رفتن به مطلب

سهراب سپهری


monire

ارسال های توصیه شده

جنگ یک روزنه با خواهش نور

جنگ یک پله با پای بلند خورشید

جنگ تنهایی بایک آواز

جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل

جنگ خونین انار و دندان

جنگ نازی ها با ساقه ناز

جنگ طوطی و فصاحت با هم

جنگ پیشانی با سردی مهر

حمله کاشی مسجد به سجود

حمله باد به معراج حباب صابون

حمله لشکر پروانه به برنامه دفع آفات

حمله دسته سنجاقک به صف کارگر لوله کشی

حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی

حمله واژه به فک شاعر

فتح یک قرن به دست یک شعر

فتح یک باغ به دست یک سار

فتح یک کوچه به دست دو سلام

فتح یک شهربه دست سه چهار اسب سوار چوبی

فتح یک عید به دست دو عروسک یک توپ

قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر

قتل یک قصه سر کوچه خواب

قتل یک غصه به دستور سرود

قتل مهتاب به فرمان نئون

قتل یک بید به دست دولت

قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ

همه ی روی زمین پیدا بود

نظم در کوچه یونان می رفت

جغد در باغ معلق می خواند

باد در گردنه خیبر بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند

روی دریاچه آرام نگین قایقی گل می برد

در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود

مردمان را دیدم

شهر ها را دیدم

دشت ها را کوهها را دیدم

آب را دیدم خک رادیدم

نور و ظلمت را دیدم

و گیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمت دیدم

جانور را در نور ‚ جانور را در ظلمت دیدم

و بشر را در نور و بشر را در ظلمت دیدم

اهل کاشانم اما

شهر من کاشان نیست

شهر من گم شده است

من با تاب من با تب

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام

من دراین خانه به گم نامی نمنک علف نزدیکم

من صدای نفس باغچه را می شنوم

و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد

و صدای سرفه روشنی از پشت درخت

عطسه آب از هر رخنه ی سنگ

چک چک چلچله از سقف بهار

و صدای صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهایی

و صدای پک ‚ پوست انداختن مبهم عشق

مترکم شدن ذوق پریدن در بال

و ترک خوردن خودداری روح

من صدای قدم خواهش را می شونم

و صدای پای قانونی خون را در رگ

ضربان سحر چاه کبوترها

تپش قلب شب آدینه

جریان گل میخک در فکر

شیهه پک حقیقت از دور

من صدای وزش ماده را می شنوم

و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق

و صدای باران را روی پلک تر عشق

روی موسیقی غمنک بلوغ

روی اواز انارستان ها

و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب

پاره پاره شدن کاغذ زیبایی

پر و خالی شدن کاسه غربت از باد

من به آغاز زمین نزدیکم

نبض گل ها را می گیرم

آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت

روح من در جهت تازه اشیا جاری است

روح من کم سال است

روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد

روح من بیکاراست

قطره های باران را ‚ درز آجرها را می شمارد

روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن

من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین

رایگان می بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ

هر کجا برگی هست شور من می شکفد

بوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودن

مثل بال حشره وزن سحر را میدانم

مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن

مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم

مثل یک میکده در مرز کسالت هستم

مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی

تا بخواهی خورشید تا بخواهی پیوند تا بخواهی تکثیر

من به سیبی خشنودم

و به بوییدن یک بوته بابونه

من به یک اینه یک بستگی پک قناعت دارم

من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد

و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف می کند

من صدای پر بلدرچین را می شناسم

رنگ های شکم هوبره را اثر پای بز کوهی را

خوب می دانم ریواس کجا می روید

سار کی می اید کبک کی می خواند باز کی می میرد

ماه در خواب بیابان چیست

مرگ در ساقه خواهش

و تمشک لذت زیر دندان هم آغوشی

زندگی رسم خوشایندی است

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پرشی دارد اندازه عشق

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود

زندگی جذبه دستی است که می چیند

زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است

زندگی بعد درخت است به چشم حشره

زندگی تجربه شب پره در تاریکی است

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست

خبر رفتن موشک به فضا

لمس تنهایی ماه

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر

زندگی شستن یک بشقاب است

زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است

زندگی مجذور اینه است

زندگی گل به توان ابدیت

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما

زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست

هر کجا هستم باشم

آسمان مال من است

پنجره فکر هوا عشق زیمن مال من است

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچ های غربت ؟

من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

واژه ها را باید شست

واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود باران باشد

چترها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را خاطره را زیر باران باید برد

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت

دوست را زیر باران باید برد

عشق را زیر باران باید جست

زیر باران باید با زن خوابید

زیر باران باید بازی کرد

زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی

زندگی آب تنی کردن در حوضچه کنون است

رخت ها را بکنیم

آب در یک قدمی است

روشنی را بچشیم

شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را

گرمی لانه لک لک را ادرک کنیم

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 81
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

روی قانون چمن پا نگذاریم

در موستان گره ذایقه را باز کنیم

و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد

و نگوییم که شب چیز بدی است

و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ

و بیاریم سبد

ببریم این همه سرخ این همه سبز

صبح ها نان و پنیرک بخوریم

و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام

و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی اید

و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست

و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند

و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد

و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون

و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت

و اگر خنج نبود لطمه می خورد به قانون درخت

و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت

و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد

و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریا ها

و نپرسیم کجاییم

بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست

و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است

و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند

پشت سرنیست فضایی زنده

پشت سر مرغ نمی خواند

پشت سر باد نمی اید

پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است

پشت سر روی همه فرفره ها خک نشسته است

پشت سر خستگی تاریخ است

پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد

لب دریا برویم

تور در آب بیندازیم

وبگیریم طراوت را از آب

ریگی از روی زمین برداریم

وزن بودن را احساس کنیم

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

دیده ام گاهی در تب ماه می اید پایین

می رسد دست به سقف ملکوت

دیده ام سهره بهتر می خواند

گاه زخمی که به پا داشته ام

زیر و بم های زمین را به من آموخته است

گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است

و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس

و نترسیم از مرگ

مرگ پایان کبوترنیست

مرگ وارونه یک زنجره نیست

مرگ در ذهن اقاقی جاری است

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید

مرگ با خوشه انگور می اید به دهان

مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند

مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است

مرگ گاهی ریحان می چیند

مرگ گاهی ودکا می نوشد

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد

و همه می دانیم

ریه های لذت پر کسیژن مرگ است

در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم

پرده را برداریم

بگذاریم که احساس هوایی بخورد

بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند

بگذاریم غریزه پی بازی برود

کفش ها رابکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند

چیز بنویسد

به خیابان برود

ساده باشیم

ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت

کار مانیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم

دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم

صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم

هیجان ها را پرواز دهیم

روی ادرک ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم

نام را باز ستانیم از ابر

از چنار از پشه از تابستان

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم

 

کاشان | قریه چنار | تابستان 1343

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

به سراغ من اگر می آیید

پشت هیچستانم

پشت هیچستان جایی است

پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصدهایی است

که خبر می آرند از گل واشده دورترین بوته خاک!

 

 

روی شنها هم،

نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح،

به سرتپه معراج شقایق رفتند!

 

 

پشت هیچستان چتر خواهش باز است

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود

زنگ باران به صدا می آید!

 

 

آدم اینجا تنهاست...

و در این تنهایی ،سایه نارونی تا ابدیت جاری است!

 

 

به سراغ من اگرمی آیید،

نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من !

لینک به دیدگاه

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن

واژهای در قفس است!

 

حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود

من به آنان گفتم

آفتابی لب درگاه شماست،

که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد...

و به آنان گفتم

سنگ آرایش کوهستان نیست

همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ!

 

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند

پی گوهر باشید

لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید

و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم

و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ

به طنین گل سرخ پشت پرچین سخن های درشت!

و به آنان گفتم

هر که در حافظه چوب ببنید باغی

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهدماند

هر که با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود،

آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند

می گشاید گره پنجره ها را با آه!

 

زیر بیدی بودیم

برگی از شاخه بالای سرم چیدم گفتم

چشم راباز کنید آیتی بهتر از این می خواهید ؟

می شنیدم که بهم می گفتند:

"سحر میداند، سحر!"

 

سر هر کوه رسولی دیدند،

ابر انکار به دوش آوردند؛

باد را نازل کردیم

تا کلاه از سرشان بردارد

خانه هاشان پر داوودی بود

چشمشان رابستیم

دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش

جیبشان را پر عادت کردیم

خوابشان را به صدای سفر اینه ها آشفتیم !

لینک به دیدگاه

در دور دست

 

قويي پريده بي گاه از خواب

 

شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد .

 

 

 

لب هاي جويبار

 

لبريز موج زمزمه در بستر سپيد .

 

 

 

در هم دويده سايه و روشن .

 

لغزان ميان خرمن دوده

 

شبتاب مي فروزد در آذر سپيد .

 

 

 

همپاي رقص نازك ني زار

 

مرداب مي گشايد چشم تر سپيد .

 

 

 

خطي ز نور روي سياهي است :

 

گويي بر آبنوس درخشد زر سپيد .

 

 

 

ديوار سايه ها شده ويران .

 

دست نگاه در افق دور

كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد

لینک به دیدگاه

فتاب است و، بيابان چه فراخ!

نيست در آن نه گياه و نه درخت.

غير آواي غرابان، ديگر

بسته هر بانگي از اين وادي رخت.

***

در پس پرده اي از گرد و غبار

نقطه اي لرزد از دور سياه:

چشم اگر پيش رود، مي بيند

آدمي هست كه مي پويد راه.

***

تنش از خستگي افتاده ز كار.

بر سر و رويش بنشسته غبار.

شده از تشنگي اش خشك گلو.

پاي عريانش مجروح ز خار.

***

هر قدم پيش رود، پاي افق

چشم او بيند دريايي آب.

اندكي راه چو مي پيمايد

مي كند فكر كه مي بيند خواب.

لینک به دیدگاه

sohrab-sepehri.JPG

 

 

از هجوم روشنایی شیشه های درتکان می خورد

صبح شد آفتاب آمد

چای را خوردیم روی سبزه زار میز

ساعت نه ابر آمد نرده ها تر شد

لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند

یک عروسک پشت باران بود

ابرها رفتند

یک هوای صاف یک گنجشک یک پرواز

دشمنان من کجا هستند ؟

 

فکر می کردم

در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد

در گشودم قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من

آب را با آسمان خوردم

لحظه های کوچک من خوابهای نقره می دیدند

من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت

نیمروز آمد

بوی نان از آفتاب سفره تا ادرک جسم گل سفر می کرد

مرتع ادرک خرم بود

دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد

 

پرتقالی پوست می کندم

شهر در ایینه پیدا بود

دوستان من کجا هستند ؟

روزهاشان پرتقالی باد

 

پشت شیشه تا بخواهی شب

دراتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با اوج

در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد

لحظه های کوچک من تا ستاره فکر میکردند

خواب روی چشمهایم چیزهایی را بنا می کرد

یک فضای باز شنهای ترنم جای پای دوست

لینک به دیدگاه

از شب ريشه سرچشمه گرفتم،و به گرداب آفتاب ريختم

بي پروا بودم: ريچه ام را به سنگ گشودم

مغاك جنبش را زيستم

هشياري ام شب را نشكافت،روشني ام روشن نكرد:

من ترا زيستم،شبتاب دور دست!

رها كردم،تا ريزش نور،شب را بر رفتارم بلغزاند

بيداري ام سر بسته ماند:من خوابگرد راه تماشا بودم

و هميشه كسي از باغ آمد،و مرا نو بر وحشت هديه كرد

و هميشه خوشه چيني از راهم گذشت،و كنار من خوشه

راز از دستش لغزيد

و هميشه من ماندم و تاريك بزرگ،من ماندم و همهمه

آفتاب

و از سفر آفتاب،سرشار از تاريكي نور آمده ام:

سايه تر شده ام:

و سايه وار بر لب روشني ايستاده ام

شب ميشكافد،لبخند ميشكفد،زمين بيدار مي شود

صبح از سفال آسمان مي تراود

و شاخه شبانه انديشه من بر پرتگاه زمان خم مي شود

__________________

لینک به دیدگاه

دنگ...،دنگ...

ساعت گيج زمان در شب عمر

ميزند پي در پي زنگ.

زهر اين فكركه اين دم گذر است

مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.

لحظه ام پر شده از لذت

يا به زنگار غمي آلوده است

ليك چون بايد اين دم گذرد،

پس اگر مي گريم

گريه ام بي ثمر است

و اگر مي خندم

خنده ام بيهوده است.

 

***

 

دنگ...،دنگ...

لحظه ها مي گذرد

آنچه بگذشت،نمي آيد باز.

قصه اي هست كه هرگز ديگر

نتواند شد آغاز.

مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ

بر لب سرد زمان ماسيده است.

تند برمي خيزم

تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز

رنگ لذت دارد،آويزم،

آنچه مي ماند از اين جهد به جاي:

خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.

و آنچه بر پيكر او مي ماند:

نقش انگشتانم.

 

***

 

دنگ...

فرصتي از كف رفت.

قصه اي گشت تمام

لحظه بايد پي لحظه گذرد

تا كه جان گيرد در فكر دوام،

اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،

وا رهاينده از انديشه من رشته حال

وز رهي دور و دراز

داده پيوند با فكر زوال.

 

***

 

پرده اي مي گذرد،

پرده اي مي آيد:

مي رود نقش پي نقش دگر،

رنگ مي لغزد بر رنگ.

ساعت گيج زمان در شب عمر

مي زند پي در پي زنگ:

دنگ...،دنگ...،

دنگ...

لینک به دیدگاه

سايه دراز لنگر ساعت

روي بيابان بي پايان در نوسان بود

مي آمد،مي رفت

مي آمد،مي رفت

و من روي شن هاي روشن بيابان

تصوير خواب كوتاهم را مي كشيدم،

خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود

و در هوايش زندگي ام آب شد

خوابي كه چون پايان يافت

من به پايان خودم رسيدم .

من تصوير خوابم را مي كشيدم

و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهشت خودش گم كرده بود.

چگونه مي شد در رگهاي بي فضاي اين تصوير

همه سرگرمي خواب دوشين را ريخت؟

چيزي گم شده بود

روي خودم خم شدم:

حفره اي در هستي من دهان گشود

 

***

 

سايه دراز لنگر ساعت

روي بيابان بي پايان در نوسان بود

و من كنار تصوير زنده خوابم بودم،

تصويري كه رگ هايش در ابديت مي تپيد

و ريشه نگاهم در تار و پودش مي سوخت

اين بار

هنگامي كه سايه لنگر ساعت

از روي تصوير جان گرفته من گذشت

بر شن هاي روشن بيابان چيزي نبود

فرياد زدم:

تصوير بازده!

و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست

 

***

 

سايه دراز لنگر ساعت

روي بيابان بي پايان در نوسان بود:

ميآمد،مي رفت

ميآمد،مي رفت

و نگاه انساني به دنبالش مي دويد

لینک به دیدگاه

sohrabaa.jpg

 

امشب

در یک خواب عجیب

رو به سمت کلمات

باز خواهد شد ...

باد چیزی خواهد گفت !

سیب خواهد افتاد !

روی اوصاف زمین خواهد غلتید ؛

تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت ؛

سقف یک وهم فرو خواهد ریخت !

چشم

هوش محزون نباتی را خواهددید

پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید

راز سر خواهد رفت !

ریشه زهد زمان خواهد پوسید !

سر راه ظلمات

لبه صحبت آب

برق خواهد زد

باطن آینه خواهد فهمید ...

امشب

ساقه معنی را

وزش دوست تکانخواهدداد

بهت پرپر خواهد شد !

ته شب یک حشره

قسمت خرم تنهایی را

تجربه خواهد کرد

داخل واژه صبح

صبح خواهد شد...!

لینک به دیدگاه

شب سرشاری بود

رود از پای صنوبرها تا فراتر می رفت

دره مهتاب اندود و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود

در بلندی ها ما

دورها گم سطح ها شسته و نگاه از همه شب نازک تر

دست هایت ساقه سبز پیامی را میداد به من

و سفالینه انس با نفسهایت آهسته ترک می خورد

و تپش هامان می ریخت به سنگ

از شرابی دیرین شن تابستان در رگ ها

و لعاب مهتاب روی رفتارت

تو شگرف تورها و برازنده خاک

فرصت سبز حیات به هوای خنک کوهستان می پیوست

سایه ها بر می گشت

و هنوز در سر راه نسیم

پونه هایی که تکان می خورد

جنبه هایی که به هم می ریخت

لینک به دیدگاه

می خروشد دریا

هیچ کس نیست به ساحل پیدا

لکه ای نیست به دریا تاریک

که شود قایق

اگر اید نزدیک

مانده بر ساحل

قایقی ریخته شب بر سر او

پیکرش را ز رهی ناروشن

برده درتلخی ادراک فرو

هیچ کس نیست که آید از راه

و به آب افکندش

و در این وقت که هر کوهه ی آب

حرف با گوش نهان می زندش

موجی آشفته فرا می رسد

از راه که گوید با ما

قصه یک شب طوفانی را

رفته بود آن شب ماهی گیر

تا بگیرد از آب

آنچه پیوندی داشت

با خیالی درخواب

صبح آن شب که به دریا موجی

تن نمی کوفت به موجی دیگر

چشم ماهی گیران دید

قایقی را به ره آب که داشت

بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر

پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش

به همان جای که هست

در همین لحظه غمناک به جا

و به نزدیکی او

می خروشد دریا

وز ره دور فرا میرسد آن موج که می گوید باز

از شبی طوفانی

داستانی نه دراز

لینک به دیدگاه

دستي افشان تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد هر قطره شود

خورشيدي

باشد كه به صد سوزن نور شب ما را بكند روزن روزن

ما بي تاب و نيايش بي رنگ

از مهرت لبخندي كن

بنشان بر لب ما

باشد كه سرودي خيزد در خور نيوشيدن تو

ما هسته پنهان تماشاييم

ز تجلي ابري كن بفرست كه ببارد بر سر ما

باشد كه به شوري بشكافيم باشد كه بباليم و به خورشيد تو پيونديم

ما جنگل انبوه دگرگوني

از آتش همرنگي صد اخگر برگير برهم تاب بر هم پيچ

شلاقي كن و بزن بر تن ما

باشد كه ز خاكستر ما در ما جنگل يكرنگي بدر آرد سر

چشمان بسپرديم خوابي لانه گرفت

نم زن بر چهره ما

باشد كه شكوفا گردد زنبق چشم و شود سيراب از تابش تو و فرو افتد

بينايي ره گم كرد

ياري كن و گره زن نگه ما و خودت با هم

باشد

كهتراود در ما همه تو

ما چنگيم : هر تار از ما دردي سودايي

زخمه كن از آرامش ناميرا ما را بنواز

باشد كه تهي گرديم آكنده شويم از والا نت خاموشي

آيينه شديم ترسيديم از هر نقش

خود را در ما بفكن

باشد كه فراگيرد هستي ما را و دگر نقشي ننشيند در ما

هر سو مرز هر سو نام

رشته كن از بي شكلي گذران از مرواريد زمان و مكان

باشد كه به هم پيوندد همه چيز باشد كه نماند مرز نام

اي دور از دست ! پرتنهايي خسته است

كه گاه شوري بوزان

باشد كه شيار پريدن در تو شود خاموش

لینک به دیدگاه

ماه بالای سر آبادی است

اهل آبادی در خواب

روی این مهتابی ، خشت غربت را می بویم.

باغ همسایه چراغش روشن ،

من چراغم خاموش .

ماه تابید به بشقاب خیار ، به لب کوزه آب .

غوک ها میخوانند .

مرغ حق هم گاهی .

کوه نزدیک من است : پشت افراها ، سنجدها .

و بیابان پیداست .

سنگ ها پیدا نیست ، گلچه ها پیدا نیست .

سایه هایی از دور ، مثل تنهایی آب ، مثل آواز خدا پیداست .

نیمه شب باید باشد .

دب اکبر آن است : دو وجب بالاتر از بام .

آسمان آبی نیست ، روز آبی بود .

یاد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم .

یاد من باشد فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم ،

طرحی از جاروها ، سایه هاشان در آب .

یاد من باشد ، هر چه پروانه می افتد در آب ، زود از آب در آرم .

یاد من باشد فردا لب جوی ، حوله ام را هم با چوبه بشویم .

یاد من باشد که تنها هستم .

ماه بالای سر تنهایی است.

لینک به دیدگاه

روشن است آتش درون شب

 

وز پس دودش

 

طرحی از ویرانه های دور

 

گر به گوش آید صدایی خشک

 

استخوان مرده می لغزد درون گور

 

دیرگاهی ماند اجاقم سرد

 

و چراغم بی نصیب از نور

 

خواب درمان را به راهی برد

 

بی صدا آمد کسی از در

 

در سیاهی آتشی افروخت

 

بی خبر اما

 

که نگاهی درتماشا سوخت

 

گرچه می دانم که چشمی راه دارد به افسون شب

 

لیک می بینم ز روزن ها خوابی خوش

 

آتشی روشن درون شب

لینک به دیدگاه

خشت می‌افتد از این دیوار.

رنج بیهوده نگهبانش برد.

دست باید نرود سوی کلنگ ،

سیل اگر آمد آسانش برد.

باد نمناک زمان می‌گذرد ،

رنگ می‌ریزد از پیکر ما.

خانه را نقش فساد است به سقف،

سرنگون خواهد شد بر سرما

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

غمی غمناک

شب سردی است ، و من افسرده.

راه دوری است ، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

 

می‌کنم ، تنها ، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها.

سایه‌ای از سر دیوار گذشت ،

غمی افزود مرا بر غم‌ ها.

 

فکر تاریکی و این ویرانی‌

بی خبر آمد تا با دل من

قصه‌ ها ساز کند پنهانی.

 

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر ، سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ برآرم از دل :

وای ، این شب چقدر تاریک است !

 

خنده‌ای کو که به دل انگیزم ؟

قطره‌ای کو که به دریا ریزم ؟

صخره‌ای کو که بدان آویزم ؟

 

مثل این است که شب نمناک است .

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من ، لیک ، غمی غمناک است.

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...
  • 4 ماه بعد...

و نترسیم از مرگ....

مرگ پایان کبوتر نیست

مرگ وارونه یک زنجره نیست

مرگ در ذهن اتاقی جاریست

مرگ در آب وهوای خوش اندیشه نشیمن دارد

مرگ در حنجره سرخ گلو میخواند

مرگ با خوشه انگور میاید به دهان

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است

مرگ گاهی ریحان میچیند

مرگ گاهی و دکا مینوشد

گاه در سایه نشستست به ما مینگرد

و همه میدانیم

ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است....

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...