رفتن به مطلب

بر سماع تنبور {نقد ادبیات عرفانی}


ارسال های توصیه شده

یا رفیق من لارفیق له

 

درود خدمت عزیزان گرامی و گرانقدر

 

جایگاه عرفان و بالاخص عرفان اسلامی در ادبیات ایران عزیز همیشه ریشه دار و قابل تامل بوده است ، زین جهت نقد ، بررسی و گفتمان سازنده در خصوص مفاهیم بنیادین عرفانی و سلوک در ادبیات مختص به این گستره در فضاهایی که قرین با ادبیات فارسی است همیشه احساس گشته و لازم الاجراست

 

رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم

هم بی دل و بیمارم هم عاشق و سرمستم

گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما

چون بوی تو بشنیدم از خاک برون جستم(1)

 

این خانه ، خانه ای است که از عطوفت ، از نقش مهرها و دل ها ، دل هایی از آدمیان پاکی که جز یار ندیدند و جز معرفت به او نخواستند ، از دنیایی که باطل است گذشتنتد و در فنا به بقا رسیدند

 

دوستان عزیز نیز می توانند با گذاردن اشعار عرفانی سده های مختلف در نقد آن شرکت داشته باشند

دکان باز میکنیم . . . .

 

 

(1) جلال االدین بلخی

لینک به دیدگاه

ابتدا از ابیات حضرت مولانا آغاز می کنیم

دلیل انتخاب این ابیات ، علاقه ی شخصی خودم بود، احساس می کنم ایشان در سرودن این اشعار بی شک هدفی در کنار جذبه های عرفانیشان داشته اند

 

پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتیست

مصطفی فرمود دنیا ساحتیست

آزمودم مرگ من در زندگیست

چون رهی زین زندگی پایندگیست

 

 

در دنیابینی مولانا که حول شناخت درونی و نفس آدمی پایدار است ، پلی که انسان را به جاودانگی می رساند ، زندگی و حیات دنیوی است ، در برخی اشعار عرفانی ، شاعر برای تذکر بر اهمیت موضوع سعی می کند کلامی و نامی از حضرت خاتم الانبیا و یا دیگر اولیا الهی بیاورد ، به همین دلیل است حضرت مولانا در این شعر از تضمین حدیثی محمد (ص) استفاده می نمایند و تاکید می کنند در سلوک فی سبیل الله باید از مقام دنیا گذشت و به سرای حقیقی شتافت و نباید دنیا را کوفت تا بر بنای آن خانه ای دیگر ساخت. اما در مصرع ابتدایین اشاره دارد ، انسان در هر آن از آن های زندگی خود می تواند بمیرد و بازگردد ، به عقیده من این مصرع اشاره به سر تکویی روح آدمی و تکامل آن دارد ، اشاره می کند هر بشری از برای تصفیه روح معصوم خود می تواند بمیرد و بازگردد ، ببازد و ببرد ، توبه بشکند و به خود آید ، بیفنتد و سپس بایستد

این جهان زندان و ما زندانیان

حفره کن زندان و خود را وارهان

 

زمانی که مولانا از وارهانیدن سخن می گوید ، منظور او جسم واگذاردن و روح عروج دادن است ، یعنی آنکه اگر در این عقیده که جهان بندیست که ما را به هر قسمش زندانی می کند ، پی جسم فراری ندارد ، حفره کردن زندان نیز بدین معناست که وجود را باید ساخت تا بتواند خود را وارهاند و روح را از بند جسمی که به بند زندان دنیا آمده رها سازد

 

آدمیست مخفیست در زیر زبانت

این زیان پرده است بر درگاه جان

 

این بیت از اشعار حضرت مولانا اشاره به حدیثی منسوب به علی بن ابیطالب(ع) است که می فرماید:زبان عاقل در پشت قلب او جای دارد و قلب احمق پشت زبان اوست.(1)

چنانکه اساتید عرفان و پیران طریق می فرمایند: سه چیز را کم کنید ، خواب و خوراک و کلام

خواب زیاد کهولت و آشفتگی روح به بار می آید ، قوت زیاد قدرت جسمانی زیادتر و مساوات آن آمادگی جنسی والاتر و کلام زیاد ، باعث لودگی و نامیمونی سخن شده و انسان را از فضیلت ها دور می کند ، چنان چه ارسطو می گوید: زبان وقتی به نطق بیاید مانند نهنگیست که می رود می رود تا دریاهایی را بشکافد

از سوی دیگر اشاره می کند که سر الهی و رموز عرفانی زمانی که به مریدان و شاگردان نازل می شود بر آن واجب است درگاه جانشان را محافظ کرده تا سر لاهوت به گوش آدمیان ناپسند نرسانند.

 

تیره پران بین و نا پیدا کمان

جان ها پیدا و پنهان جان جان

 

مولانا عقیده دارد انسان دو جان دارد ، صورت ذاتی ، صورت مبین

می فرماید از تیری که کمان آن را می جهاند دو چیزی قابل تشخیص است

تیر که مریدیست که به جذبه الهی رسیده و ما آن را می بینیم

کمان که همان عشق الهیست که نادیدنیست البته در معنای صوری

که در این آمیختگی دو جان که جان پیدای تیر و جان پنهان کمان است مبشر موضوست

جان جان پایانی زمانی در اشعار ایشان آمده است که به شکل دوستانه به مرید این نکته تدکر داده شده است

 

رخت بربند و برس در کاروان

آدمی چون کشتی است و بادبان

تا کی آرد باد را آن باد ران

تا کی آرد باد را آن باد ران

 

باد ران مشیت الهیست که به بادبان روح انسانی و کشتی جسم انسانی ، برای حرکت در امواج سهمگین سلوک هماهنگی جسم و ذهنی که پر از مشیت الهی باشد لازم است و گرنه یا راکد می ماند یا در طوفان نیست و نابود می شود

باشد ادامه یابد

 

 

 

پ.ن:

(1) نهج البلاغه فیض الاسلام٬ص١١٠۶ ٬کلمات قصار٬ شماره٣۹

 

[FLASH=width=10 height=15]

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
[/FLASH]

لینک به دیدگاه

مست خراب یابد هر لحظه در خرابات

گنجی که آن نیابد صد پیر در مناجات

خواهی که راهٔابی بی‌رنج بر سر گنج

می‌بیز هر سحرگاه خاک در خرابات

حضرت عراقی

 

خرابات ؛ جایی خراب و از خراب ها آباد

خرابات ، اصولا جای خاصی در اشعار عرفانی نیست ، خرابات محلیست که هزار عذر باید کرد از توبه بیجا و هزار توبه می باید از عبادت بی عمل و پر زریا

 

همانگونه که از حضرت حافظ می فرمایند:

 

در خرابات مغان نور خدا می بینیم

 

جاییست و دمیست که عارف پیش از هر جذب و یا سلوکی از هر انانیتی خالی شده و یک بار وجودش را برای همیشه می سازد

جاییست و دمیست که عراقی می فرماید از عبادات مقامش افزون تر است و خاک در خرابات که استعاره از کمترین و بی ارزشترین جز خرابات در شعر است را اوج ثروت و غنا و گنجی معنوی می داند ، یعنی لحظه ای که عارف به خود آمده و به انجذاب می رسد.

باشد ادامه یابد

لینک به دیدگاه

ما در کل دو طریق عرفان اسلامی در تاریخ داشته ایم

و تمام عرفای روشن ضمیر از این دو دسته خارج نمی شوند

 

1- برخی اول به جذبه الهی رسیده ، آگاه شده و وارد عرفان میشوند مانند حضرت مولانا و در نمونه معاصر آن آشیخ جعفر مجتهدی

2- دسته ای ابتدا وارد سلوک شده اند و پس از سالیان سال به جذبه الهی و وصال می رسند مانند امام محمد غزالی و در نمونه معاصر آن استادالعرفا آیت الله العظمی سیدعلی قاضی طباطبایی

. . . . .

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

نمی دونم شایسته این تاپیک هست یا نه، هر کاری کردم نتونستم بخشی از شعر رو جدا کنم.

این شعر رو حتما بخونید .

 

با مریدان آن فقیر محتشم با یزید آمد که نک یزدان منم !

 

گفت مستانه عیان آن ذوفنون لااله الاانا ها فاعبدون !

 

 

چون گذشت آن حال و گفتندش صباح تو چنین گفتی و این نبود صلاح

 

گفت این بار ار کنم این مشغله کاردها در من زنید آن دم هله

 

 

حق منزه از تن و من با تنم چون چنین گویم بباید کشتنم

 

چون وصیت کرد آن آزاد مرد هرمریدی کاردی آماده کرد

 

 

مست گشت او باز از آن سغراق زفت آن وصیتهاش از خاطر برفت

 

عقل آمد نقل او آواره شد صبح آمد شمع او بیچاره ش

 

چون همای بیخودی پرواز کرد آن سخن را با یزید آغاز کرد !

 

عقل را سیل تحیر در ربود زان قویتر گفت کاول گفته بود

 

 

نیست اندر جبه ام الا خدا چندجویی در زمین و در سما ؟!

 

آن مریدان جلمه دیوانه شدند کاردها در جسم پاکش می زدند !!

 

 

هر یکی چون ملحدان گرد کوه کارد می زد پیر خود را بی ستوه

 

هر که اندر شیخ تیغی می خلید باژگونه او تن خود می درید

 

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
....

 

:icon_gol:

 

غيبــت نكـــرده اي كـــه شوم طالب حضور

پنهــان نگشتــه اي كــه هــويــدا كنم ترا ...

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

حضرت حافظ لسان الغیب در رباعی می فرماید:

 

مردی ز کنندهٔ در خیبر پرس

اسرار کرم ز خواجهٔ قنبر پرس

گر طالب فیض حق به صدقی حافظ

سر چشمهٔ آن ز ساقی کوثر پرس

 

از آنجا که در عرفان و سلوک الی الله ، شاهراه اصلی ونهایی پیش از وصول تمسک به آدم اولیا الله است (علی بن ابیطالب) ، و در جایی در مصیبت نامه ، زمانی که عطار به نور محمد (ص) می رسد به او جامی به نام جام ولایت داده و او میتوان تا آسمان های بالاتر پرواز کند ، حضرت حافظ سرچشمه فتوت و مردانگی را علی (ع) دانسته ، جایی که با تمثیل از کننده خیبر به واقعه جنگ خیبر و پهلوانی آدم اولیاءالله علی اشاره دارد و سر کرم و عطا و بخشش در طریقت را بر خواجه (سرور) قنبر (غلام زنگی علی (ع)) میداند و ، و طلب فیض که گامی از 100 میدان سلوک اسلامیست و ابتدایی ترین گشایش ها در این مقام آغاز می شود را با توجه به حدیث نبوی از ساقی (کاسه گردان) چشمه کوثر (چشمه بهشتی ، چشمه معرفت الهی) که همان علی بن ابیطالب است دانسته و سالک را به این وجود دعوت می کند

 

عشق و شراب و رندی مجموعه ی مراد است

لینک به دیدگاه

طی این راه بی همرهی خضر مکن

ظلماتست بترس از خطر گمراهی

 


بسم الله نور و آغاز میکنیم این بیداد را که دگر بیدادیست از درون اشعار لاهوتی زمینی

آری سالک الله و عارف بالله در زمانی پیش تر از مقام توبه بر خود لازم دارد که خضر گزینی کند از زمانه نه اینکه خضر زمانه ی خود را چراغ راه قرار دهد بلکه تنی از خویشتن خود که دورز از خودست پیر طریقتش کند و با او بر هفت شهر عشق قدم نهاند که چه نیکو گفت کوه عظیم توحید قاضی طباطبایی که ای مرید بدان اگر نیمی از عمرت را بر جستجوی مرشد و پیری نمایی کم نیست که نیم این راه گزینش مرشد است

و یاهو گفتن در دیدارش است که در این طریقت بلاکش لغزش برابرست با نزول دفعی که دیگر بار به جایگاه سابقت نیایی و نیز در مصراع دوم ذکر نموده است که این راه تاریک است اما نه در مفهوم عوام از تاریکی که این راه بسی روشن است اما بدون خضر طی طریق کردند مانند پروازیست که تو را در زمین خدا میخکوب نمایند

آری

لینک به دیدگاه

يار مرا،غار مرا،عشق جگر خوار مرا

يار تويي،غار تويي،خواجه نگه دار مرا

حضرت مولانا

 

درود بر رخسارتان ، انچه آموختیم اینست که باری کلام و لفظ یار بیشتر از مفهومات زمینی و برگرفته از حالات حضرت سلطان العلما مولانا ، بر یار دیار طریق و مرادشان شمس الحق است که ایشان را به مکان نمای بیتوته و غار که استعاره ای از تنهایی عبادت است مشابه دانسته و نیز آن را جگر سوز میداند زیباست این عشق که همه اش از عرفان ناب قونیه ایست

و نیز در مصرع بعد آنا که لفظی بر مبنای خواجه نگهدار مرا آمده که در مقام مریدی مولانا از شمس خواستار طی طریق مینماید که لفظ خواجه را نیز میتوان به ای دوست و بزرگوار تشبیه نمود.(چیزی که در ادبیات عرفانی به آن شاهد کلام بزرگ می گویند)

اما در جایی تعویض نمودند با "یار تویی "غار تویی"که خود را وجودی از شمس میداند که هر دو از وجود باری تعالی اند و این تضاد مجنون ساز است

دانشمان همینست

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

گفت ما اول فرشته بوده ایم راه طاعت را به جان پیموده ایم

 

سالکان راه را محرم بدیم ساکنان عرش را محرم بدیم

 

پیشه اول کجا از دل رود مهر اول کی ز دل بیرون شود

 

در سفر گر روم بینی یا ختن از دل تو کی رود حب الوطن

 

ما هم از مستان این می بوده ایم عاشقان درگه وی بوده ایم

 

ناف ما به مهر او ببریده اند عشق او در جان ما کاریده اند

 

روز نیکو دیده ایم از روزگار آب رحمت خورده ایم اندر بهار

 

دیوان مثنوی معنوی دفتر دوم


پس از چندی آغاز میکنیم

 

تا حد شعورمان به تفسیرش می پردازیم:

 

در قرآن حکیم آمده است:

 

وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا ِلآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلیسَ

پس ملائکه همگی سجده کردند مگر ابلیس

 

توجه داشته باشید زمانی که قرآن حکیم نامی از ابلیس میبرد ، شخص خود شیطان مد نظر است ، اما در زمانی که نامی از شیطان برده می شود ، این نام عمومیت دارد و به شیطان هایی که در کالبد انسانی هستند اشاره شده است

 

اما منظور مولای روم در این شعر همان ابلیس است او مقرب بود و والا تا جایی که بر عفو و رحمت الهی از بند اجنه ازاد و در آیه ی فوق نامش با ملائکه قرین بوده است.

 

در این شعر حقیقتا حضرت سلطان العلما مولانا با ظرافت معاشقه ی شیطان با الله تعالی را به نقد میکشد ، شیطان جملاتی را با بغض بیان میدارد که در آن شکوه و شکایتی نیست تمامیتش در خواست و خواهش مرید و مرادیست

 

در بیت زیر

ما هم از مستان این می بوده ایم

عاشقان درگه وی بوده ایم

 

در اکثریت اشعار عرفانی، مستی این و آن می منظور بر روز الست است که در آن پیمان بندگی از مخلوقات کل در باب توحید ذاتی و افعالی پروردگار گرفته شده است(الست بربکم)

ابلیس خود را مست شده از جام الست(به قول حضرت عطار) میداند و خود را مخمور درگه ربانی و بنده ی حق تعالی

 

نقد این شعر عمیق است

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

همتی لی جان من ، سیر سماوات را

گوی خدا و مجوی ، کشف و کرامات را


در باب این بیت این شعر گویم که ای سالک دست بردار از کشف و کرامات، قاضی (ره) شو که در اعجاز بود و بر خود توان دخالت امورد نداد که اگر میداد دنیایش اعجاز میشد او را یاب که همه از خودست و غیر از اعجاز ، هست این اعجازها تا شیاطین بر سست بودنت استوار شوند .چهل سال بر وی فتح نشد بابی تا بدانجا که دیگر عاشق جمال مولا گشت .آری گوی خدا نه مکاشفات او را

از فرش تا عرش بسی دشوار

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

مولانا جلال الدین در دفتر چهارم مثنوی، داستان كوتاهی می‌سراید كه بخشی از آن چنین است:

 

موركی بر كاغذی دید او قلم

گفت با موری دگر این راز هم

كه عجایب نقش‌ها آن كلك كرد

همچو ریحان و چو سوسن زار و ورد

گفت آن مور: اصبع است آن پیشه‌ور

وین قلم در فعل فرع است و اثر

گفت آن مور سوم: كز بازو است

كاصبع لاغر ز زورش نقش بست

همچنین می‌رفت بالا تا یكی

مهتر موران فطن بود اندكی

گفت كز صورت مبینید این هنر

كه به خواب و مرگ گردد بی‌خبر

صورت آمد چون لباس و چون عصا

جز به عقل و جان نجبند نقش‌ها

بی‌خبر بود او كه آن عقل و فواد

بی ز تقلیب خدا باشد جهاد

یك زمان از وی عنایت بر كند

عقل زیرك ابلهی‌ها می‌كند

 

در این داستان، مولانا ضمن این كه با روشنی تمام، عالم واقع را تبیین می‌كند و نسبیت فهم ما را از جهان بان می‌نماید و از همه مهم تر این كه رسیدن به معارف بزرگ و كشفیات و فاش شدن اسرار و رموز جهان آفرینش تنها به پیشرفت علم و دانش و تلاش انسان‌ها و كسب معرفت آدمیان نیست، بلكه اراده‌ای برتر كه به سمت مدیریت عالی جهان آفرینش سوق می‌دهد در كار است و اگر از عقل و عقلانیت و خرد سخن می‌گوید، به صراحت و روشنی، به مبدا آفرینش توجه می‌دهد و اصولاً مولوی اگر از خردورزی و عقل سخن می‌گوید، آن عقلانیتی است كه بیشتر تعریف فرزانگان و اولیای خداوند را تداعی می‌كند كه "العقل ما عبد به الرحمن" عقل آن چیزی است كه به واسطه آن خداوند مهربان بندگی شود؛ یعنی كاربرد عقل عبارت است از پر كردن چاله‌ها و گودال‌های مسیر و صاف كردن راه برای رسیدن به آن مقصود عالی آفرینش.

 

این هدف‌مندی می‌تواند بسیار خردمندانه و عالی باشد، زیرا موجب می‌شود كه محقق و سالك هدف‌مند حركت كند و برای جهان هستی و فنومن‌های جهان هستی غایت و مقصدی قائل باشد و این بیانگر فلسفه‌ای بس متعالی است؛ زیرا كه ذهنیت آدمی‌و تفكر او را از هرز رفتن و بیهودگی می‌رهاند و پرهیز می‌دهد و این عقلانیت است كه ضمن پذیرفتن قانون‌مندی جهان هستی و رسیدن انسان به مراتبی از علم و آگاهی و پراكندگی عظیم دانش بشری و پیشرفت‌های بزرگ فنی و صنعتی و كسب تجربه‌های بسیار ارجمند بشری در طول تاریخ زندگی‌اش، سمت‌گیری به سمت معنی و مدیریت عالی جهان آفرینش، عقلانیت ویژه‌ای را رقم می‌زند كه فقط متكی به علم و تجربه انسان نیست و آن اراده عظیم را نیز در نظر دارد.

 

هنگامی‌كه از عقلانیت در اندیشه مولانا سخن می‌گوییم به این معنی است كه: آنچه خرد انسان در طول قرون و اعصار به دست آورده و تجربه كرده است، و به نیكی و زشتی آن پی برده و اینك از برآیند آن چیزها نمونه‌هایی را برای رستگاری و رهایی و نیك بختی این جهان پیشنهاد می‌كند.

 

و دیگر این كه مولانا خردورزی آدمی‌ را هیچ گاه بدون توجه به مدیریت عالی جهان آفرینش مطرح نمی‌كند، زیرا این نوع نگرش است كه تفاوت بسیاری از اندیشمندان با مولانا را نمایش می‌دهد و مشخص می‌كند چه كسانی می‌توانند به فلسفه "به من چه ولش كن" و "هرچه پیش آمد خوش آمد" باور آورند، و یا چه كسانی در تمام جریانات هستی احساس می‌كنند كه وجود "مستقل" آنان در جایی و وجود "ربط" آنان در جایی دیگر به كار می‌آید. بنیان تفكر مولانا به ویژه در خردگرایی و عقلانیت ریشه در معنا دارد. در تمام مثنوی معنوی توجه به "عقل كل" و اتصال "عقل جزئی" به عقل كلی برای این كه به پویایی و بالندگی برسد بایسته است كه به عقل كلی خود را متصل كند تا به شگفتی‌های جهان عقل پی ببرد.

لینک به دیدگاه

تا چه عالم هاست در سودای عقل

تا چه با پهناست این دریای عقل

این جهان یك فكرت است از عقل كل

عقل كل شاه است و صورت‌ها رسل

عقل پنهان است و ظاهر عالمی

صورت ما موج یا از وی نمی

 

چنانچه مشخص شد، مولوی زیربنای جهان را عقل كل می‌انگارد و ضمن این كه به وجود عقل جزئی اعتراف می‌كند، اما باور دارد كه عقل جزئی بازیگر است و پیوسته با انسان بازی می‌كند و آدمی ‌را می‌فریبد و راه او را دور می‌كند و توانایی او را به هرز می‌برد و نیروی او را برای درك حقیقت ناچیز می‌كند.

___________________________________________________________________________________________________________________________________________

 

هش چه باشد عقل كل ای هوشمند

عقل جزئی هش بود اما نژند

چون كه قشر عقل صد برهان دهد

عقل كل كی گام بی ایقان نهد

 

در نگرش مولوی، انسان اگر موقعیت خود را درك كند و جایگاه خود در هستی را بشناسد. در واقع متصل به عقل كل و اصلاً خود عین عقل كل می‌گردد.

___________________________________________________________________________________________________________________________________________

 

عقل كل سرگشته و حیران تست

كل موجودات در فرمان تست

عذرخواه عقل كل و جان تویی

جان جان و تابش مرجان تویی

عقل كل و نفس كل مرد خداست

عرش و كرسی را مدان كز وی جداست

 

اینجا عظمت و بزرگی انسان و پیوستگی او به كل هستی و هستی كل و پیدا كردن نیروی بزرگ و قدرت عظیم در جهان نشان داده می‌شود. مولانا را عقیده بر این است كه توجه به عقل كلی و كشاندن عقل جزئی برای اتصال به عقل كلی، حركت اساسی انسان كمال جوست. وی بر این باور است كه عقل جزئی سطحی‌نگر و قشری است و عقل كلی، عاقبت بین و ژرف‌نگر است و رهایی و رستگاری را در نظر دارد.

لینک به دیدگاه

عقل كل را گفت ما زاغ البصر

عقل جزئی می‌كند هر سو نظر

پیش شهر عقل كلی این حواس

چون خران چشم بسته در خراس

عقل جزئی گاه چیره گه نگون

عقل كلی ایمن از ریب المنون

جهد كن تا پیر عقل و دین شوی

تا چو عقل كل تو باطن بین شوی

 

این قدر تاكید و توجه به عقلانیت و خردورزی ایجاد فضای روشن برای اندیشیدن و تفكر است (زیرا روسای عوام تمام تلاش و كوشش خود را به كار می‌برند تا مردمان را به سوی جهل و نادانی سوق دهند و آنان را در حماقت و سفاهت نگه دارند، زیرا حیات آنان بسته به نادانی عوام است و این در طول تاریخ پیوسته و همواره در جهت بقای جباران كارساز بوده است.

 

خردگرایان و فرزانگان به عنوان روشنفكر در جوامع بشری می‌كوشیده‌اند تا تاریكی‌ها را بتارانند، روشنایی بیافرینند و سپاه ظلمت و جهل و لشكریان حماقت را به عقب برانند. مستبدان و دیكتاتورها مبلغان جهل و نادانی‌اند، جهل نیز با آزدگی و آزادی در تضاد است. مریدان گول خودباخته پیوسته مورد توجه پیران گمراه بوده‌اند زیرا مطلوب و محبوب خودخواهان متكبران و جهل پروران همین متعبدان و جان نثاران ابله بوده‌اند تا اهداف آنان را عملی كنند زیرا استبداد بر خر جهل سوار است و بهره می‌كشد.)

مولوی انسان بزرگی است كه آدمیان را به خردورزی و تعقل فرا می‌خواند تا از اسارت جهل و تقلید كوركورانه برهاند.

___________________________________________________________________________________________________________________________________________

 

هم به طبع آور به مردی خویش را

پیشوا كن عقل دوراندیش را

 

شاعران بزرگی همچون فردوسی بزرگ در شاهنامه بسیار از خردمندی سخن سروده و ابتدای شاهنامه شاید حدود سی بیت در ستایش خرد است و اندیشه و دانش و دیگر ادیبان سرزمین اهورایی پارس، اما گمان می‌رود كه مولوی گوی سبقت را در این خصوص از همگنان ربوده باشد، زیرا كه نه تنها به خردورزی، بلكه اصولاً به عقلانیت انسان و كاربرد اجتماعی آن فرا می‌خواند و آدمیان را از تكیه بر عقل جزئی پرهیز می‌دهد. كاربرد عقل كه حركت اصلی انسان به سوی هماهنگی با آهنگ كل هستی است بیشتر مورد نظر مولوی است.

___________________________________________________________________________________________________________________________________________

 

عقل جزئی آفتش وهم است و ظن

زان كه در ظلمات شد او را وطن

 

مقصود مولانا، عقلانیتی است كه سر در معنی دارد و نهایتاً از عشق سر برون خواهد كرد زیرا عقل جزئی این مكانیزم پیچیده را درك نمی‌كند.

لینک به دیدگاه

عقل جزئی عشق را منكر بود

گرچه بنماید كه صاحب سر بود

عقل جزء از رمز این آگاه نیست

واقف این سر بجز الله نیست

عقل را خود با چنین سودا چكار

كر مادرزاد را سرنا چكار

 

پیوستن به عقل كل، آدمی‌را به عشق می‌كشاند و عشق مكانیزمی ‌پیچیده است كه موجب شگفتی‌های بزرگ و آثار سترگ می‌گردد. مثنوی خود یكی از بزرگ‌ترین آثار به جا مانده از پرتو عشق است كه تحسین بسیاری از اندیشمندان و عارفان بزرگ را برانگیخته است؛ توجه به عقل و تكرار اندرزهای خردمندانه برای بیداری خرد آدمیان و كشاندن گروه‌های اجتماعی به عقلانیتی كه بتوانند جامعه‌ای بر اساس آزادی و آگاهی و آبادی بسازند. تلاش بی‌وقفه مولانا در این است كه آدمی ‌خردش را اسیر نفس وسوسه‌گر و بسیار امر كننده به زشتی نسپرد تا دچار حسرت و پشیمانی نگردد. دچار وهم و ظن و گمان شدن، آفتی است كه گاه جبران ناپذیر است. این عقل آدمی ‌را به سوی توحید می‌كشاند و به عبادت و پیدا كردن روانی متواضع كه در مقابل حقیقت از خود انعطاف نشان می‌دهد و دچار سفسطه و مغلطه نمی‌گردد.

 

كسانی كه به آیات خداوند كافر می‌شوند و از آن روی برمی‌تابند، بی‌تردید وارد جنت خداوند نمی‌شوند تا این كه جمل از سوراخ سوزن درآید، و این چنین خداوند بندگان را بیدار و هوشیار می‌كند. انسان وقتی ماسك به صورت می‌زند و با نقاب چهره اصلی خود را می‌پوشاند، پس از مدتی این نقاب نفاق و این ماسك فریب دهنده به صورتش می‌چسبد و هنگام درآوردن آن ای بسا كه پوست صورتش را با خود بكند. این است كه مولانا در دفتر اول به توحید و گردن نهادن به قوانین و سنت‌های غیر قابل تغییر الهی دعوت می‌كند.

___________________________________________________________________________________________________________________________________________

 

رشته را باشد به سوزن ارتباط

نیست در خور با جمل سم الخیاط

كی شود باریك، هستی جمل

جز به مقراض ریاضات و عمل

 

پیر بلخ در این دو بیت اشاره به آیه چهلم از سوره اعراف می‌كند كه می‌فرماید "در حقیقت كسانی كه آیات ما را دروغ شمردند و از ]پذیرفتن[ آنها تكبر ورزیدند، درهای آسمان را برایشان نمی‌گشایند و در بهشت درنمی‌آیند، مگر آن كه شتر در سوراخ سوزن داخل شود و بدین سان بزهكاران را كیفر می‌دهیم". بیشتر مفسران جهل را شتر انگاشته‌اند، اما به نظر می‌رسد كه یكی دیگر از معانی جمل، یعنی ریسمان قطور كه در بستن كشتی به كار می‌رفته، با مفهوم آیه مناسب‌تر است؛ زیرا كه طناب بزرگ در سوراخ سوزن فرو نمی‌رود و چون "لن". كه علامت و حرف انكار است. در آیه آمده معنی‌اش این است كه هرگز وارد بهشت نمی‌شوند، به خصوص (اگر به معنی شتر گرفته شود).

 

در حالی كه اگر به معنی طناب كلفت از آن استفاده كنیم، می‌شود، اما به سختی و رشته رشته شدن، به طوری كه از آن حالت اولیه فرد كاملاً بیرون بیاید و تغییرات اساسی در خود به وجود آورد و ذره ذره شود و ریاضت بكشد و با مقراض (قیچی) عمل خود را بسازد و از عقل ملكوتی و الهی بهره ببرد تا در صف خردمندان و راه یافتگان درآید. در كتب عهد جدید هم آمده است كه احمق وارد ملكوت خداوند نخواهد شد تا شتر از سوراخ سوزن درآید و این یعنی "احاله به امر محال" كنایه از آن كه هرگز چنین نخواهد شد.

 

به هر صورت خردمندی و عقلانیت در سراسر دریای مثنوی موج می‌زند و شاید در هیچ كتاب اخلاقی این همه در پیرامون عقل كلی و عقل نظری و عقل الهی و عقل اكتسابی سخن نرفته است.

مولانا جوانب مختلف عقل را شكافته و رهنمودهای بسیار سازنده و باشكوهی داده است كه در این مختصر نمی‌گنجد.

لینک به دیدگاه

ای برادر عقل یكدم با خود آر

دم به دم در تو خزان است و بهار

باغ دل را سبز و تر و تازه بین

پر ز غنچه ورد و سرو و یاسمین

زانبهی برگ پنهان گشته شاخ

زانبهی گل نهان صحرا و كاخ

این سخن‌هایی كه از عقل كل است

بوی آن گلزار و سرو و سنبل است

 

و چه زیبا در دفتر دوم مثنوی در خلال داستانی بسیار جالب می‌فرماید:

 

ای برادر تو همین اندیشه‌ای

مابقی تو استخوان و ریشه‌ای

گر گل است اندیشه تو گلشنی

ور بود خاری، تو هیمه گلخنی

 

نسبت خرد و اندیشه و عقل و دیكتاتوری و استبداد بسیار نزدیك است. انسان بابصیرت، هرگز در برابر جباران و بی‌خردان كمر خم نمی‌كند. انسان روشنفكر هیچ‌گاه به سرای كاخ‌نشینان جبار قدم نمی‌نهد. انسان بینای خردمند به هیچ عنوان ستایشگر ستمگران ابله و خونخواران بی‌مروت نخواهد بود.

 

عرفان آیینه تمام نمای شخصیت انسان است كه نادانی‌ها و جهالت‌های او را به او می‌نمایاند و به او درس آزادی و آزادگی و بزرگواری و كرامت می‌دهد. خردورزی و خردمندی نهایتاً به آزادگی و آزادی می‌انجامد. در مثنوی مولوی از حریم آزادی دفاع شده است. آزادی در نظر مولوی بر اساس عقلانیت و خردمندی و فرزانگی بنیان نهاده شده است. آیا مسئله آزادی كه در مثنوی به گونه نظری آورده شده، حكایت از این نمی‌كند كه مولانا آزادی فكر و اندیشه را برای ایجاد مقدمه‌ای جهت درك و فهم آزادی اجتماعی و مدنی طرح كرده است؟ این گونه گمان می‌رود كه نیت مولوی از طرح اختیار و آزادی، گزینش و امضای حق گزینش است كه آزادی زاییده خردورزی و فرزانگی است.

___________________________________________________________________________________________________________________________________________

 

درك وجدانی به جای حس بود

هر دو در یك جدول ای عم می‌رود

نغز می‌آید بر او كن یا مكن

امر و نهی و ماجراها و سخن

این كه فردا این كنم یا آن كنم

این دلیل اختیار است ای صنم

و آن پشیمانی كه خوردی از بدی

ز اختیار خویش گشتی مهتدی

 

پیر بلخ ضمن این كه زنجیر جبر را از ذهنیت آدمی ‌می‌گسلد، سپس او را مختار و آزاد می‌سازد و حق گزینش برای او را به رسمیت می‌شناسد.

لینک به دیدگاه

جمله قرآن امر و نهی است و وعید

امر كردن سنگ مرمر را كه دید

هیچ دانا، هیچ عاقل این كند؟

با كلوخ و سنگ، خشم و كین كند؟

كه بگفتم كه چنین كن یا چنان

چون نكردید ای موات و عاجزان؟

عقل كی حكمی‌ كند بر چوب و سنگ؟

مرد چنگی چون زند بر نقش چنگ؟

كای غلام بسته دست اشكسته پا

نیزه برگیر و بیا سوی وغا

خالقی كه اختر و گردون كند

امر و نهی جاهلانه چون كند؟

احتمال عجز بر حق راندی

جاهل و گیج و سفیهش خواندی

... غیر حق را گر نباشد اختیار

خشم چون می‌آیدت بر جرم دار

گر ز سقف خانه چوبی بشكند

بر تو افتد، سخت مجروحت كند

هیچ خشمی ‌آیدت بر چوب سقف

هیچ اندر كین او باشی تو وقف؟

كه چرا بر من زد و دستم شكست

یا چرا بر من افتاد و كرد پست؟

گر شتربان اشتری را می‌زند

آن شتر قصد زننده می‌كند

خشم اشتر نیست با آن چوب او

پس زمختاری شتر برده ست بو

همچنین گر بر سگی سنگی زنی

بر تو آرد حمله گردد منثنی

عقل حیوانی چو دانست اختیار

این مگو ای عقل انسان شرم دار

 

در این فراز از مثنوی در دفتر پنجم به سادگی تمام مسئله جبر را مردود می‌شمارد و به اختیار اصالت می‌دهد و جبری گری را كه از مشكل‌ترین مسائل جهان امروز و دیروز است و همواره بهانه گیران و مسئله داران و سفسطه گران نسبت به آن گرایش داشته‌اند و دارند، روشن می‌كند. اما اگر نگرش انسان نسبت به جهان هستی دیگر شود و عمیق‌تر به جریانات عالم وجود بنگرد، به قانون‌مندی جهان بیشتر پی خواهد برد. مولوی در داستان‌های زیادی در مثنوی آزادی گزینش برای انسان را به روشنی تمام مطرح می‌كند و به رسمیت می‌شناسد.

 

وی از معدود انسان‌های با معرفتی است كه در بین آزادگی و آزادی به انسان‌ها آموخت. به گونه‌ای كه دیگر به آموزِگار خویش وابسته نباشند، زیرا كه از پیروی كوركورانه و بستن قلاده اطاعت بی چون و چرا را ناروا و آفت جان انسان می‌داند. پیرو، همیشه نابینا و كور و كر و لال است و دیگران برای او كار این حواس را انجام می‌دهند، همچون انگل كه در روده حیوان و انسان زندگی می‌كند و از شیره روده تغذیه می‌كند؛ نه چشم دارد و نه گوش و نه خیلی حواس دیگر. در دفتر اول داستان صوفی كه همراه بهیمه خویش وارد خانقاه می‌شود را با آب و تاب استادانه‌ای شرح می‌دهد و به خوبی تمام آفت تقلید را می‌نمایاند.

لینک به دیدگاه

مر مرا تقلیدشان بر باد داد

كه دو صد لعنت بر این تقلید باد

 

روشن است كه تقلید و تحقیق چقدر با هم متفاوتند.

___________________________________________________________________________________________________________________________________________

 

از مقلد تا محقق فرق‌هاست

كاین چو داوود است و آن دیگر صداست

منبع گفتار این سوزی بود

و آن مقلد كهنه‌آموزی بود

 

تقلید و خطرات هولناكش در اندیشه والای پیر بلخ قابل تعمق و تامل است. مولانا به خوبی می‌داند كه آدمیان تنها در فضای باز و آزاد می‌توانند به كمال برسند و رشد كنند. بدبخت جامعه‌ای كه فردی به جای جمعی بیندیشد و یك نفر به جای یك جامعه اراده كند و تصمیم بگیرد و امر و نهی كند. شكی نیست كه چنین جامعه‌ای رو به قهقرا خواهد رفت و هرگز روی كمال و رشد و معنویت و زیبایی را نخواهد دید چرا كه.

___________________________________________________________________________________________________________________________________________

 

از پی تقلید و از رایات نقل

پا نهاده بر جمال پیر عقل

دستشان كژ، پایشان كژ، چشم كژ

مهرشان گژ، صلحشان كژ، خشم كژ

زانكه تقلید آفت هر نیكویی‌ست

گه بود تقلید اگر كوه قوی است

 

علت این كه عده‌ای از مدعیان كه در برابر مولانا صف كشیده بودند با مثنوی معنوی مولوی مخالفت می‌كردند و به مریدان گول و بی‌خرد خود توصیه می‌كردند كه مثنوی را با انبر بردازند كه دستشان نجس نشود، طرح این گونه مطالب و مسائل بوده ‌است؛ مسائلی كه به آگاهی و بصیرت و بینایی و شنوایی آدمیان بستگی دارد. در نظر این تحمیق گران، فكر و اندیشه و علم و دانش و تعقل اصولاً منطقه ممنوعه اعلام شده و كسی حق ندارد بداند و بشنود و ببیند، زیرا كه اگر دانست، دیگر پیرو بی چون و چرا و كور نخواهد بود.

 

مولانا از منادیان ارجمند حق و عدل و از روشنگران بزرگ و از معلمان عالی مقام جهان بشریت است و شاید بتوان گفت كه از معدود روشنفكران و عارفانی است كه به پیچیدگی‌های جهان و انسان و رازهای بزرگ پی برده ‌است و همچون پیامبری در میان جامعه بشریت برای هدایت گمراهان تلاش می‌كند و مثنوی او دعوتی است عام كه همه بشریت را فرا می‌خواند. شیخ بهایی خوش سروده است كه:

 

من نمی‌گویم كه آن عالیجناب

هست پیغمبر، ولی دارد كتاب

مثنوی او چو قرآن مدل

هادی بعضی و بعضی را مضل

 

ماخذ پست های 11 تا 17: مجله چشم انداز ش 29

نگارنده: سید حامد علوی

لینک به دیدگاه
  • 6 ماه بعد...

ای ساقی روح از در حق

مگذار حق برادری را

ای نوح زمانه هین روان کن

این کشتی طبع لنگری را

ای نایب مصطفی بگردان

آن ساغر زفت کوثری را

 

مولوی بلخی

 

 

پیش درآمد: دوستانی در زمانی که در گاهواره شب شعری بودیم از بنده خرده گرفتند چه جاجت است که مولانا را بلخی می نامی و نی رومی

عرض بنده این است به چند جهت

مولانا در بلخ بر خاک تنیده شد و ره معرفت به پیش گرفت نه در قونیه و یا همان روم

و دیگر اینکه در این عصر مولانا زدگی همه ی خطبا ، بنده به صلاح نمیدانم ، مولانای این ملت به نام حضرات آنسوی مرزها مصادره گردد

 

باری ، تفسیر شعر:

 

مقام ولایت که امروزه با آن بسیار بازیها شده است رکنیست عظیم و سلیمه که از جانب حضرت حق به آدم ابوالبشر به خلافت نسل خود داده شد

باری رسالت و ولایت دو اصل جدای از هم است

به طور مثال آنجا که موسی و خضر که سلام خدا بر آنها باد در سوره کهف ار قرآن حکیم به طی طریق مشغولند ، خضر جز امت رسالی موسی است ولی این موسی است که تحت ولایت ، سرپرستی و گویی تعلیم استاد خویش خضر نبی قرار میگیرد

داستان شعر فوق نیز همین است

ولایت داشتن یه معنای عاشقانه سرپرستی کردن است ؛ که کس جز او بر صلاحت آگاه نباشد ، چون مادری که اگر تو را از روی تعلیم تازیانه زند ، قلبت را زخمی نکرده است و تو را آگاه نموده ، زیرا از تو بر تو دلسوز تر است

چه برسد به اولیای حضرت حق که اجداد معنوی آدمیان هستند

مولانا در پیشتر که به مذهب اهل سنت تعلق داشت وقتی بر امور ولایی رسید ولی و جانشین خدایی در زمین را شمس دید ولی آنجا که شمس پرده از دیده ی سر مولانا برداشت به حوض کوثر رسید

که به گفته ی محمد رحمت للعالمین ساقیش علیست و علی ولی بی چگونه ی خدای تعالیست ، آنجا که در شعر غدیریه مولانا به آن اعتراف میکند و صراطش را حق مطلق می خواند

 

مولانا خود را رسالت رسالی می دهد و شمس را ولایی ، گرچه از قال بر وی برتر است ولی در حال از او کوچکتر و لذا به رسم برادری علی و محمد او را فرا میخواند:

 

ای ساقی روح از در حق

مگذار حق برادری را

 

 

 

ادامه در پست بعد . . . .

لینک به دیدگاه

و در ادبیات صرفی است به نام"حجب تایید" که برای تایید بیت قبل خود از این بیت استفاده می کند:

 

 

ای نوح زمانه هین روان کن

این کشتی طبع لنگری را

ای نایب مصطفی بگردان

آن ساغر زفت کوثری را

ای نایب مصطفی یعنی ای ولی خدا

پس یعنی عرفا در زمان حیاتشان بسته به نوع سلوک خلیفه ولی خدا در زمین هستند همان چیزی که در عرفان تشیع باب است

آن ساغر زفت کوثری را نیز حجب تاییدی بر مصراع اسبق است که اشارت به علی دارد و امر امور شمس را ادامه دهنده راه علی میداند

 

پایان

 

پ.ن: گرچه به قولی از حدیث قدسی خداوند متعال فرمود: اگر محمد نبود عالم را خلق نمی کردم ، اما محمد در باب علی می گوید: جای پای علی در میان دو کتف من است ، این همان عاشق در حین معشوق و معشوق در حین عاشق بودن است که تا حال ما در نیافتیم شمس عاشق مولانا گشت یا مولانا عاشق شمس و مفعولیت و فاعلیت با که بود ، الله اعلم

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...