رفتن به مطلب

راینر ماریا ریلکه


ارسال های توصیه شده

راینر ماریا ریلکه از مهم‌ترین شعرای قرن بیستم آلمان است.

 

pd2285047.jpg

زندگی نامه شاعر:

http://www.noandishaan.com/forums/thread91811.html#post993893

 

 

 

[h=2]دلدادگی[/h]چنان از حضورت سرشارم

رز شکفته

که دلدادگی، تو را

به سرخوشی جانم می‌کشد.

 

 

 

عطر تو را چنان چون تمامیت زندگی

به سینه فرو می‌برم

و خودم را یاری می‌پندارم

به کمال.

 

 

 

لینک به دیدگاه

[h=2][/h]برگ ها می ریزند، انگار از جایی دور در بالا می افتند،

گویی باغ های میوه بالا در فضا می مردند.

هر برگ می افتد گویی که اشاره می کرد "نه".

 

و امشب زمین سنگین در تنهایی

از تمام ستارگان دیگر جدا می شود.

 

همه ی ما در حال سقوط کردن هستیم. این دست این جا در حال سقوط است.

و به آن دیگری نگاه کن. این در تمام آن هاست.

 

و هنوز کسی هست، کسی که دستانش

بی نهایت آرام، تمام این سقوط را نگه داشته است.

لینک به دیدگاه

می‌خواهی ای رز

جلوه‌ی مضاعف هدایایمان باشی؟

هدیه‌ای که با تو تا مرز خوشبختی می‌رود

آیا باز پس می‌گردد؟

تو را بارها دیده‌ام،خشک و خوشبخت

- هر گلبرگ خلعتی‌ست –

در جعبه‌ای معطر، کنار طره‌ی گیسویی

یا لای کتابی که بارها تنهایی خوانده‌ایم.

لینک به دیدگاه

رز تنها، هم‌سنگ تمام رزها

اما بی‌همتاست، بی‌عیب است

لفظی‌ست منعطف

محصور میان متن اشیاء.

بی‌وجودش

رویاهایمان را چطور بگوییم

و مکث‌های کوتاه دلخواه را

در گذرهای بی‌پایان؟

لینک به دیدگاه

بعد از اینکه تمام روز باد می‌وزد

شب در آرامشی ابدی

چون نگاری رام در می‌رسد.

همه چیز آرام می‌شود،پاک...

نور و طلا در افق می‌انبارد

نقش برجسته‌ی زیبای ابرها.

لینک به دیدگاه

تنهایی

چون باران

شامگاهان برمی خیزد از دریا

از هامونهای پرت و دور افتاده

و می ریزد آنگاه

بر روی شهر

می بارد تنهایی

در این ساعات حال و بی حالی

وقتی کوچه ها به صبح می رسند

وقتی که جفتهایی

بی آنکه چیزی بیابند در یکدیگر

نومید و غمین

از هم جدا می شوند

وقتی آنان که نفرت از هم دارند

به ناچار همبستر می شوند ،

آنگاه تنهایی با رود ها همراه خواهد شد

مترجم : آیدین عالی نژاد

 

پ.ن:می بارد تنهایی:ws37:

لینک به دیدگاه

راه در باغ

تیره

مانند آبشخور ی دراز

بی سروصدا

لابلای شاخه های نرم

پیچ وتابی از دست رفته

آه، و ماه

و ماه

نیمکت ها، به شکوفه نشسته

از

نزدیک شدن ِ درنگ آمیز اش

سکوت ،چه می رَمانَدَ اش.

بیدار شدی آن بالا اینک؟

ستاره بار و محسوس

پنجره روبروی ات ایستاده.

دست های بادها خجالت زده

بر چهره ی نزدیک ات

دور افتاده ترین شب.

 

ترجمه ای از پرستو ارستو

پ.ن:بی افسار می رمانداش:ws37:

سکوت ،چه می رَمانَدَ اش.

بیدار شدی آن بالا اینک؟

لینک به دیدگاه

کتاب معروفی که این نویسنده مولفش بوده.

نامش هست ساعات. که در بخش های مختلف است.:ws37:

منبع سایت:

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

شعر دارای پی نوشتهایی هست که در انتهای هر قسمت با اعداد اونها مشخص می شه:ws37:

کتاب یکم به نام از زندگانی رهبانی

 

۱) آنگاه خم می‌شود ضربه ی ساعت و می‌نوازدم

 

با ضربه ی فلزی زلالش:

 

خاطرم می‌لرزد. احساس می‌کنم: می‌توانم

 

و روز متجسم را لمس می‌کنم

 

پیش از آنکه بنگرمش، چیزی هنوز به کمال نبود،

 

شدنی، خاموش ایستاد.

 

نگاه‌هایم رسیده اند[به کردار میوه ای] و چون نوعروسی

 

هرکس را هر چه که بخواهد، فرا می‌رسد

 

عدم برایم بس ناچیز است، با این همه دوستش می‌داشتم.

 

که گاه بر زمینه ی زرین و فراخ

 

خود را بر می‌کشد، و نمی‌دانم

 

روان کیست که از هم می‌گسلد…

 

۲) زندگی ام را می‌زیم، در حلقه‌های بزرگ شونده ای

 

که خویش را بر اشیاء فرو می‌کشند.

 

شاید[حلقه ی] واپسین را نتوانم به کمال برسانم،

 

اما آن را خواهم آزمود.

 

گرد خدا می‌گردم، گرد آن برج کهن،

 

هزاره‌هاست می‌گردم؛

 

و هنوز نمی‌دانم: شاهینم، توفانم،

 

یا ترانه ای بزرگ.

 

۳) بسی برادر در سوتان[۲] دارم،

 

در جنوب، که در صحن صومعه‌ها تمشک بنان می‌رویند.

 

می‌دانم تندیس مریم‌ها[۳]شان چه انسانی نقش شده اند،

 

و اغلب در رؤیای تیسینی[۴] جوانم

 

که به دستیاری شان خداوند اخگر می‌شود.

 

و آنگاه که در خویش خم می‌شوم نیز:

 

خدایم تاریک است، چونان بافه ای

 

از صدها ریشه که خموشانه می‌نوشد.

 

جز این چیزی نمی‌دانم، که خویش را تنها

 

از گرمایش بر می‌کشم، زیرا که شاخسارانم به تمامی

 

در ژرفا می‌آسایند و تنها، در باد می‌جنبند.

لینک به دیدگاه

۴)ما را رخصت نقش کردنت با توانمندی خود نیست

 

ای فروشونده ای که بامداد از تو بر آمد.

 

ما از پوسته ی رنگ‌های کهن ات، می‌آوریم خطوط همسان و

 

پرتو‌های همسانت، که بدانان قدیس تو را می‌نهاند.

 

تصاویری می‌سازیم پیشاپیش ات چون دیوارها

 

چنان که هزاران حصار گردت را می‌گیرند.

 

زیرا که دستهای پارسامان می‌نهانندت،

 

خود آنگاه که دل‌هامان آشکارت می‌نگرند.

 

۵) دوستدار ساعات تاریک گوهر خویش ام،

 

که در آن حس‌هایم به ژرفا فرو می‌شوند،

 

در آنها، همچنانکه در نامه‌های قدیمی

 

زندگی روزانه ام را زیسته

 

و چنان افسانه ای دور و پابرجا، یافته ام.

 

هم از آنهاست که واقف می‌شوم جایی ست مرا

 

برای زیستن بی زمان و پهنه ی دیگری

 

و گاهگاهی چنان درختم

 

بالغ و نجواگر، بر مغاکی

 

رؤیایی را متحقق می‌کند، که کودکِ درگذشته

 

(ریشه‌های گرم محصورش کرده اند)

 

در اندوهان و آوازهاش از کف داد.

 

۶) تو، همسایه ی خدا، گاهگاهی اگر

 

در شبی دراز با به در کوفتن ِ سختم می‌آزارم ات-

 

از این روست که به ندرت می‌شنوم نفس‌هایت را

 

و می‌دانم: تو در راهرو تنهایی.

 

و هنگامی‌که تو به چیزی نیازمندی، کسی نیست آنجا

 

که در پاسخ کورمال کورمال دستت نوشیدنی یی پیشکش ات کند:

 

همواره گوش فرا می‌دارم، اندک نشانی بده!

 

من بس نزدیکم.

 

تنها دیوار نازکی ست از اتفاق در میانه ی ما

 

زیرا که تواند بود:

 

بانگ دهان تو یا من-

 

و دیوار فرو می‌رُمبد

 

بی همهمه و آوا.

 

از تصاویرت پرداخته است، آن دیوار

 

و تصاویرت چنان نام‌هایند فرا رویت

 

و هنگامی‌که روشنایی در من فرو میرد، به دمی؛

 

با آنچه ژرفایم تو را باز می‌شناسد،

 

چونان درخششی بر قابش تباه می‌شود.

 

و حس‌هایم که به سرعت فلج می‌شوند

 

بی وطن اند و از تو جدا!

لینک به دیدگاه

۷) اگر که تنها یکبار سکوتی به تمامی‌رخ نماید.

 

اگر که اتفاق و تقریب

 

خاموش گردد و خنده ی همسایگی؛

 

و همهمه ی حس‌هایم

 

چندان مانع ام نشوند در بیداری:-

 

می‌توانم در اندیشه ای هزارلا

 

تا کرانه ات به تو بیندیشم و

 

مالک ات شوم (تنها به درازنای تبسمی)،

 

تا پیش کش ات کنم همه ی زندگی را

 

به نشان سپاس.

 

۸) درست از آن رو می‌زیم که قرن می‌گذرد.

 

از برگی بزرگ حس می‌کنیم بادی را

 

که خداوند و تو و من توصیف کرده است

 

و در دستهای بیگانه ای در فراز می‌چرخد.

 

ما درخشش جهتی نو را احساس می‌کنیم

 

که بر آن همه چیزی، شدن می‌تواند.

 

نیروهای خاموش، گستردگی خویش را می‌آزمایند،

 

و تاریک، در هم می‌نگرند.

 

۹) این همه را من از کلام تو می‌خوانم،

 

از تاریخچه حرکات و ایما‌هایی

 

که با آن، دست‌هایت گِردِ شدن

 

حلقه میزد، محدود کننده، گرم و فرزانه وار.

 

تو زیستن را بلند آوا و مردن را آرام می‌گفتی.

 

و مدام تکرار می‌کردی: هستن.

 

اما پیش از نخستین مرگ، قتل فراز آمد.

 

آنگاه شکافی در دوایر بالغ ات رخ نمود

 

و فریاد بر آمد

 

و بَر دَراند آواهایی را

 

که هماره گرد هم می‌آمدند

 

تا تو را وا گویند

 

تا تو را بِکشَند

 

بر ُپِِلِ هر مغاک.-

 

و آنچه آنان از آن زمان فراهم می‌کردند،

 

پاره‌هایی نام قدیِم تواند.

لینک به دیدگاه

۱۰) کودکِ پریده رنگ‌هابیل سخن می‌گوید:

 

من نیستم. برادرم چنانم کرد

 

که دیدگانم، ندید.

 

او روشنایی را آونگ کرد

 

چهره ام را با چهره اش فرو پوشاند.

 

اکنون تنهاست.

 

وگمانم هنوز هم باشد.

 

زیرا هیچکس با او آن نکرد،

 

که او با من کرد.

 

همگان راه مرا رفتند

 

همگان از خشم او فراز می‌آیند

 

همگان از او گم شده اند.

 

برادر بزرگم گمانم بیدار می‌شود.

 

چون اتهام زننده ای.

 

به من اندیشیده است شب

 

نه به او.

 

۱۱) ای تاریکی یی که از تو بر می‌آیم

 

دوسترت می‌دارم،

 

از اخگری که جهان را محدود می‌کند

 

و همچنان می‌درخشد

 

برای هرگونه مداری،

 

که بیرون از آن هیچ بوده ای، از او هیچ نمی‌داند.

 

اما تاریکی همه چیزی را به خود می‌کشد:

 

اشکال و شعله‌ها، حیوانات و مرا،

 

و بدانسان فرو می‌بلعد

 

آدمیان و قدرت‌ها را –

 

چنین است که نیرویی عظیم

 

در همسایگی من به نوسان درمی‌آید.

 

مرا به شب‌ها ایمانی ست.

 

۱۲) باوری ست مرا به همه ی هرگز ناگفته‌ها،

 

می‌خواهم یله سازم، پارساترین احساس‌هایم را

 

آنچه احدی پروای خواستنش نداشت،

 

به یکباره ناخواه، خواهانش می‌شوم.

 

گستاخی ست، خداوندا، عفوم کن.

 

اما تنها می‌خواهم بگویمت:

 

بهترین نیرویم باید چون رودسار[۵]ی شود

 

بی خشم و غضب؛

 

آری چنان که کودکانت دوست می‌دارند.

 

با این خیزاب‌های فراسو، با این مَصَب‌ها که در بازوان گشوده ام

 

به جانب دریای دامن گستر روان هست

 

با این بازگشتِ فزاینده

 

می‌خواهم که بازت شناسم، می‌خواهم از تو

 

خبر یابم، نه چنان که پیشترها دیگری

 

و این خودبینی است، پس بگذار خودبین باشم

 

در ازای نماز و نیازم،

 

که چنان جدی و تنهاست

 

برابر پیشانی ابری ات.

لینک به دیدگاه

۱۳) من بس تنها به جهان آمده ام، اما نه چندان تنها

 

تا هر ساعتی را تقدیس کنم.

 

من بس ناچیز به جهان آمده ام، اما نه بدان خُردی

 

تا در پیشگاهت چون شیئی باشم

 

تاریک و هوشیار[درست چنان که هست][۶]

 

خواستم رامی‌خواهم و می‌خواهم خواستم را

 

همراهی کنم به راه‌های کردار؛

 

و در دوران‌های سکوت و هرگونه تردیدی

 

می‌خواهم هنگامی‌که چیزی نزدیک می‌شود

 

در میان دانایان باشم

 

یا تنها.

 

می‌خواهم همواره تو را تمام رخ بازتابم

 

نمی‌خواهم هرگز کور باشم یا که فرتوت

 

تا تصویر سنگین و لرزانت را در خاطر نگه دارم.

 

می‌خواهم واشکوفم.

 

خمیده ماندن نمی‌خواهم،

 

زیرا آنجا که خمیده ام، ناراست بوده ام.

 

می‌خواهم حِسََّم را

 

در پیشگاهت بشناسم. می‌خواهم خود را وصف کنم

 

چنان تصویری که دیدم،

 

دراز آهنگ و دور،

 

چنان کلمه ای که دریافتمش،

 

چنان کوزه ی هر روزه ام،

 

چنان سیمای مادرم،

 

چنان کشتی یی،

 

که از دل مرگزاترین توفان

 

مرا به سفر بُرد.

 

۱۴) می‌بینی که بسیار می‌خواهم

 

شاید همه چیز:

 

تاریکای هر سقوط[۷] بی پایان

 

و هر فرا رفتن بازی لرزان نور را.

 

بسیاری می‌زیند و هیچ نمی‌خواهند

 

و از رهگذر انفعال ساده شان

 

به احساس‌های صیقلی مفتخر می‌شوند

 

تو را اما هر چهره ی خدمت گزار و

 

تشنه، شادمان می‌کند

 

شادمانت می‌کنند، همگانی

 

که تو را چنان افزاری به کار می‌برند.

 

تو هنوز سرد نه ای، و چندان دیر نیست

 

برای فرو رفتن در اعماق رودَر شدنت

 

آنجا که زندگی به آرامی‌آشکار می‌شود.

 

۱۵) ما بر تو با دستان لرزان، کار می‌کنیم

 

و اتم بر اتم می‌انباریم

 

اما که می‌تواند به کمال ات برساند

 

ای کلیسای بزرگ؟

 

رُم چیست؟

 

فرو می‌ریزد.

 

جهان چیست؟

 

خرد و خراب می‌شود.

 

زان پیش که رؤیاهایت گنبدی یابند

 

زان پیش که پیشانی درخشانت

 

از فرسنگها موزاییک بَر رَوَد.

 

اما گاه در رؤیا

 

می‌توانم منزلگاهت را فرا نگرم

 

از ژرفای آغازش

 

تا بام طلایی ستیغ اش.

 

و می‌بینم: حس‌هایم

 

می‌سازند و می‌پردازند

 

واپسین آرایه‌ها را.

لینک به دیدگاه

۱۶) از آنکه زمانی کسی تو را خواسته است

 

می‌دانم که رخصت خواستن ات را دارم

 

اگرچه از هرچه ژرفا سرباز می‌زنم:

 

هنگامی‌که کوه را زر در درون است

 

و هیچ کس را میل کاویدنش نیست

 

به یکباره آشکار می‌شود رودخانه ای

 

که چنگ می‌زند به سکوت سنگ‌ها

 

سنگ‌های سرشار.

 

نیز هنگامی‌که نمی‌خواهیم؛

 

خداوند، بالغ می‌شود[و می‌رسد به کردار میوه ای یا که درختی].

 

۱۷) آنکه با بسیاری یاوه‌های زندگی اش

 

آشتی می‌کند و سپاس مند

 

چنگ می‌زند به نشانی،

 

همان را که در ازدحام هیاهوگران

 

بیرون می‌زند از قصر

 

جشن دیگری خواهد بود، و تو آن مهمانی

 

که در شبان نرم خوی پذیرایت می‌شود.

 

تو دومین تنهایی اویی

 

میانگاه آرام تک گویی‌هاش؛

 

و هر مداری، کشیده بر گردت،

 

با پرگار زمان گِردِ او تنگ کشیده می‌شود.

 

۱۸) چه به خطا می‌افکند دست‌هایم را با این قلم موها؟

 

آن زمان که تو را نقش می‌بندم، خداوندا،

 

بندرت بو می‌بری.

 

حس می‌کنم ات. در حواشی حواسم

 

تو، مردد، آغاز می‌شوی، همچنان که جزیره‌های بسیار

 

و چشم‌هایت، که هرگز پلک نمی‌زنند.

 

فضایم من!

 

تو دیگر در میانه ی شکوهت نیستی

 

آنجا که همه ی خطوطِ رقص فرشته ای

 

دوردست‌ها را به کردار موسیقی به کار می‌برند،-

 

تو در واپسین خانه ی خویش مأوا داری.

 

آسمانت سراسر به من گوش می‌سپارد،

 

زیرا که من خود را متأمل در تو خموشاندم.

لینک به دیدگاه

۱۹) من ام آن توی ِ ترسان تر. نمی‌شنوی اَم

 

که با همه ی حواسم از تو شعله می‌گیرم؟

 

احساس‌هایم که پر و بالی یافتند،

 

گِردِ رخسار سفیدت می‌گردند،

 

نمی‌بینی روانم را، که تنگ، فرارویت

 

در تن پوش سکوت ایستاده است؟

 

نماز بهارانه ام از نگاهت نمی‌رسد،

 

چنان که بر درختی [میوه ای]؟

 

اگر که رؤیا پردازی، رؤیایت منم

 

و آنگاه که می‌خواهی بیدار شوی،

 

خواستت منم

 

و توانمند خواهم شد به هر عظمتی

 

و او چنان سکوت ستارگان

 

بر فراز شهر شگفت زمان خواهدم گرداند.

 

۲۰) زندگی ام نیست این وقتِ گریزپا

 

که در آن چنین شتابناکم می‌نگری.

 

من درختی ام فراروی پس زمینه ی خویش،

 

من تنها یکی از دهان‌های بسیار خویشم

 

و آنی که بس زود هنگام بسته می‌شود.

 

من آرامش میان دو آوایم،

 

که به هم دیگر خو نمی‌گیرند.

 

زیرا که آوای مرگ سر برآمدن دارد-

 

اما در درنگی تاریک

 

هردو لرزان با هم آشتی می‌کنند.

 

و نغمه، زیبا می‌ماند.

 

۲۱) اگر جایی بالیده بودم

 

که روزها سبکترند و ساعت‌ها باریک میان

 

سوری عظیم برای ات برمی‌ساختم

 

و دستانم چنین ات نمی‌گرفتند،

 

به سختی و پریشانی که می‌گیرندت گاهی

 

کاش پروای آنم باشد آنجا که تباهت کنم

 

تو ای اکنون بی حد و مرز.

 

چون گویی

 

به موجاموج شادی‌ها

 

پرتاب ات کرده بودم کاش،

 

تا یکی به چنگت گیرد و

 

با دستان خالی اش

 

برابر افتادنت بر جهد

 

تو ای شیء الاشیاء.

 

کاش تو را چون تیغه ای

 

صیقل می‌دادم.

 

مجال می‌دادم که آتش، تو را

 

محصور حلقه‌های رز ناب گرداند

 

و او را گریزی

 

از فرود آمدن در دستِ سفیدترین ام نباشد

 

نقش ات کرده بودم کاش: نه بر دیوار

 

که بر پهنه ی آسمان تنها، از این سر تا بدان سر

 

و تجسم ات کرده بودم کاش، چون یکی هیولا

 

که تو را می‌نماید؛

 

چنان کوه، چنان حریق، چنان تَفباد[۸]

 

که برمی‌آید از ریگزار

 

یا

 

بدین سان:

 

که می‌یافتم ات

 

روزگاری…

 

دوستانم دورند،

 

طنین خنده شان را به زحمت می‌شنوم؛

 

 

و تو

 

خردک پرنده ای از لانه افتاده با نوک زردفام

 

 

با چشم‌های گشاده ات دلم را به درد می‌آوری.

 

(دستم برای گرفتن ات بس بزرگ است)

 

با انگشتم از چشمه سار، چکه ی آبی برمی‌گیرم

 

و گوش می‌سپارم، که تشنه، می‌گیری اش

 

به چنگالت و می‌شنوم دل تو و خود را

 

که می‌تپند هردو از هراس.

 

 

ادامه این کتاب در پست های آینده:icon_gol:

لینک به دیدگاه

۲۲) تو را می‌یابم در همه ی اشیایی

 

که با ایشان چون برادری نیکم؛

 

تو چنان نطفه ای بر ناچیزشان نور می‌افشانی،

 

و بر بزرگ شان بزرگی ارزانی می‌داری.

 

این است بازی شگفت نیروهایی،

 

که چنین مهیای خدمت از میان اشیاء ره می‌سپارند

 

در ریشه‌ها، رویان؛ در تنه‌های عریان، جنبان و

 

در شاخه‌ها چنان رستاخیزی.

 

۲۳) صدای برادری جوان

 

فرو می‌ریزم، فرو می‌ریزم من،

 

چون ماسه ای که از میان انگشت‌ها.

 

به یکباره بسیار حس‌ها دارم،

 

که هرکدام را تشنگی دیگری ست.

 

احساس می‌کنم در صد جای ام

 

فراخ می‌شوم و درد می‌کشم

 

بیشتر از هر جای اما در صمیم قلبم.

 

میل مردن دارم، تنها بگذارم

 

گمانم

 

به چنان پریشانی می‌رسم

 

که نبضم را بترکاند.

 

۲۴) بنگر، خداوندا، نورسیده ای خواهدت پرداخت،

 

که دیروز طفلی بیش نبود؛

 

زنان دستانش را به هم جفت و جور و تا کردند

 

و برهم گذاشتند که خود دروغی بیش نیست

 

زیرا که دست راستش از دست چپش می‌خواهد،

 

که به دفاع از خود برخیزد یا به وداعی تکان خورد

 

و تنها، بر بازو باشد.

 

هنوز، همین دیروز کماکان پیشانی ام چون سنگی بود

 

در جویی، گرداگردش روزهایی

 

که معنایی جز کوبش موجی ندارند

 

و هیچ نمی‌خواهند، جز بر دوش بردن انگاره ی آسمان‌هایی

 

که اتفاق بر آنها آویخته است؛

 

امروز، تاریخ جهانی

 

بر آنان هجوم می‌آورد

 

رودرروی محکمه ای بی رحم

 

و او به حکمی‌کاسته می‌شود،

 

که بر رخساره ای نو جای می‌گیرد

 

برابر فروغی که فروغی نبود،

 

و، کتاب ات، می‌آغازد، نه چون دیگر آغازها.

 

۲۵) دوستت می‌دارم ای نرم ترین قانون

 

که ما از آن به بلوغ رسیدیم، آنگاه که با او پنجه در پنجه می‌افکندیم

 

تو ای تنگدلی بزرگی که بر آن چیره گی نتوانستیم

 

جنگلی مه هرگز از آن بیرون نمی‌شدیم

 

نغمه ای که با هر سکوتی می‌نواختیم اش

 

تور تاریکی

 

که احساس‌های پادرگریز، گرفتارش می‌شد.

 

تو در عظمت بی پایانت آغاز شده ای.

 

هم در آن روز، که ما را آغاز می‌کردی،-

 

و بدان سان در آفتاب‌هایت رسیده ایم

 

بدان سان پهناور شده ایم و در ژرفایی روییده ایم

 

که تو در آدمیان، فرشتگان و

 

تصاویر مریم باکره، اکنون

 

می‌توانستی آرام به کمال برسی.

 

بگذار دستت در نشیب آسمان بیاساید

 

و در سکوت، تاب آور هر تیرگی، که بر تو روا می‌داریم.

 

لینک به دیدگاه

۲۶) ما اهل کاریم: پادوها، شاگردان، استادان!

 

و بنا می‌کنیم ات ای ناوِ کلیسای بزرگ

 

گاهی مسافری جدی سر می‌رسد،

 

چون درخششی از میان صدها جان مان می‌پوید

 

و لرزان، آویزی نو نشان مان می‌دهد.

 

می‌رویم به کرجی راهسپار،

 

چکش در دست‌هامان سنگینی می‌کند،

 

تا ساعتی پیشانی مان را ببوسد،

 

که درخشان و گویی دانا بر همه چیز

 

از سوی تو می‌آید، چون باد که از دریا.

 

آنگاه پژواک چکش‌های بسیاری طنین می‌افکند

 

و رفته رفته فرو می‌رود در کوه‌ها با هر ضربتی،

 

و خود آن زمان که تاریک می‌شود، رهایت می‌کنیم.

 

و نقش‌های آتی ات بر می‌آیند.

 

خداوندا، تو بزرگی.

 

۲۷) چنان بزرگی که به گردت نمی‌رسم من

 

اگرچه حتی گاهی خود را به جوارت می‌کشم

 

چنان تاریکی تو؛ که خردک روشنایی ام

 

در حاشیه ی تو بی معناست.

 

اراده ات چون موجی روان است،

 

و روز در آن غرقه می‌شود

 

اشتیاقم فقط تا چانه ات می‌رسد

 

و در پیشگاهت قامت افراشته تر از فرشتگان می‌ایستد

 

- غریبه ای، رنگ پریده و هنوز نارستگار-،

 

و بال‌هایش را به تو می‌سپارد.

 

دیگر نمی‌خواهد پرواز بیکران را

 

تا ماه، پریده رنگ و شنا کنان از کنارش بگذرد،

 

و دیرگاهی ست که به کفایت بر جهان‌ها واقف است

 

می‌خواهد با بال‌هایش همچون اخگرها

 

برابر چهره ی سایه دارت بایستد

 

و می‌خواهد در پرتو سفیدش بنگرد

 

که ابروان خاکستری ات نقش می‌کنند.

 

۲۸) چه بسیار فرشتگان ات در روشنایی می‌جویند

 

و پیشانی‌هاشان به ستارگان می‌خورد

 

و می‌خواهند تو را از درخشش ات بیاموزند.

 

من اما هر چه بیشتر می‌سرایمت، باور می‌کنم

 

که آنها با رخساری برتافته، از تو

 

از چین‌های بالاپوش ات دور می‌شوند.

 

زیرا تو خود تنها میهمان زر بودی.

 

و تنها از صدقه ی سر زمانی که از چنگت می‌گریخت

 

در نیایش‌های روشن مرمرینش،

 

آشکار می‌شوی چون سلطان شهاب‌ها،

 

و بر پیشانی ات مغرورانه رودساران نور.

 

تو به خانه باز آمدی، آنگاه که زمان ذوب شد.

 

دهانت، همان دهانی که من از آن می‌وزیدم، به تمامی‌تاریک است.

 

و دست‌هایت از آبنوس اند.

 

۲۹) خاطرات میکل آنژ بود

 

که در کتابهای بیگانه می‌خواندم.

 

مردی که ورای سنجه‌ها

 

هیولاوار،

 

ناسنجیدگی را از یاد برد.

 

مردی که همواره باز می‌گردد،

 

هنگامی‌که زمانه ای، دوباره بخواهد منزلت اش را پایان دهد

 

یکجا حضور می‌یابد

 

پس آنگاه کسی همچنان، همه ی بار زمان را بر می‌دارد.

 

و می‌افکند بر مغاک سینه اش.

 

آنها از او در رنج و عذاب بودند؛

 

اما تنها او معیار زندگی را حس می‌کند.

 

و این را که همه چیزی را چون شیئی در خود می‌گیرد،-

 

تنها خداوند فراتر از اراده اش گسترده است:

 

از آن رو با نفرت والایش دوستدار اوست

 

به دلیل دست یافتنی نبودن اش.

 

لینک به دیدگاه

۳۰) شاخسار درخت خداوند که به ایتالیا می‌رسد،

 

دیگر شکفته است

 

بسا که می‌توانست

 

پر از میوه ی نوبر باشد،

 

اما در میانه ی راه از شکفتن خسته شد،

 

و دیگر میوه ای نخواهد داد.

 

تنها بهار خداوند آنجا بود،

 

فقط پسرش، کلام،

 

به کمال رسید

 

با همه ی توانش

 

به کودکان روشن روی کرد.

 

همگی با شاباش‌هایش

 

نزدش آمدند؛

 

همه چون کروبیان

 

عظمت اش را آواز می‌خواندند.

 

و او به آرامی‌عطر می‌افشاند،

 

چون سرخ گلِ سرخ گلان.

 

دایره ای بود گویی

 

گردِ بی در کجایان.

 

در شولاها و استحاله‌ها پیچید

 

از میان آواهای فزاینده ی زمان.

 

۳۱) آنگاه که برانگیخته شد به باروری خدمتکاری باکره

 

دخترک آزرمی‌و ترسان و

 

کاشانه جوی،

 

و دوست داشته شد

 

آن شکوفان بی نقاب

 

که در او صدها راه هست.

 

آنگاه آنان مجال رفتن و بازگشتن

 

و ورز دادن سال نورس اش دادند؛

 

زندگانی مریمانه و خدمتکارانه اش

 

شگفت و شاهانه شد.

 

و چون آواهای پرنشاط روزهای سور و سرور

 

از میانه ی همهی خانه‌ها پویید؛

 

و پریشانی دخترکانه ی آن روزگاران

 

در دامنش بدین سان فروغلتید،

 

و بدین گونه پر شد از آن یک

 

و همه چیزی نیز، برای هزاران نفر

 

کفایت می‌کرد.

 

چون تاکستانی پربار، گفتی

 

به گواهش آمدند.[و بر او نور می‌فشاندند]

 

۳۲) اما چنان که گویی بار چفته‌ها

 

و سقوط ستون‌ها و راهروهای مدور

 

و پایانه ی آوازها

 

گرانبارش کرده باشد؛

 

بانوی باکره به ساعاتی دیگر

 

-انگار هنوز فارغ نشده

 

از چیزی سترگتر و از زخم‌های آتی-

 

بازگشته است.

 

دست‌هایش که بی صدا باز می‌شدند

 

خالی اند.

 

دریغا، او هنوز آن بزرگتر را نزاد.

 

و فرشتگانی که تسلی نمی‌دهند

 

بیگانه و ترسناک گرداگردش ایستاده اند.

 

۳۳) چنین اش نقش بسته اند، رودرروی همگان

 

آن یک که اشتیاقش از خورشید بار می‌داد.

 

و ناب تر می‌شد از معماها،

 

اما در رنج کشیدن اش چون همگان بود،

 

سراسر زندگی اش گرینده ای بود

 

که گریستن، دست‌هایش را می‌نواخت.

 

او زیباترین پرده ی دردهاشان است،

 

که بر لبان دردناکشان تکیه می‌کند،

 

و در پاسخ تبسمی‌بر آنان خم می‌شود.-

 

و پرتو هفت شمع فرشتگان

 

بر رازش فائق نمی‌آید.

لینک به دیدگاه

۳۴) با شاخساری که هیچگاه به کسی شباهت نمی‌بُرد

 

خداوند، آن درخت، نیز زمانی

 

تابستانه، نمایان خواهد شد و از رسیدگی نوا برخواهد آورد

 

در سرزمینی که آدمیان نوا بر می‌آورند

 

و هر کسی در آن به کردار من تنهاست.

 

زیرا تنها بر خلوت گزیده متجلی می‌شود

 

و ارزانی می‌شود به بسیاری تنهایان همسان

 

بیش از تنگدلان یکه

 

زیرا بر هرکه خدای متفاوتی رخ می‌نماید

 

تا همجوار گریستن اش دریابند

 

زیرا که از دل اندیشه ی فراخشان، سلوک و انکارشان

 

و صدها بودن متمایزشان، تنها

 

یکی خداوند، چنان خیزابی راه می‌سپرد

 

این فانی ترین تمنایی است

 

که زآن پس نگرندگان اش بر زبان می‌رانند:

 

ریشه ی خداوند میوه داده است

 

بدان سو روید و ناقوس‌ها را بنوازید،

 

ما به روزان آرامتری رهسپاریم،

 

که ساعت در آنها [به کردار میوه ای] رسیده است

 

ریشه ی خداوند میوه داده است

 

به جد بنگریدش.

 

۳۵) نمی‌توانم باور کنم، مرگ حقیر

 

که هر روزه بر چکاد می‌نگریم اش

 

اندوه و نیازی برای مان بگذارد

 

نمی‌توانم باور کنم که به جد تهدیدم کند،

 

هنوز می‌زیم من، هنوز زمان ساختن ام هست:

 

خون ام دیرینه سرختر از سرخگلان ِجاری است.

 

حس ام از بازی ِشوخی که هراس مان

 

خود را در آن می‌افکند

 

ژرف تر است.

 

من جهانم

 

که از او به خطا فروافتاد.

 

چون او

 

راهبان سرگردان گرد جهان می‌گردند؛

 

آدمی‌از بازگشت شان بیمناک می‌شود.

 

و نمی‌داند: آیا هر بار همان است این

 

دو تن اند، ده تن، هزاران تن یا که بیشتر؟

 

آدمی‌تنها این دستِ زردِ بیگانه را

 

که چنین عریان و نزدیک دراز می‌شود، می‌شناسد-

 

که آنگاه، آنجا؛

 

گویی از آستین برمی‌آمد.

 

۳۶) چه می‌کنی، خداوندا، اگر که بمیرم؟

 

کوزه ی تواَم من(اگر که بشکنم؟)

 

نوشاک تواَم من(اگر که تباه شوم؟)

 

جامه ات منم و کلبه ات، بیشه ات منم و پیشه ات

 

با من از کف می‌دهی حواست را

 

پس از من خانه ای نداری،

 

که در آن؛ کلمات، نزدیک و گرم تو را درود فرستند.

 

از پای خسته ات می‌افتد

 

صندل‌های مخملی که منم.

 

شولای بزرگت تن ات را وامی‌گذارد

 

نگاهت را که من با گونه‌هایم،

 

گرم، چون نازبالشی پذیرا می‌شوم،

 

خواهد آمد، مرا خواهد جست، دیری-

 

و در غروب خورشید

 

به برِ سنگ‌های غریبه خواهد شد.

 

تو چه خواهی کرد خدایا؟ پریشانم من.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

۳۷) تو دود اندوده ی پر نجوایی

 

که مهیا خفته ای بر همه ی اجاق‌ها

 

دانایی، تنها در زمان است.

 

تو آن نادانستگی تاریکی

 

از ابدیتی به ابدیتی.

 

تو آن خواهانی و آن ترسخورده

 

که از حواس همه ی اشیاء سنگین شکوه می‌کنی

 

تو هجایی از ترانه ای،

 

که هماره لرزان در التزام آواهای قوی

 

بازمی‌گردد.

 

تو هرگز دیگرگونه نیاموخته ای:

 

زیرا تو سیاهه ی زیبایی

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
نیستی

 

که غنا گردش ردیف می‌شود.

 

تو آن ساده ای، آن بی شیله پیله که مدام می‌اندوخت.

 

برزگری ریشویی تو

 

از ابدیتی به ابدیتی!

 

۳۸) به برادر جوان

 

تو، طفلک دیروزی ، که پریشان گشت.

 

که خونت در کوری تباه نمی‌شود

 

مرادت لذت نیست، شادمانی ست؛

 

تو چون نودامادی پرداخته شده ای.

 

و آزرمت باید که نوعروست باشد

 

لذت عظیم نیز طالب توست،

 

و همه ی بازوان به یکباره عریان می‌شوند.

 

بر تصاویر پارسا، گونه‌های رنگ پریده از آتشی بیگانه

 

لک انداخته است؛

 

و حس‌هایت چون ماران بسیارند

 

که سرخی رنگمایه‌ها در برش می‌گیرند

 

و در ضرباهنگ تنبوری نواخته می‌شود.

 

و ناگهان در تنهایی مطلق رها شده ای

 

با دست‌هایی که از تو نفرت دارند-

 

آه اگر اراده ات معجزتی ننماید!:

 

لیک آنگاه در میانه ی خون تاریکت

 

رایحه‌های خداوند چنان چون که در کوچه‌های تاریک، می‌روند.

 

۳۹) به برادر جوان

 

پس آنگاه نماز بر چون آن کس که می‌آموزدت

 

و خود از پریشانی بازمی‌گردد.

 

و همو که رو به شمایل‌های مقدس دارد

 

که همه ی وقار هستی شان را پاس می‌دارند؛

 

در کلیسایی و بر میناهای طلایی ئی

 

که زیبایی، نقش می‌زد؛ دشنه ای به دست می‌گیرد.

 

آموختت که بگویی:

 

تو ای حس ژرفم

 

به من اعتماد کن، نمی‌فریبمت؛

 

در خونم آواهای بسیاری ست

 

من اما می‌دانم، از اشتیاق سرشته ام.

 

جدیتی عظیم بر من یورش می‌آورد.

 

در سایه اش زندگی خنک است.

 

نخستینبار است که با تو تنهایم.

 

با تو ای احساسم.

 

چه دوشیزه واری تو!

 

بانویی در همسایگی ام بود.

 

و با جامه ی مندرس اش برایم دست تکان می‌داد.

 

اما تو با من از سرزمین‌های بس دور سخن می‌گویی.

 

و قدرتم

 

به حواشی قله‌ها می‌نگرد.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

۴۰) مرا چکامه‌های بسیاری ست که نمی‌خوانمش

 

قد برمی‌افرازم

 

و رو می‌کنم به حس‌هایم:

 

تو بزرگم می‌نگری و من خردم

 

و در تاریکی مرا از اشیایی

 

که زانو می‌زنند، باز می‌شناسی؛

 

آنها چون گله‌هایی گرم چرایند

 

و من شبانم، در سراشیب خلنگ زاری،

 

که گله‌ها از پیشارویش به شامگاه می‌روند، آنگاه من از پی آنان می‌آیم

 

و صدای خفه ی پل‌های تاریک را می‌شنوم

 

و بازگشت ام در غباری که از پس شان می‌وزد، نهان می‌ماند.

 

۴۱)خدایا چگونه آن ساعتت را دریابم،

 

که در آن فضا اثیر را پر می‌کند

 

و پیشاپیش تو آوایی به گوش می‌رسد

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
.

 

عدم برایت همچون جراحتی بود

 

و آنگاه تو با جهان خنکش می‌کردی.

 

اکنون [جراحت] به آرامی‌در میان مان شفا می‌یابد.

 

زیرا گذشته‌ها، تب و لرز بسیار بیماری

 

را سر می‌کشید.

 

ما نیز درز حرکت آرام

 

نبض آرام پس زمینه را حس می‌کنیم.

 

ما آرام جو، بر عدم غنوده ایم

 

و تمامی‌خلل‌ها را فرو می‌پوشیم؛

 

تو اما در سایه ی رخسارت

 

به جانب نادانسته می‌رویی.

 

۴۲) همگانی که دستان شان را می‌جنبانند

 

نه در زمان‌ها، در شهری بینوا،

 

همگانی که بر آرامش می‌نهدشان؛

 

بر آنجا، دور از راه‌هایی

 

که به ندرت نامی‌دارند،-

 

همان‌ها، بر زبان ات می‌رانند:

 

ای رحمت روزانه!

 

و آرام بر برگی می‌خوانند:

 

تنها نمازها وجود دارند،

 

و همچو دست‌ها ما را متبرک کرده اند

 

آن دست‌ها که چیزی نیافریدند مگر در گریزش؛

 

و به گاهی که کسی چیزی نقش می‌بست یا می‌دروید،

 

از تقلای افزارها

 

پارسایی شکوفید.

 

چندگانه ای است زمان.

 

گاهی از زمان چیزکی می‌شنویم

 

و امر ابدی و کهن را انجام می‌دهیم؛

 

می‌دانیم که خداوند موج زنان احاطه مان می‌کرد

 

چون ریشی بلند و چون جامه ای.

 

ما چون رگه‌های سنگ آتش زنه ایم.

 

در جلال سخت خداوندی.

 

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...