رفتن به مطلب

برتولت برشت


Ariyayi-eng

ارسال های توصیه شده

برتولت برشت

 

Die Lösung

 

Nach dem Aufstand des 17. Juli

 

Ließ der Sekretär des Schriftstellerverbands

 

In der Stalinallee Flugblätter verteilen

 

Auf denen zu lesen war, daß das Volk

 

Das Vertrauen der Regierung verscherzt habe

 

Und es nur durch verdoppelte Arbeit

 

zurückerobern könne. Wäre es da

 

Nicht doch einfacher, die Regierung

 

Löste das Volk auf und

 

Wählte ein anders?

 

 

 

 

راه حل

 

بعد از جنبش١٧يولي

 

به دستور دبيرکانون نويسندگان

 

درخيابان استالين اعلاميه هائي پخش كردند

 

كه در آنها نوشته شده بود كه ملت

 

اعتماد دولت را به سخره گرفته است

 

و حالا بايد زحمتي مضاعف بكشد

 

تا آنرا دوباره كسب كند.

 

آيا بهتر نيست

 

كه دولت،ملت را منحل كرده

 

و به جاي آن ملت ديگري را انتخاب كند؟

لینک به دیدگاه

آقاي نخست وزير مشروب نمي خورد

آقاي نخست وزير دود نمي کشد

آقاي نخست وزير در خانه اي حقير اقامت دارد

ولي بيچارگان حتي خانه ي حقيري هم ندارند .

کاش گفته مي شد :

آقاي نخست وزير مست است

آقاي نخست وزير دودي است

اما حتي يک فقير ميان مردم نيست .

لینک به دیدگاه

بیا جلو! شنیدیم‌ آدم‌ِ خوبی‌ هستی‌!

شنیدیم‌ فروشی‌ نیستی‌!

مث‌ِ صاعقه‌یی‌ُ نمی‌شه‌ صاحابت‌ شُد!

می‌گن‌ رو حرفت‌ می‌مونی‌!

چی‌؟ حرفات‌ حَقّه‌؟

کدوم‌ حرفا؟

واسه‌ خاطرِ کدوم‌ حاکم‌ یقه‌ جِر می‌دی‌؟

مُخت‌ واسه‌ کی‌ کار می‌کنه‌؟

فکرِ سودِ خودت‌ نیستی‌؟

پَس‌ می‌خوای‌ کیسه‌ی‌ کی‌ُ پُر کنی‌؟

تو یه‌ رفیق‌ِ خوبی‌ُ یه‌ آدم‌ِ حسابی‌!

حالا گوش‌ بده‌:

ما می‌دونیم‌ تو دُشمنمونی‌ُ واسه‌ همین‌،

می‌خوایم‌ کلَکت‌ُ بکنیم‌!

ولی‌ چون‌ خیلی‌ خوبی‌، تو رُ پای‌ یه‌ دیوارِ خوب‌ می‌ذاریم‌ُ

با فِشنگای‌ خوبی‌ که‌ از تُفنگای‌ خوب‌ درمی‌رَن‌

تیربارونت‌ می‌کنیم‌!

بعد با یه‌ بیل‌ِ خوب‌، می‌کنیمت‌ زیرِ گِل‌!

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

آقای کوینر شهرb را به شهر aترجیح میداد و میگفت:

در شهرa به من عشق میورزیدند اما در شهرb مرا دوست داشتند.

در شهرa به من سود میرساندند اما در شهرb به من نیاز داشتند.

در شهرa مرا به سر میز دعوت میکردند اما در شهر bمرا به داخل آشپزخانه فرا خواندند.

لینک به دیدگاه

بعضی آدما مثل دریا هستند.دریا با هر وزش باد تغییر میکند اما نه بزرگتر میشود و نه کوچکتر.رنگش هم تغییری نمیکند.نه زمخت تر میشود و نه لطیف تر.اما هرگاه باد نمیوزد آرام گشته و سر جای خود بر میگردند.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 2 ماه بعد...

من، برتولت برشت؛ اهل جنگل‌های سیاهم

مادرم، وقتی در بطنش بودم

مرا به شهرها آورد،‌ و سرمای جنگل‌ها

تا روز مرگ در من خواهد ماند.

در شهر آسفالت خانه دارم.

از روز ازل پابند آیین مرگم:

پابند روزنامه‌ها و توتون و تلخابه.

بدگمان، تنبل و سرانجام خوشنود.

 

 

با مردم، مهربانم

به سنت ایشان، کلاهی اطو شده بر سر می‌گذارم

می‌گویم:آنها جانوران بسیار گندی هستند

و می‌گویم:مهم نیست. من خود نیز چنینم

 

 

روی صندلی‌های راحتی،پیش از نیمروزها

چند زن را کنار خویش می‌نشانم

و خاطر آسوده نگاهشان می‌کنم و می‌گویم

درمن کسی هست که بر او امیدی نمی‌توان بست

 

تنگ غروب،مردان را گرد خود می‌آورم

ما یکدیگر را "نجیب‌زاده" می‌نامیم

آنها پاهایشان را روی میز من دراز می‌کنند

و می‌گویند:"وضع ما بهتر خواهد شد."و من

نمی‌پرسم: کی؟

 

 

634502309416870000.jpg

لینک به دیدگاه

کمونیست ها را گرفتند

من چیزی نگفتم چون من کمو نیست نبودم

کارگران و نمایندگان سندیکا را گرفتند

من چیزی نگفتم

چون من نماینده سندیکا نبودم

کاتولیک ها را گرفتند من چیزی نگفتم

چون من پروتستان بودم

سرانجام برای گرفتن من آمدند

دیگر کسی نمانده بود که چیزی بگوید

لینک به دیدگاه
  • 8 ماه بعد...

*عشق به چه كسى؟

شايع بود كه هنرپيشه‌ى زنى‌ به نام z بهدليل عشق نافرجام خودكشى‌ كرده است. آقاى كوينر گفت:« به دليل عشق به خويشتن، خودرا كشته است. او نتوانست عاشق آقاى xباشد، وگرنه چنين عملى را هيچ‌گاه نسبت به او مرتكب نمى‌شد. عشق يعنى آرزوى آفريدنچيزى با توانايى‌هاى ديگران. علاوه بر اين بايد ديگران به تو احترام بگذارند و بهتو تمايل داشته باشند. و اين را مى‌توان هميشه به دست آورد. اين خواسته كه فراتراز اندازه دوستت بدارند، به عشق حقيقى مربوط نمى‌گردد. خودشيفتگى دليل است براىكشتن خود.

لینک به دیدگاه

*جوانك بى‌فريادرس

آقاى ك. درباره‌ى تحمل بى‌عدالتى و دم‌نزدن‌ سخن مى‌گفت و داستان زير را تعريفكرد: شخصى از خيابان مى‌‌گذشت، از جوانكى‌ كه سر راه‌ش بود و گريه مى‌كرد علتناراحتى‌اش را پرسيد: جوانك گفت: « براى‌ رفتن به سينما 2 سكه جمع كرده بودم اماجوانى آمد و يك سكه را از دستم قاپيد» سپس با دست، به جوانى كه كمى دورتر از آن‌هاايستاده بود اشاره كرد. آن مرد از او پرسيد: « براى كمك فرياد نزدى؟» جوانك گفت:چرا، و صداى‌ هق‌هق او شديدتر شد. مرد كه او را با مهربانى نوازش مى‌كرد، ادامهداد: هيچ‌كس صداى تو را نشنيد؟ جوانك گريه‌كنان گفت: نه. مرد پرسيد: ديگر بلندتراز اين نمى‌توانى‌ فرياد بزنى؟ جوانك گفت: نه! و از آن‌جا كه مرد لبخند مى‌زد بااميد تازه‌اى‌ به او نگاه كرد.«پس اين يكى‌ را هم بى‌خيال شو!» اين را گفت و آخرينسكه را هم از دست‌ش گرفت و با بى‌توجهى به را‌ه‌ش ادامه داد و رفت.

لینک به دیدگاه

هر صبح

به بازار می‌روم برای به‌دست آوردن روزی

جایی‌که دروغ فروخته می‌شود

امیدوارانه

جایی در صف فروشندگان برای خود

دست و پا می‌کنم

 

لینک به دیدگاه

*مرد سوار قطار پرمسافريشد؛ مردم مثل ماهي هاي كنسروي به هم تكيه داده بودند، او دركوپه اي را باز كرد؛بلافاصله از درون كوپه در را بستند. مرد دوباره در را باز كرد. مردي چاق را همراهدو زن ديد كه حسابي جا خوش كرده بودند؛ هركدام بچه اي در بغل داشته و تكان تكان ميدادند. مرد چاق با دلخوري گفت «در را ببنديد، اينجا كوپه معلولين جنگي است.»

مسافربه ناچار مدتي مثل ماهي كنسروي در راهرو دوام آورد؛ حدوددوساعت؛ سپس با تلاش بسيار دوباره در را باز كرد وگفت «خيلي ببخشيد! اين صندلي هاخالي هستند. اصلاً شما مدارك لازم همراهتان هست؟» هربار كه در باز مي شد، مرد چاقهم از جايش بلند مي شد: «چطور مگه، همين طوري نمي شود فهميد؟ شما نمي توانيد وارداين كوپه بشويد جانم!» مسافركه مرد جواني بود نگاهي جدي به صورت او انداخت و پاسخداد: « واقعاً شما متوجه نيستيد كه اين رفتار تان نوعي بي ملاحظگي است؟ »

مرد چاق بازهم سعي كرد در را ببندد، اما مسافر جوان پايش را جلودرگذاشت؛ درواقع براي او وارد كوپه شدن و نشستن مهم نبود، ولي رفتار سرنشينان كوپهرا هم صحيح نمي دانست؛ براي همين هم نمي خواست كوتاه بيايد. اين همان احساس عدالتخواهي خاص سنين جواني است. مسافر جوان گفت «اين جعبه را برداريد ، من مي خواهمهمين جا بنشينم!» مرد چاق درحالي كه دانه هاي درشت عرق بر پيشاني اش نقش بسته بوددوباره از جايش بلند شد: «با اين خانم ها كمي احساس همدردي داشته باشيد آقا! بچههايي كه مي بينيد را بايد مدام تكانشان داد!» مسافر جوان پاسخ داد «يعني مي خواهيدمن سرپا بايستم؟ خب البته خيلي هم خوب مي توانم بايستم، ولي اين كار را نمي كنم.چون درست نيست.» مرد چاق آخرين تلاش خود را به كار بست: «آخر بچه ها مدام گريه ميكنند ومايه آزردگي شما مي شوند!» ؛مسافر جوان نشست. از آرامش خبري نبود. كوپه،نيمه تاريك بود و زنها بچه ها را تكان مي دادند و بچه ها يك نفس جيغ مي كشيدند.ولي مسافر جوان در درون خود ا حساس خرسندي مي كرد چون حق پيروز شده بود!

او نشست؛ تا پايان سفر؛ راحت جا خوش كرد.

سه روز بعد مخملك گرفت و مريض شد و ديگرهيچ وقت سلامتي خود را بازنيافت.

بچه هاي داخل كوپه، همه مخملك داشتند.

لینک به دیدگاه

*فرم و محتوا

آقاى كوينر تابلوى نقاشى‌اى را نگاه مى‌كرد كه چند موضوع را در يك فرم بسيار من‌درآوردىعرضه كرده بود. آقاى ك. گفت: تعدادى از هنرمندان، مانندفيلسوفان به دنيا مى‌نگرند.در كار اين گروه به هنگام كوشش در راه فرم، محتوا از دست مى‌رود. زمانى پيشباغبانى كار مى‌كردم. قيچى باغبانى را به دستم داد تا يك درخت‌غار را هرس كنم.درخت داخل گلدانى قرار داشت و آن را براى جشن‌ها كرايه مى‌دادند. درخت بايد به شكلكره در‌مى‌آمد. بلافاصله شروع به قطع شاخه‌هاى زايد آن كردم، اما هرچه كوشيدم تااز آن شكلى كروى به دست آيد موفق به اين كار نشدم. يك بار از اين‌طرف زيادى از حدآن را قيچى مى‌كردم و بار ديگر از آن طرف. سرانجام وقتى آن را به شكل كره درآوردم،بسيار كوچك شده بود. باغبان نوميدانه گفت: «خب، كروى‌شكل هست اما كو درخت‌‎غارش؟»

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

اگر كوسه ماهی‌ها، انسانبودند،

دختر كوچولوى مهمان‌دار كافه از آقاي كوينر پرسيد :" اگر كوسه ماهى‌ها انسانبودند، آن وقت نسبت به ماهى‌هاى كوچولو مهربان‌تر نبودند ؟"

او درپاسخ گفت: يقيناً، اگر كوسه‌ماهى‌‌ها انسان بودند براى ماهى‌هاى كوچك دستورساخت انبارهاى بزرگ مواد غذايى را مى‌دادند. اتاقك‌هايى مستحكم، پُرازانواع واقسامخوراكى، ازگياهى گرفته تا حيوانى. ترتيبى مى‌دادند تا آب اتاقك‌ها هميشه تازه باشدو مى‌كوشيدند تا تدابير بهداشتى كاملاً رعايت گردد. به طورمثال اگر باله‌ى يكىازماهى‌‌هاى كوچك جراحتى برمى‌داشت، بلافاصله زخم‌ش پانسمان مى‌گرديد، تا مرگ‌شپيش از زمانى نباشد كه كوسه‌ها مى‌خواهند. براى جلوگيرى از افسردگى ماهى‌‌هاىكوچولو، هرازگاهى نيز جشن‌هايى برپا مى‌كردند. چرا كه ماهى‌هاى كوچولوى شاد خوشمزه‌تراز ماهى‌هاى افسرده هستند. طبيعى است كه دراين اتاقك‌هاى بزرگ مدرسه‌هايى نيز وجوددارد. در اين مدرسه‌ها چگونگى شنا كردن در حلقوم كوسه‌ها، به ماهى‌‌هاى كوچولوآموزش داده مى‌شد. به طور مثال آن‌ها به جغرافى نياز داشتند، تا بتوانند كوسه ماهى‌هاىبزرگ و تنبل را پيدا كنند كه گوشه‌يى افتاده‌اند. پس‌ از آموختن اين نكته، موضوعاصلى تعليمات اخلاقى ماهى‌‌هاى كوچك بود. آنها بايد مى‌آموختند كه مهم‌ترين وزيباترين لحظه براى يك ماهى كوچك لحظه‌ى قربانى شدن است. همه‌ى ماهى‌هاى كوچك بايدبه كوسه ماهى‌ها ايمان واعتقاد راسخ داشته باشند. بخصوص هنگامى‌كه وعده مى‌دهند،آينده‌اى زيبا و درخشان براى‌شان مهيا مى‌كنند .

به ماهى‌‌هاى كوچولو تعليم داده مى‌شد كه چنين آينده‌اى فقط با اطاعت و فرمانبردارى تضمين مى‌شود و از هر گرايش پستى، چه به صورت ماترياليستى چه ماركسيستى و حتىتمايلات خودخواهانه پرهيز كنند و هرگاه يكى ازآن‌ها چنين افكارى را از خود بروزداد، بلافاصله به كوسه‌ها خبر داده شود . اگر كوسه‌ماهى‌‌ها انسان بودند، طبيعىبود كه جنگ راه مى‌‌انداختند تا اتاقك‌ها و ماهى‌هاى كوچولوى كوسه ماهيهاى ديگر رابه تصرف خود درآورند. دراين جنگها ماهى‌‌هاى كوچولو براى‌‌شان مى‌جنگيدند و مى‌آموختندكه بين آن‌ها وماهى‌هاى كوچولوى ديگر كوسه‌ها تفاوت فاحشى وجود دارد. ماهى‌‌هاىكوچولو مى‌خواستند به آن‌ها خبر دهند كه هرچند به ظاهر لالند، اما به زبانهاىمختلف سكوت مى‌كنند و به‌همين دليل امكان ندارد زبان همديگر را بفهمند. هر ماهىكوچولويى كه در جنگ شمارى از ماهى‌‌هاى كوچولوى دشمن را كه به زبان ديگرى ساكتبودند، مى‌كشت نشان كوچكى از جنس خزه‌ى دريايى به سينه‌اش سنجاق مى‌كردند و به اولقب قهرمان مى‌دادند.

اگر كوسه‌ها انسان بودند، طبيعي بود كه در بين‌شان هنر نيز وجود داشت. تصاويرزيبايى مى‌آفريدند كه در آنها، دندانهاى كوسه‌ها دررنگ‌هاى بسيار زيبا و حلقوم‌هايشانبه‌عنوان باغهايى رويايى توصيف مى‌گرديد كه در آنجا مى‌شد حسابى خوش گذراند. نمايش‌هاىته دريا نشان مى‌دادند كه چگونه ماهى‌هاى كوچولوى شجاع، شادمانه درحلقوم كوسه ‌ماهى‌هاشنا مى‌كنند و موسيقى آنقدر زيبا بود كه سيلى ازماهى‌هاى كوچولو با طنين آن، جلوىگروه‌هاى پيشاهنگ، غرق در رويا و خيالات خوش، به حلقوم كوسه‌ها روانه مى‌شدند .

اگر كوسه ماهى‌ها انسان بودند، مذهب نيز نزد آنها وجود داشت. آنان ياد مى‌گرفتندكه زندگى واقعى ماهى‌هاى كوچك، تازه در شكم كوسه‌ها آغاز مى‌شود. ضمناً وقتى كوسهماهى‌‌ها انسان شوند، موضوع يكسان بودن همه‌ى ماهى‌هاى كوچك، به مانند آنچه كهامروز است نيز پايان مى‌يابد. بعضى ازآن‌ها به مقام‌هايى مى‌رسند و بالاتر ازسايرين قرار مى‌گيرند. آن‌هايى كه كمى بزرگ‌ترند حتى اجازه مى‌يابند، كوچك‌ترها راتكه پاره كنند. اين موضوع فقط خوشايند كوسه‌ماهى‌‌هاست، چون خود آنها بعداً اغلبلقمه‌هاى بزرگ‌ترى براى خوردن دريافت مى‌كنند. ماهى‌‌هاى بزرگ تر كه مقامى دارندبراى برقرار كردن نظم در بين ماهى‌هاى كوچولو مى‌كوشند و آموزگار، پليس ، مهندس درساختن اتاقك يا چيزهاى ديگر مى‌شوند. و خلاصه اينكه اصلاً فقط هنگامى در زير دريافرهنگ به وجود مى‌آيد كه كوسه ماهى‌ها انسان باشند .

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

برایم بنویس ، چه تنت هست ؟ لباست گرم هست ؟

برایم بنویس چطوری می خوابی ؟ جایت نرم هست ؟

برایم بنویس ، چه شکلی شده ای ؟ هنوز مثل آن وقت ها هستی ؟

برایم بنویس ، چه کم داری ؟ بازوان مرا ؟

 

برایم بنویس حالت چطور است ؟ خوش می گذرد ؟

برایم بنویس ، آن ها چه می کنند ؟ دلیریت پا برجاست ؟

برایم بنویس ،چه کار می کنی ؟ کارت خوب است ؟

برایم بنویس ، به چه فکر می کنی ؟ به من ؟

 

مسلماً فقط من از تو می پرسم

و جواب ها را می شنوم که از دهان و دستت می افتند

اگر خسته باشی ، نمی توانم

باری از دوشت بردارم .

اگر گرسنه باشی ، چیزی ندارم که بخوری .

و بدین سان گویا از جهان دیگری هستم

چنان که انگار فراموشت کرده ام

لینک به دیدگاه

می خواهم با کسی بروم که دوستش می دارم.

 

نمی خواهم بهای همراهی را با حساب و کتاب بسنجم.

 

یا در اندیشه ی خوب و بدش باشم.

 

نمی خواهم بدانم دوستم می دارد یا نمی دارد.

 

می خواهم با کسی بروم که دوستش می دارم.

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

مادرم.

زمانی که دیده فروبست، به دلِ خاکش سپردند.

پس از او، باز گل ها می رویند و مرغان می خوانند.

او، آن لاشه، بر خاک، هیچ سنگینی نکرد.

چه اندازه درد می بایست،

تا او این چنین سبک شود؟

 

برتولت برشت

من،برتولت برشت پاره نخست

لینک به دیدگاه

با من به جورجیا بیا

بنگر این شهر را و ببین

که فرتوت است.

به یاد آر که روزگاری، چگونه محبوب بود.

اکنون با چشم درون به آن منگر

به سردی بنگر و بگو

که فرتوت است.

با من به جورجیا بیا

تا شهری نو در آن بنا کنیم.

و زمانی که این شهر نیز به سر آید

ما، در آن جا، نخواهیم ماند.

بنگر این زن را ببین

که سخت سرد است.

به یاد آر که روزگاری چه زیبا بود.

اکنون با چشم درون در آن منگر

که چه پیر است.

با من به جورجیا بیا

بگذار در آن جا،

در پی زنان خوب رو باشیم

و زمانی که آنان

نیز پیر شوند

ما، در آن جا، نخواهیم ماند.

.

.

بنگر اندیشه هایت را و ببین

که کهنه اند.

به یاد آر که روزگاری چه نو بودند.

اکنون با چشم درون در آن منگر

به سردی بنگر و بگو

که کهنه اند.

با من به جورجیا بیا

در آن جا خواهی دید

بسیاری اندیشه های نو را

و زمانی که این اندیشه ها

نیز کهنه شوند

ما، در آن جا، نخواهیم ماند.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...