رفتن به مطلب

به یاد حســین پنــــاهی


- Nahal -

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 84
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

  • 2 ماه بعد...

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

هفت تا هشت سال ،

برای زندگی کافیست !

هفت یا هشت سال … خلاص !

بقیه اش نقدی مزورانه ست !زنبور زهرآگین خیانت متورم می کند هیکل ها را

و ما با خون فاسد خود به سفرهای بزرگ می رویم !

پیراهن های بزرگ می پوشیم !

خانه های بزرگ می سازیم !

حرف های بزرگ می زنیم

و خردمندانه طنین گریه های بزرگ خود را

به هق هق آرام تخفیف می دهیم در مناسبات بزرگ !

می گویند : پادزهر را از زهر می گیرند

می شنویم از گلوی گشاد خود

و پاهای بزرگ خود را به زمین می کوبیم

تا تنها صدای موجود عبور حجم بزرگ ما

در کوچه ها بزرگ باشد ،

کوچه هایی که در کودکی بارها در آن گم شده بودیم …

لینک به دیدگاه

کهکشانها کو زمینم

زمین کو وطنم

وطن کو خانه ام

خانه کو مادرم

مادر کو کبوترانم

معنای اینهمه سکوت چیست

من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من زمان

کاش آن روز هرگز از درخت انجیر پایین نیامده بودم

کاش...

لینک به دیدگاه

شب در چشمان سیاهم نیگاه کن

روز در چشمان من است به سفیدی چشمانم نگاه کن

شب و روز در چشمان من است به چشمهای نگاه کن

پلک اگر فرو بندم چهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

 

  • :icon_gol:


     

لینک به دیدگاه

دل خوش

 

جا مانده است

چیزی جایی

که هیچ گاه دیگر

هیچ چیز

جایش را پر نخواهد کرد

نه موهای سیاه و

نه دندانهای سفید

بیکرانه

 

در انتهای هر سفر

در آیینه

دار و ندار خویش را مرور می کنم

این خاک تیره این زمین

پایوش پای خسته ام

این سقف کوتاه آسمان

سرپوش چشم بسته ام

اما خدای دل

در آخرین سفر

در آیینه به جز دو بیکرانه کران

به جز زمین و آسمان

چیزی نمانده است

گم گشته ام ‚ کجا

ندیده ای مرا ؟

غریب

 

مادربزرگ

گم کرده ام در هیاهوی شهر

آن نظر بند سبز را

که در کودکی بسته بودی به بازوی من

در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق

خمره دلم

بر ایوان سنگ و سنگ شکست

دستم به دست دوست ماند

پایم به پای راه رفت

من چشم خورده ام

من چشم خورده ام

من تکه تکه از دست رفته ام

در روز روز زندگانیم

کودکی ها

 

به خانه می رفت

با کیف

و با کلاهی که بر هوا بود

چیزی دزدیدی ؟

مادرش پرسید

دعوا کردی باز؟

پدرش گفت

و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد

به دنبال آن چیز

که در دل پنهان کرده بود

تنها مادربزرگش دید

گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش

و خندیده بود

لینک به دیدگاه

بر می گردم

با چشمانم

که تنها یادگار کودکی منند

ایا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟

 

 

اولین و آخرین

 

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش

مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم

هر پسین

این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست

نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین

مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟

ای راز

ای رمز

ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین

لینک به دیدگاه

بارون

 

همه اینو می دونن

که بارون

همه چیز و کسمه

آدمی و بختشه

حالا دیگه وقتشه

که جوجه ها را بشمارم

چی دارم چی ندارم

بقاله برادرم

می رسونه به سرم

آخر پاییزه

حسابا لبریزه

یک و دو !‌ هوشم پرید

یه سیاه و یه سفید

جا جا جا

شکر خدا

شب و روزم بسمه

لینک به دیدگاه

شبی بارانی

 

و رسالت من این خواهد بود

تا دو استکان چای داغ را

از میان دویست جنگ خونین

به سلامت بگذرانم

تا در شبی بارانی

آن ها را

با خدای خویش

چشم در چشم هم نوش کنیم

لینک به دیدگاه

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی...

لینک به دیدگاه

قانون را دوست دارم

ولی از پاسبانها می ترسم!

عشق را دوست دارم

ولی از زنها می ترسم!

کودکان را دوست دارم

ولی از آئینه می ترسم!

سلام رادوست دارم

ولی از زبانم می ترسم!

من می ترسم

پس هستم

لینک به دیدگاه

شناسنامه

من حسینم ، پناهیم .

حودمو میبینم ، خودمو میشنوم ، خودمو فکر میکنم

تا هستم جهان ارثیه ی بابامه

سلاماش ، همه ی عشقاش ، همه ی درداش ، تنهاییاش .....

وقتیم نبودم ، مال شما .

اگه دوست داری با من ببین

یابذار باهات ببینم

با من بگو

یا بذار با تو بگم

سلامامونو ، عشقامونو ، دردامونو ، تنهاییامونو ، .... ها ؟

حرمت نگه دار دلم ، گلم ،

کاین اشک خونبهای عمر رفته من است

میراث من ، نه بقید قرعه نه به حکم عرف

یکجا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت به نام تو

مهر و موم شده به اتش سیگار متبرک ملعون.

کتیبه های خطوط قبائل دور ،

این سرگذشت کودکی است که به سر انگشت پا هرگز

دستش به شاخه ی هیچ آرزویی نرسیده است

هر شب گرسنه میخوابید

چند و چرا نمی شناخت دلش

گرسنگی شرط بقا بود به آیین قبیله ی مهربانش

پس گریه کن مرا به طراوت

به دلی که میگریسیت بر اسب واژگون کتاب دروغ تاریخش

و آواز میخواند ریاضیات را در سمفونی با شکوه جدول ضرب با همکلاسیهایش

دو دو تا .... چهار تا .... چار چار تا .... شونزده تا..... پنج چنج تا ....

در یازده سالگی پا به دنیای عجیب کفش نهاد

با سر تراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت

بابوی کنده ی بد سوز و نفت و عرقهای کهنه ....

آری دلم ، گلم

این اشکها خونبهای عمر رفته من است

میراث من .

حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده بود

تا بدانم ، بدانم ، بدانم

به وام وانهادم مهر مادریم را

گهواره ام را به تمامی

و سیاه شد در فراموشی سگ سفید امنیتم

و کبوترانم را از یاد بردم

و میرفتم .. و میرفتم ... و میرفتم

تا بدانم و بدانم و بدانم

از صفحه ای به صفحه ای

از چهره ای به چهره ای

از روزی به روزی

از شهری به شهری

زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند

سند زده ام یکجا همه را به حرمت چشمان تو

متبرک شده به آتش سیگار متبرک معلون

که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را

تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد

از کلامی به کلامی

.... و یکی یکی مردم ... بر این مقصود بی مقصد

کفایت میکرد مرا حرمت آویشن

مرا مهتاب

مرا لبخند

و آویشن حرمت چشمان تو بود . .... نبود ؟

پس دل گره زدم به هر اندیشه ای که آویشن را میسرود

مسیح به جلجتا به صلیب نمی شد

و تیر باران نمی شد لورکا در گرانادا در شبهای سبز کاجها و مهتاب

آری یکی یکی میمردم به بیداری از صفحه ای به صفحه ای

تا دل گره بزنم به هر اندیشه ای که آویشن را میسرود .

پس رسوب کردم با جیبهای پر از سنگ به ته رودخانه اولز همراه با ویرجینیا وولف

تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد

حرمت نگه دار ، دلم ! ، گلم !

اشکهایی را که خون بهای عمر رفته ام بود

داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام

همین

نه

به کفر من نترس

کافر نمی شوم هرگز

زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم

- انسان و بی تضاد ؟ -

خمره های منقوش در حجره های میراث

عرفان لایت با طعم نعنا

شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندان بان با هم زمزمه میکنند

پس ادامه میدهم سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود

با این همه تو گویی اگر نمی بود

جهان قادر به حفظ تعادل خود نبود

چون ان درخت که زیر باران ایستاده است

نگاهش کن

چون آن کلاغ

چون آن خانه .

ما گلچین تقدیر و تصادفیم

استوای بود و نبود

به روزگار طوفان موج و نور و رنگ در اشکال گرفتار آمده

مستطیل های جادو

مربعهای جادو

...

من در همین پنجره معصومیت ادم را گریه کردم

دیوانگی های دیگران را دیوانه شدم

در همین پنجره گله به چراغ برده ام

پادشاهی کرده ام با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن

سر شانه نکردم که عیال وار بودم و فقیر

زلف به چپ و راست خواباندم تا دل ببرم از دختر عمویم

از دیوار راست بالا رفتم

به معجزه ی کودکی با قورباغه ای در جیبم

حراج کردم یکجا همه ی رازهایم را

دلقک شدم با دماغ پینوکیو و بته ی گونی به جای موهایم

آری ... دلم ! ، گلم ! حرمت نگه دار

کاین اشکها خون بهای عمر رفته من است

سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

و همیشه گریه میکرد

بی مجال اندیشه به بغضهایش

تا کی مرا گریه کند ؟

تا کی ؟

و به کدام مرام بمیرد .

آری ... دلم ! ، گلم !

ورق بزن مرا

و به افتاب فردا بیاندیش که برای تو طلوع میکند

با سلام و عطر آویشن

لینک به دیدگاه

سال شمار زندگی :

1335

دحسین پناهی روز 6 شهریور ماه سال 1335 مطابق با 28 آگوست 1956 در روستای دژکوه از توابع استان کهکیلویه و بویر امد متولد شد .

گرچه در کالبد شناسی پس از مرگ و بر اسا آزمایش dnaزمان تولدش 6 شهریور 1339 تشخیص داده شد .

پدرش علی پناه و مادرش ماه کنیز نام داشت .

1337

فوت پدر

1341 رفتن به مکتب خانه دژکوه

1345 اتمام دوره ابتدایی .

1346 ترک دژکوه رفتن به سوق ؛ خواندن کلاس ششم

1347 رفتن به بهبهان و گرفتن سیکل

1351 رفتن به قم و طلبگی

1354 رها کردن درس حوزه ؛سفر به شوشتر و 1 سال آموزگاری در آن شهر

1355 اقامت در اهواز و اشتغال به شغلهای مختلف

1356 بازگشت به روستای دژکوه و ازدواج – نام همسر شوکت

1357 رفتن به اهواز و کار در کتابخانه ای در آن شهر ؛تولد فرزند نخست( لیلا)

1359 رفتن به جبهه و فعالیت در بخشهای فرهنگی ؛تولد دومین فرزند(آنا)

1360 مهاجرت به تهران ، سکونت در یکی از مقبره ای خصوصی امازاده قاسم به مدت 1 سال ،عضویت در گروه تئاتری آناهیتا

1361 نخستین تجربه های نمایشنامه نویسی ،نوشتن یک گل و بهار ،کارگردانی نمایش خوابگردها

1362 نوشتن آسانسور؛نوشتن و کارگردانی تله تئاتر سرودی برای مادران

1363 تولد سومین فرزند(سینا) ،نخستین تجربه های بازی در تله تئاتر های تلویزیونی ،بازی در سریال محله ی بهداشت ،نوشتن به سبک آمریکایی

1364 استخدام در صدا و سیما ،بازی در سریال گرگها ،نوشتن دل شیر ،نوشتن دو مرغابی در مه

1365 نخستین بازی در سینما ؛ بازی در فیلم سینمایی گال

بازی در فیلم سینمایی گذرگاه؛ بازی در فیلم سینمایی تیر باران ؛ بازی در تله تئاتر های دو مرغابی در مه و آسانسور

لینک به دیدگاه

1366 کارگردانی سریال تلویزیونی ماجراهای رونالد و مادرش ، بازی در تله تئاتر در آیینه ی خیال

1367 نوشتن نخستین شعرها ،بازی در فیلم سینمایی در مسیر تند باد ، بازی در فیلم سینمایی هی جو ،بازی در فیلم سینمایی ارثیه ،بازی در فیلم سینمایی نار و نی

1368 فوت مادر ؛بازی در فیلم سینمایی رازکوکب ،نوشتن مجموعه من و نازی

1369 بازی در فیلم سینامیی چاوش ،بازی در فیلم سینمایی سایه خیال ؛دیپلم افتخار بهترین بازیگر جشنواره فجر برای فیلم سایه ی خیال ،نوشتن پیامبران بی کتاب

1370 بازی در فیلم سینمایی اوینار ،بازی در فیلم سینمایی مرد ناتمام ،بازی در فیلم سینمایی مهاجر ،نوشتن کابوس های روسی

1371نوشتن گوش بزرگ دیوار ،بازی در فیلم سینمایی هنر پیشه

1372نوشتن خروس و ساعت ها ،انتشار کتاب من ُ نازی

1373 بالزی در فیلم سینمایی آروزی بزرگ ،بازی در فیلم سینمایی روز واقعه

1374 نوشتن،بازی و کارگردانی سریال بی بی یون برای تلویزیون ،شریال توقیف و چند سال بعد نسخه ی قیچی شده ی آن از تلویزیون نمایش داده میشود (چیزی در حدود دو سوم کل مجموعه)،انتشار دو مرغابی در مه

1375 انتشار آلبوه از دکلمه شعرهایش با نام ستاره ها ؛بازی در سریال دزدان مادربزرگ

1376 به صحنه بردن نمایش چیزی شبیه زندگی ،انتشار چیزی شبیه زندگی ؛انتشار بی بی یون ، انتشار خروس ها و ساعتها

1377 بازی در فیلم سینمایی کشتی یونانی از مجموعه قصه های کیش

1378 نوشتن دیالوگهای سریال امام علی و بازی در آن

1379 بازی در سریال یحیا و گلابتون

1380 بازی در سریال آزانس دوستی

1381 نوشتن مجموعه نمیدانمها

1382 بازی در سریال آواز مه ؛نوشتن مجموعه های سالهاست که مرده ام

1383 آغاز ضبط آلبوم دوم دکلمه هایش از خرداد ماه ؛تصمیم برای جمع آوری مجموعه کامل شعرهایش ؛پایان ضبط دکلمه ی شعرهایش در شب یکشنبه یازدهم مرداد؛آخرین تماس تلفنی با پسرش سینا در ساعت 9 شب 14 مرداد ،فوت 14 مرداد 1383،کشف پیکر متلاشی شده توسط دخترش آنا در ساعت 10 شب شنبه 17 مرداد در خانه اش واقع در خیابان جهان آرا

علات فوت:ایست قلبی(به گواهی پزشکی قانونی)

تدفین پیکرش در دژکوه به تاریخ سه شنبه 21 مرداد

انتشار آلبوم دکلمه ی آخرین سروده هایش به نام سلام –خداحافظ توسط موسسه فرهنگی هنری دارینوش در 15 مهرماه

انتشار هفت دفتر و مجموعه کامل اشعارش به نام چشم چپ سگ توسط موسسه فرهنگی هنری دارینوش در اردیبهشت 84

لینک به دیدگاه

در کودکی

در کودکی نمیدانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم ،چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم !

فارغ از قضاوتهای آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که میدرخشیدم !آن روزها میلیونها مشغله ی دلگرم کننده در پس انداز ذهن داشتم از هیات گلها گرفته تا مهندسی سگ ها .از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها وابرها ،از سیاهی کلاغاها تا سرخی انار .همه و همه دل مشغولی های شیرین ساعات بیداری ام بودن !به سماجت گاوها برای معاش ،زمین و زمان را میکاویدم و به سادگی بلدرچین سیر میشدم .

گذشت ناگزیر روزها و تکرار یکنواخت خوراکی های حواس ،توقعم را بالا برد !توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود!مشکلات راه مدرسه ،در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفشهایم به باران با همه عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمولهای ؛اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد!هرچه بزرگتر شدم به دلیل خودخواهیی های طبیعی و قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم!

این روزها و احتمالا تا همیشه مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند !تلاش میکنم به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان،آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم و بعضا نیز ضمن تشکر و سپاس از همنوعان زحمت کش ام که برایم تاریخها و تمدنها ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفشهایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا برای یک گذران سالم و ساده ،خود را در بحرانهای دروغ ودزدی دیوانه کنیم !

چرا باید زیباییهای زندگی را فقط در دوران کودکیمان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیبا سازی منظومه هاییم!در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم نبودن ،بودن نعمتیست که با هر کیفیتی شیرین و جذاب آست !

بدبینی ها ی ما عراضه های بدحضور و ارتباطات ماست!فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما ،هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد !منظومه ها میچرخند و ما را با خود میچرخانند !

ما در هیات پروانه ی هستی ،با همه ی توانایی ها و تمدن ها مان شاخکی بیش نیستسم !برای زمین 70 کیلو گوشت با 70 کیاو سنگ تفاوتی ندارد!یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست !اگر ردپای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم و همه چیزهای تلنبار مبروط و نامربوط را زیر ورو میکنیم !به نظر میرسد انسان آسانسور چی فقیری است که چرخ تراکتور میدزد !البته به نظر میرسد!تا نظر شما چه باشد؟

 

حسین پناهی

لینک به دیدگاه

kabootare_sms_bar.gif

شب بارانی

و رسالت من اين خواهد بود

تا دو استکان چاي داغ را

از ميان دويست جنگ خونين

به سلامت بگذرانم

تا در شبي باراني

آن ها را

با خداي خويش

چشم در چشم هم نوش کنيم

حسین پناهی

یادش گرامی باد

Z

 

لینک به دیدگاه

وصیت نامه حسین پناهی:

 

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

 

بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت نگاری قرار دهید.

 

... به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

 

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

 

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

 

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

 

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

 

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

 

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

 

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

 

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.

 

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

 

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.

 

در مجلس ختم من گاز اشک آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

 

از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضور یابم قبلا پوزش میطلبم.

 

به مرده شوی بگویید مرا با چوبک بشوید چون به صابون و پودر حساسیت دارم

 

چون تمام آرزوهایم را به گور میبرم، سعی کنید قبر مرا بزرگ بسازید که جای جسدم باش ...

لینک به دیدگاه

از شوق به هوا

 

به ساعت نگاه میکنم

 

حدود سه نصف شب است

 

چشم میبندم که مبادا چشمانت را

 

از یاد برده باشم

 

و طبق عادت کنار پنجره میروم

 

سوسوی چند چراغ مهربان

 

و سایه کشدار شبگردان خمیده

 

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

 

و صدای هیجان انگیز چند سگ

 

و بانگ آسمانی چند خروس

 

از شوق به هوا میپرم چون کودکیم

 

و خوشحال که هنوز

 

معمای سبز رودخانه از دور

 

برایم حل نشده است

 

آری از شوق به هوا میپرم

 

و خوب میدانم

 

سال هاست که مرده ام ...

لینک به دیدگاه

به خوابی هزار ساله نیازمندم

 

تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم

 

و عادت حمل درای کهنه ی دل را

 

از خاطر چشمها و پاها پاک کنم

 

ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــ

 

دیگر هیچ خدایی

 

از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند

 

و آسمان غبارآلود این دشت را

 

طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...