رفتن به مطلب

هرمنوتیک و تأویل گرایی


spow

ارسال های توصیه شده

گذر و نظری بر هرمنوتیک و تأویل گرایی

 

● مقدمه

 

هرمنوتیک از نظریات مطرح سده های اخیر است که در حوزه های علم ، ادبیات و هنر، خالق آثار متعددی بوده است . به خصوص گستره ادبیات و نقد که متأثر از تکثرات تأویل های آن هاست . اما سابقهء باورهای منتسب به آن را باید در هرمتیسم جستجو کرد که به سال ها پیش از میلاد در مصر باستان بر می گردد. آن ها سال ها نه تنها به عنوان آثاری عرفانی، بلکه علاوه بر آن، در قالب حِرَف و همین طور جنبش هایی اجتماعی، فرهنگی، علمی و به خصوص دینی تأثیرگذار نشان دادند.

 

از سوی دیگر، تأویلگرایی نیز به هرمتیسم و مکتب هرمنوتیک محدود نمی شود و از گذشته تاکنون آرای بسیاری را به خود اختصاص داده است. از این روی ضروری است تا در راه تبیین چارچوب نظری بحث، به هرمنوتیک و تأویل گرایی در هر حوزه و تعاملات متقابل شان پرداخته شود. با این همه، در حوزهء روش شناسی اندک نظریه پردازانی هستند که موفق به تحقیقاتی با روش هرمنوتیک شده و بر اساس آن نظریاتی ارایه کرده باشند. در این مقاله درصددیم تا نگاهی گذرا به تأویلگرایان و ارزیابی ای دقیق تر از مکتب هرمنوتیک داشته باشیم که با گذری بر گذشته شان، علاوه بر حوزه های مختلف علم، فلسفه، هنر، ادبیات، حِرَف و جنبش ها، به چارچوب نظری، نظریات و روش شناسی شان بپردازیم.

 

● پیشینه هرمنوتیک

 

▪ تعریف هرمنوتیک

 

در دایره المعارف کلمبیا [Columbia Encyclopedia] هرمنوتیک [Hermeneutics] نظریه و عملِ تفسیر بیان شده است[۱]. در برگردان واژه به زبان فارسی، هرمنوتیک به معنای تفسیر، برداشت و تأویل [interpretation] ترجمه شده است که تأویل، ترجمه دقیق تری است و به معانی نهفته در پس ِ هر چیز نظر دارد[۲]. واژهء هرمنوتیک در اصل از لغت هرمس [Hermes] مشتق شده است . هرمس شخصیتی اسطوره ای است که در تاریخ اساطیری ملل مختلف با نام یا روح مشابه ای آمده است.

لینک به دیدگاه

▪ ریشه هرمس و هرمنوتیک

 

هرمس در اساطیر یونانی، خدایی به شمار می رود که فرزند زئوس است. او کسی است که پیامهای خداوند را گرفته و به انسان ها می رساند. هرمس در حقیقت آنچه را که ورای شناخت و اندیشه بشر است به حوزه تفکر او منتقل می سازد و باعث کشف رموز و معنای نهفته در هر چیز می شود[۳]. اما چنان که سقراط گفت، معنای آن سر راست نبود و به برداشت های گوناگون راه می داد[۴]. هرمس جلوه جاودانه دانش است که آن را با انتقال معنا و تاویل تحقق می بخشد. چنین برداشتی از هرمس در یکی از جملات شیخ الاشراق سهروردی به خوبی منعکس است: «هرمس گفت من به دیدار موجودی روحانی نائل شدم و آن علم اشیاء را به من آموخت . از او پرسیدم تو کیستی ؟ گفت من همان حیات ِ باطن ِ هر چیزم »[۵]. مسکویه رازی در کتاب الحکم ة الخالدة، هرمس را واسطهء عالم خلق و حق، هم از بعد وجود شناسی و هم از بعد معرفت شناسی ذکر می کند[۶]، و شهرستانی عقیده دارد، خلق به آن عالم حق دست نمی یابد، مگر به واسطه مقربانی که در جوهر، فعل و حالت مقدس اند[۷]. هرمتیسم در تاریخ به یک نحله دینی، عرفانی و با کمی اغماض فلسفی نیز بدل شد که ریشه های شرقی نیز داشت. اساتید آن پیشینه ای اسطوره ای تاریخی داشتند.

 

پس از هرمس یونانی، دومین شان هرمس مصری بود که او را با شخصیتی انسانی، طبیب، فیلسوف و کیمیاگر و با هویتی اساطیری از هیاکل (که در بعضی از فرهنگ ها ایشان را با نام فرشتگانی نیز می خوانند) و خدایانی که دانش را از عوالم اثیری به دنیای زمینی منتقل ساخت و همچنان جاودانه حفظ و پاسداری می نماید، معرفی می کردند. او را طاط – منظور همان تُت است، از خدایان اسطوره ای مصر باستان یا پدر طاط دانسته اند که به تریس مجیستوس [Trismegistus] مشهور شد. حتی آفرینش اهرام مصری را نیز به او نسبت می دهند. برخی آن را با هرمس یونانی یکی پنداشته اند[۸]. کهن ترین متون معتبر هرمتیکا را نیز باید در مصر باستان جست که برخی از آن ها هنوز برایمان باقی مانده اند و رگه های عرفانی، مذهبی، ساحری و کیمیاگری در آن قابل تشخیص است.

 

دیگری هرمسی بابلی است که اعتقاد بر این بوده که بعد از طوفان نوح در بابل به فلسفه و پزشکی می پرداخته و احیاگر علوم بوده است. او را از هفت نفر مقدّسان علم نجوم در بابل و همان عطاردِ کلدانیان شمرده اند. معروف است که علوم پس از طوفان را او زنده ساخته است[۹]. شخص دیگر هرمس مصری دیگری است که برخلاف هرمس مصری پیشین، پس از طوفان می زیست و تمامی علوم مربوط به دو هرمس پیش از خود را گرد آورد و هموست که از منظر مسلمانان، المثلث العظمه و المثلث بالحکمه را کامل می سازد و به سبب شباهت های دو هرمس مصری، برخی از مورخان، آن ها را یکی پنداشته اند[۱۰]. خلاصه، پنجمین هرمس الهرامسه است که عقیده بر آن بوده که پس از طوفان نوح می زیسته است. او را از پیروان کیومرث دانسته و برخی وی را با ادریس نبی مسلمانان (که ارمیس یا هرمیس یا طرمیس نیز ثبت شده) و اخنوخ یهودیان و یکی از پیامبران صابئین یکی می دانند و بعضی او را نخستین کسی می دانند که علم آسمانی را کسب کرد[۱۱]. اما آنچه مهم است روح نهفته در اساطیر و روایت هاست که جملگی شان تأویل را طریقی می دانند که واژگان را در قالب روح معانی به انسان ها برمی گرداند.

 

لینک به دیدگاه

● پیشینه باورهای هرمنوتیکی و تأویلگرا

 

هرمنوتیک به عنوان یک نحله ء فکری و باور و حتی مکتب دینی و آئینی از مصر طلوع کرد. در دوره ای حتی پیش از تاریخ مصر باستان؛ عصری که تنها افسانه ها و روایات اساطیری از آن خبر می دهند. خوشبختانه متون هرمتیکا که بسیاری از آن ها امروزه در اختیارمان است، اطلاعات با ارزشی به ما می دهد. اما همواره چنین نبوده است. متون هرمتیکا سال ها به گونه ای سرّی دست به دست چرخیده اند و بر بسیاری از متفکرین و آثارشان نیز مستقیم و غیرمستقیم تأثیر گذارده اند تا بدینجا رسیده اند. به یمن ترجمه های قوی، متون هروگلیف برای پژوهشگران این عرصه بیش از پیش آشکار شده اند، اما با این همه باز بخشی از رازوارگی شان را حفظ کرده اند، که این خود به نفس تأویل نظر دارد.

 

درست است که تکثر معانی و تفاسیر به هرمتیکا محدود نمی شود و در گذشته بسیاری از متون مقدس و دینی از دایره شمول آن بر کنار نبوده اند و امروزه نیز هر نوشتار یا متنی را تأویل پذیر به میزان مخاطبان و حتی خوانندگان شان می دانند، اما این امر در مورد آثار هرمتیکا از دو جهت برجسته تر است. نخست آن که متون مرجع آن به خط هیروگلیف نوشته شده اند و تبدیل آن ها به زبان امروزین دشوارتر است که خود باز به دو سبب است؛ نخست به علت لفظ، که مشکل بتوان برای علایم هیروگلیفی، معادلی مناسب و نزدیک به واژگان گفتار و زبان ما یافت. هرمس در متون هرمتیکا بدان اشاره ای می کند: «این تعالیم که به زبان مادری ما تشریح گشته، روشن و آشکار است، بر هر کلام مصری. انعکاسی است از آنچه دال بر آن است...» [۱۲]. دوم به علت معنا، چون قوالب زبان و نحوه تفکر در متون هیروگلیفی با بنیاد های زبان ها و اندیشه های امروزی یکی نیست. «فابر د الیوت» مولف کتاب «بازگردان به زبان اولیه عبری» متذکر می شود که لغات کاهنان مصری حاوی سه معنی مختلف بوده است:

 

۱) روشن و ساده که معنی متداول و واقعی را می رساند.

 

۲) معنی مجازی که تصویری و نمادین معرفی می شد.

 

۳) مفهوم رمزی که نیاز به کشف رمز داشت[۱۳].

 

اساسی ترین تفاوت بین نوشته های امروزین و هیروگلیف مصری آن است که تفکر در خطوط هیروگلیف "خطی" نیست، در حالی که خطوط الفبایی مشخصاً خطی پیش می روند. دومین برجستگی به خاطر آن است که ماهیت هرمتیکا عرفانی و هویت آن رازواره است و این خود بر کمیت و کیفیت جایگاه تأویل و تثکر تأویل در آن می افزاید. هرمس در کتاب شانزدهم کورپوس هرمتیکوم [Corpus Hermeticum] آن را پیش بینی می کند:

 

«تعالیم من به نظر، بسیار مبهم خواهد آمد

 

به روزگارانی که در پیش است

 

آنگاه که ترجمه گردد از زبان مادری ما، مصری

 

به زبان یونانیان

 

ترجمه، بسی از آن معانی را تحریف خواهد کرد».[۱۴]

 

گفتارها و نوشتارهای رازواره که نیاز به تفسیر و تأویل داشتند، در جای دیگری نیز ماهیت شان را بروز دادند. پیروان و مکتوبات گنوستیک [Gnostic]و عرفانی، از جمله آن ها بودند[۱۵]؛ چه با تأثیری که متون هرمسی مستقیم بر گنوسیان داشتند، چه از طریق طریقت های مشابهی که گنوسیان تجربه کردند. انجیل توماس [Gospel of Thomas] که در سال های اخیر از ناحیه نَج حمادی [Nag Hamadi] بدست آمده از جمله آثار گنوستیک به زبان قبطی [Coptic] است که این گونه آغاز می شود: «این ها گفته های رمز اند که عیسی زنده گفت و همزاد یهودا توماس آن ها را یادداشت کرد». سپس در همان گفتار نخستین خاطر نشان می سازد که هر کس تفسیر آن گفتارها را دریابد، مرگ را تجربه نخواهد کرد[۱۶]. چنان که مشخص است، تأویل واژگان این انجیل مهمتر از مفهوم تحت الفظی شان است. در Pistis Sophia دیگر کتاب گنوستیک آمده است که عیسی پس از زنده شدن به شاگردان نیروی تفسیر و تأویل گفتارها را بخشید. در همان کتاب تشریح می کند که مردم دو دسته اند. آنان که ظواهر کلام عیسی را می فهمند و آنانی که چون شاگردان شان توان فهم کنه کلام عیسی به ایشان ارزانی شده است؛ و همان هاست معانی ای که اگر کسی دریابد، نخواهد مُرد[۱۷]. در «انجیل به روایت تأویل ها»، تعابیری متکثر از هویتِ زندگی و مرگ عیسایی که می رود به مسیح (منجی) بدل شود، ذکر می گردد که هر یک در جای خود درست اند. در آنجا روایت خود در تأویل مستحیل است و نه جدای از آن و نه یگانه است[۱۸].

 

گاه ارتباط و تأثیرپذیری فرقه های مختلف از هرمتیسم چنان در طول زمان ناپیدا می شد که پیروان و حتی پیشوایان شان نیز نمی دانستند که مبداء و ریشه بسیاری از باورها و تفکرات شان به کجا بر می گردد؛ اتفاقی که برای بسیاری از فرقه های صوفیان افتاد. صوفیان به همراه معتزله و برخی از غلات شیعه برای دین، ظاهر و باطن قایل شدند و از پی باطنِ آن رو به تأویل آوردند[۱۹].

 

مانویان از دیگر کسانی بودند که با تفسیر و تأویل اساطیری گنوستیک پیرامون آفرنینش مخلوقات و انسان (انسان قدیم و اول)، هبوط و نجات انسان، مبارزات دنیاهای تاریکی و نورانی، ارکون ها، افلاک و غیره نیاز به نفوذ در کنه متون را با گذر از ظواهر لفظ و نص عبارات احساس کردند[۲۰]. چرا که در غیر این صورت، آن ها قصه هایی فاقد مقصودی معین، روایتی بی مفهوم با درازگویی هایی بی نتیجه به نظر می رسند[۲۱]، که در بسیاری از موارد نه تنها مخاطبان شان را فراری می دادند که گاه از ایمان باورمندان شان نیز می کاستند!

لینک به دیدگاه

متون هرمتیکا و هرمسی، شخصیت های مختلفی را به خود جذب کرد و برخی از آنان را به شکل مبلغان و استادانی بیرون آورد که بر آن ها افزودند. سهروردی یکی از بزرگان حکمت اشراق بود که به صراحت نسبت خود را به معرفت هرمسی از دو مسیر بیان می کند. یکی نحله یونانیِ فیثاغورسی و افلاطونی و دیگری تبار ایرانی خسروانیان که از کیومرث و فریدون به بایزید بسطامی، حلّاج و خرقانی به سهروردی می رسد. حکمت اشراق سهروردی بارقه ای دیگر از همان نور هرمس بود[۲۲]. چنان که به نظر می رسد، ملاصدرا (صدرالدین شیرازی) نیز از طریق سهروردی، بخشی از آن میراث را به ارث برد و درصدد برآمد، تا بین بسیاری از آراء فلاسفه، عرفا و صوفیانِ پیش از خود، در قالب نظریه ای جامع آشتی ایجاد کند[۲۳].

 

دیگری شخصیتی از دنیای مسیحی بود. لاکتانتیوس که در زمره نخستین پیشوایان کلیسا بود و در رنسانس به سیسرو «مسیحیت شهرت» یافت، پیشگویی های متون هرمسی را پیرامون منجی و پسر خدا، مبنایی بر درستی و ارزش آن نوشته ها قرار داده بود. همین طور آگوستینوس قدیس [Augustinus] نیز به غیر بخش های کفرآمیز آن، به بقیه اعتماد می ورزید! در قرن پانزدهم کوزیمو دمدیچی[Cosimo de Medici] ، فرمانروای توسکانی مصمم شد تا پیش از مرگش، معانی دست نوشته هایی هرمسی را که به زبان یونانی بدست او رسیده بود، بیابد. پس مارسیلیو فیچینو [Marsilio Ficino]را که یکی از بهترین مترجمان آثار افلاطونی در آن دوره بود، واداشت تا به ترجمه شان همت گمارد. پس از ترجمه های او بود که اروپاییان و مسیحیان به شکل وسیعی با مضامین هرمتیکا و هرمسی آشنایی یافتند[۲۴]. در انگلستان مشاور الیزابت اول شخصی به نام جان دی [John Dee]هرمسی بود. او مترجمی توانا و پژوهشگری درباره تقریباً همه علوم به شمار می رفت که از دانش هرمسی برای ستاره خوانی و پیش بینی نیز استفاده می کرد.

 

به نظر می رسد که بسیاری از اعضای برجسته انجمن های سرّی در اروپا با بسیاری از علوم و همین طور خرافات منبعث از هرمتیکا آشنا بودند؛ اشخاصی چون کرنی[Corneille]، اگریپادو نه ته شم [Agrippa de Nettesheim]، مارتینو دو پاسکوالی [Martines de Pasqually] و اخیراً الیستر [Aleister]و کراولی[Crowley] . میشل نُستراداموس [Nostradamus] که عنوان بزرگترین پیشگوی قرون جدید را یدک می کشد، از دیگر کاندیداهای آشنا با علوم غریبه و پیشگویی آینده است که با متون و دانش هرمتیکا مأنوس بود. کتاب سده های او که به شعر نوشته شده است، به گونه ای است که انگار او از روی متونی تصویری و هیروگلیف، استنتاج هایی با زبان امروزین کرده که همچنان رازوارگی اش را تا حدی حفظ کرده اند که برخی از آن ها تنها پس از وقوع پیشگویی هاست که حجاب از راز خود بر می گیرند؛ قضیه هنگامی صورتی جدی تر به خود گرفت که در سال ۱۹۶۷ متنی دستنویس به قلم نستراداموس منتشر شد با عنوانِ «تفسیر خط مصری های قدیم هاراپولو»[۲۵]! اما هیچ یک از آنانی که نام برده شدند، در تندی تمایلات هرمسی به پای جوردانو برونو[Giordano Bruno] نمی رسیدند. او با اطلاعاتی گسترده از ادیان مختلف، به آیین هرمسی به مثابه دینی می نگریست که عامل وحدتبخش شان است و از بقیه اصیل تر است؛ چرا که از قدمتی بیش از سایرین برخوردار است. برونو را به خاطر عقایدش، پس از زندانی و شکنجه کردن، زنده زنده سوزاندند. در آن دوران علاوه بر مترجمان و فیلسوفان، بسیاری از فیزیکدانان، منجمان، هنرمندان و ادیبان متون هرمسی را می خواندند[۲۶].

 

هرمنوتیک جدید که خاستگاه علم، هنر و ادبیات هرمنوتیکی است، پیش و بیش از همه با آرای فریدریش آست [Friedrich Ast] شروع می شود و سپس با کمک اگوست وُلف [A .Wolf] و شلایرماخر [schleiermacher] ادامه می یابد تا به ویلهلم دیلتای [Wilhelm Dilthey] می رسد. بسیاری از مباحث هرمنوتیکی های معاصر را می توان به شکلی ابتدایی و بعضاً با روحی یکسان در آثار آنان یافت. به خصوص آست که نظریات هرمنوتیکی اش به حوزه علم و زبان محدود نمی شود و ادبیات و هنر را در بر می گیرد و متأسفانه در اکثر کتبی که در زمینه هرمنوتیک نوشته می شود، او و ولف را نادیده می گیرند و شلایر ماخر و دیلتای را را بنیان گذاران هرمنوتیک جدید معرفی می کنند، در حالی که بسیاری از آرای شلایر ماخر و دیلتای به وضوح و عمدتاً به شکلی مستقیم از آنان اقتباس شده است.

لینک به دیدگاه

● هرمنوتیک به مثابهء حرفه

 

چنان که گذشت، کیمیاگری، یکی از کارهای ابداعی هرمس بوده است، پس طبیعی است که کیمیاگری و کیمیاگران در قرون بعدی به شدّت تحت تأثیر آن و متون سرّی هرمسی بوده باشند. از منابع مرجع گرفته تا متون دست چندمی که ریشه های ابتدایی نوعی شیمی عمدتاً عملی را پایه ریزی کرد. اصلاً کلمهء کیمیا یا الکمی [Alchemy] به معنای «اخذ شده از مصر» است[۲۷]. کیمیاگران برای پی بردن به روش تولید طلا و مواد گران بها از مس و فلزات کم بها، درصدد بودند تا به مادهء اولیه ای دست یابند که عقیده داشتند، همهء مواد از آن به وجود آمده اند[۲۸]. کیمیاگری در سطحی که در دوره اسلامی به شیمی پرداخته می شد، بسیار مفید بود و در تکامل اش به سوی علمی که شیمی با ویژگی های نوین آن داشت، تأثیرگذار نشان داد[۲۹]. بعدها آن به جادوگری و علوم غریبه نیز کشیده شد. چرا که دو وجه اساسی از ساحری را با خود داشت: ۱ سرّی و رازواره بودن ۲ انجام اموری خارق العاده. البته بسیاری از آن ها از سرنوشت چندان مطلوبی برخوردار نشدند و به خصوص در قرون وسطی تحت آزار و مجازات قرار گرفتند. در آثار هنری ای نیز که آن ها به تصویر کشیده شده اند، هم می توان تابلوهایی را یافت که بر بی بند و باری های مجالسِ ساحران انگشت می گذارند و هم آثاری که شکنجه و کشتارِ جادوگران را به تصویر می کشند[۳۰].

 

آبراگزاس های معمایی [Abraxax]را که از سنگ های عجیب حکاکی شده تشکیل شده بودند و در مصر، روم و اطراف مدیترانه به وفور یافت شده اند[۳۱]، باید از دیگر آثار گنوستیک با جنبه های هرمنوتیکی دانست. محتوای استباط شده از آن ها، بسیار ورای چیزی است که تصاویر صرف انعکاس می دهند. تصاویر ساده و نمادین آن ها از معانی ای سرّی برخوردار بودند که احتمالاً برای پیشگویی، جادوگری و تفاسیر عرفانی به کار می رفتند و به همین سبب برخی از آن ها را بر گردن می آویختند. آبراکادبرا[Abracadabra] از جمله واژگانی بود که به باور گنوستیک ها با ذکر و آویختن شان از گردن، می شد تب و دیگر امراض را از بیماران دور ساخت[۳۲]. به بیانی دیگر، برخی از اذکار تأثیری ورای معنای تحت لفظی شان داشتند و کاربردشان می توانست موجب تأثیری گذاری های سرّی و ورای درک ما شود. آن ها مشخصاً پا به عرصهء طب سنتی و تا حدی خرافی گذاشته بودند.

لینک به دیدگاه

● هرمنوتیک و جنبش های اجتماعی، دینی و علمی

 

جنبش های مختلف، به خصوص جنبش های دینی و علمی از هرمنوتیک بر کنار نبودند و هر یک به گونه ای از آن تأثیر پذیرفته یا بر آن تأثیر گذاردند. در اینجا ما به هویت تحولاتی نظر داریم که نه تنها امروزه که به طور کلی به جنبش ها و جریان های مختلف اجتماعی، فرهنگی به طور عام، و حوزه های دینی و علمی به شکل خاص، اطلاق می شوند و با پژوهش های گوناگون بررسی می شوند[۳۳].

 

▪ جنبش های علمی و فرهنگی دوره هلنیسم

 

یکی از مهمترین آن ها، جنبش فرهنگی و علمی ای بود که در دورهء به اصطلاح یونانی شدن در مصر با کانون اسکندریه رخ داد. در اسکندریه حاکمان یونانی، کتابخانه ای کم نظیر، رصدخانه، باغ های نباتات و حیوانات و غیره تأسیس کردند و شرایطی فراهم آوردند که متفکرین و هنرمندان از اقصاء نقاط دنیا به آنجا جلب می شدند[۳۴]. آنجا مهد علوم و عالمان از اقصاء نقاط دنیا شده بود. از فرقه های سرّی گنوستیک و مسیحی ارتدوکسی گرفته تا ترجمه و تدریس آثار یونانی در حوزه های فلسفه، هندسه، ریاضی و غیره. آثار هرمتیکا تأثیر بسزایی در این محفل گفتگوی عرفانی و آنچه که در آن زمان فلسفه خوانده می شد، داشته است[۳۵]. فشار جریانی های دینی مسیحی بر گنوستیکی ها، بر رازوارگی شان می افزود و آنان را بیش از پیش به سوی قطب آن، یعنی هرمنوتیک مقدّس سوق می داد. اما با بررسی دقیق آن دوران در خواهیم یافت که در این مورد نباید راه به مبالغه بریم. اندیشه و حتی روح حاکم بر اسکندریه یونانی بود. اگر اسکندریه مهد ریاضی و هندسه بود، به سبب اعمال روش های منطقی، مستدل و شکاکانهء یونانی بود، نه از بر کردن اشعار سرّی و شهودی هرمتیسم. چنان که در همان زمان معروف بود، تنها یک تفکر یونانی می توانست از عقاید اقوام وحشی، معنایی بیرون کشد[۳۶]. حتی گنوس که به معنای معرفت است، شامل معرفت عقلایی و استدلالی نبود، بلکه نوعی شهود بود که برحسب فیض به بندگان عرضه می شد، نه حاصل ذهنی جستجوگر و کوششی تعقلی. ولی تأثیر کلیدی هرمتیسم بر جریان های دینی برجسته بود. چه از طریق جنبش هایی که بعدها پدید آمدند و چه با پرورش افرادی که در تاریخ ادیان، به خصوص مسیحیت تأثیرگذار شدند[۳۷]. البته این اثرگذاری در مورد خواص بود و درباره عوام باید گفت هرمتیسم تأثیری افزون تر بر شیوع باورهای خرافی و کسب راه هایی شد که از تمدن به دور بودند. با این وجود در این مورد، چندان نمی توان هرمتیسم را مؤاخذه کرد، چون در تاریخ از این دست تبدیلات متعدد ثبت شده که از تنزل علمی ترین مباحث به خرافی ترین باورهای عامیانه حکایت دارد.

 

▪ جریان های اجتماعی و جنبش های دینی هلنیسم

 

تأثیر هرمتیسم بر جریان های اجتماعی و دینی بارزتر و عمیق تر بود. در سده های نخستین نشر مسیحیت، انواع فرقه های گنوستیک که تحت تأثیر مستقیم متون هرمسی و خوانش های عرفانی آن از مسیحیت قرار داشتند، همچون قارچ شروع به رشد و نضج کردند[۳۸]. البته آن ها به هرمتیکا محدود نمی شدند، بلکه حتی در اندازه های وسیع تر، تأویل های نوفیثاغورسی و نوافلاطونی را در بر می گرفتند. با آن که جریان ارتدوکسی ضربات جبران ناپذیری به پیروان این فرقه ها زد، اما بسیاری از آرای خود را در همین تقابل با فرقه های گنوستیکی اتخاذ کرد[۳۹]. علاوه بر آن، گنوستیک بر ادیان غیرمسیحی نیز تأثیر بسزایی داشت؛ به ویژه مانویت که خود در طبقه بندی ادیان، روحی گنوستیک داشت. از طریق همین دین، از شمال آفریقا (مصر، لیبی، الجزایر و تونس) تا به آن سوی شرق دور (تورفان و ترکستان چین) هم رفت و حتی در باورهای بودایی نیز نفوذ کرد[۴۰]. ادیان ماندائی نیز که به صابئین معروف اند (و در قرآن از آن ها سخن رفته)، در همین دسته قرار می گیرند که هنوز دارای پیروانی در ایران و عراق هستند و به تازگی مورد توجه مردم شناسان قرار گرفته اند[۴۱].

 

جریان دومی که بی تأثیر از متون هرمسی نبود، و از گنوستیک نیز شمه هایی را جذب کرد، جریان طریقت های زاهدانه بود که بعدها به صورت صوفیه و دراویش تحول یافت و از فرقه های عرفانی و ادیان مختلف تأثیر پذیرفت، که البته یکی از آن ها مفاهیم رازوارانهء هرمسی بود. در قرن چهارم میلادی جنبشی وسیع که راه زهد می پیمود، به شدّت از هر جا سو سو می زد. از مسیحیت و معرفت های هرمسی گرفته تا اسلام و فرقه های گنوسی که از صحراهای مصر و شام تا صومعه های اروپایی و ویرانه های شرقی[۴۲]. موج بعدی در قرن دوم هجری اتفاق افتاد، به طوری که در برخی طوایف و پیروان دین اسلام، ریاضت های زاهدانه باب شد و گسترش یافت. بعدها که آداب ریاضت و ذکرشان، از راهی برای اجتناب از دوزخ، به راهی برای تصفیهء روح و جان جهت معرفتِ حق بدل شد، جریان تصوف شکل گرفت و رشد یافت[۴۳].

لینک به دیدگاه

▪ جریان های قرون وسطی و جنبش های نوزایی

 

در تمام قرون وسطی و حتی اندکی پس از آن، علوم خفیه و ساحری به جریانی جاری بدل شده بود که مقامات کلیسا برای مهار و تنبیه پیروان شان، دستگاه های عریض و طویل با شیوه های سبعانه ترتیب داده بودند[۴۴]. اما در دوره رنسانس نقش هرمتیسم در جریان نوزایی متفاوت بود. به تدریج که فضای علمی و فرهنگی از سیطره کلیسا خارج می شد، درون کلیساها نیز انبساطی فکری و عقیدتیِ لازم برای طرح باورهایی غیرمسیحی، که البته در تقویت ایمان مسیحی مثمر ثمر بود، به وجود می آمد. از قرن پانزدهم متونی از ادیان مختلف جمع آوری و توسط مترجمان خبره برگردانده می شدند. در این دوره ادیانی که ناشناخته بوده و از قدمتی بیشتر برخوردار بودند، کنجکاوی های بیشتری را تحریک می کردند. دسترسی به منابعی از نوشته های هرمسی به سرعت موجب شهرت و گسترش آن شد. متونی که نه هرمتیکایی خالص، بلکه خوانش های فیثاغورسی و نوافلاطونی را هم درون خود راه داده بود. فلورانس و پراگ نقاط عطف آن بودند. علاوه بر این که جای شکی نیست که علم و هنر یونان و روم باستان بود که تحولات رنسانس را در پی داشت، روی هم رفته، در شکل گیری نوزایی علمی در اروپا متون هرمسی تأثیر چندانی نداشت و حتی می توان گفت که نوزایی با دوری از علوم سری و خفیه و دینی عرفانی به سوی روش های تجربی و عینی از یک سوی و استنتاج های نظری و مستدل از سویی دیگر تحقق یافت. برخی بر این تصورند که افول ناگهانی تمایل به متون هرمسی به سبب برخی پژوهش هایی بوده که در قدمت و اصالت آن ها تردیدهای جدّی پدید آورده است. اما واقعیت آن است که به سبب نضج روش های علمی و نتایج عظیم شان در زندگی انسان در قرن هفدهم، متون هرمسی به سرعت رنگ باختند و روش های آن ها کنار گذاشته شد. اما متون هرمسی در تحولات دینی عصر نوزایی بی تأثیر نبودند و در انبساط فکری لازم جهت شکل گیری نهضت پروتستان نقش ایفاء کردند[۴۵].

 

▪ جنبش های تأویلگرای معاصر

 

با نگاهی به تاریخ جنبش های اجتماعی می توان دریافت، که جنبش هایی بودند که تنها با تکیه بر زیربنایِ تأویلیِ متفاوت، جریان مبارزات و انتقادهای خود را پیش بردند. جنبش های مارکسیستی و چپ و فمنیستی در ابعاد مختلف اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، علمی و غیره به کمک خوانش های خاص خود، به مبارزات شان اعتبار و تداوم می بخشند، که به هر دوی آن ها نگاهی خواهیم انداخت.

لینک به دیدگاه

● جنبش های مارکسیستی و چپ

 

جنبش های مارکسیستی به چند طریق بر طبل مخالفت خود کوفتند. از یک سوی، نظریات طبقاتی مارکس بود، که اولاً در طول تکامل ماتریالیسم تاریخی، شعور، ایده و تفکر را حاصل نظام های تولیدی به شکل خاص و واقعیت های اجتماعی و اقتصادی به مفهوم عام آن می دید و تشریح می کرد که چگونه دومی، اولی را شکل می دهد[۴۶] و ثانیاً آگاهی طبقاتی و اجتماعی را ناشی از جایگاه متفاوت افراد در طبقات اجتماعی ارزیابی می کرد[۴۷]. هر دو این ها، تنها به شکلی زیربنایی و تا حدی نامحسوس به تأویل هایی متفاوت که مبتنی بر موقعیت و پایگاه های گوناگون بود، تکیه می کردند. بخش قابل ملاحظه ای از ادبیات چپ نیز از انتقادهایی بر می خاست که جریان های مختلف اش بر بورژوازی و انواع دستاوردهای آن وارد می دانستند. از نقدهای مارکسیستی و لنینی که بر ضرورت شناخت طبقات اجتماعی و به خصوص کارگران و دهقانان و طبقات محروم از جایگاه و حقوق شان و رسیدن به آگاهی طبقاتی تأکید می ورزیدند[۴۸]، تا نئومارکسیست هایی که برداشت های جدید پژوهشی را به همان بازتولید نابرابری و انسداد اجتماعی افزودند[۴۹] و خلاصه مکتب فرانکفورتی ها که بر هر گزینش عوامانه می تاختند و فرهنگ توده و صنعت فرهنگ از دو سوی، مورد آماج حمله آن ها واقع می شد[۵۰]. این ها عملاً آگاهی را برخاسته از موقعیت ها می دیدند که ضرورتاً از طریق گفتار صرف حاصل نمی شود؛ این ها به معنای تأویلی جدید در عرصه معرفت شناسی بودند.

 

▪ جریان ها و جنبش های فمنیستی

 

جریان های فمنیستی که به تدریج به جنبشی در قرن بیستم بدل شدند، بر دیدگاه زنانه و زندگی متفاوت شان از مردان استناد می کردند، که خود از خاستگاه تأویلی و جهانبینی متفاوتِ ناشی از آن حکایت دارد. آن ها نه تنها نحوه وجود و حضور اجتماعی و سیاسی و مبارزاتی، که حتی تاریخ و علم را نیز با همین زاویه نگریستند و تاریخ را مردانه و علم را خالی از خوانش های زنانه معرفی کردند و برخی به کارهای تخصصی علمی، فرهنگی، ادبی و ... در این زمینه روی آوردند و برخی نیز برای واژگون کردن آن رابطهء دوسویه به پا خاستند[۵۱]. در تاریخ مبارزات امواج مختلف فمنیستی نیز دو جریان متفاوت به چشم می خورد: یکی حرکتی که با اتخاذ موقعیت ها و پایگاه های اجتماعی و اقتصادی مردان توسط زنان، درصدد بود تا از زنان محرومیت زدایی کند و دیگری جریانی که هستی و ماهیت جسمی، جنسی، اجتماعی و غیرهء زنان را متفاوت از مردان می داند و با استقرار در همان جایگاه پیشین، در جستجوی مبارزاتی است که حقوق آنان را تضمین کند[۵۲]. چرا که آگاهی و تأویل های امروزین را برای کسب حقوق خویش مکفی می داند.

 

▪ مبارزات مدنی؛ تأویلی جدید از ماهیت مبارزات

 

موضوع دیگری که در ذیل مبارزات قرون نوزدهم و بیستم که با تعطیلی کار و اعتصابات کارگری، تحصن ها و نافرمانی های مدنی مطرح است، مبحث عقلایی بودن یا نبودن شان است. تا مدت ها این امر که نفس شورش و اعتصاب غیرعقلایی است، اصلی بدیهی انگاشته بود و حتی بسیاری از اعتراض کنندگان نیز تصویری روشن و خودآگاه از کرده خویش نداشتند؛ به خصوص که آن ها در شرایطی غیرمتعارف و گاه استیصالِ افراد از شرایط موجود، فوران می کردند. اما پژوهش های اخیر نشان داد که در بسیاری از موارد، آن ها نیز نه چون اصول فلسفی، بلکه همچون بسیاری از امور اجتماعی و زندگی روزمره از عقلانیت برخوردارند و همچون آن ها میزان شان نسبی است[۵۳]. اتفاقاً امروزه که به جای شورش ها و درگیری های خشونت طلبانه، روش های تحصن و نافرمانی های مدنی، جایگزین شده است، آن ها خود از ملاک های عقلانیت و مدنیت اند. بنابراین، تأویلی وسیع تر از گذشته از عقلانیت عرضه شد که جریان ها و اعتراض ها را به سوی خود می کشید و بسیاری از نهضت های آزادیبخش و شورش های کارگری را در حال حرکت به سوی نفی خشونت در عین معترض شدن مدنی نسبت به اوضاع موجود نشان می داد. آن از تأویلی جدید در نفس مبارزات خبر می داد.

لینک به دیدگاه

● هرمنوتیک به مثابه یک علم

 

▪ پیشینه روش شناسی هرمنوتیک

 

هرمنوتیک به عنوان یک روش که در کسب دانش و تحصیل علم به کار رود، مشخصاً از تفکرات و مباحث قرون هجدهم و نوزدهم زبانشناسان و اندیشمندان اروپایی به وجود می آید. نظریات اشخاصی چون فریدریش آست و اگوست وُلف زمینه ساز شکل گیری روش شناسی هرمنوتیکی توسط شلایر ماخر و نظامندی آن در قالب روشی علمی به کمک ویلهلم دیلتای می شود[۵۴]. البته چون بسیاری از مکاتب دیگر، پس از شکل گیری و اشاعه آن ، بنیان گذارانش متوجه شدند که در تاریخ اشخاص و آثار بسیاری بوده اند که می توان آن ها را به عنوانِ اولین به کاربرندگان ِ روش هرمنوتیک دانست و چه بسا ناآگاهانه آن را در مطالعات ، تحقیقات و آثارشان اعمال کرده اند. نمونه هایی از آن ها را می توان برشمرد.

 

برخی از محققان عهد عتیق ، عهد جدید و سایر کتب دینی که ناگزیر به ترجمه از زبان های دیگر شدند، درصدد تشخیص دست نوشته های اصلی از متون افزوده برآمدند که بعضی ، آنان را تأویلگرایان ِ نخستین دانسته اند[۵۵]. البته تا هنگامی که روش ایشان به ترجمه و حتی تفسیری که صرفاً به بسط و گسترش نص منتهی می شود، محدود گردد نمی توان از آن ها به عنوان تأویل یاد کرد. گروه دیگر کسانی بودند که تلاش کردند از طریق واژگان کتب مقدّس به کنه محتوا و رموز و معانی درونی آن دست پیدا کنند و همین طور فلاسفه و کلامیون قرون وسطی که سعی می کردند با استفاده از آثار به جای مانده از افلاطون [Plato] و ارسطو [Aristotle]و کتبی که منتسب به آن ها بود، آراء و نظریات حقیقی شان را کشف کنند؛ همچون آگوستینوس قدیس [Augustine] و توماس قدیس [Thomas] در اروپا و فارابی ، ابن سینا و ابن رشد در تمدن اسلامی . از ایشان نیز از آنانی که به ورای لفظ و نص رفته و به معنای نهفته در متن توجه داشتند، یا از پسِ معنایی ورای آن رفتند، می توانیم به عنوان تأویلگرا یاد کنیم .

 

حقوقدانانی نیز که به تأویل قانون و حوزه دلالت شان پرداختند، از دیگر اشخاص تأویلگرا به شمار می روند. گر چه آن در نظام حقوقی ای که کمتر بر طبق قوانینی مدون، بلکه عمدتاً بر اساس نظر هیئت منصفه ای بنیاد نهاده شده بودند که با درک موقعیت و کنش ها آرای خود را صادر می کنند، برجسته تر است؛ نمونه بارز آن، نظام دادگستری آمریکاست که به سبب پراگماتیک بودن، با قرار دادن هیئت منصفه به جای متهم و شاکی، بر مقصر یا بی گناه بودن خوانده شدگان به دادگاه حکم می کند و قوانین مکتوب، بسیار کلی، حدود و دامنه های آن را تعیین می نمایند. در چنین نظامی تأویل نقشی اساسی بازی می کند.

لینک به دیدگاه

▪ روش تحقیق و روش شناسی هرمنوتیک

 

روش هرمنوتیک ،واکنشی بود به جریانی که پیش از آن در علوم انسانی متداول شده بود. پس از رنسانس ، پیشرفت فزاینده علوم طبیعی مانند زیست شناسی ، طبیعیات ، فیزیک ، زمین شناسی و جانورشناسی ، مکتبی جدید به نام پوزیتیویسم [Positivism] یا مثبت گرایی را شکل بخشید که مدعی بود، علوم انسانی و اجتماعی نیز باید از داستان پردازی ها و کلی گویی های ذهنی دست کشیده تا همچون علوم طبیعی با تکیه بر روش آزمون و تجربه ، به علمی همان گونه عینی ،آزمون پذیر و تبیین پذیر دست یابد[۵۶]. دیلتای به استناد روش هرمنوتیک اعتقاد داشت که به جهت تفاوت ریشه ای و محتوایی علوم انسانی و اجتماعی با فیزیک و طبیعیات ، آن ها باید روش های متفاوتی را که هر یک خاص خودشان است ، دنبال کنند. دیلتای تفاوت این علوم را از چند جنبه می دانست . نخست محتوا و معرفت شناسی علوم: جهان طبیعت مستقل از اراده و معرفت ما انسان ها وجود دارد، در حالی که جهان انسانی تابع اراده ماست [۵۷]. به بیان دیگر، دنیای طبیعی از بیرون قواعدش را بر انسان تحمیل می کند، در حالی که دنیای اجتماعی توسط اراده انسان ساخته می شود. دانش های طبیعی نوعی ضرورت و موجبیت دارند، ولی علوم انسانی بیشتر احتمالی و شرطی هستند که از اختیار و اراده انسان ناشی می شوند[۵۸]. علوم طبیعی با ماده بی جان یا جانوران و گیاهان سر و کار دارند، در حالی که در علوم انسانی ، ما انسان هایی را که پیش بینی ناپذیر و صاحب اراده ، اختیار، آزادی ، آگاهی و انگیزه هستند، مورد بررسی و تحقیق قرار می دهیم . برای شناخت دنیای پیرامون تنها اندیشه کافی نیست ، بلکه کلیه قوای احساسی باید به خدمت گرفته شوند[۵۹]، زیرا موضوع علوم انسانی و اجتماعی با علوم طبیعی متفاوت است . در علوم انسانی و اجتماعی ، موضوع پژوهش ، انسان است که “خود”، پژوهشگر نیز هست . به عبارتی ، هم فاعل و هم مفعولِ پژوهش ، انسان است و از این روی محقق می تواند چه عملی و چه ذهنی ، خود را به جای موضوع پژوهش بگذارد و بدین طریق خود را مورد مطالعه قرار دهد و هر آنچه تأویل می کند، به عنوان نظریاتی استخراج کند. روش شناسان هرمنوتیک بر این عقیده اند که به سبب تمایز موضوع پژوهش ، باید بین روش های بکار رفته در علوم طبیعی با علوم انسانی و اجتماعی فرق قایل شد[۶۰].

 

تفاوت دوم علوم انسانی با علوم طبیعی به روش آن ها برمی گردد: شناخت دانش طبیعی با تجربه بیرونی و عینی گرایی مقدور است ، ولی دانش انسانی با درون نگری و گذاشتن محقق به جای انسانی که مورد مطالعه قرار می گیرد تا نیت و انگیزه درونی او را حدس بزند، تحقق پیدا می کند. به بیان دیگر، ما طبیعت را تبیین می کنیم ، ولی انسان را می فهمیم . در تفهم فرو رفتن در روحیات و احساسات درونی مدنظر است ، در حالی که تبیین ، علّی است و با امور عینی سر و کار دارد، ولی علوم طبیعی عینیت ِ تفهم ناپذیر است [۶۱].

 

روش شناسان هرمنوتیک اعتقاد دارند که شناخت پدیده های انسانی جز با در نظر گرفتن زمینه ، متن ، محیط و زمانی که آن پدیده ها در آن شکل گرفته اند، مقدور نیست . هر جزء از هر پدیده های اجتماعی و انسانی باید با در نظر گرفتن شرایط، زمان ، بافت و زمینه ای که از آن برخاسته اند، تأویل گردد. در این راه باید به بعد تاریخی هر پدیده توجه شود، به طوری که توالی پدیده ها، نوعی پیوستار را از گذشته تا زمان مطالعه نشان می دهد[۶۲]. از طرفی دیگر، نیات ، انگیزه ها و خواست های شکل دهنده پدیده های انسانی و اجتماعی باید به و سیله قرار دادن محقق به جای فاعلی که در موردش تحقیق می کنیم ، صورت پذیرد. از آن طریق ، محقق به تأویلی که موجب شکل گیری رفتارها یا پدیده های انسانی شده دست خواهد یافت .

لینک به دیدگاه

▪ برخی نظریات تأویلگرایان در فلسفه و علم

 

در حوزهء تأویل، فلاسفه و نظریه پردازان مختلفی اظهارنظرهایی کرده اند که شایسته است، به آن ها ولو گذرا بپردازیم. آنان بدون این که به مکتب هرمنوتیک تعلق داشته باشند، تنها در دایرهء وسیع تر تأویلگرایان جمع می شوند که بر مطرح ترین شان معطوف می شویم.

 

ـ تأویل در تأویل های میشل دو مونتنی

 

میشل دو مونتنی [M.D.Montaigne] بر این باور بود که دانش بشری به مرحله ای رسیده است که جهان اطراف شان را نه به صرف داده های تجربی بی واسطه که بر اساس تأویل هایش که بر بنیاد تأویل های پیشینیان و دیگران بنا شده است، می شناسد؛ انگار که تأویل ها خود نوعی تجربه اند[۶۳].

 

ـ نظریات جامعه شناسی معرفت و فرهنگی کارل مانهایم

 

کارل مانهایم [C.Mannheim] در جامعه شناسی شناخت، شیوه های متنوعی را پیش می کشد که از آن طریق موضوعهای شناسایی در ارتباط و تناسب با تفاوت های محیط های اجتماعی، خود را گوناگون به عامل های شناسایی معرفی می کنند. به سبب این تفاوت هاست که ساختارهای ذهنی مختلفی نیز در اذهان شکل می گیرند[۶۴]. او عقیده داشت که جلوه های منفرد فرهنگ تنها با توجه کلی و وسیع تری که آن را در برمی گیرد، مقدور و درک شدنی است و تحلیل کننده اثر، از این طریق به اَعمال انسانی، معنایی اسنادی می دهد. برای مثال یک نقاشی زمانی تأویل می شود که جامعه ، گروه و جهان بینی دوره و مکانی که نقاشی در آن رشد کرده و آن اثر را خلق نموده است ، کشف شود[۶۵].

 

ـ تأویل های معطوف به قدرت نیچه

 

فردریش نیچه [Friedrich Hegel] با عینک همیشگی خود به تأویل می نگرد: خواست معطوف به قدرت. از منظر او تشنگی به معرفت، چیزی نیست، مگر تمایل به قدرت. حقایق و دانش نیز افسانه هایی هستند، ساختهء انسان. افسانه ها همه تأویل های هستند به سوی چشم اندازهای بشری که برای برخی سودمندند. مسأله اصلی فرو خواندن برداشت خود از واقعیت است، نه برخواندن آن از واقعیت (فرافکنی ای که به روشنی درباره آرای نیچه صدق می کند)[۶۶]. درست است که او حقیقت مطلق را رد می کند، اما اشتباه نکنید، این نتیجه او را نه تنها به نسبی گرایی اخلاقی که حتی نسبی گرایی شناختی نیز نمی کشد. او در پی افسانهء مطلق دیگری است. پاسخ او به دنیای تأویل ها تنها و تنها یک چیز است: با ضد اخلاق معطوف به قدرت، جهانی بنا می شود(و فاشیست تجلی عینی آن افسانه!) و پاسخ جهانِِ تأویل ها به نیچه آن است که متأسفم، آن تنها تأویلی میان تأویل ها خواهد بود!

 

ـ نظریات جامعه شناسی و کنشی ماکس وبر

 

ماکس وبر [Max Weber] عقیده داشت که شناخت ما از دنیای پیرامون برحسب تفهم صورت می گیرد. تفهم به معنی درک معنای یک پدیده ، کنش یا موضوع است ، که بر دو نوع است : تفهم تجربی و مستقیم که از معنای یک کنش و پدیده برمی خیزد، و تفهم تبیینی که به انگیزه های قابل مشاهدهء کنشگر مربوط می شود[۶۷]. محقق می تواند نمودهای خاصی را شناسایی کند، بی آن که از قضایایی کلی به عنوان واسطه استفاده کند. پدیده ها و کنش های اجتماعی بر طبق ارزش هایی معنی دار شکل می گیرند. بنابراین برای فهم معنای شان باید آن ارزش ها را شناخت . ولی از طرف دیگر نظریه علمی باید از ارزش ها بدور باشد، پس باید راهی برای بکارگیری ارزش ها در پژوهش پیشنهاد کرد. و آن استفاده از ارزش ها تنها هنگام انتخاب موضوع پژوهش است . ولی پس از آن دیگر محقق اجازه اعمال ارزش ها را طی پژوهش ندارد و به دور از هر گونه تمایل ارزشی باید به پژوهش ادامه دهد، جدای از آن که دستاوردهای پژوهش با احکام ارزشی موردنظر محقق مطابق باشد یا نه [۶۸]. به بیان دیگر، محقق می تواند ارزش های کنشگران را به عنوان موضوع پژوهش بررسی کند، ولی نمی تواند ارزش های خود را در پژوهش دخیل سازد و باید در آن مورد بی طرف باشد.

لینک به دیدگاه

ـ نظریات پدیدارشناسانه هوسرل

 

ادموند هوسرل [Edmond Husserl] روش درک خصایص بنیادی و پنهان سوژه ها را از طریق توجه به نفس پدیدارها، تأویل می شمرد. از منظر او، ما هر گاه از ادراک موضوعها روی گردانده و به نفس آن ها توجه کنیم، به کشف ساختارهایی رهنمون خواهیم شد که در این تمایل ما دخیل اند. در این راه باید از نگاه های عادی که در زندگی روزمره به سوژه ها داریم، دست کشیده و به سوی چیزی که از ورای آن پدیدار می شود، التفات حاصل کنیم. بدین ترتیب تأویل سه صورت به خود می گیرد: ا پدیدارشناسی. ۲ استعلایی. ۳ ماهیت نگرانه. در تأویل پدیدارشناسانه، توجه به خودآگاهی جلب می شود و همزمان روی گرداندن از اشیاء و امور خارجی در دستور کار قرار می گیرد. تأویل استعلایی با رد پیش فرض های حاکم بر جریان سیّال ذهن، برای اندریافت ورای آن نظر دارد. و خلاصه در تأویل ماهیت نگرانه، آنچه که از تأویل استعلایی به چنگ آمده است، تعمیم داده می شود[۶۹].

 

ـ نظریات و روش درون فهمی یاسپرس

 

کارل یاسپرس [Carl Jaspers] ضمن تمایز قایل شدن بین تبیین علّی و درون فهمی، اولی را به علوم طبیعی و دومی را به علوم انسانی و اجتماعی عودت می دهد. او با مقایسه تمایز مکمل بین روش های عینی با پدیدارشناسی، تبیین علمی و درون فهمی را نیز از زوایه همین تفاوتِ مکمل می بیند. او پدیدارشناسی را نوع ایستای درون فهمی می داند که حالات روحی و روانی را به گونه ای ایستا شناسایی می کند، در حالی که درون فهمی را کوششی برای درک جنبش ها و بستگی های روان و بی قراری های آن تلقی می کند. در روش پیشنهادی او سعی بر آن است تا با تشخیص ویژگی های صوری تجربه های ذهنی، خصایص صوری شان را تصویر کرد[۷۰].

 

ـ خوانش های لوئیس از منطق و معرفت شناسی

 

کلارنس لوئیس [Clarence Irving Lewis] به گسترش منطق و معرفت شناسی روی آورد. کوشش او را باید نوعی خوانش جدید در آن حوزه ها دانست. او در گستره شناخت، نوعی پراگماتیسم مفهومی [Concepttualistic Pragmatism] را آشکار نمود؛ به طوری که شکلی از انتخاب را اعلم نمود که مبتنی بر اختیار بوده و بر اساس نظامی مفهومی طی تجارب انسانی به وجود می آید. او پا پیشتر گذاشت و در نظریهء "ارزشی"اش، برای نوعی از درک که ذهن دریابنده[Apprehending Mind] نامید، ویژگی شایانی قایل شد[۷۱].

 

ـ جهان خارجیِ ذهنیِ استیس

 

والتر استیس [Walter T.Stace]تا آنجا پیش رفت که نه تنها کلیه باورها، بلکه بخش بزرگی از جهان خارجی با اعیان طبیعی آن را ساخته ای ذهنی می داند که اثبات و انکارش اصلاً ممکن نیست[۷۲]. به نظر می رسید، تأویل ها مرتب در حال پیشروی هستند و از محدوده علوم انسانی خارج شده و به سمت دقیقترین و عینی ترین علوم در حال تعمیم اند و تا هنگامی که ابژه برای شناسایی در ذهن، سوژه وار می آید، از آن گریزی نیست.

 

لینک به دیدگاه

ـ تأویل گرایی در متافیزیک و فیزیک نظری

 

تأویلگرایی به چند شکل در علم فیزیک و خوانش های متافیزیکی برحسب یافته ها و نظریات فیزیکی ظهور کرد. نخست در میان فیزیکدانان رده یک که تأویل های فرافیزیکی را وارده حیطه فیزیک و به خصوص تئوری های فیزیک کردند. سپس، گروه دیگری از فیزیکدانان رده دوم که تئوری های فیزیکی را با تأویل های فیزیکی به حوزه ای فراسوی آن تعمیم دادند. این تئوری های محل مناقشات بسیاری از منتقدان را برانگیخت؛ چرا که وفاداران به روش های علمی، خوانش هایی از این دست را غیرعلمی و گمراه کننده می دانستند. با این همه، در بدبینانه ترین منظر، تأویل های رده دوم را می توان متافیزیکی شمرد؛ به طوری که تئوری های شان روز به روز بیشتر از گذشته بر اساس نظریات علمی تعمیم یافته و بنا می شوند. به هر دو گروه خواهیم پرداخت.

 

با گذری بر تاریخ مباحث حوزه فیزیک از هنگامی که خاستگاه آن ها به فلسفه در یونان باستان بر می گشت تا نظریات امروزین در این گستره، به نقاط عطفی در نقش تأویلگرایی در شکل گیری تئوری های مربوط به آن بر می خوریم. نظریه عدم قطعیت [uncertainty]ورنر هایزنبرگ [Heisenberg] یکی از آن چرخش های تأویلی در دوران معاصر بود. او بود که رابطه بین فرمول های ریاضی و تفسیرهای نظری منبعث از آن ها را معکوس ساخت و بر خلاف سنت پیش از خود، از دومی به اولی رسید. چنان که در تفکرات برخی از فیلسوفان یونان باستان، همچون فیثاغورس و پیروانش متداول بود. او در کتاب فیزیک و فلسفه اش، سیر تفکری نظری را در فیزیک نظری نشان می دهد. او چنان که اذعان می کند، امروزه «روح فیزیک جدید با اذهان بسیاری از مردم حلول کرده و به انحاء مختلف با سنن کهن ارتباط یافته است. نتیجه برخورد رشته تخصصی فیزیک جدید با سنت های گوناگون قدیمی و غنی چیست؟ ... این مفاهیم با مبانی فلسفی و دینی فرهنگ های بومی مواجه شده است... ویژگی بارز این رویارویی فیزیک جدید و روش های کهن تفکر، بین المللی شدن کامل فیزیک است»[۷۳].

 

یکی از مهمترین تأثیرات در نظریات خود هایزنبرگ بود. البته تأثیرپذیری هایزنبرگ از گذشته همچون هر نظریه پردازی چنان که بسیاری می پندارند، مستقیم نیست و اصولاً تمایزی آشکار هست بین هزاران دانشمند و نظریه پردازی که همان تاریخ مدام جلوی چشمان شان هست و قادر به ارایه تئوری ای نمی شوند با هایزنبرگی که تئوری هایی جدید را در آن حوزه مطرح می کند که در برخی از زمینه ها فصول مشترکی با نظریات پیشینیان داراست. آن تفاوت ماهوی "یادگیری" و "تقلید" با "کشف" و "بازآفرینی" را اعلام می کند. دو تأویلی که از روش های متفاوتی بر می خیزند. تأثیرپذیری هایزنبرگ در نظریهء اندازه حرکت الکترون، از پارمنیدس بیشتر است. آن ها بدون این که از موضوع مشترکی سخن بگویند، از روش مشابه ای برای رسیدن به استنتاج های خود بهره برده اند. هایزنبرگ برای این که اندازه حرکت و مکان الکترون را بسنجد، دریافت که غیر ممکن است وقتی یکی را با دقت بالایی می سنجیم غیرممکن است دیگری را نیز با دقتی مناسب بدست آوریم. به طوری که وقتی اندازه حرکت الکترون را با دقت اندازه گیری می کنیم، مکان ثابتی برای آن نمی توانیم قایل شویم و آزمایش ها نشان می دهد که آن همزمان هم در نقطه الف هست و هم نقطه ب[۷۴]! پارمنیدس نیز در اثبات ثبات و بی تغییری چنین استدلال می کرد که برای آن که چیزی تغییر کند، باید نخست از هست الف نیست شود تا به هست ب بدل شود و این محال است، زیرا چیزی که نیست بنا به تعریف هیچ نشانی از آن نیست، چه به جای این که به چیزی مانند ب هستی بخشد. اما هایزنبرگ برخلاف پارمنیدس یکی از دو سوی این معادله را باطل اعلام نکرد، بلکه نتیجه گرفت که تعاریف و شناخت متعارف ما از جهان در حوزه کوانتومی است که باید دستخوش تغییر قرار گیرد و تأویلی جدید برحسب آن بنا شود. این روال پس از هایزنبرگ در فیزیک نظری جا افتاد و بسیاری نظریات علمی از همین طریق شکل گرفتند؛ از جمله استیون هاوکینگ [Heisenberg]که نظریات خود را پیرامون سیاهچاله ها بر اساس تفکرات تحلیلی بنا کرد و سپس در جستجوی فرمول ریاضی ای بر آمد که تفاسیر آن ها را تأیید کند[۷۵].

 

اما مباحث دسته دو در دنیای فیزیک بسیار متعدد و متنوع اند. تائوی فیزیک از فریتیوف کاپرا [Frityof Capra]، تا حدی سعی دارد تا پلی بین تفکرات دینی – فلسفی شرقی با یافته های جدید علم فیزیک بزند. در حالی که ساعت سرمستیِ هیوبرت ریوز [H.Reeves] به زبان ساده نتایج نظریات علمی فیزیکدانان را به تعمیم هایی تفهمی برای دیگران بدل می سازد، جیمز جینز درصدد است از ریاضیات و فیزیک به مفاهیم و استناج های فلسفی رهنمون شود. جهان هولوگرافیک از مایکل تالبوت[Michael Talbot]، کوشید تا با جهان های فیزیکی دانشمندان دنیایی متافیزیکی و ماوراء طبیعه بیافریند. همه این نظریات به نوعی خوانش از آمیختگی علم فیزیک، فلسفه و برداشت های متافیزیکی دست یافتند که مدام جایگاهی افزونتر و معتبرتر از گذشته می یابند[۷۶].

لینک به دیدگاه

ـ تأویل گرایی در روانکاوی و روان پزشکی

 

ویکتور فرانکل [Viktor Frankl] با لوگوتراپی [Logotherapy] تأویل را به گستره روان شناسی و روان کاوی کشاند. معنا در نظریه او همان چیزی است که ما از واژهء تأویل انتظار داریم؛ یعنی بی شمار خوانش از زندگی که هر کسی خودش باید آن را استخراج و تأویل کند و وظیفه روانکاو و لوگوتراپ تنها آن است که چون قابله ای به او در راه این زایمان کمک کند. او در "انسان در جستجوی معنی "، روزنه ء کوچکی در اگزیستانسیالیسم [existentialism] را به دنیایی معنوی بدل ساخت که در یکی از زمینی ترین تجارب انسانی آفریده می شدند؛ بدون این که ذره ای از ماوراء طبیعه بهره برده باشد و آن امکان آفرینش معنوی به معنای غایی کلمه را محقق می ساخت [۷۷].

 

دیپک چوپرا در شفای کوانتومی، حرکت معنوی را به دنیای پزشکی کشید و نشان داد که معنا و اندیشه تا چه حد در ترمیم حتی فیزیکی ترین بیماری ها موثرند. تأویل هایی که چنان در روان نشسته باشند که ملکه ذهن شده و انگار در اعماق جان حک شده باشند، که طنین تأثیرشان را در جسم بتوان احساس کرد و حتی برخی از بیماری ها را به کمک شان شفا داد.

 

ـ از تأویلگرایی سیاسی تا هرمنوتیک سیاسی

 

تأویل گرایی سیاسی بیش از پیش سیاست را به سوی گفتگو کشیده است؛ این تحولات در سطوح پایین تر ژرف تر و گسترده تر بوده و در سطح کلان با چالش هایی اساسی رو به رو است. بخشی از آن تحولات بسیار فراتر از سیاست هرمنوتیک بوده و از خوانش های دنیای امروز از تدبیر و اداره محیط اطراف اش ناشی می شود.

 

تأکید گادامر بر گفتگو در فرآیند باهم آموزیِ هرمنوتیکی و کنش ارتباطی هابرماس بر جریان های تأویلگرا و هرمنوتیکی سیاسی بارزتر و پر چالش تر بوده اند. چارلز تیلور[Charles Taylor] برای تأویل هایی از این دست، بر هویت "ما"ی سیاسی انسان ها در جوامع مختلف انگشت می گذارد و راه هایی را که آن مایِ جمعی برای راهبردهای سیاسی خود در داخل و خارج جستجو می کند، پیش می کشد؛ تأویل هایی که بر گفتگوی و مذاکره ای انگشت می گذارد که از واقعیت های اجتماعی و کنش های جوامع مختلف بر می خیزد[۷۸]. آلموند[G.A.Almond] و پاول [G.B.Powell] به فرهنگ سیاسی عطف می کنند و آن را قلمرویی ذهنی می بینند که زیربنای کنش های سیاسی را تشکیل داده و به آن ها معنا می دهد، که از سه جهت گیری شناختی (باورها و دانسته ها)، عاطفی (احساسات و امیال) و ارزشی (قضاوت ها و ارزیابی ها) در خود خبر می دهند که حاصل انعکاس نگرش های فردی در یک نظام سیاسی است[۷۹].

 

به تازگی در دانشگاه های غربی رشته ای جدید در علم روان شناسی با عنوان روان شناسی سیاسی ایجاد شده است. در این مبحث بین رشته ای به الگوهایی در نهادهای پرورشی (خانواده و مدرسه) توجه می شود که بر بستر آن، شخصیت هایی پرورش می یابند که چون در نهادهای سیاسی قرار گیرند، به سمت همان الگوهای حکومتی تمایل پیدا می کنند که روان ناخودآگاه شان پیش از آن در خانه و مدرسه شکل گرفته است. این نحوهء پرورش شخصیت سیاسی می تواند سالم یا ناسالم باشد و بر طبق همان، بازآفرینی نهادهای مدنی و سیاسی نیز با همان کیفیت جلوه گر می شود[۸۰]. چنان که آشکار است، تأویل در این گرایشات نیز جایگاهی ویژه داراست.

 

لینک به دیدگاه

▪ نقدی بر تأویلگرایی و هرمنوتیک سیاسی مبتنی بر گفتگو

 

اما باید پیش از آن که درصدد فهم مطالب مان به طرف مقابل از طریق گفتگو باشیم، خود نسبت به آنچه می گوییم، آگاهی داشته باشیم. آیا هر کسی جلوی میز مقابلمان به عنوان نماینده یک ملت یا تمدن نشست، می توانیم او را نمایندهء حقیقی آن ها بدانیم؟! این پیش فرضی بسیار خطرناک است. دیکتاتوری های بسیاری بودند که بدون ابزارهای دموکراتیک به قدرت رسیدند و بسان یک سرکوب گر در جامعهء خود عمل می کنند. مهمتر از آن، بسیاری از آنان با روش های دموکراتیک به قدرت می رسند، ولی پس از آن سایر نهادهای مدنی و آزاد را تعطیل کرده و تدام حضورش در نهادهای قدرت غیردموکراتیک است. وقتی که می گوییم، فهم ما تاریخمند است، یعنی دقیقاً همین؛ آن ها حرف هایی پر زرق و برق نیستند، دال هایی هستند که از آگاهی تاریخمند با استناد به آنچه در جوامع دموکراتیک و به ویژه جوامع استبدادی و دیکتاوری گذشته سخن می گویند. ارزش گزاره های به کار رفته توسط اندیشه، برحسب به گفتار کشیدن صرف شان نیست، که بر طبق میزان آگاهی است از آنچه هنگام گفتارهایمان به کار می بریم. برخلاف آنچه به غلط در بسیاری از جوامع جهان سوم متداول شده است، حتی انتخابات نیز مبنای دموکراسی نیست، بلکه ابزار آن است. دموکراسی بر مبنای حقوق و قوانینی بناست که چون اصول موضوعه و مفروضات بسیاری از دستگاه های تفکر (فلسفی، علمی و غیره)، "پیشینی" است (و به این معنی نیست که ضرورتاً با احکام پیشینی به مفهومی که کانت به کار برده یکسان است و بسیاری از نظریات بدون این که اطلاعی از مفهوم گزاره های پیشینی کانت داشته باشند، یا بسیاری از اصول خود را به شکلی پیشینی بر می گزینند یا بدون آگاهی از آن، همچون مفروضاتی در زیربنای احکام شان به کار می بندند؛ از جمله پیش پنداشت ها در نزد هرمنوتیکی ها) و چنین نیست که ضرورتاً با گفتگو بدست آمده باشد. حتی هیچ فیلسوف منفردی نیز قادر به تبیین دموکراسی نیست (همان طور که اندیشه افلاطون که خود حاصل دموکراسی دولت شهرها بود، نتوانست و جامعه آرمانی او در عمل به قرون وسطی انجامید) و مسائل پسینی آن، حاصل گفتمان وجدان و خرد جمعی و نخبگان در طول هزاران سال تاریخ تحولات اجتماعی، سیاسی و... جوامع دموکرات است. باید هزاران سال تاریخ بشریت را ورق بزنیم تا ببینیم که چگونه حقوق طبیعی و تساوی طبیعی طرح شده توسط رواقیون به حقوق بشر در قانون اساسی آمریکا و انقلاب کبیر فرانسه و سپس منشور حقوق بشر در دوران کنونی انجامید[۸۱]. حقوقی که خود مدعی است، احکام خود را بر اساس اصولِ پیشینیِ و "به صرف خود درست" گرفته است. اما اینجا پرسشی مطرح می شود: پس چه تفاوتی هست بین گزاره های علمی با گزاره های جزمی و تصورات غیرعلمیِ بدیهی پندار؟ به جملات پیشین نگارنده نگاه دوباره ای بیاندازید. از یک سوی، حاصل تمدن غربی و حقوق و قوانین مبتنی بر آن را، برحسب مباحثی پسینی دانستم که زیربنایشان پیشینی است و از دیگر سوی، اینک که ما همان گزاره های پیشینی را در طول تاریخ با جستجو و استنتاج و از طریق مباحث مان استخراج و استنتاج کرده و نسبت به آن آگاهی می یابیم، آن ها گزاره هایی پسینی است. به عبارتی، ما با گزاره های پسینی به تاریخی ارجاع می کنیم که از گزاره های پسینی تشکیل شده که زیربنای شان پیشینی است.

 

بزرگترین چالش منطق مبتنی بر صرفاً گفتگو، همان است که فاشیست در جوامع دموکرات به ثبوت رساند. تمام تلاش های خوش بینانهء گفتگو با یک کلمهء "نهء" طرف مقابل به بن بست می رسد و تضمینی وجود ندارد که دفعه بعد که برای گفتگو بر سر میز مذاکره رفتید، جای پیشین شما توسط همان مخالف تان اشغال نشده باشد و طرف های گفتگو، جملگی تنهااز یک طیف نباشند!

 

کاهش عقلانیت در حد گفتگو و نگاه آرمانگرایه به نتایجِ چند رشته پرسش و پاسخ عمدتاً به وسیله کسانی مطرح می شود که جنگ را تجربه نکرده باشند و به اندازه کافی روی میز مذاکره با جنگ طلبان ننشسته باشند تا دریابند تلاش های یک طرفه آنان چه راحت و سریع بی نتیجه شده و هر راه حلی توسط طرف جنگ طلب به بن بست می رسد[۸۲].

 

نگاه تقلیل گرایانه دموکراسی در حد انتخابات و گفتگو، عمدتاً توسط کسانی مطرح می گردد که از جوامع غیردموکراتیک به کشورهای دموکراتیک می روند و پس از چند سال، دموکراسی غربی را تا سطح همان صندوق رأی می بینند و سپس برای جوامع شان نسخهء قانون اساسی می نویسند که "آری، صندوق مقدّس است"(باز مفهوم تقدّس سنتی را به دموکراسی تجویز می کنند که خود نشان از عدم درک تاریخمند جوامع دموکراتیک دارد) و حق با اکثریت. غافل از این که در دموکراسی هیچ اکثریت پارلمانی نمی تواند، قوانینی را به تصویب برساند که حقوق هیچ اقلیتی را نقض کند، چرا که با حقوق و قوانین اساسی دموکراسی مخالف است. گروهی دیگر نیز هستند که مغرب زمین را از طریق چند کتاب ترجمه شده در کشورشان و آن هم معمولاً از طیفی خاص می شناسند و یا با جستجوی چند مقاله از اینترنت به شدّت هیجان زده می شوند، به خیال خود، پنبه هزاران سال تمدن غربی را می زنند! به آن ها بیافزایید، معدودی از افکار نامتعارف را که در جوامع دموکراتیک به آنان اجازه شکل گیری، رشد و طرح اندیشه های شان داده می شود، ولی در جوامع غیردموکراتیک حتی امکان شکل گیری نمی یابند، و حتی اجازه حضور نیز از آنان سلب می شود، چه رسد به اجازه طرح آراء و گفتگو[۸۳]، و به کار بستن ایده هایشان تنها موجب بدتر شدن شرایط می شود[۸۴]، همچنان که پیش از این بوده است[۸۵]. بنابراین، هر گونه گفتگویی بین نمایندگان ملت می بایست از طریق پسینی، ولی مبتنی بر اصول پیشینی باشد که نشان می دهد، آیا امکان گفتگو را فراهم می آورد یا نه.

 

لینک به دیدگاه

▪ برخی نظریات هرمنوتیکی در فلسفه و علم

 

از دیدگاه نظریه پردازان هرمنوتیک ، شناخت نسبت به پدیده های انسانی و اجتماعی و انسان ها و نیات اصلی آنان با توجه به چندین شرط تحقق پیدا می کند که در این مورد تشابهات و تمایزاتی در بین آرای شان دیده می شود.

 

▪ نظریات متفکران درباره زبان

 

فریدریش آست از جمله نخستین کسانی است که از هرمنوتیک به مثابه یک علم نام می برد. او صرف و نحو زبان را کلید هرمنوتیک می بیند که به کمک آن به فهمی که پیش از آن دست یافتنی نبود، دست پیدا می کنیم. بسیاری از نظریات متفکران بعدی هرمنوتیک را می توان در واژه های آست، جست؛ مضامینی چون بازآفرینی یا بازتولید، اهمیت زبان، نطفهء دور هرمونتیکی و غیره را.

 

اگوست وُلف ضمن تداوم بخشی به اهمیت زبان در هرمنوتیک، بین هرمنوتیک ادبیات، تاریخ و قوانین فرق قایل می شود. بر همین اساس سه سطح تأویل نحوی، تاریخی و فلسفی را نیز از هم می شکافد. به طور کلی او تأکید دارد که هرمنوتیک بیشتر از جنبه علمی دیده شود تا نظری[۸۶]. مبحث همسخنی او بعدها به کرّات مورد استفاده نظریه پردازان و فلاسفه هرمنوتیکی پس از او قرار گرفته است. این هر دو، همعصر هگل و به شدّت تحت تأثیرات فلسفه و نظریات او دربارهء جایگاه عقل و روح و اهمیت ارتباط کل با اجزایش و تأثیر تاریخ بر پدیدارها هستند.

 

شلایر ماخر علم هرمنوتیک عام را معرفی می کند که مبتنی بر کثرتی از هرمنوتیک های تخصصی است. او نیز هر نوع فهمی را با میانجی زبان ممکن می بیند. این جمله او معروف است که گفت: «زبان واسطه هر نوع فهمی است»[۸۷]. البته هر درکی هم از کلیت نظام مندیِ زبان و هم از برداشت های فردی و صورتبندی دوباره آن حاصل می شود که می تواند از طریق تجارب زیستهء زندگی بازسازی شود.

 

▪ نظریات تاریخی دیلتای

 

دیلتای علوم انسانی را تاریخی می داند، اما اساس تاریخ را تاریخی نمی داند، بلکه نوعی روانشناختی و معرفت شناختی می پندارد و تاریخ را در حقیقت ظهور روان شناسانه تأویل های در حال شدن می انگارد[۸۸] و هدف غایی در تأویل را، بازسازی کلیت ذهنی نویسنده یا خالق اثر توسط تأویل کننده می داند[۸۹]. او با تمایز بین علوم انسانی با علوم طبیعی و علوم به اصطلاح مثبت، درصدد بود تا روشی علمی برای علوم انسانی بیابد، به طوری که با ماهیت موضوعهای آن مطابقت داشته باشد. از منظر او، "انسانی بودن" علوم انسانی خود فصل مشترکی را که جهت پژوهش های این علم نیاز داریم، در اختیارمان می گذارد[۹۰]؛ این انسانیت مشترک نوعی آگاهی و ذهنیت مشترک به ما می دهد تا عینیت های پژوهشی یکدیگر را درک کنیم. بسیاری از روش های تحقیق هرمنوتیک از بابت نظریات دیلتای شکل گرفته و جا افتاده است.

 

لینک به دیدگاه

▪ فلسفه وجودشناسی هایدگر

 

نظریات هرمنوتیکی مارتین هایدگر [M.Heidegger] را باید از جنسی دیگر دانست. نه تنها جهت حرکت او معکوس است، که جوهرهء آن متفاوت است. تا پیش از آن، اگر تأویل را عمدتاً حرکتی برای فهم موضوعها می دانستیم، اما هایدگر دقیقاً بر عکس، مدعی است که از تأویل به فهم نمی رسیم، بلکه از فهم به تأویل می رسیم! آنچه باید فهمیده شود، در کلیت درک شما به عنوان یک انسان از هستی خود و جهان است که تعیین می کند، تأویل شما چیست. تأویلی که از سنخ همان قوالب فهم شماست و از پیش در شما و با شما وجود دارد و در گذر زمان بیشتر شکل می گیرد. اما آن از جنس ماهیت نیست، بلکه از جوهرهءوجود است. از این روی هایدگر اصطلاح دازاین [Da Sein] را برای آن به کار می برد. ساختارهای پیشینی موجود در انسان عجین شده در جوهره هستی در بستر زمان[۹۱]. اما چرا هایدگر از کاربرد واژگانی چون قالب تفکر و قواعد پیشینی ذهن اجتناب می کند؟ چون او شناخت را نیز از جنس محمول هایی که بر موضوعهای دلالت کنند نمی بیند، بلکه آن را از نفسِِ وجودی شان می نگرد؛ وجودی که از منظر هستی شناسی وابستهء توأمان به ما و اوست، به طوری که تمایزی بین فاعلِ شناسا و متعلقِ شناسایی وجود نداشته باشد. بگذارید با یک تمثیل قضیه را روشن سازیم. هنگامی که شما به کمک یکی از برنامه های رایانه ای، مسأله ای را حل می کنید، آیا این حل مسأله بوده که فهم شما را شکل بخشیده یا درک شما بستگی تام به قابلیت های سخت افزاری و نرم افزاری رایانه از یک سوی و قابلیت ها و محدودیت های شخصی شما از رایانه و کار با آن، از سوی دیگر داشته است؟ می بینید که قالب کلیِ تأویلِ شما توسط دومی صورت گرفته و تنها جزییات اولی بوده که به دانش تان افزوده است. قالب کلی از حیث وجودی دازاین بوده و جزییات همان است که ضرورتِ "با زمانیِ" دازاین را می سازد. دقیقاً همین جاست که اصطلاحاً به "دور هرمنوتیکی" فرو می غلتیم. اما دازاین هایدگر نمی تواند آن فرآیندی از تأویل را تشریح کند که طی آن، برنامه های سخت افزاری و نرم افزاری جدیدی را سامان می دهد و آن ها متقابلاً افق های جدیدی را پدیدار می سازند که عرصه ای بسیار فراتر از قوالب پیش فهمِ دازاین را داراست؛ حتی زمانمند بودن آن در فلسفه هایدگر نیز وقتی در چرخه دازاین وارد می شویم، کمکی به آن نمی کند تا معرفتی اساساً بدیع را به شیوه ای نو درک کنیم.

 

با این همه، انتقاد بزرگی نیز بر فلسفه هایدگر وارد است. چنان که پارمندیس [Parmenides] نیز پیش از این اثبات کرد، با تفکیک وجود از بقیهء هستی است که می توان آن را متمایز از ماهیت ها دانست، و اگر هر واژه ای به غیر از وجود را همچون دازایان، هرمنوتیک، زبان و غیره را به کار بندیم، دیگر هم سوژه ها را بر گزیدیم و هم وارد دایره ماهیت ها شدیم. به بیان دیگر، هر چه به وجود اطلاق کنیم، به غیر از خودِ "وجود"، از معنای آن عدول کرده ایم و به حوزه ماهیت وارد شده ایم. یکی از بزرگترین اشکالات فلسفه هایدگر، نه مبهم بودن، که عدم خودآگاهی هایدگر نسبت به فلسفه اش است. او زمانی که در حال رد یک اصل است، ناآگاه از زیربنای همان اصل بهره می برد؛ چنان که در مورد ماهیت و وجود دیدیم. ابهام فلسفه او مانع از آن می شود که بسیاری آن را بفهمند و از این روی به اشتباهات فاحش اش پی برند.

لینک به دیدگاه

▪ فلسفه هرمنوتیکِ دیالوگی گادامر

 

هانس گئورگ گادامر [H.G.Gadamer] از پیروان دیلتای و از بزرگترین فلاسفه هرمنوتیکی معاصر است . او بر تغییر در بنیاد چیزی که در شناخت ها و پژوهش های علمی و کنکاش های فلسفی، روش خوانده شده است، اصرار می ورزد. از منظر او هیچ کس نمی تواند به عنوان فاعل شناسایی و مشاهده گر از بیرون به موضوع بنگرد. بلکه ما در جهانی هستیم که با هستی ها و ساختارهای آن، هم پیوندی داریم و از این روی، او روش را به معنای "با هم رَوی" [Going Along With]و مشارکت در سوژه تعبیر می کند[۹۲]. او در نهایت بر این باور است که در یک تحقیق ، تأویل کننده باید حتی با وجود فاصله زمانی بتواند از نظر روانی خویشتن را به جای مولف گذاشته و آن چنان غرق در آن فضا و زمینه شود که نوعی "ذوب افق ها" اتفاق بیافتد، بدون این که افق خود یا دیگری را جانشین هم کند، به امتزاج آن ها برسد. البته منظور این نیست که محقق به نیت و انگیزه مولف دست یابد، بلکه به معنای وسیع تری از آن نظر دارد که فراتر از حوزه آگاهی مولف را در برمی گیرد. از نظر او، چنین تأویلی، نوعی بازتولید است . چون تأویلگر با قرار دادن خویشتن به جای دیگری ، درصدد برمی آید تا به بازسازی شرایطی بپردازد که مولف در آن جای داشته و خلق اثر کرده است و با آمیزش افق خود و دیگری به تفهم دست یابد[۹۳].

 

گادامر نبوغ خاصی در اخذ نظریات پیشینیان و استفاده از آن در بدنهء فلسفه خود داراست. او پراکسیس ارسطو، شناخت پیشینی کانت، تاریخ هگل و دیلتای، تفهم و بازتولید آست، به جای دیگری نشستن و زبان شلایر ماخر، گفتگو، همسخنی و کنش ارتباطی افلاطون، ولف و هابرماس، پدیدارشناسی و وجودشناسی هایدگر، نقطه آغاز و دیالکتیک هگل و... را با هم به گونه ای خلاقانه در فلسفه اش می پروراند.

 

▪ هرمنوتیک عدم یقینی ریکور

 

پل ریکور [Paul Ricoeur] همچون گادامر از نظریه پردازان هرمنوتیکی است که آرای اش از گستردگی و ژرفای منحصر به فردی برخوردار است، با این تفاوت که یکپارچه به نظر نمی رسد. ریکور هرمنوتیک و پدیدارشناسی را با طول و تفسیر طرحی با عنوان «هرمنوتیک عمومی» صورت می بندد. او در این راه از «هستی شناسی کنش» به «هرنوتیک تاریخ» و از آنجا به «هرمنوتیک سوژه» راه می برد[۹۴]. از منظر او هرمنوتیک مدرن به نقطه ای می رسد برخلاف تصور هرمنوتیک رمانتیک، حقیقت را در سلطه و حتی اختیار خود نمی بیند و این آزادی را برای دیگران قایل است. از این منظر او تمایزات تأویل ها در نهایت به تفاوت های معرفتی نمی رسد، بل به اختلافات اخلاقی منتهی می شود. از این روست که حکم می کند: زندگی در عدم ایقان، هر چند دشوارتر است، اما بارها انسانی تر است[۹۵].

لینک به دیدگاه

▪ نسبیت باوری هوی

 

دیوید هوی [David Hoy] برای رهایی از نسبی گرایی مطلق، دو گونه از نسبی گرایی را از هم تفکیک می کند. یکی نسبیت گرایی فردمحور که هر نوع خوانشی را به نظر تأویلگر موکول می کند. بدین ترتیب هر کسی می تواند تأویل درست خود را از هر چیز داشته باشد و نظر وی همان قدر معتبر خواهد بود که نظر فلاسفه و نظریه پردازان هرمنوتیک. دیگری نسبیت به قول هوی "زمینه گرا" است که او از آن طریق هر تأویلگری را برحسب بستر، بافت و تاریخی که در آن قرار گرفته محدود می کند و این امکان داوری و سنجش های خردورزانه را فراهم می آورد[۹۶]. با این همه، آشکار است که به سبب این که حتی نظریه پردازانی که در باب تاریخمندی تأویل و زمینه های دیگر با هم تفاهم دارد، تأویلی یکسان ندارند و در بین ایشان اختلاف آرای بسیاری چه در سطح نظریات و چه خوانش متون به چشم می خورد؛ از این روی، معیارهای او به اندازه کافی کارا نمی نماید.

 

▪ روش شناسی معطوف به امور عینی بتی

 

امیلیو بتّی [Emilio Betti] با انتقاداتی از هرمنوتیک فلسفی و به خصوص پدیدارشناس آغاز می کند. نگاهی که می تواند تمامی کوشش هایی را که پیش از این صورت گرفته بود تا هرمنوتیک به مقام یک علم برسد، در معرض مخاطره و اضمحلال جدّی قرار داده است. او درصدد بازتولید الگویی ضابطه مند پیرامون نظریهء روش شناختیِ عام تأویل بود تا امکانات عینیت گرایی در جهت دست یابی به درستی یا نادرستی گزاره های مورد بررسی را برای غنای آن علم هر چه بیشتر به کار گیرند. او می خواست شیوه های مختلف تأویل در علوم انسانی را تفکیک و طبقه بندی کند تا امکان پژوهش های گوناگون در هر حوزه را در اختیار دانش پژوهان قرار دهد[۹۷].

 

منتقدان بتی خاطر نشان می سازند، آنچه او عینی می داند بنا بر نگاه هرمنوتیکی تماماً عینی نیست و آن همواره در امتزاج با "پی انگاشت ها"ی ما خواهد بود. اما بتی تأکید می ورزد که در هر صورت آن تمایزی با امر ذهنی محض دارد که نباید کاملاً نادیده گرفته شود، چون در هر صورت تمایزی بین ذهنی و عینی هست که باید در تفکرات و پژوهش های ما رعایت شود.

 

▪ نظریات انتقادی و روش شناسانه آپل

 

کارل اوتو آپل [K.O.Apel] از دو جهت حرکت می کند. از یک سوی، طرف فلسفه را می گیرد و تطور فلسفی استعلایی را به طوری که به دامان یک علم بازگردد، از طریق تفهم مقدور می داند و از سویی دیگر طرف روش شناسی ای را می گیرد که امکان جستجوی صدق و کذب گزاره های قابل فهم را بدست می دهد. او استدلال می کند که تفهم همواره خالی از اشکال نیست و باید اعتبار آن را سنجید و حتی در صورتِ به بار آوردن نتایجی غلط یا نامطلوب، به شیوه ای انتقادی فرد یا جامعه را از آن آگاه ساخت تا فهمی درست جانشین اش شود؛ در این شرایط حتی ممکن است، تأویل کننده فهمی بیشتر و بهتر از مؤلف در مورد خودش کشف کند[۹۸]. در هر صورت باید توجه داشت که معیارهای خوانش های صحیح به میزان همان تأویل هایی که تفهم خود را ارجح می بیند می تواند متکثر باشد.

لینک به دیدگاه

▪ نظریات انتقادی – دیالکتیکی هابرماس

 

هابرماس [J.Habermas] با پیگیری روش انتقادی به سراغ هرمنتویک می رود. او مشروعیت بخشیدن بر هر تفهمی را که مبتنی بر شناخت های موجود و سنتی بوده، به معنای آن می داند که چیزی را که در تفکرمان باید تنها یکی از حالت های محقق می گرفتیم، به عنوان اصلی قطعی پذیرفتیم[۹۹]. به بیانی دیگر، هر گونه تفهمی از شرایط موجود، به معنای آن نیست که عاری از دیدگاه انتقادی باید آن را پذیرفت! محقق و اندیشمند اجتماعی به عنوان کسی که همزمان افق های زبانی تفهم را که از شرایط ایدئولوژی، اجتماعی و اقتصادی بر می خیزد، شناسایی می کند، می بایست نظام های سلطه ای که به شکلی کاذب مشروعیت خود را از طریق الگوهای ارتباطی و زبان اعمال می کنند، ارزیابی کرده و دیدگاهی منتقدانه نسبت به آن ها داشته باشد[۱۰۰]. با روش دیالکتیکی اوست که هرمنوتیک از دور معرفتی هایدگری ها بیرون آمده و به گونه ای تعامل پیش رونده بین دوسویه مرتبط ذهن و عین دست می یابد، ولی در خطر افتادن به دامان ایدئولوژی قرار می گیرد.

 

▪ برخی انتقادات به روش شناسی هرمنوتیک

 

با تمامی این ها، روش شناسی هرمنوتیک ، همچون هر روشی دیگر، دارای محدودیت ها و نواقصی است که از ماهیتش برمی خیزد که برخی از مهمترین آن ها به قرار ذیل اند.

 

ـ آزمون ناپذیری

 

اولاً استناد به همدلی و گذاشتن خود به جای دیگری ، هرگز ملاک مشخصی تعیین نمی کند تا بتوان دریافت که کدام محقق به آن حد فرضی نایل شده است ، از این روی روش هرمنوتیک از سنجشی با ملاک های آزمون پذیر دور می ماند.

 

ـ افراط در درونگرایی و نگاه کیفی

 

توجه بیش از اندازه به کیفیت گرایی و درون گرایی ، آن را از تکرارپذیری و قابلیت بررسی توسط دیگران ، که از خصایص "روش های علمی" است ، دور می سازد. امروزه حتی پدیده هایی را که با علم ریاضی قابل سنجش نباشند، از طریق آمار و داده های کمّی و احتمالی آن، محک می زنند، ولی روش هرمنوتیک، سوژه ها را هر چه بیشتر از سنجش های کمّی دور می سازد.

 

ـ تناقضاتی غیرقابل حل

 

در روش هرمنوتیک توصیه می شود، که محقق می بایست ارزش های انسان ها را برای تفهم رفتارشان بررسی کند، ولی باید ارزش های خود را کنار بگذارد. آن چگونه مقدور است ، وقتی که محقق برای تفهم معنای رفتار کنشگران ، باید از یک طرف خود را به جای او بگذارد و از طرف دیگر از ارزش های خود خالی شود، در حالی که بنا به ادعای اصحاب هرمنوتیک ، بخش بزرگی از تأویل های ما در حوزه ء معانی ناآگاه ذهنی ماست ، که به آگاهی نمی رسد، ولی در تأویل ما تعیین کننده اند و همان هایند که تکثر تأویل را مقدور می سازند. به بیان دیگر، محقق برای ذوب افق ها می بایست خود را به جای کنشگرانی که موضوع تحقیق اند بگذارد و از طرف دیگر فارغ از اندیشه های ارزشی خود باشد و این تناقض گویی آشکاری را می رساند، چرا که بنا بر ادعای طرفداران هرمنوتیک ، آنچه را که درک می کنیم ، فارغ از مفاهیم پیشین ناخودآگاهی ما نیست [۱۰۱]. در چنین شرایطی محقق هر بار که درصدد برآید تا خود را از ارزش ها تهی سازد، تنها خود را از ارزش های حوزه ء آگاهی خلاص می سازد و طبقه بندی های ارزشی ذهنی او در حوزه ناآگاه همچنان در درک و تأویل اش در تحقیق دخیل خواهند بود.

 

ـ عدم آشنایی با علوم مثبت و طبیعی و روش های شان

 

خلاصه مهم تر از همه ، با شناختی مکفی از روش شناسی علوم مثبت و علوم انسانی و اجتماعی در خواهیم یافت، آنچه موجب شده تا روش شناسان هرمنوتیک ، موضوع و روش تحقیق را در علوم اجتماعی از علوم طبیعی مجزا و متمایز بدانند، از عدم شناخت شان از علوم اجتماعی ناشی نمی شد، بلکه آن ها از موضوعها و روش های بکار بسته شده در علم فیزیک و علوم طبیعی آگاه نبودند، و از آن ، دورنما یا برداشتی تخصصی نداشتند. تعاریف بکار بسته شده در تحقیق ها و نظریات علم فیزیک نیز همچون علوم انسانی، از انتزاع هایی ناشی می شوند که عینی نیستند. در علم فیزیک ، چگالی ، جرم ، فضا زمان (فضای چهار بعدی )، جاذبه عمومی (با وزن اشتباه نشود) و مفاهیمی امثال این ها، صرفاً تعاریفی انتزاعی هستند که از دوباره سازی تعاریف عینی شکل گرفته اند و مشاهدات و آزمون ها، تنها به ارزیابی و سنجش تعاریف انتزاعی فوق می پردازند، و این دقیقاً همان کاری است که علوم اجتماعی انجام می دهد و به تعریف و استخراج مفاهیمی انتزاعی از مشاهدات مستقیم و عینی اقدام می ورزد. مشاهدات و آزمون ها نیز به سنجش همین تعاریف انتزاعی می پردازند. بنابراین باید اذعان کرد، بر خلاف عقیده روش شناسان هرمنوتیک ، در بسیاری از موارد، موضوعها و تعاریفی که در تحقیق های علوم اجتماعی و علوم طبیعی بکار بسته شده و مورد ارزیابی قرار می گیرند، یکسان و مشابه هستند. از این رو، دلیلی وجود ندارد که روش های علمی بکار گرفته شده از آن ها، ماهیتاً متفاوت باشند[۱۰۲].

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...