رفتن به مطلب

ریچارد براتیگان


spow

ارسال های توصیه شده

?i=1000473.jpg&n=brautigan

 

 

1

چقدر خوب است

که صبح بیدار شوی

به تنهایی

و مجبور نباشی به کسی بگویی

دوست اش داری

وقتی دوست اش نداری

 

2

نمی دانم چیست

اما به خودم بدگمانم

وقتی شروع می‌کنم دوست داشته باشم دختری را زیاد

لینک به دیدگاه

3

آب شیرین دهانت انگار

قلعه‌ها درعسل آبتنی می کنند

هیچ وقت این قدر نجیب نبود برایم قبلن

دور ... را قلعه‌هایت دور می‌زنند

مثل نور آفتاب بر بال پرنده ها

 

4

فقط چون

مردم ذهنت را عشق دارند

یعنی نه این که

تنت را هم

باید دارند باشند

لینک به دیدگاه

5

درهایی هست که می خواهند

از لولاهایشان

فرار کنند

و با بهترین ابرها بپرند.

پنجره هایی هست که می خواهند

از قاب هایشان

رها شوند

و در علفزارهای بک کانتری

با آهوان بدوند.

دیوارهایی هست که می خواهند

در گرگ و میش

با کوه ها بگردند.

خانه هایی هست که می خواهند

اثاثیه شان را

در گل ها و درخت ها

خلاصه کنند.

سقف هایی هست که می خواهند

دلخوش با ستاره ها

در دایره های تاریکی

سفر کنند.

 

 

6

به نظر

سال‌ها به طول انجامید

پیش از آنکه

گلبوسه‌ای

بچینم

و آن را

در گلدان سحری رنگ قلبم

بگذارم.

 

اما

انتظار را

شایسته بود.

 

چراکه

من،

عاشق بودم

لینک به دیدگاه

7

به آرامی دوستت خواهم داشت،

انگار که در رویاهات به یک پیک نیک رفته باشی

درحالیکه مورچه ای در کار نخواهد بود

و بارانی نخواهد بارید.

 

8

مردی را

می شناختم

که

داشت می مرد

از سرطان

 

او

صبری داشت

اندازه ی مگسی

اسیر

در تار عنکبوت

 

وقتی مرد

پرسید

 

"ساعت چند است؟"

لینک به دیدگاه

9

وانمود کردن

شهری

است

بزرگتر

از نیویورک

بزرگتر

از

همه ی شهرها

یکجا.

 

10

جهنم

بی ارزش تر

است

از

یادآوری

مدام

بوسه ای

که

اتفاق نیفتاده است.

 

ریچارد براتیگان

لینک به دیدگاه

کرم ها مغزم را می خورند

 

کرم ها

می خورند

مغزی را

که حس کرده است

و نگران شده است

و نوشته است

این شعرها را

 

بگذار کرم ها

حالشان را ببرند

آنها

فقط یک بار

زندگی می کنند

لینک به دیدگاه

سروده‌اي از براتیگان :

 

"چشمداشت"

 

گويي سالها به درازا انجاميد

پیش از آنکه دسته ای بوسه

از لبانش بچینم

و آن را در گلدان

سپیده دم رنگ قلبم بگذارم

ولي

به چشمداشت آن می‌ارزید

چرا كه

من

عاشق بودم.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

خانه ای جدید در آمریکا

درهایی هست که می خواهند

از لولاهایشان

فرار کنند

و با بهترین ابرها بپرند.

پنجره هایی هست که می خواهند

از قاب هایشان

رها شوند

و در علفزارهای بک کانتری

با آهوان بدوند.

دیوارهایی هست که می خواهند

در گرگ و میش

با کوه ها بگردند.

خانه هایی هست که می خواهند

اثاثیه شان را

در گل ها و درخت ها

خلاصه کنند.

سقف هایی هست که می خواهند

دلخوش با ستاره ها

در دایره های تاریکی

سفر کنند.

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

نمی‌توانم به کسی که دوستش دارم بگویم: "با این‌که بزرگترین نویسنده‌ی گمنام جهانم، حریفم تو زندگی، یه قوطی خالیه که با نوک پام هی بهش ضربه می‌زنم و نگاهش می‌کنم"

 

کتاب: نامه ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی(مجموعه داستان)

نویسنده: ریچارد براتیگان

مترجم: مهدی نوید

نشرچشمه

لینک به دیدگاه

عنکبوتی گرفتم

.

دور دستم وول می خورد.

.

گفتم : " کاریت ندارم."

.

اما عنکبوت همین طور وول می خورد.

.

عنکبوت بزرگ و سیاهی بود.

.

مامان آمد توی اتاق و داد زد: " اون عنکبوت رو بنداز اون ور!"

.

گفتم : "من که کاریش ندارم."

کتاب: نامه ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی(مجموعه داستان)

 

نویسنده: ریچارد براتیگان

مترجم: مهدی نوید

نشرچشمه

لینک به دیدگاه

"آنقدر پول ندارم که زندگی عاطفی ام پیچیده باشد.زندگی عاطفی ساده ای داشتم و در اغلب موارد ، وقتی زندگی عاطفی ام ساده است یک معنی اش این است که اصلن زندگی عاطفی ندارم . سعی می کنم به مشکلات عاطفی بی اعتنا باشم ، اما مشکلات سر وقتم می آیند و من در شب های درازی که بی خوابی به سرم میزند از خودم می پرسم چه اتفاقی افتاد که تسلطم را بر چیزهای بنیادینی که به کار دل ربط دارد از دست داده ام؟"

"بعد از صد روز سکوت ، وقتی در دفترچه ی یادداشت هایم که حالا ، در این لحظه این جملات را در آن می نویسم تامل کردم ، فقط چند ساعت طول کشید تا احساس کنم هیچ وقت از خانه ام به جایی سفر نکرده م . احتمالا در این مدت ،همیشه همینجا بودم . آدم وقتی به خانه اش بر می گردد مثل این است که هرگز آنجا را ترک نکرده است . چون وقتی آدم به مقصد بازگشت به خانه سفر میکند ، بخشی از خودش را در خانه اش جا می گذارد . مگر آنکه به جایی کاملا تازه نقل مکان کند . جایی که هرگز ندیده ،نمی شناسد و هیچ خاطره ای ازش ندارد ."

"احساس می کنم این کتاب هزارتوی ناتمامی از پرسش های ناتمام است که به آنها پاسخ هایی ناتمام ضمیمه شده است . کار زن بدبختی که خود را حلق آویز کرد به کجا کشید ؟کجای این داستان زن را فراموش کردم ؟آیا این زن اکنون در حد یادمانی فروکاسته و داستان او به ابدیت موکول می شود ؟ کودکی او چگونه گذشت ؟آیا گفتم که به چه دلیل خودش را حلق آویز کرد ؟ آیا اصلن دلیل این کارش را می دانم ؟ آغاز این داستان اکنون به یادم می آید و به یاد می آورم که این داستان را با یک لنگه کفش زنانه شروع کردم که در چهارراهی در هنولولو افتاده بود .خب که چی؟

آیا من و دختر هرگز با هم آشتی خواهیم کرد ؟

گمانم چیزی هم دربارهی شیرینی جات نوشته باشم .

آیا می خواستم با این کار به داستان حال و هوایی طنز آمیز بدهم؟

عشاقی که در این کتاب از آنها سخن به میان آمد چه می کنند؟

آنها الان کجا هستند ؟

چرا من در این جای دور افتاده تنها هستم...؟"

 

 

 

کتاب: یک زن بدبخت

نویسنده: ریچارد براتیگان

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...