رفتن به مطلب

از احوالات حضرت ملا ایرانقلی خان سفلایی


ارسال های توصیه شده

یا رفیق من لا رفیق له

 

درود

 

چند سال پیش در اولین تجربه داستان نویسی خود موضوعی را اغاز کردم که متاسفانه هنوز هم به اتمام نرسیده

 

یک داستان

 

چیزی بین یک رمان اجتماعی فکاهی و یک نمایش نامه چندین پرده ای

 

امیدوارم دوستان از آن لذت برده و بنده را با سخنان خود بیشتر راهنمایی کنند

 

دکان باز می کنیم . . . .

 

 

 

 

پ.ن: سعی بر آن دارم هر ده روز پستی درج کنم

(استثنا" هفته اول با دو پست)

لینک به دیدگاه

از دیرباز بسیار در ذهن شخصیتی را پرورش دادم که نمونه هایش در مرز و بوممان حتی از بلاهت نیز بیشتر یافت میشود. گفتم او را با شما معرفی کنم

ملا، بچه ها

بچه ها ،ملا خان

عرضم به اراضیتان که ملا ایرانقلی خان سفلایی بچه دهاتی بی نزاکتی بود که در خانواده ای مذهبی(که امروزه گویی مد شده است) رشد و تکثیر یافت(!) و بدون شبیه سازی سلولهای بنیادی خیک متعالی را به باد شیر و ماست محلی بست تاشد هرکولی ورای رستم دهاتشان.بگذریم

ایشان به آن دلیل که ارادت خاصی به پیشرفت داشتند آهنگ علم کردند و اینها.

باری داستان او وه اووه کردنش را پاس میداریم تا برسیم به جایی که حضرت ملا به دیار باقیجات شتافتند.

این مختصر زندگانی بود از زندگی نکبت بار حضرت ملا ایرانقلی خان سفلایی ، بحثش دراز است ، اما اگر بچه های خوبی باشید میایم و می گویم

فعلا" با این سر کنید

لینک به دیدگاه

شب تاریک و خوف ناکی بود صدای زوزه ی سگ گله ی کدخدای ده سفلا که مردی عبوس بی منطق و متکبر بود مانند خود کدخدا در آمد

کدخدا: آی ضیعیفه بدو این آبگرمتو وردار بیار مگه نمیبینی وقتشه

 

آری در همان خرتو خری آن شب سیاه ملای ما چشمهای ریز خود را روی جهان گشود ؛ مرد کدخدا آن چنان در گیرو دار جوجه کشی بود که نمیدانست آیا ایرانقلی پسر نهمش است یا دهم.

اووه اووه

به دنیا آمد طفلی که به زودی دنیا را روزی سه وعده جان به لب میکند

در کتب عهد خودمان اوردند حضرت ملا در زمان به دنیا آمدن آنقدر گرسته ی این دنیا بود که شصت پای زائوی خویش را با فشار دو لثه ی مبارکشان کند و این واقعه ای بود تا او خونخوری های خویش را استارت زند.

چند لحظه بعد کد خدا فریاد زد: ای بی پدر مادر ننت سگ بود یا بابات بندازمت جلو سگ؟!

کدخدا که عمری بود بالا خانه ی خویشتنش را به اجاره بهایی اندک داده بود و عزت و شرف خویش را در دهاتش خلاصه نموده بود آنقدر به مغز فندق گونه اش فشار آورد تا پس از الهامات آسمانی و زمینی نام خود را به تنگ نام سرزمینش کوبید و اورا "ایران قلی" خواند.

او با دیدن فرزند نهم یا دهمش چنان کلک و پرش ریخت که گویی تا کنون پری به تن نداشته است ، دلیلش هم آن بود که ایران قلی با دیدن پدر گفت:

- ما زبالاییمو در گل میرویم

این کنون بود که کدخدا فهمید فرزندش بالعکس 9 یا 10 تا پسر قبل که فرق زن و مرد را نمیدانند از هوش بالایی برخوردار است. آورده اند کدخدا قلی چندین روز اندر کف زبان کودکش بود و با لفظ پدر سوخته بارها او را تحسین می نمود

ادامه دارد......

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

آن شب ، شب یلدای سال 1330 بود داهات سفلا هرشب رنگی به خود می دید ، ایران قلی که هفت روزه شده بود با چشمان ریزش برو بیای خارج از دهی ها را در دهاتشان احساس می کرد(این هم از هوش بالای او بود)

 

آن خارج از داهاتی ها به هر بهانه ای وارد سفلا می شدند و باکدخدا قلی خلوتی میکردند ، روزگار بی خود و بیجهت میگذشت تا از سنه ی 5 سال میلاد پر غروب ایرانقلی گذشت ، ننه ی این ملای ما دیگر بدنا" طاقت نیاورد و سر پسر نمیدانم دهم یا یازدهم سلام حق را علیک گفت. کدخدا که گویی از سیب زمینی های مزرعه ی پنج هکتاریش هم بی رگ تر بود ، دست به عقد و نقد خوبی داشت و تا کافور کفن زن بدبختش خشک نشده بود به در گوش زن دوم زد و او را کروکی داد بس حجله وار.

 

تمام وقایع را ایران قلی با تمام پوست کرگدنیش احساس میکرد. روزی ایران قلی در حال بازی های کودکانه ی خود در 5 دری خانه ی اربابیش شد که صداهایی شنید صدای صحبتهایی مردی میامد

آری آخوند سفلا در حال صحبت با کدخدا بود و چنین میشنفت:

آخوند: کدخدا عید فطر امسال که قحطیو رد کردیم چه کنیم ، این فطریه ها این پولها ، این ها باید خرج اسلام و دینمان بشند

کدخدا:های آقا چنی سخت مگری ، یَه جور مگویی اسلام که گوی تو همه کارشی خوب بگو چنی سهم مونه

آخوند : والا رفیقم از تهران خبر آورده که دارن تحریمات قند رو میشکونن اینجا ایجاب میکنه بریم سمت اون قندهای معروف تهرانی

 

کدخدا پس از آن که آخوند با حرفهای منبرگونه ی خویشتنش دل و دینش را در گرو پولهای فطری داد به این نتیجه رسید که بزند به کار قند ، پس هلک هلک کوبید به سمت تهران و پس از فتوای معروف علمای تهرانی قند پس از اتصال به چای پیش از خوردن نجسی انگلسیش پاک میشود . ماشالله به این فتوا گویی از سر نفخ آن را به سمت گلو آورده اند ، ای وای از این پولهای فطریه که با سوبله شدن (3 برابر شدن) به سمت سفلا باز گشت و آخوند سفلا و کدخدا قلی دلی از غذا دقت کنید غذا درآوردند.

 

ادامه دارد..........

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

آورده اند که حضرت ملا در سن 5 سالگی ریش هایش رشد نمود سیاه فام ، او که به خویشتن از ریشه می بالید کبکش خروس خواند که ریشی به ریشه اش اضافه شد ، و نیز چون میدانست که این ریش روزی به ریشه اش کمک میکند ذوق مینمود، گویی در توبره اش کیک میگذاردند تیتاپ گونه.

ایشان پس از آنکه آهنگ علم را سر دادند روزی در ابتدای امر به پدر خود گفت:

- ها بَبو جان ، منی بَیِر بی مکتبی میرزا آقی صالح

 

پدر نیز که هر روز پیرتر و داغان تر می شد و حوصله ی شیرین زبانی های این طفل را نداشت او را به دست میرزاآقا صالح داهات سفلا داد ؛ ایشان که از بزرگان اخلاق بودند ، روزی سه بار جان به لب شدند تا به این طفل تیز هوش اندکی ادب بیاموزد.داستان روز اول ورود ایرانقلی به مکتب جنجالی بود تا جایی که در آن کلاس آن پسر حدود 6 ساله کوچکترین بود. حال بگذریم که آن مکتب سرشار از بوی نافذ فضولات بود اما گاهگاهی بویی از علم به بینی میخورد.

با ورود ملا ناگهان میرزا آقا صالح میخکوب شد و گفت:

 

- ای پدر سوخته !

 

بعد ها ایشان در کتاب وزین خود به نام ،"" از احوالات حضرت سفلا فی المقامات به عجز رسانیدن اولیا ""در مورد آن برخورد چنین نوشت:

در پست بعدی

لینک به دیدگاه

از نیمه شب گذشته بودندی ، در شب یلدای سال 1330 آنچنان درد معده داشتندی که نبات را بر نماز وتر ترجیح دادندی.خواب آلود و بد حال رخت خواب را به قد علم نمودندی و چرتی زدندی ، در خواب رویا دیدندی دو نگاهبان جهنم کودکی ریش دار تقس را کشان کشان به مکتب ما آوردی و در همه حال ما بسی گریخدندی.از پسش نیز ابلیس لعین با کرشمه آمدی بوسه ای بر پیشنانی فرزند زدندی و ناگهان سجده در مقابلش زدندی. ما نیز چنان به احوالات ناجور دچار شدیم که مویی در تنمان نماندندی و از خوف غضب چشمان آن فرزند بل کل از خواب پریدندی . همان کودک را در 6 سال پس از واقعه به عینه دیدنی و اشهد بر مکتبمان خواندندی و مویمان ریختندی

پ.ن : به دستور حضرت ملا این کتاب در موتور جت انداخته شد (در اواخر عمر)

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

جناب میرزا آقا صالح همیشه با خوف در کنار حضرت می نشستند و ایشان قرآن ، حافظ را پس از چند ترم گذراندن سوادات در مکتب به ایرانقلی آموختند ، اما همواره از این طفل ریش دار می ترسیدند

حضرت مولا در کودکیشان چندین یار غار داشتند که به جهت خان بود پدرشان همواره به فرصت مگسانی بودند گرد شیرینی چرب و چیلی حضرت مولا این یاران و اصحاب عبارتند از:

کریم (فرزند آقلابالا خان) که پدری کاتب داشتند و در دستگاه خان سفلا مقاماتی شگرف !ایشان به دلیل استقلال شخصی، از نوزادی(میگویند ایشان یک دم در بغل پدر نمی ماند و حتی چشمی از پدر خود را با انگشت به فنای محض رسانده بودند) به همین جهت جور استاد را به مهر پدر ترجیح دادند

سیف الله که کودکی یتیم بود و از پدرش رضا خان پدر درآورده بود و هماره او را به نیکی یاد میکرد زیرا میگویند سیاسی بود (اما مادر ایشان در مواقع بحران از پدر با ناسزاهایی ناجوانمردانه برای تربیت سیف الله استمداد می جستند و نیز گفته اند تکه کلامی داشتند زننده که آن.......بود). سیف الله پیچیده ومودب بود.

 

بیدمشک(فرزند چوپان دهات) این کودک نیز ذاتا" مانند پیاز بود زیرا لایه های مختلفی داشت و به دلیل شغل شریف پدر استشمام رایحه اش سخت ، جان فرسا و جفاناک بود.

 

شیرزاد (فرزند یک عامی) ایشان نیز مقامات خاصی داشتند از جمله ی آن لذتی فراوان از سنگ زدن به کفتران می بردند و به دلیل بالا بودن اهداف همیشه چیزی ورای مکتب را می طلبیدند و رویای شهر را در سر داشتند

 

جناب میرزا آقا صالح که مرد شریفی بود ، آنقدر درد کشید که در 38 سالگی تمامی موهایشان سفید و نخاعی غضروف گونه ای یافتند مانند کمان رستم ده سفلا. ایشان در سن نود سالگی شروع به نگارش کتاب وزین"احوالات حضرت سفلا فی المقامات به عجز رسانیدن اولیا" نمودند و روایت است که این کتاب نیز به دستور حضرت ملا محکوم به فنا شد

 

ادامه خواهد داشت . . .

لینک به دیدگاه
  • 10 ماه بعد...

کدخدا هر روز به حالت خرکیفی از تجارت بازار قند تهران کلفت تر می شد(!)

قطر شکم مبارکش وسیع تر ، عقلش حقیر تر ، باسنش عریض تر و تیز مستراحش شنیع تر از روزگار قبل شده بود

او که هر کدام از توله هایش بسان اخوی های دالتون به سی خودشان رفته و هر کدام تکه زمینی گرفته بودند و کار می کردند ، این آخر عمری بیشتر در حول حلیم ایرانقلی بود ، هر روز "شسدالله" خان نوکر خود را اجبار می کرد تا وی را به مکتب ببرد ، مکتبی که میرزا آقا صالح آنرا بس مدیریت می کرد - گرچه در آی اس آی مقاله نداشت آنروز اما حافظ و عربی و شاهنامه و قرآنی همیشه روی صندوقچه میگذاشت که بگوید آری"ما اینیم"

 

میرزا آقا صالح هماره ترس مغزش را پُکانده و هنوز در خواب آن شبی غرق بود ، بچه ی ریش دار آنروز او و فکر او را روزی سه مرتبه به سرزمین"گا" برای ترس و اضطراب می برد

لذا ترس از پول پدری ایران قلی و ترس از ذات تخیلی ایران قلی کاری با میرزا آقا صالح کرده بود که گویی نوامیس وی هر یوم برایش نوای لزگی ادا می کنند و به صورت خط چین از جلوه ی دیدگانش رژه می روند

ادامه خواهد داشت . . . . . .

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...