رفتن به مطلب

ترجمه ای از شعر سه زن سیلویا پلات


sam arch

ارسال های توصیه شده

لاله ها

 

 

لاله ها هیجان انگیزند بسیار

اینجا زمستان است

نگاه کن همه چیز چقدر سفید است

چقدر آرام، چقدر برف پوش...

من آرامش را می آموزم

در سکوت خویش می آسایم

همانگونه که نور

دراز می کشد بر این دیوارهای سفید

بر این تختخواب، بر این دستها...

من هیچکسم،

من هیچ ندارم برای این هیاهو

من نامم را

و لباسهایم را

به پرستاران داده ام،

پیشینه ام را به بیهوش گرها

و بدنم را به جراحان...

 

آنها سرم را گذاشته اند

بین بالش و ملحفه.

مانند چشمی

میان دو پلک سفید که هیچگاه بسته نخواهد شد.

حدقهء بیچاره

ناچار است همه چیز را دربر بگیرد.

پرستاران می روند و عبور می کنند،

آنها مزاحم نیستند

عبور می کنند چون ساده لوحانی در کلاهکهای سفیدشان،

با دستهایشان کار می کنند، هریک درست مثل دیگری،

آنسانکه گفتن تعدادشان ناممکن است...

 

بدنم برایشان ریگی است،

مانند آب نگاهداریش می کنند،

نگاهداری از ریگها باعث سرریزشان می شود

باید صاف و صیقلی شان کرد، به آرامی...

مرا با سوزنهای براقشان بی حسّ می کنند

مرا خواب می کنند،

اکنون من خویش را گم کرده ام

من یک بیمار مسافرم

قالب شبانه ام، چرمین و نفوذناپذیر،

مانند یک جعبه سیاه قرص...

لبخند همسر و کودکم، آشکار در عکس خانوادگی.

لبخندشان به پوستم جذب می شود،

این دامهای خندان کوچک...

 

من، گذاشته ام اشیاء بگریزند.

یک قایق باری ِ سی ساله،

سرسختانه بر نام و نشانی من می آویزد.

آنها مرا از دلبستگی های عاشقانه ام زدوده اند

هراسان و عریان، بر یک ارّابه ِ سبز متکادار و نرم،

تماشا کردم: سرویس چایی ام را

گنجهء لباسهایم، کتابهایم را،

غرق شده و فرورفته،

و آب از سرم گذشت...

من اکنون یک تارک دنیایم

و هیچگاه چنین خالص و ناب نبوده ام...

 

من هیچ گلی را طلب نمی کردم

من تنها می خواستم

با دستهای خالی، دراز بکشم و کاملا تهی شوم

چقدر رهاست، نمیدانی چقدر رها-

این آرامش آنقدر عظیم است که خیره ات می کند

هیچ نمی پرسدت،

از نامی

و پشیزی...

این همان چیزی است که مرده را در بر می گیرد،

من درکشان کردم

دهانهایشان را بر آن می بندد،

مانند لوح آیین عشاء ربانی...

 

لاله ها بسیار سرخند در وهلهء نخست،

آزارم می دهند.

حتی از میان کاغذ هدیه ها،

می توانستم صدای نفس کشیدنشان را بشنوم

درخشان،

میان قنداق های سفیدشان

چونان کودکی هراسان.

سرخیشان با زخمهایم سخن می گوید،

با هم رابطه دارند.

چقدر زیرکند

به نظر می آید شناورند،

گرچه مرا زیر بار خود خم می کنند.

آشفته ام می کنند با زبان تندشان و رنگشان

یک دوجین لاله قرمز قلاب می افکنند دور گردنم.

 

هیچ کس پیش از این مرا ندیده بود،

و اکنون دیده می شوم.

لاله ها به سمت من

و پنجره پشت سرم،

می چرخند.

آنجا که روزی نور به آرامی پهن می شد

و به آرامی از میان می رفت

و من خود را می بینم:

خوابیده، مسخره، سایه ای تکه تکه

مابین چشم خورشید و چشمان لاله ها،

و بی هیچ چهره ای.

من خواسته ام که خود را محو کنم،

لاله های جاندار، اکسیژنم را می بلعند.

 

پیش از آمدن آنها نسیم آرام بود،

می آمد و می رفت،

دم به دم،

بی هیچ های و هوی،

آنگاه لاله ها فضا را آکندند

چون قیل و قالی مهیب

و اکنون هوا گره می خورَد و چرخ می زنَد به دور آنها،

بسان رودی.

گره می خورد و چرخ می زند

به دور توربینی مغروق و پوشیده از زنگار سرخ !

آنها حواسم را جلب می کنند،

حواسی که شادمان بود،

بازی کنان و آسوده،

بی هیچ سرسپردگی بر خویش...

 

حصارها نیز انگار خود را گرم می کنند.

لاله ها باید پشت میله ها باشند،

مثل حیوانات دهشتناک.

آنها باز می شوند،

مثل دهان گونه ای گربه بزرگ آفریقایی

و من از قلبم با خبرم،

باز و بسته می شود،

جام شکوفه های سرخش

از عشق نابِ من تهی می شود،

آبی که می نوشم گرم است و شور،

مانند دریا...

و از سرزمینی می آید بسیار دور،

چونان تندرستی....

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...
  • پاسخ 43
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

Metaphors by Sylvia Plath

 

I'm a riddle in nine syllables

An elephant, a ponderous house

A melon strolling on two tendrils

O red fruit, ivory, fine timbers

This loaf's big with its yeasty rising

Money's -minted in this fat purse

I'm a means, a stage, a cow in calf

I've eaten a bag of green apples

Boarded the train there's no getting off

 

من يك معمايم

 

در 9 هجا:

يك فيل، يا يك خانة سترگ

يك هندوانه

سيار

بين دو پيچك

يك ميوة قرمز،

يك توپ

يا يك كندة مرغوب!

يك گِردة نان بزرگ

با ظاهري ورآمده.

يا پولهايي نو

در همياني حجيم

من يك سري ابزار هستم

يك چوببست

يا يك گاو با گوسالهاش

يك خورجين

از سيبهاي كال

يا يك قطار پُر

كزان نتوان پياده شد.

لینک به دیدگاه

Mirror

 

I am silver and exact. I have no preconceptions

Whatever I see I swallow immediately

Just as it is , unmisted by love or dislike

I am not cruel, only truthful-

The eye of a little god , four-comered

Most of the time I meditate on the opposite wall

It is pink , with speckles ,I have looked at it so long

I think it is a part of my heart . but it flickers

Faces an darkness separate us over and over

 

 

 

Now I am a lake. A woman bends over me

Searching my reaches for what she really is

Then she turns to those lairs ,the candles or the moon

I see her back, and reflect it faithfully

She rewards me with tears and an agitation of hands

I am important to her. She comes and goes

Each morning it is her face that replaces the darkness

In me she has drowned a young girl ,and in me an old woman

Rises toward her day after day , like a terrible fish

 

 

آينه

 

من سيم گونم و شفاف و دقيق

بي هيچ تصور قبلي

فوراً مي بلعم

هر چيزي را كه مي بينم

از عشق يا تنفر

مه يا غباري رويم نيست

من بيرحم نيستم

تنها مي نمايانم

راستي و درستي را

چون چشم

يك بت حقير چهار گوش

بيشتر وقتها

رو در روي ديوار مقابل

به تفكر مي پردازم

ديوار صورتي است و پر كك و مك

مدتها مي نگرم بر آن

فكر مي كنم

جزيي از قلب من است

اما اين يك احساس بيهوده است

تاريكي

بارها ما را از هم جدا كرد

هان ! من مثل يك درياچه هستم

زني بر من دولا مي شود

واقعيت خود را در من مي جويد

سپس رو مي چرخاند به سمت آن دروغ گويان ، شمع ها و ماه

من به پسِ پشتش مي نگرم

منعكس مي كنمش

به درستي

تنها اشك تحويلم مي دهد و لرزش دستانش را

برايش اهميت دارم

او مي رود و مي آيد

صبحها صورتش

جانشين ظلمت مي شود

در من او يك دختر جوان را....

در من او يك پيرزن را غرق كرده است

از پس اين پيرزن

رفته رفته به سويش پيش مي آيد

انگار يك ماهي دهشتناك

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

سيلويا پلات‌

برگردان: رؤيا بشنام‌

 

اَگنس‌ هيگينز وقتي‌ متوجه‌ علت‌ شادي‌ و حرف‌هاي‌ بي‌سر و ته‌ شوهرش‌هرالد شد كه‌ او مشغول‌ خوردن‌ آب‌پرتقال‌ و اُملت‌ صبحانه‌اش‌ بود. اگنس‌ درحالي‌ كه‌ سعي‌ مي‌كرد مرباي‌ آلبالو را روي‌ نان‌ِ تُست‌كرده‌اش‌ بكشد پرسيد:ديشب‌ چي‌ خواب‌ ديدي‌؟

 

هرالد همان‌طور كه‌ به‌ همسر جذابش‌ كه‌ درخشش‌ نور آفتاب‌ كُرك‌هاي‌بور كنار گونه‌اش‌ را چون‌ گُل‌برگ‌هاي‌ بهاري‌ شاداب‌ و جوان‌ نشان‌ مي‌دادخيره‌ شده‌ بود گفت‌: داره‌ يادم‌ مي‌ياد، دربارة‌ آن‌ دست‌نوشته‌ها با ويليام‌ بليك‌بحث‌ مي‌كرديم‌.

 

اگنس‌ در حالي‌ كه‌ سعي‌ مي‌كرد اعتراض‌ و خشمش‌ را پنهان‌ كند پرسيد: ازكجا فهميدي‌ ويليام‌ بليك‌ بود؟

 

هرالد كه‌ از ناراحتي‌ او تعجب‌ كرده‌ بود گفت‌: «خُب‌ معلومه‌ از روي‌عكسش‌.»

 

چه‌ مي‌توانست‌ بگويد؟ در سكوتي‌ عميق‌ مي‌سوخت‌ و قهوه‌اش‌ رامي‌نوشيد و با حسادتي‌ كه‌ چون‌ غاري‌ تاريك‌، هر لحظه‌ در وجودش‌ بزرگ‌ وبزرگ‌تر مي‌شد مي‌جنگيد. اين‌ عقده‌ مثل‌ يك‌ غدة‌ بدخيم‌ سرطاني‌ سه‌ماه‌پيش‌، از همان‌ شب‌ ازدواج‌شان‌، پيش‌ از اين‌كه‌ به‌ رؤياهاي‌ هرالد پي‌ ببردشروع‌ به‌رشد كرده‌ بود. شب‌ اول‌ ماه‌ عسل‌شان‌، دم‌دماي‌ صبح‌ هرالد متوجه‌شد كه‌ اگنس‌ در آغوشش‌، آرام‌ و بي‌صدا به‌ خوابي‌ عميق‌ و بدون‌ رؤيا فرورفته‌ و از اين‌ بابت‌ تعجب‌ كرد. در حالي‌ كه‌ اگنس‌ از لرزيدن‌ و حركت‌ يك‌بارة‌دست‌ هرالد ترسيده‌ بود، مادرانه‌ او را صدا زد، چون‌ تصور مي‌كرد هرالد باكابوس‌ وحشتناكي‌ درگير است‌، اما هرالد با عصبانيت‌ از اين‌كه‌ اگنس‌ بيدارش‌كرده‌ بود سرش‌ داد كشيد و خواب‌آلود گفت‌: «نه‌، من‌ فقط‌ داشتم‌ اول‌ِ قطعة‌امپراتور را اجرا مي‌كردم‌، بايد دستم‌ را براي‌ اولين‌ كُرد بالا مي‌بردم‌، كه‌ بيدارم‌كردي‌!»

 

اوايل‌ ازدواج‌شان‌ اگنس‌ از خواب‌هاي‌ روشن‌ و واضح‌ هرالد لذت‌ مي‌بردو هر روز از او مي‌پرسيد كه‌ ديشب‌ چه‌ خوابي‌ ديده‌؛ هرالد هم‌ با اشتياق‌ جزءبه‌جزء خواب‌هايش‌ را تعريف‌ مي‌كرد، گويي‌ همة‌ آن‌ها به‌ راستي‌ اتفاق‌ افتاده‌بودند.

 

او با رغبت‌ و از روي‌ حوصله‌ مي‌گفت‌: «من‌ در ميان‌ انجمن‌ شاعران‌امريكايي‌ معرفي‌ مي‌شدم‌، ويليام‌ كارلوس‌ ويليامز رييس‌ آن‌جا بود، كُت‌زمختي‌ پوشيده‌ بود؛ او را كه‌ مي‌شناسي‌، او كه‌ Nantucket را نوشته‌ و رابينسن‌جفرز كه‌ شبيه‌ سرخ‌پوست‌ها است‌، درست‌ مثل‌ همان‌ عكسي‌ كه‌ در كتاب‌گُلچين‌ ادبي‌ هست‌ و بالاخره‌ رابرت‌ فراست‌ كه‌ يك‌باره‌ وارد جمع‌ شد وحرف‌ بامزه‌اي‌ زد كه‌ باعث‌ خندة‌ همه‌ شد. يك‌باره‌ صحراي‌ زيبايي‌ ديدم‌ كه‌سرخ‌ و ارغواني‌ بود و هر يك‌ از سنگ‌ريزه‌هايش‌ مثل‌ لعل‌ و ياقوت‌ كبودمي‌درخشيد و از خود نور مي‌پراكند. يك‌ پلنگ‌ سفيد با رگه‌هاي‌ طلايي‌ هم‌،آن‌طرف‌تر در نهري‌ آبي‌ و زلال‌ ايستاده‌ بود، به‌طوري‌ كه‌ پاهاي‌ عقبش‌ لب‌ِرودخانه‌ و پاهاي‌ جلويي‌اش‌ آن‌طرف‌ بودند و مورچه‌هاي‌ قرمز از دُم‌ِ پلنگ‌بالا مي‌رفتند و تا پشت‌ و حتي‌ چشم‌هايش‌ را پوشانده‌ و خط‌ طويلي‌ ساخته‌بودند، و اين‌طوري‌ از عرض‌ رودخانه‌ مي‌گذشتند.»

 

اگر به‌ عنوان‌ اثري‌ هنري‌ به‌ رؤياهاي‌ هرالد دقت‌ مي‌كرديد مي‌ديديد كه‌همة‌ اين‌ها تحت‌ تأثير مطالعة‌ آثار هوفمان‌، كافكا و ماه‌نامه‌هاي‌ ستاره‌شناسي‌،به‌جاي‌ خواندن‌ روزنامه‌ها بود كه‌ تخيلات‌ او را پررنگ‌ و به‌ گونة‌حيرت‌آوري‌ قوي‌ كرده‌ بودند. اما هرالد به‌ مرور زمان‌ به‌ اين‌ خواب‌ها عادت‌كرده‌ بود و به‌نوعي‌ تصور مي‌كرد آن‌ها جزء جدانشدني‌ تجربيات‌ بيداري‌اش‌شده‌اند؛ همين‌ هم‌ اگنس‌ را عصباني‌ مي‌كرد. اگنس‌ احساس‌ مي‌كرد از او دورشده‌ است‌. گويي‌ هرالد يك‌سوم‌ از زندگي‌اش‌ را ميان‌ مراسم‌ جشن‌، افسانه‌ها،موجودات‌ افسانه‌اي‌ و عالم‌ شادي‌ مي‌گذارند و اگنس‌ هرگز جايي‌ بين‌ آن‌هانداشت‌، مگر اين‌ كه‌ وانمود مي‌كرد.

 

هفته‌ها مي‌گذشت‌ و اگنس‌ بيشتر در لاك‌ خودش‌ فرو مي‌رفت‌. اگرچه‌هيچ‌وقت‌ خواب‌هايش‌ را براي‌ هرالد تعريف‌ نمي‌كرد، چون‌ بيهوده‌ بودند واو را مي‌ترساندند. بيشتر آن‌ها تاريك‌ يا پر از اشكال‌ درهم‌ و مبهم‌ بودند؛ امامسأله‌ اين‌ بود كه‌ او حتي‌ نمي‌توانست‌ آن‌ها را بعد از بيداري‌ به‌ياد آورد؛ حتي‌شايد از اين‌ شرم‌سار بود كه‌ بخواهد صحنه‌هاي‌ شكسته‌بسته‌ و ترسناكي‌ رابراي‌ هرالد تعريف‌ كند؛ زيرا مي‌ترسيد همين‌ هم‌ بر قوة‌ تخيلش‌ تأثير منفي‌بگذارد. خواب‌هاي‌ اندك‌ و كسل‌كنندة‌ او در برابر خواب‌هاي‌ باشكوه‌ هرالدچنگي‌ به‌ دل‌ نمي‌زدند. براي‌ مثال‌ چه‌طور مي‌توانست‌ به‌ او بگويد: «خواب‌ديده‌ام‌ در حال‌ سقوط‌ از يك‌ بلندي‌ هستم‌. مادرم‌ مُرد و من‌ بسيار اندهگين‌شدم‌. و يا تعقيبم‌ مي‌كردند، اما من‌ قدرت‌ فرار نداشتم‌.» واقعيت‌ اين‌ بود كه‌اگنس‌ به‌ هرالد حسادت‌ مي‌كرد، چون‌ دنياي‌ رؤياهايش‌ او را سرخورده‌ وسركوب‌ مي‌كرد.

 

اگنس‌ از خود مي‌پرسيد كه‌ چرا روزهاي‌ سرخوشي‌ِ كودكي‌اش‌ را كه‌ به‌فرشته‌ها ايمان‌ داشت‌ فراموش‌ كرده‌ است‌؟ دست‌كم‌ مي‌خواست‌ بداند از كي‌خواب‌هايش‌ تا اين‌ اندازه‌ زشت‌، تاريك‌ و بي‌رؤيا شده‌ بودند. او تنهاهفت‌سالگي‌اش‌ را به‌ خاطر مي‌آورد كه‌ خواب‌ سرزمين‌ جعبه‌هاي‌ رؤيايي‌ رامي‌ديد كه‌ آن‌جا روي‌ درختان‌، جعبه‌هاي‌ آرزويي‌ مي‌روييد كه‌ هر وقت‌ نُه‌باردور درخت‌ مي‌گشتي‌ و آرزويت‌ را زمزمه‌ مي‌كردي‌ يكي‌ از جعبه‌ها از شاخة‌درخت‌ پايين‌ مي‌افتاد و آرزويت‌ را برآورده‌ مي‌كرد. يا اين‌كه‌ يك‌بار خواب‌ديد علفي‌ جادويي‌ و سه‌شاخه‌ مثل‌ زرورق‌ها و روبان‌هاي‌ كريسمس‌ هر يك‌به‌ رنگ‌هاي‌ قرمز، آبي‌ و نقره‌اي‌ در صندوق‌ پستي‌ انتهايي‌ خياباني‌ كه‌ به‌ خانة‌آن‌ها مي‌رسيد روييده‌اند. در خوابي‌ ديگر، او و برادر كوچك‌ترش‌ مايكل‌، درحالي‌ كه‌ كاپشن‌ پوشيده‌ بودند، روبه‌روي‌ خانة‌ سيماني‌ ددي‌ نلسن‌ ايستاده‌ وريشه‌هاي‌ درخت‌ افرايي‌ را كه‌ مثل‌ مارهايي‌ به‌هم‌پيچيده‌ و در زمين‌ قهوه‌اي‌فرورفته‌ بودند تماشا مي‌كردند. اگنس‌ دست‌كش‌ پشمي‌ سفيد و قرمزي‌پوشيده‌ بود، كه‌ يك‌دفعه‌ ديد از توي‌ فنجاني‌ كه‌ در دست‌ داشت‌ برف‌چسبناكي‌ به‌ رنگ‌ فيروزه‌اي‌ جاري‌ شد. اما اين‌ها تنها خواب‌هاي‌ دوران‌سرخوش‌ كودكي‌ او بودند. كي‌، چه‌وقت‌، آن‌ رؤياهاي‌ پر نقش‌ و نگار وصادقانه‌ از او دور شدند؟ و به‌ چه‌ دليل‌؟

 

در حين‌ِ خوردن‌ِ صبحانه‌، هرالد بي‌هيچ‌ خستگي‌ به‌ شمردن‌ دوبارة‌رؤياهايش‌ ادامه‌ داد. يك‌بار پيش‌ از آشنايي‌ با اگنس‌ هنگامي‌ كه‌ زندگي‌ قدري‌با ناراحتي‌ و افسردگي‌ هم‌راه‌ شده‌ بود، خواب‌ ديد كه‌ روباهي‌ قرمز در حالي‌كه‌ قصد فرار از آشپزخانه‌ را داشت‌ پاك‌ سوخت‌ و دُم‌ زيبايش‌ سياه‌ شد و ازتمامي‌ زخم‌هاي‌ بدنش‌ خون‌ راه‌ افتاد. بعدها پس‌ از اين‌كه‌ هرالد با اگنس‌ازدواج‌ مي‌كند در زماني‌ مناسب‌ محرمانه‌ به‌ او مي‌گويد كه‌ آن‌ روباه‌ به‌گونه‌اي‌اعجاب‌آور دوباره‌ بهبود يافته‌ و دم‌ زيبايش‌ به‌ حالت‌ اوليه‌ بازگشته‌ و غازوحشي‌ سياهي‌ را به‌ هرالد هديه‌ كرده‌ است‌. هرالد شيفتة‌ رؤياي‌ روباهش‌ شده‌بود، به‌ همين‌ دليل‌ هر چند وقت‌ يك‌بار اين‌ خواب‌ را نقل‌ مي‌كرد. اما خواب‌اردك‌ماهي‌ غول‌آساي‌ او بيش‌ از بقيه‌ بامزه‌ بود. يكي‌ از صبح‌هاي‌ شرجي‌ وگرم‌ ماه‌ اوت‌ هرالد به‌ اگنس‌ گفت‌: «آن‌زمان‌ كه‌ من‌ و پسرعمويم‌ آلبرت‌ به‌ماهي‌گيري‌ مي‌رفتيم‌ به‌اندازة‌ يك‌ تنگه‌ اردك‌ماهي‌ گرفتيم‌؛ ديشب‌ خواب‌ديدم‌ همان‌جا مشغول‌ ماهي‌گيري‌ هستيم‌ و بزرگ‌ترين‌ اردك‌ماهي‌ را كه‌فكرش‌ را بكني‌ به‌ دام‌ انداختيم‌؛ اين‌ بايد پدربزرگ‌ همان‌ اردك‌ماهي‌ باشد كه‌پيش‌ از اين‌ گرفته‌ بوديم‌.»

 

يك‌دفعه‌ اگنس‌ همان‌طور كه‌ شكر را توي‌ قهوه‌اش‌ مي‌ريخت‌ با پكري‌گفت‌: «وقتي‌ بچه‌ بودم‌ خواب‌ قهرماني‌ را ديدم‌ كه‌ لباس‌ رنگ‌ به‌ رنگي‌ پوشيده‌بود؛ لباسي‌ آبي‌ با شنلي‌ قرمز و موهايي‌ سياه‌، مثل‌ يك‌ شاه‌زاده‌ زيبا بود. من‌همراهش‌ به‌ آسمان‌ پرواز كردم‌ و صداي‌ باد را از بغل‌ گوشم‌ مي‌شنيدم‌ و اشكي‌را كه‌ بي‌اختيار روي‌ گونه‌ام‌ مي‌ريخت‌ حس‌ مي‌كردم‌. ما از روي‌ آلاباماگذشتيم‌. مي‌توانم‌ بگويم‌ كه‌ همان‌ آلاباماي‌ روي‌ نقشه‌ بود، با همان‌ كوه‌هاي‌عظيم‌ و سرسبز.»

 

هرالد پاك‌ منقلب‌ شده‌ بود. پرسيد: «چي‌؟ تو ديشب‌ خواب‌ ديدي‌؟» لحن‌آدم‌هاي‌ پشيمان‌ را داشت‌. زندگي‌ رؤيايي‌اش‌ چنان‌ او را گرفته‌ بود كه‌ ديگرنمي‌توانست‌ حرف‌هاي‌ همسرش‌ را براي‌ بهتر شناختن‌ او بشنود. باز به‌صورت‌ زيبا و جذاب‌ او نگاه‌ كرد و همان‌ علاقه‌اي‌ را كه‌ روزهاي‌ اول‌ازدواج‌شان‌ به‌ او پيدا كرده‌ بود حس‌ كرد.

 

در يك‌ آن‌، اگنس‌ از حُسن‌نيت‌ او تعجب‌ كرد. چندي‌ پيش‌ او يك‌ كپي‌ ازنوشته‌هاي‌ فرويد را كه‌ هرالد مخفي‌ كرده‌ بود و در آن‌ مراحل‌ خواب‌ راتوضيح‌ داده‌ بود خوانده‌ بود؛ نوشته‌هايي‌ كه‌ هرالد هر روز صبح‌ آن‌ها را به‌دقت‌ مرور مي‌كرد. اما حالا او همة‌ آن‌ها را دور ريخته‌ بود و مجبور بودصادقانه‌ به‌ مشكلش‌ اعتراف‌ كند.

 

اگنس‌ با صدايي‌ آرام‌ و غم‌زده‌ مقُر آمد: «من‌ هيچ‌ خوابي‌ نمي‌بينم‌. ديگه‌هيچ‌ خوابي‌ نمي‌بينم‌.»

 

هرالد كه‌ نگران‌ شده‌ بود و سعي‌ مي‌كرد او را دل‌داري‌ دهد ادامه‌ داد:«شايد، اما تو فقط‌ نمي‌داني‌ كه‌ چه‌طور از نيروي‌ تخيلت‌ استفاده‌ كني‌. بايدتمرين‌ كني‌. سعي‌ كن‌ چشم‌هايت‌ را ببندي‌.»

 

اگنس‌ چشم‌هايش‌ را بست‌.

 

هرالد اميدوارانه‌ پرسيد: خوب‌ حالا بگو چي‌ مي‌بيني‌؟

 

اگنس‌ وحشت‌ كرد. او هيچ‌چيز نمي‌ديد. با صدايي‌ لرزان‌ گفت‌: «هيچي‌،هيچ‌چيز به‌جز تاريكي‌.»

 

هرالد از روي‌ خوش‌حالي‌ گفت‌: «خوب‌، فرض‌ كن‌ من‌ دكتري‌ هستم‌ كه‌مي‌خواهد بيماري‌ را درمان‌ كند، بيماري‌يي‌ كه‌ گرچه‌ خطرناك‌ و نگران‌كننده‌است‌، مهلك‌ نيست‌. حالا سعي‌ كن‌ جامي‌ را تصور كني‌.»

 

اگنس‌ التماس‌كنان‌ گفت‌: «چه‌ نوع‌ جامي‌ را؟»

 

«هر جامي‌ را كه‌ دوست‌ داري‌، برايم‌ توصيف‌ كن‌ چه‌ جامي‌ را مي‌بيني‌.»

 

اگنس‌ در اعماق‌ ذهنش‌ غوطه‌ور شد. چشم‌هايش‌ هنوز بسته‌ بودند. او به‌سختي‌ تلاش‌ كرد تا با سحر و جادو تصوير درخشان‌ جامي‌ نقره‌اي‌ را كه‌ مثل‌ابري‌ پشت‌ سرش‌ به‌ پرواز درآمده‌ بود و هر لحظه‌ ممكن‌ بود چون‌ سوي‌شمعي‌ به‌ سياهي‌ بدل‌ شود، مجسم‌ كند.

 

تقريباً با قاطعيت‌ گفت‌: «جام‌ نقره‌اي‌ كه‌ دو تا دسته‌ دارد.»

 

«خوبه‌، حالا آن‌ را منقوش‌ تصور كن‌. جامي‌ كه‌ كنده‌كاري‌ شده‌ باشد.»

 

اگنس‌ به‌ اجبار گوزني‌ را روي‌ جام‌ حكاكي‌ كرد كه‌ برگ‌هاي‌ انگور آن‌ را دربر گرفته‌ و بقيه‌ در فضاي‌ خالي‌ جام‌ نقره‌اي‌ پراكنده‌ شده‌ بودند.

 

«گوزني‌ كه‌ حلقه‌اي‌ از برگ‌هاي‌ انگور او را در برگرفته‌اند.»

 

«صحنه‌ چه‌ رنگي‌ است‌؟»

 

اگنس‌ فكر كرد چه‌قدر هرالد بي‌رحم‌ است‌ و با دست‌پاچگي‌ به‌ دروغ‌گفت‌: «سبز، برگ‌هاي‌ سبزي‌ كه‌ ميناكاري‌ شده‌اند. برگ‌ها سبز هستند و آسمان‌سياه‌.» تقريباً از تصويري‌ كه‌ ساخته‌ بود خُرسند بود، چون‌ ضربة‌ اساسي‌ را زده‌بود.

 

«و گوزن‌ رگه‌هاي‌ فندقي‌ و سفيد دارد.»

 

«بسيار خوب‌، حالا تمام‌ جام‌ را تا آن‌جايي‌ كه‌ ممكن‌ است‌ جلا بده‌ ودرخشنده‌ كن‌.»

 

اگنس‌ از اين‌كه‌ جام‌ تخيلي‌اش‌ را صيقل‌ دهد احساس‌ بدي‌ كرد؛ حس‌ كرداين‌ كار نوعي‌ فريب‌كاري‌ است‌. با اطمينان‌ گفت‌: «اما اين‌ تصور درست‌ پشت‌سرم‌ تشكيل‌ شده‌، تو هم‌ در پشت‌ سرت‌ خواب‌ مي‌بيني‌؟»

 

هرالد در حالي‌ كه‌ گيج‌ و متحير شده‌ بود گفت‌: «نه‌ من‌ همه‌چيز را جلو پلك‌چشمم‌ مي‌بينم‌، درست‌ مثل‌ پردة‌ سينما. آن‌ها خودشان‌ مي‌آيند و من‌ هيچ‌تلاشي‌ نمي‌كنم‌. مثل‌ حالا كه‌ مي‌توانم‌ اين‌ سكه‌هاي‌ درخشاني‌ را كه‌ از اين‌درخت‌ بيد آويزان‌ هستند و تكان‌ مي‌خورند ببينم‌.»

 

اگنس‌ در سكوتي‌ عميق‌ فرو رفت‌.

 

هرالد كه‌ قصد تهييج‌ او را داشت‌ به‌ شوخي‌ گفت‌: «خوب‌ مي‌شي‌. هر روزسعي‌ كن‌ چيزهاي‌ مختلفي‌ را مجسم‌ كني‌؛ درست‌ مثل‌ همين‌كه‌ يادت‌ دادم‌.»

 

اگنس‌ اجازه‌ داد موضوع‌هاي‌ مختلف‌ آزادانه‌ وارد ذهنش‌ شوند. وقتي‌هرالد سرِ كار بود، شروع‌ به‌ خواندن‌ مي‌كرد، خواندن‌ كتاب‌ ذهنش‌ را پر ازتصوير مي‌كرد. مثل‌ گرسنه‌اي‌ كه‌ به‌ غذا رسيده‌ باشد با ولعي‌ بيمارگونه‌رُمان‌ها، مجلات‌، روزنامه‌ها و حتي‌ داستان‌هايي‌ را كه‌ در كتاب‌هاي‌ آشپزي‌چاپ‌ مي‌شوند مي‌خواند؛ او حتي‌ كتابچه‌هاي‌ دفترهاي‌ نمايندگي‌ جهان‌گردي‌را مي‌خواند. در حقيقت‌ هر چيزي‌ را كه‌ دم‌ دستش‌ مي‌رسيد مي‌خواند. بعدسعي‌ مي‌كرد در حالي‌ كه‌ هنوز كتاب‌ يا تصاوير را در دست‌ داشت‌ آن‌ها را باچشم‌هاي‌ بسته‌ ببيند.

 

به‌كلي‌ مستقل‌ و خودكفا شده‌ بود، اما واقعيت‌ تغييرناپذير پيرامونش‌ او رادچار افسردگي‌ مي‌كرد. با ترس‌، دلهره‌ و كرختي‌ به‌ فرش‌ شرقي‌ وسط‌ اتاق‌،تابلوهاي‌ روي‌ ديوار، اژدهاهاي‌ روي‌ گُلدان‌ چيني‌، طرح‌هاي‌ تزييني‌ آبي‌ وطلايي‌ روكش‌ مبلي‌ كه‌ روي‌ آن‌ نشسته‌ بود، خيره‌ مي‌شد. از اين‌كه‌ در ميان‌اشياء حجيمي‌ كه‌ هر يك‌ موجوديت‌ خاص‌ خود را داشت‌ قرار گرفته‌ احساس‌خفقان‌ مي‌كرد. اما خيلي‌ خوب‌ مي‌دانست‌ كه‌ هرالد از خودراضي‌ هيچ‌يك‌ ازاين‌ ميز و صندلي‌هاي‌ پوچ‌ را تحمل‌ نمي‌كند و هرگاه‌ بخواهد به‌راحتي‌مي‌تواند آن‌ها را در تخيلش‌ تغيير دهد. اما حتي‌ اگر اگنس‌ در توهمي‌ كه‌ مانندهشت‌پايي‌ بزرگ‌ به‌ رنگ‌ بنفش‌ و نارنجي‌ او را در چنگ‌ گرفته‌، ماتم‌ بگيرد وگريه‌ و زاري‌ كند باز بايد خدا را شكر كند؛ زيرا همه‌چيز به‌ اين‌كه‌ هنوز نيروي‌تخيلش‌ كاملاً از بين‌ نرفته‌ گواهي‌ مي‌دهند و چشم‌هايش‌ مانند لنز دوربيني‌قوي‌، كاملاً باز هستند و اشياء دور و برش‌ را به‌ خوبي‌ ثبت‌ مي‌كنند. يك‌دفعه‌متوجه‌ شد كه‌ در فضايي‌ رمزآلود، مثل‌ همراهي‌ با مرده‌اي‌ در مراسم‌خاك‌سپاري‌، قرار گرفته‌ و كلمه‌ «رُز» را مرتباً تكرار مي‌كند: «رُز... رز... گل‌رز...»

 

يك‌روز كه‌ مشغول‌ِ خواندن‌ رماني‌ بود ناگهان‌ متوجه‌ شد بدون‌ اين‌كه‌ حتي‌معناي‌ يك‌ كلمه‌ را بفهمد پنج‌صفحه‌ خوانده‌ است‌. يك‌بار ديگر سعي‌ كرد، اماحروف‌ مثل‌ مارهاي‌ سياه‌ِ كوچك‌ بدذاتي‌ از ميان‌ صفحات‌ مي‌گذشتند و بازبان‌ نامفهومي‌ فِس‌فِس‌ مي‌كردند.

 

تقريباً هر روز بعد از ظهر به‌ سينما مي‌رفت‌ و چندان‌ به‌ اين‌كه‌ چه‌ فيلمي‌ راببيند، حتي‌ اگر بعضي‌ را ديده‌ باشد، اهميت‌ نمي‌داد. پيش‌ از اين‌كه‌ چشم‌هايش‌به‌ آرامش‌ برسند اشكال‌ پُرنقش‌ و نگار در ذهن‌ سيالش‌ به‌ صورت‌ جذبه‌اي‌خلسه‌وار حركت‌ مي‌كردند و صداها مانند رمزهاي‌ مرموزي‌ سكوت‌ مرگ‌بارذهنش‌ را جادو مي‌كردند. تقريباً با چاپلوسي‌ هرالد را متقاعد كرد تلويزيون‌بخرد. تلويزيون‌ بهتر از سينما بود، چون‌ مي‌توانست‌ تمام‌ بعد از ظهرهاي‌طولاني‌، موقع‌ ديدن‌ فيلم‌، راحت‌ دراز بكشد و شراب‌ بنوشد.

 

اين‌روزها وقتي‌ هرالد از سرِ كار به‌ خانه‌ برمي‌گشت‌ مي‌ديد كه‌ اگنس‌آگاهانه‌ احساس‌ رضايت‌ خود را درست‌ بعد از سلام‌ و احوال‌پرسي‌ ابرازمي‌كند؛ اين‌ موضوع‌ هرالد را ناراحت‌ مي‌كرد، اما اگنس‌ مي‌توانست‌ هرطوركه‌ مي‌خواست‌ خود را نشان‌ دهد. گاهي‌ اوقات‌ بسيار شاد و خوش‌رو، گاهي‌بي‌اعتنا و گاهي‌ مانند عقاب‌ تيز و هشيار. ياد گرفته‌ بود كه‌ چه‌طور با هرالدرفتار كند. اما يك‌ روز بعد از ظهر كه‌ هر دو راحت‌ دراز كشيده‌ بودند اگنس‌عاجزانه‌ به‌ هرالد گفت‌ كه‌ شراب‌ را دوست‌ دارد و به‌ نوشيدن‌ آن‌ عادت‌ كرده‌:«به‌ من‌ آرامش‌ مي‌دهد.»

 

هرچند شراب‌ او را خيلي‌ آرام‌ نمي‌كرد كه‌ بخوابد، هشياري‌ بي‌رحمانه‌اي‌از نوشيدن‌ آن‌ احساس‌ مي‌كرد و ديد تيره‌ و تاري‌ در او پديد مي‌آورد كه‌ او رادر حالتي‌ عجيب‌ فرو مي‌برد، و اين‌ در حالي‌ بود كه‌ هرالد با تنفس‌هايي‌ آرام‌ دركنارش‌ خوابيده‌ بود. اضطراب‌ و تشويش‌ مانع‌ خواب‌ اگنس‌ مي‌شد وشب‌هاي‌ متوالي‌ او را بي‌خواب‌ مي‌كرد. بدتر از همه‌ اين‌ بود كه‌ هرگز خسته‌نمي‌شد. سرانجام‌، از اتفاقي‌ كه‌ بر سرش‌ آمده‌ بود آگاهي‌ نااميدكننده‌اي‌ رادريافت‌. حباب‌هاي‌ خواب‌، تاريكي‌ فراموش‌شدني‌ هرروزه‌، كه‌ بارها و بارهاتازه‌ مي‌شد و هر روز را از روز ديگر جدا مي‌كرد، او را به‌ وضعي‌ غير قابل‌برگشت‌ سوق‌ مي‌داد. به‌ بي‌خوابي‌ غير قابل‌ تحملي‌ دچار شده‌ بود و روزها وشب‌ها بي‌هيچ‌ تصوير يا تخيلي‌ در خلايي‌ تاريك‌ و وحشتناك‌ فرو مي‌رفت‌؛محكوم‌ بود. با خود فكر مي‌كرد صدسال‌ به‌ همين‌ شكل‌ بيمارگونه‌ زندگي‌خواهد كرد، چون‌ بيشتر زن‌هاي‌ خانواده‌شان‌ عمر زيادي‌ كرده‌ بودند.

 

دكتر ماركوس‌، پزشك‌ خانوادة‌ هيگينز با روش‌ شاد خود سعي‌ مي‌كرداگنس‌ را نسبت‌ به‌ بي‌خوابي‌ هشيار كند: «چيزي‌ نيست‌ جز يك‌ فشار عصبي‌،همين‌. هر شب‌ يكي‌ از اين‌ كپسول‌ها را بخور، بعد ببين‌ چه‌طور مي‌خوابي‌.»

 

اگنس‌ از دكتر ماركوس‌ نپرسيد كه‌ اگر به‌جاي‌ يكي‌، يك‌بسته‌ از آن‌ها رابخورد و بعد سوار مترو شود، به‌ خواب‌ديدنش‌ كمكي‌ خواهد كرد يا نه‌.

 

دو روز بعد، آخرين‌ جمعة‌ ماه‌ سپتامبر، وقتي‌ هرالد از كار برگشت‌ (تمام‌راه‌ از محل‌ كار تا خانه‌ در مترو چشم‌هايش‌ را بسته‌ بود و خود را به‌ خواب‌ زده‌بود، اما در حال‌ سير در رودخانه‌اي‌ افسانه‌اي‌ و درخشان‌ بود كه‌ گله‌اي‌ ازفيل‌هاي‌ سفيد در حال‌ عبور از سطح‌ كريستالي‌ و رنگي‌ آب‌هايش‌ بودند كه‌چون‌ ذرات‌ شيشه‌ مي‌درخشيدند)؛ به‌محض‌ ورود اگنس‌ را ديد كه‌ روي‌ مبل‌اتاق‌ِ نشيمن‌ دراز كشيده‌ بود، لباس‌ِ شب‌ تافتة‌ سبزرنگ‌ نازكي‌ پوشيده‌ بود وچون‌ زنبق‌ خسته‌اي‌ رنگ‌پريده‌ و دل‌فريب‌ به‌ نظر مي‌رسيد. چشم‌هايش‌ رابسته‌ بود و يك‌بستة‌ خالي‌ قرص‌ و ليواني‌ واژگون‌ كنارش‌ روي‌ فرش‌ افتاده‌بود. ظاهر آرامش‌، او را به‌نظر بي‌اعتنا نشان‌ مي‌داد، لبخند مرموز وپيروزمندانه‌اي‌ روي‌ لب‌هايش‌ نقش‌ بسته‌ بود. گويي‌ درياها از اين‌جا دور ودست‌نيافتني‌ شده‌ بودند، و ديگر دست‌ فناپذير هيچ‌ مردي‌ به‌ او نمي‌رسيد. اوحالا، سرانجام‌، در دل‌ تاريكي‌ با شاه‌زادة‌ شنل‌قرمزِ رؤياهاي‌ كودكي‌اش‌ والس‌مي‌رقصيد.

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...