رفتن به مطلب

بزرگداشـــــت حافظ


ارسال های توصیه شده

[TABLE=class: block]

[TR]

[TD=class: v]الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها [/TD]

[TD=class: vsp][/TD]

[TD=class: v]که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: v]به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید [/TD]

[TD=class: vsp][/TD]

[TD=class: v]ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: v]مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم [/TD]

[TD=class: vsp][/TD]

[TD=class: v]جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: v]به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید [/TD]

[TD=class: vsp][/TD]

[TD=class: v]که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: v]شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل [/TD]

[TD=class: vsp][/TD]

[TD=class: v]کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: v]همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر [/TD]

[TD=class: vsp][/TD]

[TD=class: v]نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: v]حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو [/TD]

[TD=class: vsp][/TD]

[TD=class: v]متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

لینک به دیدگاه

این غزل از حافظ نیست، غزلی ست از زنده یاد حسین منزوی با عنوان "با مویه های حافظ " که در اون از اشعار حافظ استفاده کرده (تضمین) امیدوارم که خوشتون بیاد

 

با مویه های حافظ

 

کدام قله؟ که از یاد رفته پروازم

کدام پرده به ساز شکسته بنوازم؟

که نوحه خوان غم غربت است آوازم

نماز شام غریبان چو گریه آغازم

به مویه های غریبانه قصه پردازم

 

 

کسی که رسم سفر می نهاد اول بار

چگونه ریشه برید از دیار و رشته ز یار؟

بر آن سرم که گر اشکم مدد کند ناچار

به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار

که از جهان ره و رسم سفر براندازم

 

 

شبی به چهره و چنگال خونچکان و مهیب

به قصد جان من از راه می رسد به نهیب

دلیل راه تویی همچنان به رغم غریب

من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب

مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم

 

 

چه شد که دور شدیم آن من و تو زین تو و من؟

حریف شعر! حریف شب شراب کهن!

خوشا دوباره خوشا با تو با تو جام زدن

خدای را مددی ای ، رفیق ره! تا من

به کوی میکده دیگر علم برافرازم

 

 

خیال دوست که از حال من خبر گیرد

دلم که بال زنان تا ستاره پر گیرد

چگونه ام نفس سرد مرگ درگیرد؟

خرد ز پیری من کی حساب برگیرد

که باز با صنمی طفل عشق می بازم

 

 

نه بیقرار توام تا حدود زمزمه رس؟

که باز با تو کنم ماجرا نفس به نفس

نه بی تو می شکنم سر به میله های قفس؟

به جز صبا و شمالم نمی شناسد کس

عزیز من که به جز باد نیست دمسازم

 

 

گریختم ز حریفان شهر کویاکوی

سواد راز تو شستم به آب جویاجوی

دریغ کانهمه بیهوده بود سویاسوی

سرشکم آمد و عیبم بگفت رویاروی

شکایت از که کنم خانگی ست غمازم

 

اگرچه شهر من اینجا و یار من اینجاست

به نام " خواجه" که شعرش صدای سبز خداست

به یاد شاخ نباتی که همچنان زیباست

هوای منزل یار آب زندگانی ماست

صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم

 

 

همین نه از طرف "منزوی" قلم می گفت

نه هر تپیدن دیوانه ی دلم می گفت

که چون ترانه ی خود را به زیر و بم می گفت

ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت:

غلام " حافظ " خوش لهجه ی خوش آوازم

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

 

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

 

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

 

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

 

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

 

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

 

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

 

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

 

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

لینک به دیدگاه

[h=2][/h]

حافظا !

 

میخانه ای از حکمت بنا کردی که از بزرگترین کاخ جهان بزرگتر است،

و باده ای از لطف سخن در آن فراهم آوردی که از طافت نوشیدن دنیایی بیشتر است.

ولی میهمان این میخانه تو، جز سیمرغ افسانه ای، که می تواند بود؟

 

در افسانه های کهن آمده است که موشی کوچک کوهی گران بزاد.

مگر نه این همان اعجاز توست که از طبع بشری فانی اثری چنین جاودانی پدید آوردی و یک شبه ره صد ساله رفتی؟

 

تو خود هیچ نیستی و همه چیز هستی، زیرا در عین درویشی، از جهانی بزرگتری.

سمندروار، جاودانه در آتش کمال خویش میسوزی و هر بار کامل تر از این آتش به در می آیی.

 

تو، هم، میخانه مایی و، هم، باده ما،.

هم، سیمرغ مایی، و، هم، کوه گران ما.

بلندای هر قله نشانی از عظمت تو و عمق هر گرداب آیتی از کمال تو است.

سخن تو، خود، شراب مستی بخش خردمندان جهان است.

حافظ، دیگر شراب انگور می خوای چه کنی؟

 

icon_gol.gificon_gol.gificon_gol.gif

 

ویلهلم فردریش نیچه

لینک به دیدگاه

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجتست

چون کوی دوست هست بصحرا چه حاجتست

 

جانا به حاجتی که تراهست با خدا

کاخر دمی بپرس که ماراچه حاجتست

 

ای پادشاه حسن خدارابسوختیم

آخرسوال کن که گداراچه حاجتست

 

ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست

درحضرت کریم تمنا چه حاجتست

 

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت ازآن تست به یغما چه حاجتست

 

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست

اظهاراحتیاج خودآنجا چه حاجتست

 

آن شد که بار منت ملاح بر دمی

گوهرچودست داد به دریا چه حاجتست

 

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست

احباب حاضرندبه اعدا چه حاجتست

 

ای عاشق گداچولب روح بخش یار

میداندت وظیفه تقاضا چه حاجتست

 

حافظ تو ختم کن که هنر خودعیان شود

با مدعی نزاع و محاکا چه حاجتست

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...