رفتن به مطلب

عرفان نظر اهاری


hilda

ارسال های توصیه شده

واین آغاز انسان بود.

از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.

انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.

خدا گفت: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد؛ زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد، تو باز خواهی گشت، وگرنه...

و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود.

و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.

انسان دستهایش را گشود و خدا به او اختیار داد.

خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداش به گزیدن توست.

عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و صبوری را. واین آغاز انسان بود.

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 102
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

فرشته فراموش کرد.

فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:

خدایا، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.

خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.

فرشته گفت: بازمی گردم، حتما بازمی گردم. این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمی گردند.

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.

فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.

فرشته هرگز به بهشت برنگشت.

لینک به دیدگاه

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد.

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت : چه بارانی می آید. پدرم گفت : بهار است. و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود . او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبهامان را از زیر لباسمان دیدیم.

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود به ما بخشیدند و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد . اما نام او را که بردیم قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.

من به خدا گفتم : امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

امروز انگار اینجا بهشت است.

خدا گفت : کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

1138c9aba628326ae0a5136b919273a7.jpg

 

قلب تو کبوتر است

بال هایت از نسیم

قلب من سیاه و سخت

قلب من شبیه . . . .

بگذریم!!!

دور قلب من کشیده اند

یک ردیف سیم خاردار

پس تو احتیاط کن

جلو نیا ، برو کنار

توی این جهان گنده هیچ کس

با دلم رفیق نیست...

فکر می کنی

چاره ی دلی که جوجه تیغی ست

چــیــــــــســــــــــــــت ؟؟؟

مثل یک گلوله جمع می شود

جوجه تیغی دلم

نیش می زند به روح نازکم

تیغ های تیز مشکلم!

 

راستی ، تو جوجه تیغی دل مرا

توی قلب خود راه میدهی؟؟؟. . .

او گرسنه است و گمشده

تو به او پناه می دهی؟

باورت نمی شود ولی

جوجه تیغی دلم زود رام می شود

تو فقط سلام کن ، تیغ های تند و تیز او

با سلام تو تمام می شود!!

عرفان نظر آهاری

لینک به دیدگاه
  • 7 ماه بعد...

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست

ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.

ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد

و بوی دریا هوایی اش کرده است.

 

قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس

اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!!

 

آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند

و قلب ها را در سینه ...

 

ماهی اما وقتی در دریا شناور شد، ماهی ست

و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.

 

هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد

تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟

 

و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود

و وقتی دریا مختصر می شود

و وقتی قلب خلاصه می شود

و آدم، قانع.

 

این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد

و این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شد

و این آب ته خواهد کشید.

 

تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی

و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس.

 

کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی

و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی.

کاش ...

 

بگذریم ...

دریا و اقیانوس به کنار

نامنتها و بی نهایت پیشکش

کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی

این آب مانده است و بو گرفته است

 

و تو می دانی آب هم که بماند می گندد

آب هم که بماند لجن می بندد

و حیف از این ماهی که در گل و لای، بلولد

و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!

لینک به دیدگاه

رازِ راه

رفتن است

راز رودخانه

پل

رازِ آسمان

ستاره است

رازِ خاک

گُل

رازِ اشک ها

چکیدن است

رازِ جوی

آب

رازِ بال ها

پریدن است

رازِ صبح

آفتاب

رازهای واقعی

رازهای بر ملاست

مثل روز،روشن است

راز این جهان خداست

لینک به دیدگاه

می روی سفر ! برو، ولیزود برنگرد

مثل آن پرنده باش

آن پرنده اي كه رو به نور كرد

می روی، ولی به ما بگو

راه این سفر چه جوری است؟

از دم حیاط خانه ات

تا حیاط خلوت خدا

چند سال نوری است؟

راستی چرا مسیر این سفر

روی نقشه نیست؟

شاید اسم این سفر که می روی

زندگیست...!

توی دستهای ما

یک سبد جواب کال

تو رسیده ای و می روی

باز هم به شهری از علامت سوال

جز دلت که لازم است

هیچ چیز با خودت نمی بری

نبر ولی

از سفر که آمدی

راه با خودت بیار

راه های دور و سخت

خسته ایم از این همه

جاده های امن و راههای تخت

می روی سفر ! برو، ولیزود برنگرد

مثل آن پرنده باش

آن پرنده ای که عاقبت

قله سپید صبح را

فتح کرد.

 

لینک به دیدگاه

به گنجشک گفتند، بنویس:

عقابی پرید.

عقابی فقط دانه از دست خورشید چید.

عقابی دلش آسمان، بالش از باد،

به خاک و زمین تن نداد.

*

و گنجشک هر روز

همین جمله‌ها را نوشت

وهی صفحه، صفحه

وهی سطر، سطر

چه خوش خط و خوانا نوشت

*

وهر روز دفتر مشق او را

معلم ورق زد

وهر روز هم گفت: آفرین

چه شاگرد خوبی، همین

*

ولی بچه گنجشک یک روز

با خودش فکر کرد:

برای من این آفرین‌ها که بس نیست!

سوال من این است

چرا آسمان خالی افتاده آنجا

برای عقابی شدن

چرا هیچ کس نیست؟

*

چقدر از "عقابی پرید"

فقط رونویسی کنیم

چقدر آسمان، خط خطی

بال کاهی

چرا پرکشیدن فقط روی کاغذ

چرا نقطه هر روز با از سر خط

چرا...؟

برای پریدن از این صفحه ها

نیست راهی؟

*

و گنجشک کوچک پرید

به آن دورها

به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست

به آن نورها

وهی دور و هی دور و هی دورتر

و از هر عقابی که گفتند مغرورتر

و گنجشک شد نقطه ای

نه در آخر جمله در دفتر این و آن

که بر صورت آسمان

میان دو ابروی رنگین کمان

لینک به دیدگاه

دوست ، واژه است

واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است

دوست ، نامه است

نامه ای که از خدا رسیده است

نامه ی خدا همیشه خواندنی ست

توی دفتر فرشته ها

واژه ی قشنگ دوست

ماندنی ست

 

راستی ، دلت چقدر

آرزوی واژه ی تازه داشت

دوست گلت رسید

واژه را کنار واژه کاشت

واژه ها کتاب شد

دوستت همان دعای تو ست

آخرش دعای تو

مستجاب شد

لینک به دیدگاه

زیر گنبد کبود

جز من و خدا

کسی نبود

روزگار

رو به راه بود

هیچ چیز

نه سفید و نه سیاه بود

با وجود این

مثل این که چیزی اشتباه بود

 

زیر گنبد کبود

بازی خدا

نیمه کاره مانده بود

واژه ای نبود و هیچ کس

شعری از خدا نخوانده بود

 

تا که او مرا برای بازی خودش

انتخاب کرد

توی گوش من یواش گفت :

- تو دعای کوچک منی .

بعد هم مرا

مستجاب کرد

 

پرده ها کنار رفت

خود به خود

با شروع بازی خدا

عشق افتتاح شد

سال ها ست

اسم بازی من و خدا

زندگی ست

هیچ چیز

مثل بازی قشنگ ما

عجیب نیست

بازیی که ساده است و سخت

مثل بازی بهار با درخت

 

با خدا طرف شدن

کار مشکلی ست

زندگی

بازی خدا و یک عروسک گِلی ست

لینک به دیدگاه

رازِ راه

رفتن است

رازِ رودخانه

پل

رازِ آسمان

ستاره است

رازِ خاک

گُل

رازِ اشک ها

چکیدن است

رازِ جوی

آب

رازِ بال ها

پریدن است

رازِ صبح

آفتاب

 

رازهای واقعی

رازهای برملا ست

مثل روز ، روشن است

راز این جهان خدا ست

لینک به دیدگاه

مثل نامه ای ولی

توی هیچ پاکتی

جا نمی شوی

جعبه ی جواهری

قفل نیستی ولی

وا نمی شوی

مثل میوه خواستم بچینمت

میوه نیستی ، ستاره ای

از درخت آسمان جدا نمی شوی

 

من تلاش می کنم بگیرمت

طعمه می شوم ولی

تو نهنگ می شوی

مثل کرم کوچکی مرا

تند و تیز می خوری

تور می شوم

ماهی زرنگ حوض می شوی

لیز می خوری

 

آفتاب را نمی شود

توی کیسه ای

جمع کرد و برد

ابر را نمی شود

مثل کهنه ای

توی مشت خود فشرد

آفتاب

توی آسمان

آفتاب می شود

ابر هم بدون آسمان فقط

چند قطره آب می شود

پس تو ابر باش و آفتاب

قول می دهم که آسمان شوم

یک کمی ستاره روی صورتم بپاش

سعی می کنم شبیه کهکشان شوم

 

شکل نوری و شبیه باد

توی هیچ چیز جا نمی شوی

تو کنار من ، کنار او ، ولی

تو تویی و هیچ وقت

ما نمی شوی

لینک به دیدگاه

این سماور جوش است

پس چرا می گفتی

دیگر این خاموش است ؟

باز لبخند بزن

قوری قلبت را

زودتر بند بزن

توی آن

مهربانی دم کن

بعد بگذار که آرام آرام

چای تو دم بکشد

شعله اش را کم کن

 

دست هایت :

سینی نقره نور

اشک هایم :

استکان های بلور

کاش

استکان هایم را

توی سینی ی خودت می چیدی

کاشکی اشک مرا می دیدی

خنده هایت قند است

چای هم آماده است

چای با طعم خدا

بوی آن پیچیده

از دلت تا همه جا

 

پاشو مهمان عزیز

توی فنجان دلم

چایی داغ بریز

لینک به دیدگاه

دختری دلش شکست

رفت و هرچه پنجره

رو به نور بود بست

 

رفت و هرچه داشتچ

یعنی آن دل شکسته را

توی کیسه ی زباله ریخت

پشت در گذاشت

 

صبح روز بعد

رفتگر

لای خاکروبه ها یک دل شکسته دید

ناگهان

توی سینه اش پرنده ای تپید

چیزی از کنار چشم های خسته اش

قطره قطره بی صدا چکید

رفتگر برای کفتر دلش

آب و دانه برد

رفت و تکه های آن دل شکسته را به

خانه برد

 

سال ها ست

توی این محله با طلوع آفتاب

پشت هر دری

یک گل شقایق است

چون که مرد رفتگر

سال ها ست

عاشق است

لینک به دیدگاه

سال ها پیش از این

زیر یک سنگ گوشه ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم همین

یک کمی خاک که دعایش

پر زدن آن سوی پرده ی آسمان بود

آرزویش همیشه

دیدن آخرین قله ی کهکشان بود

 

خاک هر شب دعا کرد

از ته دل خدا را صدا کرد

یک شب آخر دعایش اثر کرد

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه ای خاک برداشت

آسمان را در آن کاشت

خاک را

توی دستان خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک

توی دست خدا نور شد

پر گرفت از زمین دور شد

 

راستی

من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم

پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم ؟

لینک به دیدگاه

ترانه ای روی زمین افتاده بود . قناری کوچکی آن را برداشت و در گلوی نازک خود ریخت . ترانه در قناری جاری شد ، با او درآمیخت . ترانه آب شد ، ترانه خون شد ، ترانه نفس شد و زندگی .

قناری ترانه را سر داد . ترانه از گلوی قناری به اوج رسید . ترانه معنا یافت ، ترانه جان گرفت ، قناری نیز .

و همه دانستند که از این پس ترانه ، بودن است . ترانه ، هستی است . ترانه ، جان قناری است .

ایمان ، ترانه ی آدمی ست . قناری بی ترانه می میرد و آدمی بی ایمان

لینک به دیدگاه

خداوند گفت :

- دیگر پیامبری نخواهم فرستاد ، از آن گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند .

و آن گاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد . پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود . عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند .

و خدا گفت :

- اگر بدانید ، حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد .

خداوند رسولی از آسمان فرستاد . باران ، نام او بود .همین که باران ، باریدن گرفت ، آنان که اشک را می شناختند ، رسالت او را دریافتند ، پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .

خدا گفت :

- اگر بدانید ، با رسول باران هم می توان به پاکی رسید .

خداوند پیغامبر باد را فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت . پس باد ، روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند ، روزی در خوف و روزی در رجا زیستند .

خدا گفت :

- آن که خبر باد را می فهمد ، قلبش در بیم و امید می لرزد و قلب مومن این چنین است .

خدا گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند .

و گل چنان از رستخیز گفت که از آن پس هر مومنی که گلی را دید ، رستاخیز را به یاد آورد .

خدا گفت :

- اگر بفهمید ، تنها با گلی قیامت خواهد شد .

خداوند یکی از هزار نامش را به دریا گفت . دریا بی درنگ قیام کرد و سپس چنان به سجده افتاد که هیچ از هزار موج او باقی نماند . مردم تماشا می کردند ، عده ای پیام دریا را دانستند ، پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند که هیچ از آن ها باقی نماند .

خدا گفت :

- آن که به پیغمبر آب ها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت .

و به یاد دارم که فرشته ای به من گفت :

- جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر و مرسل است اما همیشه کافری هست تا باران را انکار کند و با گل بجنگد ، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر . اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان تو کافی است .

لینک به دیدگاه

​روز قسمت بود . خدا هستی را قسمت می کرد .

خدا گفت :

- چیزی از من بخواهید . هر چه که باشد ، شما را خواهم داد . سهم تان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است .

و هر که آمد چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه یی بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت :

- من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ، نه آسمان و نه دریا. تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت را به من بده .

و خدا کمی نور به او داد . نام او کرم شب تاب شد .

خدا گفت :

- آن که نوری با خود دارد بزرگ است ، حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی .

و رو به دیگران گفت :

- کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست .

هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد . وقتی ستار ه ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است .

لینک به دیدگاه

کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ی ناجور بر لباس هستی . صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست . صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید .

کلاغ خودش را دوست نداشت ، بودنش را هم . کلاغ از کائنات گله داشت .

کلاغ فکر می کرد در دایره ی قسمت نازیبایی تنها سهم او ست .

کلاغ غمگین بود و با خودش گفت :

- کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود .

پس بال هایش را بست و دیگر آواز نخواند .

خدا گفت :

- عزیز من ! صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند . سیاه کوچکم ! بخوان فرشته ها منتظرند .

ولی کلاغ هیچ نگفت .

خدا گفت :

- تو سیاهی . سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و زیبایی ات را بنویس . اگر تو نباشی ، آبی من چیزی کم خواهد داشت . خودت را از آسمانم دریغ نکن .

و کلاغ باز خاموش بود .

خدا گفت :

- بخوان ، برای من بخوان . این منم که دوستت دارم ، سیاهی ات را و خواندنت را .

و کلاغ خواند ، این بار عاشقانه ترین آوازش را .

خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد .

لینک به دیدگاه

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت . دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد . نفس نفس می زد اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید ، کسی او را نمی دید .

دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .

خدا دانه ی گندم را فوت کرد . مورچه می دانست که نیسم ، نفس خدا ست .

مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت :

- گاهی یادم می رود که هستی . کاشکی بیشتر می وزیدی .

خدا گفت :

- همیشه می وزم . نکند دیگر گمم کرده ای !

مورچه گفت :

- این منم که گم می شوم . بس که کوچکم ، بس که ناچیز . بس کهخرد .نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد .

خدا گفت :

- اما نقطه سر آغاز هر خطی ست .

مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت :

- من اما سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی . من به هیچ چشمی نخواهم آمد .

خدا گفت :

- چشمی که سزاوار دیدن است ، می بیند . چشم های من همیشه بینا ست .

مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت .

پس دوباره گفت :

- زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم . نبودنم را غمی نیست .

خدا گفت ک

- اما اگر تو نباشی پس چه کسی دانه ی کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه ی خاک باز کند ؟ تو هستی و سهمی از بودن برای تو ست . در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است .

مورچه خندید و دانه ی گندم از دوشش دوباره افتاد . خدا دانه را به سمتش هل داد .

هیچ کس اما نمی دانست که در گوشه ای از خاک ، مورچه ای با خدا گرم گفتگو ست

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...