌ی من است

یار سراغ دگر رفته‌ی من است

 

آینده و گذشته‌ی محتوم من یکی‌ست

تقدیر، خنجر به جگر رفته‌ی من است

 

این چشمه‌ای که بر سر خود می‌زند مدام

فواره نیست، طاقت سر رفته‌ی من است

 

مست و است و شور‌بخت که سر می‌زند به سنگ

دریا جوانی به هدر رفته‌ی من است

 

هر غنچه‌ای که سر زند از خاک، بعد از این

لبخند یوسف به سفر رفته‌ی من است

لینک به دیدگاه

چشم به قفل قفسی هست و نیست

مژده‌ی فریادرسی هست و نیست

 

می‌رسد و می‌گذرد زندگی

آه که هر دم نفسی هست و نیست

 

حسرت آزادی‌ام از بند عشق

اول و آخر هوسی هست و نیست

 

مرده‌ام و باز نفس می‌کشم

بی تو در این خانه کسی هست و نیست

 

کیست که چون من به تو دل بسته است؟

مثل من ای دوست بسی هست و نیست

لینک به دیدگاه

از شوق تماشای شب چشم تو سرشار

آیینه به دست آمده‌ام بر سر بازار

 

هر غنچه به چشم من دلتنگ جز این نیست

یادآوری خاطره‌ی بوسه‌ی دیدار

 

روزی که شکست آینه با گریه چه می‌گفت؟

دیوار به آیینه و آیینه به دیوار!

 

کشتم دل خود را که نبینم دگری را

یک لحظه عزادارم و یک عمر وفادار

 

چون رود که مجبور به پیمودن خویش است

آزاد و گرفتارم – آزاد و گرفتار

 

ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خورد

برخیز فدای سرت، انگار نه انگار

 

تا لحظه‌ی بوسیدن او فاصله‌ای نیست

ای مرگ به قدر نفسی دست نگه‌دار

لینک به دیدگاه

معنی بخشیدن یک دل به یک لبخند چیست؟

من پشیمانم بگو تاوان آن سوگند چیست؟

 

گاه اگر از دوست پیغامی نیاید بهتر است

داستان‌هایی که مردم از تو می‌گویند چیست؟

 

خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست

این سر آشفته و این قلب ناخرسند چیست؟

 

چند روز از عمر گل‌های بهاری مانده است

ارزش جان‌کندن گل‌ها در این یک چند چیست؟

 

از تو هم دل کندم و دیگر نپرسیدم ز خویش

چاره‌ی معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟

 

عشق، نفرت، شوق، بیزاری، تمنا یا گریز

حاصل آغوش گرم آتش و اسفند چیست؟

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند

گل نمی روید. چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می شکست

پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

 

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام

صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه

تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد

قیمت لب های سرخت روزگاری بشکند

لینک به دیدگاه

همینکه نعش درختی به باغ می افتد

بهانه باز به دست اجاق مي افتد

 

حكايت من و دنيايتان حكايت آن

پرنده ايست كه به باتلاق مي افتد

 

عجب عدالت تلخي كه شادماني ها

فقط براي شما اتفاق مي افتد

 

تمام سهم من از روشني همان نوريست

كه از چراغ شما در اتاق مي افتد

 

به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين

چه ميوه اي ز سر اشتياق مي افتد

 

هميشه همره هابيل بوده قابيلي

ميان ما و شما كي فراق مي افتد

لینک به دیدگاه

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

 

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

 

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم

 

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا ببینم کیستم

 

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

لینک به دیدگاه

در گذر از عاشقان رسید به فالم

دست مرا خواند و گريه كرد به حالم

روز ازل هم گريست آن ملك مست

نامه ی تقدير را كه بست به بالم

 

مثل اناري كه از درخت بيفتد

در هيجانِ رسيدن به كمالم

 

هر رگ من رد يك ترك به تنم شد

منتظر يك اشاره است سفالم

 

بيشه ی شيران شرزه بود دو چشمش

كاش به سويش نرفته بود غزالم

هر كه جگرگوشه داشت خون به جگر شد

در جگرم آتش است از كه بنالم

 

لینک به دیدگاه

از صلح مي گويند يا از جنگ مي خوانند

ديوانه ها آواز بي آهنگ مي خوانند

گاهي قناري ها اگر در باغ هم باشند

مانند مرغان قفس دلتنگ مي خوانند

كنج قفس مي ميرم و اين خلق بازرگان

چون قصه ها مرگ مرا نيرنگ مي دانند

سنگم به بدنامي زنند اكنون ولي روزي

نام مرا با اشك روي سنگ مي خوانند

 

اين ماهي افتاده در تنگ تماشا را

پس كي به آن درياي آبي رنگ مي خوانند

لینک به دیدگاه

كبرياي توبه را بشكن پشيماني بس است

از جواهرخانه ی خالي نگهباني بس است

 

ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين

آبروداري كن اي زاهد مسلماني بس است

 

خلق دلسنگ اند و من آيينه با خود مي برم

بشكنيدم دوستان، دشنام پنهاني بس است

 

يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد

هفتصد سال است مي بارد، فراواني بس است

 

نسل پشت نسل تنها امتحان پس مي دهيم

ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است

 

بر سر خوان تو تنها كفر نعمت مي كنيم

سفره ات را جمع كن اي عشق مهماني بس است!

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

 

این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته

موج، ماهيهاي عاشق را به ساحل ريخته

 

بعد از اين در جام من تصوير ابر تيره‌ ايست

بعد از اين در جام دريا ماه كامل ريخته

 

مرگ حق دارد كه از من روي برگردانده است

زندگي در كام من زهر هلاهل ريخته

 

هر چه دام افكندم، آهوها گريزان‌تر شدند

حال صدها دام ديگر در مقابل ريخته

 

هيچ راهي جز به دام افتادن صياد نيست

هر كجا پا مي‌گذارم دامني دل ريخته

 

زاهدي با كوزه‌اي خالي ز دريا بازگشت

گفت خون عاشقان منزل به منزل ريخته!

 

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...