رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 60
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

شعری از شمس لنگرودی در رثای مرحوم عمران صلاحی

واقعا زیبا سروده شده در حق مردی که هنوز ناگفته ها از او وحقی که برگردن ادبیات داشت بسیاراست

 

ما مانده‌ايم و کمي مرگ

که قطره‌چکاني هر روزه نصيب‌مان مي‌شود.

*

آخر برادرم، عمران!

ارزش داشت زندگي

که به‌خاطر آن بميري؟

*

همه اندوهناک‌اند

بقالي‌ها که خريداري از کف‌شان رفته است 9h8chh.gif

روزنامه‌ها، کهنه‌فروشي‌ها، شاعران

که شغل دوم‌شان تجارت رنج است،

و قاتلان

که مفت و مسلم

نمونه‌ي سربه‌راهي را از دست داده‌اند.

آخر چه‌وقت غمناک کردن اين مردم مهربان بود؟!

*

اما نه،

تو بايد مي‌مردي

ببين چه منزلتي پيدا کرده شعر!

راديوهاي وطن نيز شعرهاي تو را مي‌خوانند

و روي شيشه‌هاي مغازه‌ها عکست را نصب کرده‌اند

تو هميشه سودآور بودي عمران

هميشه‌ کارهاي ثمربخشي مي‌کردي.

*

و مي‌گويم حالا که راه و رسم مردم خود را مي‌داني

خوب است گاه‌گاه برخيزي و دوباره فاتحه‌اي...

که شعر ديگر بچه‌ها را هم بخوانند

راديوهاي وطن ارزش آدم مرده را مي‌دانند.

*

چه کار بجايي کردي

ماه‌ها بود بغضي توي گلوي‌مان گير کرده بود و

بهانه‌ي خوبي در کف نبود

تنها تو بودي

با مرگ مختصرت

که راضي‌مان مي‌کردي

و تو تنها بودي

که حق‌به‌جانب و نيمرخ

مي‌توانستيم

در صفحه‌ي روزنامه‌اي به‌خاطر او بگرييم،

ديگر دوستان که مي‌داني

خرده‌حسابي داشتيم...

*

آه عمران عزيزم!

ببين همه‌جا طنزها ستايش شعرهاي توست

تو

کلاه گشادي بر سر و خم بر ابرو

که زير کلاهت پيدا نبود.

*

تو بايد مي‌مردي

نه به‌خاطر خود

به‌خاطر ما

که چنين مرگت

زندگي را

خنده‌آورتر کرده است.

*

اما مي‌ترسم عمران

مي‌ترسم که همين کارهايت نيز شوخي بوده باشد

و سپس شرمنده‌ي اين شعرها، آه‌ها، پوسترها...

مي‌ترسم ناگهان ته سالن پيدا شوي

و بيايي بالا

و ببينيم آري همه‌مان مرده‌ايم

همه‌مان مرده‌ايم و چنان به کار روزمره‌ي خود مشغوليم

که از صف محشر بازمانده‌ايم.

*

نه، عمران!

اين روزگار درخور آدمي نيست

درخور آدمي نيست

که بگوييم

جاي تو خالي

لینک به دیدگاه

نذر

 

باد آمد و روزنامه خوان شد

باران

می ریخت به صفحه ی حوادث

ناگاه کلاغها رسیدند

با تکه ی شب به زیر منقار

از نور ستاره ها گرفتیم

وز صخره و کوه و سنگ بالا رفتیم

پیراهن و کفش من کتانی

و آن هر دو پر از تب جوانی

سنجاقک صد صدا

بر آب نشسته بود

شب

با آب

می رفت به ریشه ی درختان

رفتیم به قهوه خانه شب

ما خسته و چای ، تازه دم بود

تاریکی و ترس ، پشت دیوار

ناگاه

یک نور درشت

آن نور ،پناهگاه ما بود

آمد پدرم به خوابم آن شب

انداخت به روی من پتو را

خورشید

برخاست

شب را

آهسته تکاند از لبانش

خورشید

با مجمعه ی طلایی خود

می ریخت به روی کوه

آتش

آنجا ته دره

سنگی خزه پوش دیده می شد

آب از خزه می چکید

نم

نم

من قمقمه ام چه عشق می کرد

ناگاه کلاغ ها

چادر به سر آمدند از دور

پهلوی امامزاده بودیم

من شمع گرفته نذر کردم

قاطرچی پیر ، قاطرش را

آنجا لب حوض ، نعل می کرد

لینک به دیدگاه

تور

 

صبح سیم اندام

در کنار حوض

هر چه بر تن داشت ، دور انداخت

نغمه ی مرغان بازیگوش

باغ را در شوق و شور انداخت

دود و داد صد موتور ، ناگاه

روی صبح و نغمه تور انداخت

لینک به دیدگاه

مهتاب نامه

 

مهتاب

دامن به دست دارد و در دشت

می گردد و برنج می افشاند

مهتاب را که خوب ترین بانوست

آب غلیظ شالیزار

تا زانوست

مهتاب

دم پایی مرا پوشیده

رفته کنار ساحل

مهتاب

در قایقی نشسته و تورش را

انداخته در آب

لینک به دیدگاه

سنگ و آب

 

شده ام پرتاب

مثل سنگی که بلغزد بر آب

خطر غرق شدن

مثل یک دایره دور سر من می چرخد

می روم لغزان - لغزان ، تا دور

لب آب

وزغی می خندد

لینک به دیدگاه

حرکت

 

ابرها در حرکت

خانه ها ساکن

کاشکی

ابرها ساکن بودند

خانه ها در حرکت

بادها در حرکت

باغ ها ساکن

کاشکی

بادها ساکن بودند

باغ ها در حرکت

نوبتی هم باشد

نوبت خانه و باغ است که گشتی بزنند

لینک به دیدگاه

نیلوفری

 

ماه

نیلوفر در دستش

پاورچین- پاورچین، می آید بالا

از پله

و اتاقم را آبی می سازد

عشق

پیراهن خوابش بر تن

پاورچین-پاورچین، می آید بالا

از پله

و مرا در بر می گیرد

لینک به دیدگاه

درخت و شعله

 

درخت شعله کشید

حیاطمان تب کرد

نسیم با هیجانش، نفس نفس می زد

درخت، بار آورد

دو تا انار آورد

دو تا انار رسیده ، دو تا انار درشت

انار

به رنگ شرم درآمد

درخت، دختر شد

لینک به دیدگاه

آتش و عطش

 

ای درختان بلند!

این مسافر، خسته ست

و نگاهش را بر شاخه ی لرزان شما

مثل برگی بسته ست

سایه را مثل پتویی پاره

بر زمین پهن کنید

شهر در بستر تب سوخته است

در گلویم عطشی

آتش افروخته است

روی این کهنه پتو ، یاد کسی

می نشیند ، و به من

آب می نوشاند

لینک به دیدگاه

حادثه

 

نهاد زیر سرش صفحه ی حوادث را

و مثل حادثه ای روی آن دراز کشید

 

 

 

 

باران

 

یک نفر آمد و بر پنجره ام گل مالید

من ولی منتظر بارانم

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...