رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

می‌دانم

حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد

حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری

آن همه صبوری

من دیدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده

هی بوی بال کبوتر و

نایِ تازه‌ی نعنای نورسیده می‌آید

پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمی‌دانستم!

دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گریه‌ام

پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟

 

حالا که آمدی

حرفِ ما بسیار،

وقتِ ما اندک،

آسمان هم که بارانی‌ست ...!

 

به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و

دوری از دیدگانِ دریا نیست!

سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟

می‌دانم که می‌مانی

پس لااقل باران را بهانه کُن

دارد باران می‌آید.

 

مگر می‌شود نیامده باز

به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دریا برگردی؟

پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می‌شود؟!

تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام

تمامم نمی‌کنی، ها!؟

باشد، گریه نمی‌کنم

گاهی اوقات هر کسی حتی

از احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه می‌افتد.

چه عیبی دارد!

اصلا چه فرقی دارد

هنوز باد می‌آید،‌ باران می‌آید

هنوز هم می‌دانم هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد

حالا کم نیستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال

که فرقِ میان فاصله را تا گفتگوی گریه می‌فهمند

فقط وقتشان اندک و حرفشان بسیار و

آسمان هم که بارانی‌ست ...!:ws41:

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • پاسخ 91
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ما اشتباه می‌کنیم که گاه به خاطر زندگی

حرف‌های ابرآلودِ بی‌هوده می‌زنیم.

شما ... نه، اما من حاضرم

تمام آسمان خسته‌ی امروز را

بر شانه تا منزلِ آن صبحِ نیامده بیاورم،

اما نگویم ستاره چرا صبور وُ

ماه از چه پنهان است!

قرارِ شکستن سرشاخه‌های بید

با بادِ نابَلَد است،

چه کار به کارِ ما

که از خوابِ نور حتی،

در پیاله‌ی آب آشفته می‌شویم...

______________

سیدعلی صالحی

لینک به دیدگاه

وقتی یک جوری

یک جورِ خیلی سخت، خیلی ساده می‌فهمی

حالا آن سوی این دیوارهای بلند

یک جایی هست

که حال و احوالِ آسانِ مردم را می‌شود شنید،

یا می‌شود یک طوری از همین بادِ بی‌خبر حتی

عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهمید،

تو دلت می‌خواهد یک نخِ سیگار

کمی حوصله، یا کتابی ...

لااقل نوکِ مدادی شکسته بود

تا کاری، کلمه‌ای، مرورِ خاطره‌ای شاید

_____________

سیدعلی صالحی

لینک به دیدگاه

رساله‌ی عشق

لابه‌لای هزار جفت کفشِ ميهمان

يک جفت دمپايیِ پُرگو

داشتند از بازگشتِ سندباد بحری

قصه می‌گفتند.

 

 

خانه پُر از همهمه بود:

حرف، حرف، حرف ...!

 

 

آن شب

آخرين کشتی قاهره

برای بُردنِ سقراط آمده بود.

کرايتون گفت

ممکن است بين راه باران بيايد.

 

 

روزنامه‌ها نوشته بودند

عده‌ای در بندرِ بنارس

هنوز هم

شربتِ شوکران می‌فروشند.

سقراط گفت:

حيرتا ... مردمانی که من ديده‌ام،

ديروز با گرگ گفت‌وگو می‌کردند،

امروز با چوپان!

پس چراگاهِ بزرگِ پَرديسان کجاست؟

 

 

دمپايی‌ها داشتند برای خودشان قصه می‌گفتند.

دمپايی پای راست گفت:

امشب ماه خيلی غمگين است،

به همين دليل

آب از آب تکان نخواهد خورد.

دمپايی پای چپ گفت:

آرامتر حرف بزن دوستِ من

من به اين کفش‌های واکس‌زده مشکوکم!

لینک به دیدگاه

راهی نيست، بايد برويم

 

 

به چه می‌خندی پسته‌ی پاييزی؟

به زودی آن خبر سهمگين

به باغ بی‌آفتاب اين ناحيه خواهد رسيد.

 

 

خيلی وقت است

که نطفه‌ی نی را

به زهدانِ بيشه کُشته‌اند.

 

 

باورت اگر نمی‌شود

نگاه کن

دُرناها دارند بی‌خواب و بی‌درخت

رو به مزارِ ماه می‌گريزند.

 

 

اينجا ماندنِ ما بی‌فايده است،

من فانوس را برمی‌دارم

تو هم کبريت را فراموش نکن!

لینک به دیدگاه

عضی چيزهای قابلِ ملاحظه

 

 

دشنام می‌شنود چنارِ پير،

باد، بادِ بازيگوش می‌آيد و می‌گذرد.

 

 

چرا چنار پير دشنام شنيده است؟

چنار پير از چه کسی دشنام شنيده است؟

 

 

خارپشتِ خسته می‌گويد:

من می‌دانم

اما به کسی نخواهم گفت.

 

 

آيا چلچله‌ی کور می‌داند

که فقط سپيده‌دم وقتِ خواندن است؟

 

 

پاره‌هيزمِ پير

کنارِ شومينه

از کبريتِ سوخته می‌پرسد:

پس کی بهار خواهد شد؟

 

 

خارپُشتِ خسته ... خَم شد

رخسار خود را در آب ديد،

و به ياد آورد که نام کوچکش

هرگز گُلِ نرگس نبوده است.

لینک به دیدگاه

جمله‌ی لای پرانتز، معترضه است.

 

 

بی‌وقت می‌خوانی خروسِ سَحَری

چاقوی کهنه

بيدار است هنوز.

 

 

(از آشپزخانه

همهمه‌ی عجيبی می‌آمد.

قابلمه، کِتری، قندان و مَلاقه

برای چاقو نقشه کشيده بودند.)

 

 

عجب ...!

 

 

(دست بردار ... برادر!

رَدِ پايت را پاک نکن،

تا آخرِ دنيا برف است.)

 

 

خروس آرام گرفته بود

اشياءِ خانه از تاريکی می‌ترسيدند،

پسين بود

نه سپيده‌دم، نه صبح، نه سحرگاه.

باورش دشوار است،

چاقو

داشت دسته‌ی خودش را می‌بريد.

لینک به دیدگاه

وای بر ما

اگر خواهر خزر بمیرد

خلیج فارس آنقدر خواهد گریست

که همه دریاهای دنیا بالا بیایند

و بالا می‌آیند

تا همراه رودها، چشمه‌ها و

دو دیده‌ی من

از میان ِ مکافاتِ زخم و نمک بگذرند

و می‌گذرند

تا آسمانِ سراسرِ این سرزمین

-با هزاران امیدِ بارآور از باران

به جانب ارومیه راه بیفتد

و راه می‌افتد

تا دیگر

نه هیچ تَنِ تشنه‌ای از تاریکی بترسد و

نه زخم‌های بیشمار ما از نمک

لینک به دیدگاه

از کتاب سمفونی سپيده‌دم

 

بيد، هلو، پروانه

بيدِ بالایِ پونه‌زار

پُر از شکوفه‌ی هلو شده بود،

چشمه بوی ماده‌گرگِ دره‌ی ماه می‌داد،

بوی کُندُر سوخته می‌آمد.

نگاه کردم،

از قوسِ طاقیِ آبنوس

بارش بی‌پايانِ پروانه پيدا بود،

عبداله بالای رنگين‌کمانِ بزرگ

پیِ پستانِ باران می‌دويد،

هوا جورِ عجيبی خوش بود،

و چيزهای ديگری حتی ...!

يادم نمانده است.

مادرم داشت بر درگاهِ گريه

دعا می‌کرد،

برای شفایِ کاملِ من و خواهر کوچکترم

دعا می‌کرد.

 

 

تب، تب حصبه

برادرم عبداله را کشته بود.

لینک به دیدگاه

طُرفه‌ی سه‌گانه‌ی ماهور

 

 

شبِ اول:

عروسکش را هم با خودش بُرده بود،

دخترِ کم‌سن و سالِ حجله‌ی مجبور.

 

 

شب دوم:

بيوه‌ی بازمانده از هجرتِ هفتم

درگاهِ خانه را محکم

کلون می‌کند،

وقتِ غروب

رَدِ پایِ مردی بر برف ديده بود.

 

 

شب سوم:

سه ماه و دو روز است

نوه‌ی کوچکش را نديده است مادربزرگ،

دوباره به حضرتِ حافظ نگاه می‌کند،

راهِ خراسان خيلی دور است.

لینک به دیدگاه

ليلاج

 

 

گفت برمی‌گردم،

و رفت،

و همه‌ی پُل‌های پشتِ‌سرش را ويران کرد.

 

 

همه می‌دانستند ديگر باز نمی‌گردد،

اما بازگشت

بی‌هيچ پُلی در راه،

او مسيرِ مخفیِ بادها را می‌دانست.

 

 

قصه‌گوی پروانه‌ها

برای ما از فهمِ فيل وُ

صبوریِ شتر سخن می‌گفت.

چيزها ديده بود به راه وُ

چيزها شنيده بود به خواب.

 

 

او گفت:

اشتباه می‌کنند بعضی‌ها

که اشتباه نمی‌کنند!

بايد راه افتاد،

مثل رودها که بعضی به دريا می‌رسند

بعضی هم به دريا نمی‌رسند.

رفتن، هيچ ربطی به رسيدن ندارد!

او گفت:

تنها شغال می‌داند

شهريور فصلِ رسيدنِ انگور است.

 

 

ما با هم بوديم

تا ساعتِ يک و سی و دو دقيقه‌ی بامداد

با هم بوديم،

بلند شد، دست آورد، شنلِ مرا گرفت و گفت:

کوروش پسرِ ماندانا و کمبوجيه

پيشاپيشِ چهارصدهزار سربازِ پارسی

به سوی سَدِ سيوَند راه افتاده است.

بايد بروم

فقط من مسيرِ مخفیِ بادها را بَلَدم.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

و تو

هر جا و هر کجای جهان که باشی

باز به رویاهای من بازخواهی گشت

تو مرا ربوده ٬ مرا کشته

 

مرا به خاکستر خواب ها نشانده ای ٬

هم از این روست که هر شب

 

تا سپیده دم بیدارم

 

عشق همین است در سرزمین من

من کشنده ی خواب های خویش را

دوست می دارم

لینک به دیدگاه

وقتی که تو نیستی

دنیا

چیزی کم دارد

مثل ِ کم داشتن ِ یک وزیدن ، یک وا‍ژه ، یک ماه !! ...

من فکر می کنم در غیاب ِ تو

...همه ی ِ خانه های ِ جهان خالیست !

همه ی ِ پنجره ها بسته است !

وقتی که تو نیستی

من هم

تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام !

واقعا ...

وقتی که تو نیستی

من نمی دانم برای گم و گور شدن

به کدام جانب ِ جهان بگریزم

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

من از ميان همه‌ی شما، منتظر کسی بودم، که نيامد!

به گمانم دريا، چشمی برای گريستن نداشت،

ورنه آن پرنده‌ی بی‌جفت

به جای نَمِ يکی قطره‌ی باران

چشم به راه دو ديده‌ی من از دريا نمی‌گريخت

 

(سید علی صا لحی )

!!!

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

 

اگر عشق

آخرین عبادت ما نیست

پس آمده‌ایم این‌جا

برای کدام درد بی‌شفا

شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم ؟!

 

 

سید علی صالحی

لینک به دیدگاه

اگر مُرده‌ای، بیا و مرا ببر ،

و اگر زنده‌ای هنوز،

لااقل خطی، خبری، خوابی، خیالی ... بی‌انصاف !

 

سیدعلی صالحی

لینک به دیدگاه

[h=2]icon1.png[/h]

اشتباه می‌کنند بعضی‌ها

که اشتباه نمی‌کنند !

بايد راه افتاد ؛

مثل رودها که بعضی به دريا می‌رسند

بعضی هم به دريا نمی‌رسند .

رفتن، هيچ ربطی به رسيدن ندارد !

 

-------------------

سید علی صالحی

لینک به دیدگاه

طوری بيا که گونه‌هام از پس پای گريه نلرزند

سر به راهِ عطر انار و باغ بابونه باش

به بازخوانی همان خاطره بر خشت و بوريا قناعت کن

شنيده‌ام تمام پلهای پشتِ سر ستاره را

در خواب خسته‌ترين مسافران ... خراب کرده‌اند

يعنی که هيچ نرگسی در اين برکه‌ی تاريک نمی‌رويد

يعنی که هيچ پرستويی به سايه‌سارِ صنوبر باز نمی‌آيد

يعنی که ما تنها می‌مانيم

تا تشنه در اوقاتِ آواز و اشتياق بميريم

يعنی که ما تنها می‌مانيم

تا به ياد آوريم که از توجيه تبسم خويش ترسيده‌ايم.

شما شاهد من باشيد

تمام تقصير ما

عبور از پشته‌ی پلی بود

که نمی‌دانستيم آن سوی ساحلش دريا نيست

آن سوی ساحلش باد می‌آيد و

آدمی از آواز آدمی

خبر به حيرت رويا نمی‌بَرَد!

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...