رفتن به مطلب

نیما یوشیج


ارسال های توصیه شده

بز ملاحسن

 

بز ملا حسن مسئله گو

چو به ده از رمه می كردی رو

داشت همواره به همره پس افت

تا سوی خانه ،‌ ز بزها ، دو سه جفت

بز همسایه ،‌بز مردم ده

همه پر شیر و همه نافع و مفت

شاد ملا پی دوشیدنشان

جستی از جای و به تحسین می گفت

مرحبا بز بزك زیرك من

كه كند سود من افزون به نهفت

روزی آمد ز قصا بز گم شد

بز ملا به سوی مردم شد

جست ملا ،‌ كسل و سرگردان

همه ده ، خانه ی این خانه ی آن

زیر هر چاله و هر دهلیزی

كنج هر بیشه ،‌به هر كوهستان

دید هر چیز و بز خویش ندید

سخت آشفت و به خود عهد كنان

گفت : اگر یافتم این بد گوهر

كنمش خرد سراسر استخوان

ناگهان دید فراز كمری

بز خود را از پی بوته چری

رفت و بستش به رسن ،‌زد به عصا

بی مروت بز بی شرم و حیا

این همه آب و علف دادن من

عاقبت از توام این بود جزا

كه خورد شیر تو را مرده ده ؟

بزك افتاد و بر او داد ندا

شیر صد روز بزان دگر

شیر یك روز مرا نیست بها ؟

یا مخور حق كسی كز تو جداست

یا بخور با دگران آنچه تراست

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 55
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

[h=1]گل نازدار[/h]سود گرت هست گرانی مكن

خیره سری با دل و جانی مكن

آن گل صحرا به غمزه شكفت

صورت خود در بن خاری نهفت

صبح همی باخت به مهرش نظر

ابر همی ریخت به پایش گهر

باد ندانسته همی با شتاب

ناله زدی تا كه برآید ز خواب

شیفته پروانه بر او می پرید

دوستیش ز دل و جان می خرید

بلبل آشفته پی روی وی

راهی همی جست ز هر سوی وی

وان گل خودخواه خود آراسته

با همه ی حسن به پیراسته

زان همه دل بسته ی خاطر پریش

هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش

شیفتگانش ز برون در فغان

او شده سرگرم خود اندر نهان

جای خود از ناز بفرسوده بود

لیك بسی بیره و بیهوده بود

فر و برازندگی گل تمام

بود به رخساره ی خوبش جرام

نقش به از آن رخ برتافته

سنگ به از گوهرنایافته

گل كه چنین سنگدلی برگزید

عاقبت از كار ندانی چه دید

سودنكرده ز جوانی خویش

خسته ز سودای نهانی خویش

آن همه رونق به شبی در شكست

تلخی ایان به جایش نشست

از بن آن خار كه بودش مقر

خوب چو پژمرد برآورد سر

دید بسی شیفته ی نغمه خوان

رقص كنان رهسپر و شادمان

از بر وی یكسره رفتند شاد

راست بماننده ی آن تندباد

خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت

ز آن كه یكی دیده بدو برندوخت

هر كه چو گل جانب دل ها شكست

چون كه بپژمرد به غم برنشست

دست بزد از سر حسرت به دست

كانچه به كف داشت ز كف داده است

چون گل خودبین ز سر بیهشی

دوست مدار این همه عاشق كشی

یك نفس از خویشتن آزاد باش

خاطری آور به كف و شاد باش

لینک به دیدگاه

[h=1]مفسده ی گل[/h]صبح چو انوار سرافكنده زد

گل به دم باد وزان خنده زد

چهره برافروخت چو اختر به دشت

وز در دل ها به فسون می گذشت

ز آنچه به هر جای به غمزه ربود

بار نخستین دل پروانه بود

راه سپارنده ی بالا و پست

بست پر و بال و به گل بر نشست

گاه مكیدیش لب سرخ رنگ

گاه كشیدیش به بر تنگ تنگ

نیز گهی بی خود و بی سر شدی

بال گشادی به هوا بر شدی

در دل این حادثه ناگه به دشت

سرزده زنبوری از آنجا گذشت

تیزپری ،‌ تندروی ،زرد چهر

باخته با گلشن تابنده مهر

آمد و از ره بر گل جا كشید

كار دو خواهنده به دعوا كشید

زین به جدل خست پر و بال ها

زان همه بسترد خط و خال ها

تا كه رسید از سر ره بلبلی

سوختهای ، خسته ی روی گلی

بر سر شاخی به ترنم نشست

قصه ی دل را به سر نغمه بست

لیك رهی از همه ناخوانده بیش

دید هیاهوی رقیبان خویش

یك دو نفس تیره و خاموش ماند

خیره نگه كرد و همه گوش ماند

خنده ی بیهوده ی گل چون بدید

از دل سوزنده صفیری كشید

جست ز شاخ و به هم آویختند

چند تنه بر سر گل ریختند

مدعیان كینه ور و گل پرست

چرخ بدادند بی پا و دست

تا ز سه دشمن یكی از جا گریخت

و آن دگری را پر پر نقش ریخت

و آن گل عاشق كش همواره مست

بست لب از خنده و در هم شكست

طالب مطلوب چو بسیار شد

چند تنی كشته و بیمار شد

طالب مطلوب چو بسیار شد

چند تنی كشته و بیمار شد

پس چو به تحقیق یكی بنگری

نیست جز این عاقبت دلبری

در خم این پرده ز بالا و پست

مفسده گر هست ز روی گل است

گل كه سر رونق هر معركه است

مایه ی خونین دلی و مهلكه است

كار گل این است و به ظاهر خوش است

لیك به باطن دم آدم كش است

گر به جهان صورت زیبا نبود

تلخی ایام ،‌ مهیا نبود

لینک به دیدگاه

[h=1]گل زودرس[/h]آن گل زودرس چو چشم گشود

به لب رودخانه تنها بود

گفت دهقان سالخورده كه : حیف كه چنین یكه بر شكفتی زود

لب گشادی كنون بدین هنگام

كه ز تو خاطری نیابد سود

گل زیبای من ولی مشكن

كور نشناسد از سفید كبود

نشود كم ز من بدو گل گفت

نه به بی موقع آمدم پی جود

كم شود از كسی كه خفت و به راه

دیر جنبید و رخ به من ننمود

آن كه نشناخت قدر وقت درست

زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟

لینک به دیدگاه

[h=1]از : قصه ی رنگ پریده ، خون سرد[/h]من ندانم با كه گویم شرح درد

قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟

هر كه با من همره و پیمانه شد

عاقبت شیدا دل و دیوانه شد

قصه ام عشاق را دلخون كند

عاقبت ، خواننده را مجنون كند

آتش عشق است و گیرد در كسی

كاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی

قصه ای دارم من از یاران خویش

قصه ای از بخت و از دوران خویش

یاد می آید مراكز كودكی

همره من بوده همواره یكی

قصه ای دارم از این همراه خود

همره خوش ظاهر بدخواه خود

او مرا همراه بودی هر دمی

سیرها می كردم اندر عالمی

یك نگارستانم آمد در نظر

اندرو هر گونه حس و زیب و فر

هر نگاری را جمالی خاص بود

یك صفت ، یك غمزه و یك رنگ سود

هر یكی محنت زدا ،‌خاطر نواز

شیوه ی جلوه گری را كرده ساز

هر یكی با یك كرشمه ،‌یك هنر

هوش بردی و شكیبایی ز سر

هر نگاری را به دست اندر كمند

می كشیدی هر كه افتادی به بند

بهر ایشان عالمی گرد آمده

محو گشته ، عاشق و حیرت زده

من كه در این حلقه بودم بیقرار

عاقبت كردم نگاری اختیار

مهر او به سرشت با بنیاد من

كودكی شد محو ، بگذشت آن ز من

رفت از من طاقت و صبر و قرار

باز می جستم همیشه وصل یار

هر كجا بودم ، به هر جا می شدم

بود آن همراه دیرین در پیم

من نمی دانستم این همراه كیست

قصدش از همراهی در كار چیست ؟

بس كه دیدم نیكی و یاری او

مار سازی و مددكاری او

گفتم : ای غافل بباید جست او

هر كه باشد دوستار توست او

شادی تو از مدد كاری اوست

لینک به دیدگاه

بازپرس از حال این دیرینه دوست

گفتمش : ای نازنین یار نكو

همرها ،‌تو چه كسی ؟ آخر بگو

كیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق

گفت : چونی ؟ حال تو چون است ؟ من

گفتمش : روی تو بزداید محن

تو كجایی ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشی

خوب صورت ، خوب سیرت ، دلكشی

به به از كردار و رفتار خوشت

به به از این جلوه های دلكشت

بی تو یك لحظه نخواهم زندگی

خیر بینی ، باش در پایندگی

باز آی و ره نما ، در پیش رو

كه منم آماده و مفتون تو

در ره افتاد و من از دنبال وی

شاد می رفتم بدی نی ، بیم نی

در پی او سیرها كردم بسی

از همه دور و نمی دیدیم كسی

چون كه در من سوز او تاثیر كرد

عالمی در نزد من تغییر كرد

عشق ، كاول صورتی نیكوی داشت

بس بدی ها عاقبت در خوی داشت

روز درد و روز ناكامی رسید

عشق خوش ظاهر مرا در غم كشید

ناگهان دیدم خطا كردم ،‌خطا

كه بدو كردم ز خامی اقتفا

آدم كم تجربه ظاهر پرست

ز آفت و شر زمان هرگز نرست

من ز خامی عشق را خوردم فریب

كه شدم از شادمانی بی نصیب

در پشیمانی سر آمد روزگار

یك شبی تنها بدم در كوهسار

سر به زانوی تفكر برده پیش

محو گشته در پریشانی خویش

زار می نالیدم از خامی خود

در نخستین درد و ناكامی خود

كه : چرا بی تجربه ، بی معرفت

بی تأمل ،‌بی خبر ،‌بی مشورت

من كه هیچ از خوی او نشناختم

از چه آخر جانب او تاختم ؟

دیدم از افسوس و ناله نیست سود

درد را باید یكی چاره نمود

چاره می جستم كه تا گردم رها

زان جهان درد وطوفان بلا

سعی می كردم بهر جیله شود

چاره ی این عشق بد پیله شود

عشق كز اول مرا درحكم بود

س آنچه می گفتم بكن ،‌ آن می نمود

من ندانستم چه شد كان روزگار

اندك اندك برد از من اختیار

لینک به دیدگاه

هر چه كردم كه از او گردم رها

در نهان می گفت با من این ندا

بایدت جویی همیشه وصل او

كه فكنده ست او تو را در جست و جو

ترك آن زیبارخ فرخنده حال

از محال است ، از محال است از محال

گفتم : ای یار من شوریده سر

سوختم در محنت و درد و خطر

در میان آتشم آورده ای

این چه كار است ، اینكه با من كرده ای ؟

چند داری جان من در بند ، چند ؟

بگسل آخر از من بیچاره بند

هر چه كردم لابه و افغان و داد

گوش بست و چشم را بر هم نهاد

یعنی : ای بیچاره باید سوختن

نه به آزادی سرور اندوختن

بایدت داری سر تسلیم پیش

تا ز سوز من بسوزی جان خویش

چون كه دیدم سرنوشت خویش را

تن بدادم تا بسوزم در بلا

مبتلا را چیست چاره جز رضا

چون نیابد راه دفع ابتلا ؟

این سزای آن كسان خام را

كه نیندیشند هیچ انجام را

سالها بگذشت و در بندم اسیر

كو مرا یك یاوری ، كو دستگیر ؟

می كشد هر لحظه ام در بند سخت

او چه خواهد از من برگشته بخت ؟

ای دریغا روزگارم شد سیاه

آه از این عشق قوی پی آه ! آه

كودكی كو ! شادمانی ها چه شد ؟

تازگی ها ، كامرانی ها چه شد ؟

چه شد آن رنگ من و آن حال من

محو شد آن اولین آمال من

شد پریده ،‌رنگ من از رنج و درد

این منم : رنگ پریده ،‌خون سرد

عشقم آخر در جهان بدنام كرد

آخرم رسوای خاص و عام كرد

وه ! چه نیرنگ و چه افسون داشت او

كه مرا با جلوه مغتون داشت او

عاقبت آواره ام كرد از دیار

نه مرا غمخواری و نه هیچ یار

می فزاید درد و آسوده نیم

چیست این هنگامه ، آخر من كیم ؟

كه شده ماننده ی دیوانگان

می روم شیدا سر و شیون كنان

می روم هر جا ، به هر سو ، كو به كو

خود نمی دانم چه دارم جست و جو

سخت حیران می شوم در كار خود

كه نمی دانم ره و رفتار خود

خیره خیره گاه گریان می شوم

بی سبب گاهی گریزان می شوم

زشت آمد در نظرها كار من

خلق نفرت دارد از گفتار من

دور گشتند از من آن یاران همه

چه شدند ایشان ، چه شد آن همهمه ؟

چه شد آن یاری كه از یاران من

خویش را خواندی ز جانبازان من ؟

من شنیدم بود از آن انجمن

كه ملامت گو بدند و ضد من

چه شد آن یار نكویی كز فا

دم زدی پیوسته با من از وفا ؟

گم شد از من ، گم شدم از یاد او

ماند بر جا قصه ی بیداد او

بی مروت یار من ، ای بی وفا

بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟

بی مروت این جفاهایت چراست ؟

یار ، آخر آن وفاهایت كجاست ؟

لینک به دیدگاه

چه شد آن یاری كه با من داشتی

دعوی یك باطنی و آشتی ؟

چون مرا بیچاره و سرگشته دید

اندك اندك آشنایی را برید

دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او

بی تأمل روز من برتافت او

دوستی این بود ز ابنای زمان

مرحبا بر خوی یاران جهان

مرحبا بر پایداری های خلق

دوستی خلق و یاری های خلق

بس كه دیدم جور از یاران خود

وز سراسر مردم دوران خود

من شدم : رنگ پریده ، خون سرد

پس نشاید دوستی با خلق كرد

وای بر حال من بدبخت!‌وای

كس به درد من مبادا مبتلای

عشق با من گفت : از جا خیز ، هان

خلق را از درد بدبختی رهان

خواستم تا ره نمایم خلق را

تا ز ناكامی رهانم خلق را

می نمودم راهشان ، رفتارشان

منع می كردم من از پیكارشان

خلق صاحب فهم صاحب معرفت

عاقبت نشنید پندم ، عاقبت

جمله می گفتند او دیوانه است

گاه گفتند او پی افسانه است

خلقم آخر بس ملامت ها نمود

سرزنش ها و حقارت ها نمود

با چنین هدیه مرا پاداش كرد

هدیه ،‌آری ، هدیه ای از رنج و درد

كه پریشانی من افزون نمود

خیرخواهی را چنین پاداش بود

عاقبت قدر مرا نشناختند

بی سبب آزرده از خود ساختند

بیشتر آن كس كه دانا می نمود

نفرتش از حق و حق آرنده بود

آدمی نزدیك خود را كی شناخت

دور را بشناخت ، سوی او بتاخت

آن كه كمتر قدر تو داند درست

در میانخویش ونزدیكان توست

الغرض ، این مردم حق ناشناس

بس بدی كردند بیرون از قیاس

هدیه ها دادند از درد و محن

زان سراسر هدیه ی جانسوز ،‌من

یادگاری ساختم با آه و درد

نام آن ، رنگ پریده ، خون سرد

مرحبا بر عقل و بر كردار خلق

مرحبا بر طینت و رفتار خلق

مرحبا بر آدم نیكو نهاد

حیف از اویی كه در عالم فتاد

خوب پاداش مرا دادند ،‌خوب

خوب داد عقل را دادند ، خوب

هدیه این بود از خسان بی خرد

هر سری یك نوع حق را می خرد

نور حق پیداست ،‌ لیكن خلق كور

كور را چه سود پیش چشم نور ؟

ای دریفا از دل پر سوز من

ای دریغا از من و از روز من

كه به غفلت قسمتی بگذشاتم

خلق را حق جوی می پنداشتمن

من چو آن شخصم كه از بهر صدف

كردم عمر خود به هر آبی تلف

كمتر اندر قوم عقل پاك هست

لینک به دیدگاه

خودپرست افزون بود از حق پرست

خلق خصم حق و من ، خواهان حق

سخت نفرت كردم از خصمان حق

دور گردیدم از این قوم حسود

عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟

عاشقم من بر لقای روی دوست

سیر من هممواره ، هر دم ، سوی اوست

پس چرا جویم محبت از كسی

كه تنفر دارد از خویم بسی؟

پس چرا گردم به گرد این خسان

كه رسد زایشان مرا هردم زیان ؟

ای بسا شرا كه باشد در بشر

عاقل آن باشد كه بگریزد ز شر

آفت و شر خسان را چاره ساز

احتراز است ، احتراز است ، احتراز

بنده ی تنهاییم تا زنده ام

گوشه ای دور از همه جوینده ام

می كشد جان را هوای روز یار

از چه با غیر آورم سر روزگار ؟

من ندارم یار زین دونان كسی

سالها سر برده ام تنها بسی

من یكی خونین دلم شوریده حال

كه شد آخر عشق جانم را وبال

سخت دارم عزلت و اندوه دوست

گرچه دانم دشمن سخت من اوست

من چنان گمنامم و تنهاستم

گوییا یكباره ناپیداستم

كس نخوانده ست ایچ آثار مرا

نه شنیده ست ایچ گفتار مرا

اولین بار است اینك ، كانجمن

ای می خواند از اندوه من

شرح عشق و شرح ناكامی و درد

قصه ی رنگ پریده ، خون سرد

من از این دو نان شهرستان نیم

خاطر پر درد كوهستانیم

كز بدی بخت ،‌در شهر شما

روزگاری رفت و هستم مبتلا

هر سری با عالم خاصی خوش است

هر كه را یك چیز خوب و دلكش است

من خوشم با زندگی كوهیان

چون كه عادت دارم از صفلی بدان

به به از آنجا كه مأوای من است

وز سراسر مردم شهر ایمن است

اندر او نه شوكتی ،‌ نه زینتی

نه تقید ،‌نه فریب و حیلتی

به به از آن آتش شب های تار

در كنار گوسفند و كوهسار

به به از آن شورش و آن همهمه

كه بیفتد گاهگاهی دررمه

بانگ چوپانان ، صدای های های

بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای

زندگی در شهر فرساید مرا

صحبت شهری بیازارد مرا

لینک به دیدگاه

خوب دیدم شهر و كار اهل شهر

گفته ها و روزگار اهل شهر

صحبت شهری پر از عیب و ضر است

پر ز تقلید و پر از كید و شر است

شهر باشد منبع بس مفسده

بس بدی ، بس فتنه ها ، بس بیهده

تا كه این وضع است در پایندگی

نیست هرگز شهر جای زندگی

زین تمدن خلق در هم اوفتاد

آفرین بر وحشت اعصار باد

جان فدای مردم جنگل نشین

آفرین بر ساده لوحان ،‌آفرین

شهر درد و محنتم افزون نمود

این هم از عشق است ، ای كاش او نبود

من هراسانم بسی از كار عشق

هر چه دیدم ، دیدم از كردار عشق

او مرا نفرت بداد از شهریان

وای بر من ! كو دیار و خانمان ؟

خانه ی من ،‌جنگل من ، كو، كجاست ؟.

حالیا فرسنگ ها از من جداست

بخت بد را بین چه با من می كند

س دورم از دیرینه مسكن می كند

یك زمانم اندكی نگذاشت شاد

كس گرفتار چنین بختی مباد

تازه دوران جوانی من است

كه جهانی خصم جانی من است

هیچ كس جز من نباشد یار من

یار نیكوطینت غمخوار من

باطن من خوب یاری بود اگر

این همه در وی نبودی شور و شر

آخر ای من ، تو چه طالع داشتی

یك زمانت نیست با بخت آشتی ؟

از چو تو شوریده آخر چیست سود

در زمانه كاش نقش تو نبود

كیستی تو ! این سر پر شور چیست

تو چه ها جویی درین دوران زیست ؟

تو نداری تاب درد و سوختن

باز داری قصد درد اندوختن ؟

پس چو درد اندوختی ،‌ افغان كنی

خلق را زین حال خود حیران كنی

چیست آخر! این چنین شیدا چرا؟

این همه خواهان درد و ماجرا

چشم بگشای و به خود باز آی ، هان

كه تویی نیز از شمار زندگان

دائما تنهایی و آوارگی

دائما نالیدن و بیچارگی

نیست ای غافل ! قرار زیستن

حاصل عمر است شادی و خوشی

س نه پریشان حالی و محنت كشی

اندكی آسوده شو ، بخرام شاد

چند خواهی عمر را بر باد داد

چند ! چند آخر مصیبت بردنا

لحظه ای دیگر بباید رفتنا

با چنین اوصاف و حالی كه تو راست

گر ملامت ها كند خلقت رواست

ای ملامت گو بیا وقت است ،‌ وقت

كه ملامت دارد این شوریده بخت

گرد آیید و تماشایش كنید

لینک به دیدگاه

خنده ها بر حال و روز او زنید

او خرد گم كرده است و بی قرار

ای سر شهری ، از او پرهیزدار

رفت بیرون مصلحت از دست او

مشنوی این گفته های پست او

او نداند رسم چه ،‌ آداب چیست

كه چگونه بایدش با خلق زیست

او نداند چیست این اوضاع شوم

این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم

او نداند هیچ وضع گفت و گو

چون كه حق را باشد اندر جست و جو

ای بسا كس را كه حاجت شد روا

بخت بد را ای بسا باشد دوا

ای بسا بیچاره را كاندوه و درد

گردش ایام كم كم محو كرد

جز من شوریده را كه چاره نیست

بایدم تا زنده ام در درد زیست

عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم

عاشقی را لازم آید درد و غم

راست گویند این كه : من دیوانه ام

در پی اوهام یا افسانه ام

زان كه بر ضد جهان گویم سخن

یا جهان دیوانه باشد یا كه من

بلكه از دیوانگان هم بدترم

زان كه مردم دیگر و من دیگرم

هر چه در عالم نظر می افكنم

خویش را دذ شور و شر می افكنم

جنبش دریا ،‌خروش آب ها

پرتو مه ،‌طلعت مهتاب ها

ریزش باران ، سكوت دره ها

پرش و حیرانی شب پره ها

ناله ی جغدان و تاریكی كوه

های های آبشار باشكوه

بانگ مرغان و صدای بالشان

چون كه می اندیشم از احوالشان

گوییا هستند با من در سخن

رازها گویند پر درد و محن

گوییا هر یك مرا زخمی زنند

گوییا هر یك مرا شیدا كنند

من ندانم چیست در عالم نهان

كه مرا هرلحظه ای دارد زیان

آخر این عالم همان ویرانه است

كه شما را مأمن است و خانه است

پس چرا آرد شما را خرمی

بهر من آرد همیشه مؤتمی ؟

آه! عالم ،‌ آتشم هر دم زنی

بی سبب با من چه داری دشمنی

من چه كردم با تو آخر ، ای پلید

دشمنی بی سبب هرگز كه دید

چشم ، آخر چند در او بنگری

می نبینی تو مگر فتنه گری

تیره شو ، ای چشم ، یا آسوده باش

كاش تو با من نبودی ! كاش ! كاش

لیك ، ای عشق ، این همه از كار توست

سوزش من از ره و رفتار توست

زندگی با تو سراسر ذلت است

غم ،‌همیشه غم ،‌ همیشه محنت است

هر چه هست از غم بهم آمیخته است

و آن سراسر بر سر من ریخته است

درد عالم در سرم پنهان بود

در هر افغانم هزار افغان بود

لینک به دیدگاه

نیست درد من ز نوع درد عام

این چنین دردی كجا گردد تمام ؟

جان من فرسود از این اوهام فرد

دیدی آخر عشق با جانم چه كرد ؟

ای بسا شب ها كنار كوهسار

من به تنهایی شدم نالان و زار

سوخته در عشق بی سامان خود

شكوه ها كردم همه از جان خود

آخر از من ، جان چه می خواهی ؟ برو

دور شو از جانب من ! دور شو

عشق را در خانه ات پرورده ای

خود نمی دانی چه با خود كرده ای

قدرتش دادی و بینایی و زور

تا كه در تو و لوله افكند و شور

گه ز خانه خواهدت بیرون كند

گه اسیر خلق پر افسون كند

گه تو را حیران كند در كار خویش

گه مطیع و تابع رفتار خویش

هر زمان رنگی بجوید ماجرا

بهر خود خصی بپروردی چرا ؟

ذلت تو یكسره از كار اوست

باز از خامی چرا خوانیش دوست ؟

گر نگویی ترك این بد كیش را

خود ز سوز او بسوزی خویش را

چون كه دشمن گشت در خانه قوی

رو كه در دم بایدت زانجا روی

بایدت فانی شدن در دست خویش

نه به دست خصم بدكردار و كیش

نیستم شایسته ی یاری تو

می رسد بر من همه خواری تو

رو به جایی كت به دنیایی خزند

بس نوازش ها ،‌حمایت ها كنند

چه شود گر تو رها سازی مرا

رحم كن بر بیچارگان باشد روا

كاش جان را عقل بود و هوش بود

ترك این شوریده سرا را می نمود

او شده چون سلسله بر گردنم

وه ! چه ها باید كه از وی بردنم

چند باید باشم اندر سلسله

رفت طاقت ، رفت آخر حوصله

من ز مرگ و زندگی ام بی نصیب

تا كه داد این عشق سوزانم فریب

سوختم تا عشق پر سوز و فتن

كرد دیگرگون من و بنیاد من

سوختم تا دیده ی من باز كرد

بر من بیچاره كشف راز كرد

سوختم من ، سوختم من ، سوختم

كاش راه او نمی آموختم

كی ز جمعیت گریزان می شدم

كی به كار خویش حیران می شدم ؟

كی همیشه با خسانم جنگ بود

باطل و حق گر مرا یك رنگ بود ؟

كی ز خصم حق مرا بودی زیان

گر نبودی عشق حق در من عیان ؟

لینک به دیدگاه

آفت جان من آخر عشق شد

علت سوزش سراسر عشق شد

هر چه كرد این عشق آتشپاره كرد

عشق را بازیچه نتوان فرض كرد

ای دریغا روزگار كودكی

كه نمی دیدم از این غم ها ، یكی

فكر ساده ، درك كم ، اندوه كم

شادمان با كودكان دم می زدم

ای خوشا آن روزگاران ،‌ای خوشا

یاد باد آن روزگار دلگشا

گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان

خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟

بگذرد آب روان جویبار

تازگی و طلعت روز بهار

گریه ی بیچاره ی شوریده حال

خنده ی یاران و دوران وصال

بگذرد ایام عشق و اشتیاق

سوز خاطر ،‌سوز جان ،‌درد فراق

شادمانی ها ، خوشی ها غنی

وین تعصب ها و كین و دشمنی

بگذرد درد گدایان ز احتیاج

عهد را زین گونه بر گردد مزاج

این چنین هرشادی و غم بگذرد

جمله بگذشتند ، این هم بگذرد

خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت

بگذرد هم عمر این شوریده بخت

حال ،‌ بین مردگان و زندگان

قصه ام این است ،‌ ای آیندگان

قصه ی رنگ پریده آتشی ست

س در پی یك خاطر محنت كشی ست

زینهار از خواندن این قصه ها

كه ندارد تاب سوزش جثه ها

بیم آرید و بیندیشید ،‌هان

ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان

پند گیرید از من و از حال من

پیروی خوش نیست از اعمال من

بعد من آرید حال من به یاد

آفرین بر غفلت جهال باد

 

تا این پست برگزیده ی دفتر اول را مرور کردیم..در ادامه برگزیده ی دفتر دوم این شاعر تقدیم می شود.:icon_gol:

لینک به دیدگاه

آی آدمها

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد میسپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا توانایی بهتر را پدید آرید،

آن زمان که تنگ میبندید

بر کمرهاتان کمربند،

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد میکند بیهوده جان قربان!

آن آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره ،جامه تان بر تن؛

یک نفر در آب میخواند شما را .

موج سنگین را به دست خسته میکوبد

باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون

می کند زین آبها بیرون

گاه سر،گه پا .

آی آدمها!

او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید

میزند فریاد و امید کمک دارد

آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج میکوبد به روی ساحل خاموش

پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده،بس مدهوش

میرود نعره زنان،وین بانگ باز از دور می آید:

_"آی آدمها" .....

و صدای باد هر دم دلگزاتر

در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آبهای دور و نزدیک

باز در گوش این نداها

"آی آدمها".......

لینک به دیدگاه
  • 8 ماه بعد...

نامه های عاشقانه ی نیما:

در میان شاعران و نویسندگان ایرانی بسیار اندکند کسانی که تأمل ها و نامه های عاشقانه ی خود را به یادگار گذاشته باشند . شاعر برجسته ی معاصر نیما یوشیج یکی از این معدود نمونه هاست. در نامه های عاشقانه ی نیما ما با چشم اندازی بسیار لطیف و شورانگیز رو به رو می شویم.

نیما در سپیده ‌دم جوانی به دختری دل باخت و این دلباختگی طلیعه‌ی حیات شاعرانه‌ی وی گشت . بعد از شکست در این عشق به سوی زندگی خانوادگی شتافت و عاشق صفورای چادرنشین شد و منظومه‌ی جاودانه «افسانه»‌ را پدید آورد.

پدر نیما از ازدواج وی با صفورا راضی بود اما صفورا حاضر به آمدن به شهر نشد و ناگزیر از هم جدا شدند و دومین شکست او را از پای درآورد .

سرانجام نیما در سال ۱۳۰۵ با با عالیه جهانگیری ـ خواهرزاده‌ی جهانگیرخان صوراسرافیل ـ ازدواج کرد. نیما به عالیه جهانگیری نامه های عاشقانه ای می نوشت

یکی از آنها:

اسفند 1302

عزیزم

قلب من رو به تو پرواز می کند

مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعات داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند .

اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده ، به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است

می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده ، روی زلف تو بنشینم

من یک کوه نشین غیر اهلی ، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارده ی من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ نگاهداری می کنید متناسب است

بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور

اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا ، امید نوازش تو را به من نمی دهد ، آن جا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم

لینک به دیدگاه
  • 9 ماه بعد...

[h=1]حکایت[/h]

بــا جـاهــلـی و فــلـســفــی

افـتـاد خـلافــی

چـونـانـکـه بس افـتـد بـه سـر لـفـظ کــرانـه

هـر مشـکل کـان بـود بـر آن کـرد جـوابـی

مــرد از

ره تـعـلـیـم و نـه عـلـم بـچـگـانـه

در کـارش آورد دل از بـس شــفــقــت بـرد

بــر راهـــش افــکـنــد هـم از روی نـشــانـه

خنـدیـد بـه سخریـه بـر او جـاهـل و گفـتـش:

هر حرف که گوئی همه یاوه است و ترانـه

در خـاطـرش افـتـاد از او مـرد کـه پـرســد:

تـو

مـنـطـق خـوانـدسـتـی بیـش و کـم یا نـه؟

زیـن مبحـث حرفـی ز کسـی هـیـچ شنـیـدی

یا آنـکه ترا مقـصـد حـرف است و بهـانـه؟

رو بـر ســـوی خــانـه بـبـرد کــور اگـر او

بـر

عــادت پـیـشـیـن بـشـنـاســد ره

خــانـه

جوشیـد بر او جاهل: کـایـن ژاژ چه خائی؟

بـخـشــیـد بـر او مـرد زهــی مـنـطـقــیــانـه

گویـند: که بهتر ز خموشی نه جوابی است

بـا آنـکـه نـه بـا مـعـرفــتـش هـسـت مـیـانـه

ما را گـنـهی نیسـت به جـز ره کـه نمـودیم

پیـداسـت

وگـر نـیـسـت در ایـن راه کـرانـه

1330

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...