رفتن به مطلب

گابریل گارسیا مارکز


ترانه18

ارسال های توصیه شده

اگر خداوند فقط و فقط تکه‌ای زندگی در دستان من میگذارد٬

 

به هر کودکی دو بال هدیه می دادم٬

 

رهایشان می کردم تا خود بال گشودن و پرواز را بیاموزند.

لینک به دیدگاه

اگر خداوند فقط و فقط تکه‌ای زندگی در دستان من میگذارد٬

 

درسایه ‌سار عشق می‌آرمیدم.

 

به انسانها نشان می دادم که،

 

دراشتباهندکه گمان کنند وقتی پیرشدند ،

 

دیگر نمی توانند دلدادگی کنند و عاشق باشند.

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

امتیاز منتقدان:

درباره‌ی «یادداشت‌های پنج‌ساله» نوشته‌ی ‌گابریل گارسیا مارکز‌

 

دو یادداشت اول کتاب ‌یادداشت‌های پنج‌ساله‌ درباره‌ی جایزه‌ی ‌نوبل‌ است؛ جایزه‌ای که بسیاری از نویسندگان در حسرت آن هستند و ‌مارکز‌ به زیبایی حواشی آن‌را در این مقالات ورق می‌زند:

«تنها عضوِ آکادمی سوئد که بسیار خوب به زبان اسپانیولی آشنایی دارد، شاعری‌ست به اسم آرتور لاندکوویست. اوست که آثار نویسندگان ما را می‌شناسد و آن‌ها را به آکادمی پیشنهاد می‌کند، مخفیانه برای‌شان تلاش می‌کند و می‌جنگد. مسئله‌ای که به خداوندی دوردست و معمایی تبدیلش کرده است. به‌نحوی سرنوشت ادبیات ما به او بستگی یافته است. او در زندگی واقعی زمینی آقای پیری‌ست که قلبی جوانانه دارد. طبع شوخی دارد که به ‌طبع شوخ اهالی کشورهای آمریکای لاتین می‌ماند. خانه‌ای هم دارد بسیار فروتنانه که ممکن نیست بشود باور کرد سرنوشت خیلی‌ها به ساکن آن بستگی دارد. چند سال قبل، بعد از یک شام خاص سوئدی در خانه‌ی او...» (ص 17)

البته تمام بخش‌های این کتاب، به این شکل نیستند. گاهی، در میان یادداشت‌ها، به یادداشت‌های غیرادبی هم برمی‌خوریم که از میان آن‌ها می‌توان به بخش ‌بیماری سیاسی محمدرضا پهلوی‌ اشاره کرد. این بخش هیچ ارزشِ ادبی‌ای ندارد اما قطعا اولین بخشی خواهد بود که ما ایرانی‌ها سراغش می‌رویم.

نکته‌ی دیگر در مورد کتاب ‌یادداشت‌های پنج‌ساله‌‌‌ این است که بعضی از این نوشته‌ها، بارها و بارها، در نشریات مختلف ترجمه و بخشی از آن‌ها نیز، قبل از این در کتابی با عنوان ‌یادداشت‌های روزهای تنهایی‌‌ (ترجمه‌ی محمدرضا راه‌ور، نشر شیرین) منتشر شده‌اند که از جمله‌ آن‌ها می‌توان به ‌علاج ترس از پرواز‌، داستان‌هایی که هرگز ننوشته‌ام‌، ‌هواپیمای زیبای خفته‌، ‌آن منِ دیگر‌، ‌داستان‌های گم‌شده‌، ‌رمان چه‌گونه نوشته می‌شود‌ و... اشاره کرد. اما ترجمه‌ی همه‌ی آن‌ها در قالب کتابی مستقل، تاکنون انجام نشده بود و این مهم، مایه‌ی مسرت است. به‌عنوان مثال می‌توان به ‌مزخرفات آنتونی کوئین‌ اشاره کرد که بخشی فوق‌العاده خواندنی‌ست. نویسنده در این یادداشت با طعن و تمسخر، بازیگر فقید آمریکایی را مضحکه می‌کند:

«تجربیات من با تهیه‌کنندگان سینمایی از خودِ صد سال حیرت‌انگیزتر بوده است. آن‌ها همگی درباره‌ی پول صحبت می‌کنند ولی در موقع عمل، همگی مثل آنتونی کوئین هستند. دیگر با تو درباره‌ی پول حرفی نمی‌زنند. به‌روی خودشان نمی‌آورند... در ملاقات اولیه وارد می‌شوند، اغذیه‌ی آشپزخانه را بالا می‌اندازند و درباره‌ی پروژه‌های فضایی صحبت می‌کنند؛ درست مثل فضانوردان. با تلفن ما به تمام جهان تلفن می‌کنند، حتی بدون این‌که از روی ادب هم شده است بخواهند پولی بابت آن تلفن‌ها بپردازند. بعد هم می‌روند و دیگر از آن‌ها خبری نمی‌شود...» (ص 195)

جالب این‌جاست، داوری ‌مارکز‌ درباره‌ی شاهکارش (صد سال تنهایی) فروتنی‌بردار نیست و سرآخر هم بدش نمی‌آید دوباره بازیگر را- از زاویه‌ای دیگر- گوش‌مالی بدهد:

«از تمام این حرف‌ها گذشته خیلی فیلم‌های خوب دیده‌ام که از روی رمان‌های بد درست کرده‌اند اما هرگز یک فیلم خوب ندیده‌ام که از روی کتاب خوب تهیه شده باشد» (ص 196)

اما وقتی راجع به ‌همینگوی‌ صحبت می‌کند، غرور کنار می‌رود، ‌استاد‌ خطابش می‌‌کند و با نگاهی نقادانه او را به عرش می‌برد. درست برعکس اظهار نظرِ ‌همینگوی‌ درباره‌ی کسانی مثل ‌اسکات فیتز جرالد‌ و حتا ‌ازرا پاوند‌. ‌مارکز‌ در این بخش دوباره در حال نوشتن یادداشت است نه داستان، اما آیا می‌شود آن‌را صرفا یک یادداشت دانست؟

«یک روز بارانیِ بهاریِ سال 1957 ناگهان او را در بولوار سان میشل پاریس دیدم... برای یک لحظه خود را بین دو مسئله در تضاد یافتم. نمی‌دانستم باید پیش بروم و با او مصاحبه‌ای بکنم یا فقط به این قناعت کنم که به آن طرف خیابان بروم و صرفا تمجیدش کنم. هر دو کار نامناسب به نظر می‌رسید... در نتیجه هیچ‌یک از آن دو عمل را انجام ندادم... ولی مثل تارزان در جنگل، دستانم را دور دهانم گذاشتم و از این‌ور پیاده‌رو به آن‌ور فریاد زدم: استاد! ارنست همینگوی هم که می‌دانست بین آن جمع محصلان، به جز خودش استادِ دیگری نمی‌تواند حضور داشته باشد، دست خود را بالا برد و نگاهم کرد و با صدایی بچه‌گانه به اسپانیولی داد زد: سلام بر تو، ای رفیق!» (ص 124)

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

این شعر برای چگوارا سروده شده:ws37:

 

و مرد افتاده ‏بود .

يكى آوازداد : دلاور برخيز !

و مرد همچنان افتاده ‏بود .

دو تن آوازدادند : دلاور برخيز !

و مرد همچنان افتاده ‏بود .

ده‌ها تن و صدها تن خروش برآوردند : دلاور برخيز !

و مرد همچنان افتاده ‏بود .

هزاران تن خروش برآوردند : دلاور برخيز !

و مرد همچنان افتاده ‏بود .

تمامى‏‏ آن‏ سرزمينيان گرد آمده اشك‌ريزان خروش برآوردند :

دلاور برخيز !

و مرد به ‏پاى برخاست

نخستين كس را بوسه‌ئى داد

و گام در راه نهاد .

پ.ن:دلاور برخیز!:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 6 ماه بعد...

خوزه آرکادیو بوئندیا خسته و کوفته از بیخوابی، به کارگاه آئورلیانو رفت و از او پرسید: «امروز چه روزی است؟» آئورلیانو جواب داد: «سه شنبه».

خوزه آرکادیو بوئندیا گفت: «من هم همین فکر را می کردم ولی یکمرتبه متوجه شدم که امروز هم مثل دیروز، دوشنبه است. آسمان را ببین، دیوارها را ببین، گلهای بگونیا را ببین، امروز هم دوشنبه است!»...

روز پنجشنبه شش ساعت تمام چیزهای مختلف را این رو و آن رو کرد تا بلکه موفق شود فرقی با ظاهر آنها در روز پیش پیدا کند و گذشت زمان برایش ثابت شود...

روز جمعه، قبل از اینکه کسی از خواب بیدار شود، بار دیگر به معاینه اشیاء پرداخت و دیگر شکی برایش باقی نماند که هنوز همانطور روز دوشنبه است.

 

صد سال تنهایی-مارکز

لینک به دیدگاه
  • 8 ماه بعد...

رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

[h=2]مصاحبه با گابریل گارسیا مارکز[/h] پدیدآورندگان: ریتا گیبرت

مترجم: نازی عظیما

از مجله الفبا سال 1356

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

برگردان: محمدرضا قلیچ‌خانی

 

 

دوشنبه با هوای گرم آغاز شد و خبری هم از باران نبود. آرلیو اسکاور که دندانپزشک تجربی بود ، صبح زود سر ساعت شش مطبش را باز کرد. چند دندان مصنوعی را که هنوز در قالب پلاستیکی بودند از کابینت شیشه‌ای برداشت و یک مشت ابزار را به ترتیب اندازه چنان روی میز چید که انگار به نمایش گذاشته است. پیراهن راه راه بدون یقه‌ای را که دکمه فلزی طلایی رنگی در بالا داشت پوشید و بند شلوارش را بست. شق‌ورق و استخوانی بود و نگاهش هیچ تناسبی با شرایط محیط کارش نداشت و به نگاه مرده‌ها می‌مانست.

 

وقتی همه چیز را مرتب روی میز چید، مته را به سمت صندلی دندانپزشکی کشید و نشست تا دندان‌های مصنوعی را پرداخت کند. از قراین بر می‌آمد که اصلاً در فکر کارش نیست، ولی یکریز کار می‌کرد و حتی زمانی هم که احتیاجی به مته نداشت با کمک پا آن را به گردش درمی‌آورد.

 

بعد از ساعت هشت لختی دست از کار کشید تا از پنجره آسمان را تماشا کند و متوجه دو لاشخور شد که متفکرانه روی لبه پشت بام خانه همسایه نشسته بودند تا خشک شوند. مجدداً کار را ادامه داد و در این فکر بود که پیش از ظهر دوباره باران شروع خواهد شد. صدای جیغ پسر یازده ساله اش حواسش را پرت کرد.

 

- بابا!

 

- چی شده؟

 

- شهردار می‌گه دندونش را می‌کشی؟

 

- بهش بگو نیستم.

 

داشت دندان طلایی را پرداخت می‌کرد. آن را در فاصله نیم متری صورتش گرفت و با چشمان نیمه باز بررسی اش کرد. پسرش مجدداً از اتاق انتظار نقلی فریاد زد.

 

- می‌گه خونه اید چون صداتون را می‌شنود.

 

دندانپزشک همچنان مشغول بررسی دندان بود. وقتی کارش با آن تمام شد و آن را روی میز گذاشت، گفت:

 

- دیگه بهتر.

 

مته را دوباره روشن کرد. چند تکه از یک پل دندان را از جعبه مقوایی که کارهایش را در آن می‌ریخت برداشت و مشغول پرداخت آنها شد.

 

- بابا!

 

- چیه؟

 

- می‌گه اگه دندونش رو نکشی با تفنگ می‌کشتت.

 

با طمانینه و با خونسردی فوق‌العاده‌ای پا را از روی پدال مته برداشت، از صندلی دورش کرد و کشو پایین میز را کاملاً بیرون کشید. کلت رولوری در آن بود. گفت: «بسیار خوب. بهش بگو بیاد منو بکشه.»

 

صندلی را چرخاند تا روبه روی در قرار بگیرد و دستش را روی لبه کشو گذاشت. شهردار در آستانه در ظاهر شد. طرف چپ صورتش را تراشیده بود ولی طرف دیگر که ورم کرده بود و درد داشت پنج روزی می‌شد که اصلاح نشده بود.

 

دندانپزشک در چشمان شهردار بی تابی چند شب را می‌دید. با سرانگشتانش کشو را بست و با نرمی‌گفت:

 

- بنشینید.

 

شهردار گفت: «صبح بخیر.»

 

دندانپزشک گفت: «صبح بخیر.»

 

ضمن این که وسایل داخل آب می‌جوشید، شهردار سرش را به زیر سری صندلی تکیه داد و حالش بهتر شد. نفسش سرد بود و مطب متروکی بود؛ صندلی چوبی کهنه، مته پایی و کابینتی شیشه ای پر از بطری‌های سفالی. روبروی صندلی پنجره قرار داشت و پرده پارچه ای کوتاهی تا حد شانه از آن آویزان. وقتی شهردار حس کرد که دندانپزشک به طرفش می‌آید، پاشنه‌هایش را محکم به زمین فشار داد و دهانش را باز کرد.

 

آرلیو اسکاور سر شهردار را به سمت نور گرفت. بعر از معاینه دندان چرک کرده، دهان شهردار را با احتیاط بست.

 

گفت: «باید بدون سرّ کردن بکشمش.»

 

- چرا؟

 

- چون آبسه کرده.

 

شهردار که سعی می‌کرد لبخند بزند به چشمان دندانپزشک نگاه کرد و گفت: «عیب نداره.»

 

دندانپزشک لبخندی نزد. ظرف وسایل ضد عفونی شده را آورد و همچنان خونسرد بود.

 

بعد سلف دان را به جلو هل داد و رفت تا دست‌هایش را در دستشویی بشوید. تمام این کارها را بدون نگاه به شهردار انجام می‌داد. ولی شهردار چشم از او برنمی‌داشت. دندان عقل پایین بود. دندانپزشک پاها را کمی‌از هم باز کرد و دندان را با گازانبر داغ محکم گرفت. شهردار دو دسته صندلی را محکم گرفته بود و پاها را با تمام قدرت روی زمبن فشار می‌داد و حس می‌کرد که کلیه‌هایش منجمد شده، ولی جیکش در نمی‌آمد. دندانپزشک فقط مچش را حرکت می‌داد. بی هیچ کینه ای و با ملایمتی نیشدار گفت:

 

- حالاست که باید تاوان اون بیست نفر کشته رو بدی.

 

شهردار صدای قرچ قرچ استخوان‌های فک اش را می‌شنید و چشمانش پر از اشک شده بود. ولی تا بیرون آمدن دندان، نفس را در سینه حبس کرد. بعد آن را از پشت اشک‌هایش دید. دندان چنان با دردی که می‌کشید غریبه می‌نمود که عذاب پنج شب گذشته را فراموش کرد.

 

شهردار روی سلف دان خم شد. عرق کرده بود و تشنه اش بود. دکمه اونیفورمش را باز کرد و از جیب شلوارش دستمالش را بیرون آورد.

 

گفت: «اشک‌هایت را پاک کن.»

 

پاک کرد. می‌لرزید. وقتی دندانپزشک دست‌هایش را می‌شست توجه شهردار به سقف شکسته و تارعنکبوت خاک گرفته ای جلب شد که تخم‌های عنکبوت و چند حشره مرده بر آن دیده می‌شد. دندانپزشک که داشت دست‌هایش را خشک می‌کرد، برگشت. گفت :«برو استراحت کن و با آب و نمک غرغره کن.» شهردار بلند شد و به سبک احترام نظامی‌خداحافظی کرد و به سمت در رفت و پاها را کش داد، بدون اینکه دکمه اونیفورمش را ببندد.

 

گفت: «صورتحساب رو برام بفرست. -»

 

- برای تو یا شهر؟

 

شهردار به نگاه نکرد. در را بست و از پشت در توری گفت: «همون مزخرفات همیشگی.»

 

 

 

منبع: مجله گلستانه چاپ اسفندماه 82

 

حروف‌چین: پرستو نادرپور

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

همـــانقدر که زن را باید فهمید...

مرد را هم باید درک کـــرد!

همــــانقدر که زن "بودن" مــــی خواهد...

مـــرد هم "اطمینان" مــــی خواهد!

همــانقدر که باید قربان صدقه ی روی ماه ِ بی آرایش زن رفت،

باید

فــــدای خستگی های مـــرد هم شد!

همـــانقدر که باید بی حوصلگی های زن را طاقت آورد...

کلافگی های مــــرد را هم باید فهمید...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...